فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آیت الله مجتهدی ره
شرح مختصر دعای روز نهم ماه مبارک رمضان.....
#صلوات
#سخن_بزرگان
💢بزرگ نشمردن حاجات
📝برای برآمدن حاجات، هیچ حاجتی را آن قدر بزرگ نشماریم که بگوییم: «این حاجت را دیگر نمیشود از خدا خواست، چون خیلی بزرگ است.» نه. اگر حاجت، به خلاف طبیعت و سنن آفرینش نیست، اگر محال نیست، هر چه هم بزرگ باشد، مسألهای نیست و از خدا بخواهید. شما در هر روز از ماه رمضان - بنابر مأثور - بعد از هر نماز میگویید: «اللّهم ادخل علی اهل القبور السّرور. اللّهم اغن کلّ فقیر.» از خدا میخواهید همه فقرا را غنی کند. فقط فقرای ایران را نمیگویید. «اغن کلّ فقیر» یعنی همه فقرای اسلام غنی شوند.
♨️ چرا نشود خواست؟! اگر موانعِ بر سر راه غنی شدن برطرف گردد، چرا نشود؟!
👈 فقر را قدرتهای ستمگر و زورگو و زیادهطلب عالم، بر افراد و بر ملتها تحمیل میکنند. اگر این قدرتها از میان بروند، چرا دعای «الّلهم اغن کلّ فقیر» مستجاب نشود؟! ممکن است چنین حاجتی برآورده شود.
#مقام_معظم_رهبری
#ماه_مبارک_رمضان
🌸امام کاظم علیه السلام میفرمایند:
همانا مُهر قبول اعمال شما، برآوردن نیازهای برادرانتان و نیکی کردن به آنان در حد توانتان است و الا (اگر چنین نکنید)، هیچ عملی از شما پذیرفته نمیشود.
🌟مدام پیگیر کار دیگران بود تا مشکلاتشون رو حل کنه. بهش گفتم: داش ابرام؟ تو که وظیفهای نداری، چرا خودتو توی دردسر میندازی؟ گفت: آدم هرکاری از دستش برمیاد باید برای مردم انجام بده.
🌷اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
🌷 وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
🌷 وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
🌷وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
#اللهم_ارزقنا_الشهادة_في_سبيلك
#روزتون_شهدایی
شادی روح مطهر امام راحل وشهدا🌷 صلوات
🕊🌷🕊🌷
🌷🕊🌷
🕊🌷
🌷
💠آیا انسان می تواند مرگ خود را از خدا طلب کند؟💠
🌷حضرت علی (ع) میفرماید:
بسیار به یاد مرگ و منزلهاى پس از آن باش، اماّ هرگز آرزوى مرگ مکن، مگر آن گاه که صددرصد به رضایت الهى مطمئن باشى.
📕(نهج البلاغه، صبحی صالح، نامه 69)
✅بنابر این اگر طلب مرگ از سر شوق به رسیدن به قرب الهی و دیدار حضرت حق باشد اشکالی ندارد،
کما اینکه علی بن ابیطالب (ع) گاهی این اشتیاق را داشت:
⚜روزی حضرت علی(ع) در کوفه بالای منبر خطبه میخواند سپس محاسن خود را گرفت و گفت پس کی بدترین مردم (قاتل حضرت) میآید و این محاسن را از خون سرم خضاب میکند.
📕(شواهد التنزیل ج2 ص438)
❌ ولی اگر از سر فشار مشکلات و سختیهای زندگی باشد این امر کراهت دارد و بهتر است انسان در آنها صبر پیشه کند.
🔷از اینرو نتجه میگیریم، طلب مرگ حضرت زهرا (س) و امام کاظم (ع)، صرفا به خاطر فرار از مشکلات و سختیها نبوده، بلکه از یک شوق به دیدار خدا و پیامبر (ص) داشتند و از طرف دیگر رسالت خود را در دنیا انجام داده بودند و وظیفه دیگری نداشتند و این مرگ برای آنها شهادت بوده و باعث رشد و ارتقاء آنها میشد.
# رمضان_ در_ نگاه _شهدا 🌷
در ماه رمضان سال 63 از طرف لشگر 25 کربلا به پایگاه شهید مدنی اعزام شدیم (پایگاه لشگر 8 نجف اشرف ) چون قرار بود به مقر عملیات منتقل شویم حکم مسافر را داشتیم و روزه بر ما واجب نبود اما کسانی که در ماه مبارک در پایگاه اهواز میماندند میبایست روزه میگرفتند.
از جمله مسئولین ستاد و امام جماعت و مکبر که نوجوان 13 سالهای بود
هوای اهواز بسیار گرم بود و حتی یک ساعت بدون نوشیدن آب قابل تحمل نبود. اواخر ماه مبارک که به اهواز برگشته بودم احساس کردم نصف گوشت بدن این نوجوان آب شده است. واقعا ایمان از چهره نحیف این نوجوان
(مکبر نماز خانه) متجلی بود.
🖊حبیب الله ابوالفضلی
🌷اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
🌷 وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
🌷 وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
🌷وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
#اللهم_ارزقنا_الشهادة_في_سبيلك
#شبتون_شهدایی
شادی روح مطهر امام راحل وشهدا🌷 صلوات
🕊🌷🕊🌷
🌷🕊🌷
🕊🌷
🌷
🌷 #دختر_شینا – قسمت 100
✅ فصل هجدهم
💥 دلم گرفته بود. به بهانهی آوردن نفت، رفتم توی حیاط. پیت نفت را از گوشهی حیاط برداشتم. سنگین بود. هنّوهن میکردم و به سختی میآوردمش طرف بالکن.
هوا سرد بود. برفهای توی حیاط یخزده بود. دمپایی پایم بود. میلرزیدم. بچهها پشت پنجره ایستاده بودند. پتو را کنار زده بودند و داشتند نگاهم میکردند. از پشت پتویی که کنار رفته بود، چشمم به عکس صمد افتاد که روی طاقچه بود. کنار همان قرآنی که وصیتنامهاش را لایش گذاشته بود.
میگفت: « هر وقت بچهها بهانهام را گرفتند، این عکس را نشانشان بده. »
💥 نمیدانم چرا هر وقت به عکس نگاه میکردم، یکطوری میشدم. دلم میریخت، نفسم بالا نمیآمد و هر چه غم دنیا بود مینشست توی دلم. اصلاَ با دیدن عکس هزار تا فکر بد و ناجور به سرم میزد. پیت را دوباره برداشتم ببرم توی اتاق که یکدفعه پایم لیز خورد و افتادم زمین. از درد به خودم میپیچیدم. پایم مانده بود زیر پیت نفت. هر طور بود پیت را از روی پایم برداشتم. درد مثل سوزن به مغر استخوانم فرو میرفت. بچهها به شیشه میزدند. نمیتوانستم بلند شوم. همانطور توی حیاط روی برف ها نشسته بودم و از درد بیاختیار، به پهنای صورتم اشک می ریختم.
💥 ناخن شست پایم سیاه شده بود. دلم ضعف میرفت . بچهها که مرا با آن حال و روز دیدند از ترس گریه میکردند. همان وقت دوباره چشمم افتاد به عکس. نمیخواستم پیش بچهها گریه کنم. با دندان محکم لبم را گاز میگرفتم تا بغضم نترکد؛ اما توی دلم فریاد میزدم: « صمد! صمدجان! پس تو کی میخواهی به داد زن و بچههایت برسی. پس تو کی میخواهی مال ما باشی؟! »
هنوز پیشانیام از داغی بوسهاش گرم بود. به هر زحمتی بود، بلند شدم و آمدم توی اتاق. بچهها گریه میکردند. هیچطوری نمیتوانستم ساکتشان کنم. از طرفی دلم برایشان میسوخت. به سختی بلند شدم. عکس را از روی طاقچه پایین آوردم. گفتم: « بیایید بابایی! ببینید بابایی دارد میخندد. »
بچهها ساکت شدند. آمدند کنار عکس نشستند. مهدی عکس صمد را بوسید. سمیه هم آمد جلو و به مهدی نگاه کرد و مثل او عکس را بوسید. زهرا قاب عکس را ناز میکرد و با شیرینزبانی بابا بابا میگفت. به من نگاه میکرد و غشغش میخندید. جای دست و دهان بچهها روی قاب عکس لکه میانداخت. با دست، شستم را گرفته بودم و محکم فشار میدادم. به سمیه گفتم: « برای مامان یک لیوان آب بیاور. » آب را خوردم و همانجا کنار بچهها دراز کشیدم.؛ اما باید بلند میشدم. بچهها ناهار میخواستند. باید کهنههای زهرا را میشستم. سفرهی صبحانه را جمع میکردم. نزدیک ظهر بود. باید میرفتم خدیجه و معصومه را از مدرسه میآوردم. چند تا نارنگی توی ظرفی گذاشتم. همین که بچهها سرگرم پوست کندن نارنگیها شدند، پنهان از چشم آنها بلند شدم. چادر سر کردم و لنگلنگان رفتم دنبال خدیجه و معصومه.
ادامه دارد...
🌷 #دختر_شینا – قسمت 101
✅ فصل نوزدهم
💥 اسفند ماه بود. صمد که رفته بود، دو سه روزه برگردد؛ بعد از گذشت بیست روز هنوز برنگشته بود. از طرفی پدرشوهرم هم نیامده بود. عصر دلگیری بود. بچهها داشتند برنامه کودک نگاه میکردند. بیرون هوا کمی گرم شده بود. برفها کمکم داشت آب میشد. خیلیها در تدارک خانهتکانی عید بودند اما هرکاری میکردم دستودلم به کار نمیرفت. با خودم میگفتم: « همین امروز و فردا صمد میآید، او که بیاید حوصلهام سر جایش میآید آن وقت دوتایی خانهتکانی میکنیم و میرویم برای بچهها رخت و لباس عید میخریم. »
💥 یاد دامنی افتادم که دیروز با برادرم خریدم. باز دلم شور و افتاد. چرا این کار را کردم؟ چرا سر سال تازه، دامن مشکی خریدم؟ بیچاره برادرم دیروز صبح آمد، من و بچهها را ببرد بازار و لباس عید برایمان بخرد. قبول نکردم. گفتم: « صمد خودش میآید و برای بچهها خرید میکند. »
خیلی اصرار کرد. دستآخر گفت: « پس اقلاً خودت بیا برویم یک چیزی بردار. ناسلامتی من برادر بزرگترت هستم. »
💥 هنوز هم توی روستا رسم است نزدیک عید برادرها برای خواهرهایشان عیدی میخرند. نخواستم دلش را بشکنم اما نمیدانم چهطور شد از بین آن همه لباس رنگارنگ و قشنگ یک دامن مشکی برداشتم. انگار برادرم هم خوشم نیامد گفت: « خواهرجان! میل خودت است؛ اما پیراهنی، بلوزی، چیز دیگری بردار، یک رنگ شاد. »
گفتم: « نه، همین خوب است. »
همین که به خانه آمدم، پشیمان شدم و فکر کردم کاش به حرفش گوش داده بودم و سر سال تازه، دامن مشکی نمیخریدم.
دوباره به خودم دلداری دادم و گفتم عیب ندارد. صمد که آمد با هم می رویم عوضش میکنیم. به جایش یک دامن یا پیراهن خوشآبورنگ میخرم.
ادامه دارد...
#آیات_انقلابی ۹
#تفسیر آیه ای از قرآن کریم
❤️بسم الله الرحمن الرحیم❤️
👈مرز بندی مواضع مومنان انقلابی در مقابل کفار باید صریح و روشن باشد
"قُلْ يَأَيهَُّا الْكَفِرُونَ(1)
لَا أَعْبُدُ مَا تَعْبُدُونَ(2)
وَ لَا أَنتُمْ عَبِدُونَ مَا أَعْبُدُ(3)
وَ لَا أَنَا عَابِدٌ مَّا عَبَدتمُْ(4)
وَ لَا أَنتُمْ عَابِدُونَ مَا أَعْبُدُ(5)
لَكمُْ دِينُكُمْ وَ لىَِ دِينِ(6)"
پيام ها
۱. مسلمانان باید در برابر پیشنهادات غیر منطقى، صریح و قاطع پاسخ بگویند و دشمنان را از خود مأیوس نمایند.
«لا اعبد ما تعبدون»
۲. به نام تقیه ، نباید از اصول و ارزشها سرپیچى كرد. «لا اعبد ما تعبدون» «ٍ إِلاَّ أَنْ تَتَّقُوا مِنْهُمْ تُقاةً وَ يُحَذِّرُكُمُ اللَّهُ نَفْسَه»
۳. دنیاى كفر باید از تسلیم شدن مسلمانان مأیوس باشد. «لا اعبد... و لا انا عابد»
۴. اعلام برائت از كفار باید مكرّر و مؤكّد و علنى باشد. «قل یا ایّها الكافرون لا اعبد ما تعبدون»
۵. در دین معامله نكنید، با دشمن سازش و مداهنه نكنید و در برابر تكرار پیشنهادهاى نابجا، شما نیز موضع خود را قاطعانه تكرار كنید. «لا اعبد... لا انتم عابدون... و لا انا عابد...»
۶. پایدارى و قاطعیّت، شرط رهبرى است. «و لا انا عابد...»
۷. اید صفها از هم جدا شود، حق از باطل و كفر از ایمان متمایز شود. «لكم دینكم ولى دین»
بیانات امام خامنه ای در دیدار اعضای مجلس خبرگان رهبری۱۳۹۲/۱۲/۱۵
من گمان میکنم سورهی مبارکهی "قل یا ایها الکافرون" همین مرزبندی را بیان میکند: لا اَعبُدُ ماتَعبُدون، و لا اَنتُم عابِدُونَ مااَعبُد؛ یعنی مرز مشخص باشد، مرز مخلوط نشود.
کسانی که سعی میکنند این مرز را کمرنگ کنند یا محو کنند یا از بین ببرند، این ها خدمت نمیکنند به مردم، ❌
این ها خدمت نمیکنند به کشور؛ چه مرزهای دینی و عقیدتی، چه مرزهای سیاسی.
استقلال، مرزی است برای کشور؛ این کسانی که سعی میکنند اهمیت استقلال یک ملت را - بهعنوان جهانی شدن و حل شدن و منطبق شدن با جامعهی جهانی - از بین ببرند و کمرنگ کنند، مقاله مینویسند، حرف میزنند، اینها هیچ خدمتی نمیکنند به این کشور.
شما میگویید ارتباط داشته باشیم با دنیا، خیلی خب، ارتباط داشته باشید، منتها معلوم باشد با چه کسی ارتباط دارید، چرا ارتباط دارید، چه جور ارتباطی دارید، اینها مشخص باشد؛
👈 مرزبندی یعنی این.
در جبههبندیهای داخلی هم همینجور است. این هم به نظر ما یکی از چیزهایی است که بایستی به آن توجه کنیم؛ جزو وظایف ما است که مرزبندیها را [مشخص کنیم].
درسها:
کافران سه دسته اند
۱. فتنه گرند
۲. ظالمند
۳. غیر ظالم و غیر فتنه گر
اصل در کافران ظلم و فتنه گر ی است غیر ظالم وغیر فتنه گر بودن کافران نیاز به اثبات دارد؛
👈 برخلاف مومنین اصل برپاکی مومنین است عکس آن نیاز به اثبات دارد.
انقلابی در تعامل با کافران اصل را بر ظالم و فتنه گربودن کفار می داند
غیر انقلابی در تعامل با کافران اصل را بر غیر ظالم وغیر فتنه گری آنان می داند و او را انسانی با ادب می شناسد😖
این دو نگاه درسیاست نتایج بسیار متفاوت میدهند
بیانات در دانشگاه امام حسین(ع) ۱۳۷۴/۰۸/۱۷
#یاصاحب_الزمان_عج❤️
هی گنه کردم و هی جار زدم یار بیا
من ندانم چه شود عاقبت کار.....بیا
خود بگفتی دعا بهر ظهورت بکنیم
خواندمت خسته ام ای یار بیا...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🌹ختم نهج البلاغه در ۲۷۰ روز. سهم روز صد و بیست و سوم
┄┄┅┅✿❀🍃🌹🍃❀✿┅┅┄┄
📜 #خطبه198 ، سفارش به تقوا
3⃣ ويژگيهای اسلام
🔻همانا اين اسلام، دين خداوندی است كه آن را برای خود برگزيد و با ديده عنايت پروراند و بهترين آفريدگان خود را مخصوص ابلاغ آن قرار داد، پايه های اسلام را بر محبت خويش استوار كرد و اديان و مذاهب گذشته را با عزت آن، خوار نمود و با سربلند كردن آن ديگر ملت ها را بی مقدار كرد و با محترم داشتن آن دشمنان را خوار گردانيد و با ياری كردن آن دشمنان سرسخت را شكست داد و با نيرومند ساختن آن اركان گمراهی را درهم كوبيد و تشنگان را از چشمه زلال آن سيراب كرد و آبگيره های اسلام را پرآب نمود. خداوند اسلام را بگونه ای استحكام بخشيد كه پيوندهايش نگسلد و حلقه هايش از هم جدا نشود و ستونهايش خراب نگردد، در پايه هايش زوال راه نيايد، درخت وجودش از ريشه كنده نشود، زمانش پايان نگيرد، قوانينش كهنگی نپذيرد، شاخه هايش قطع نگردد، راههايش تنگ و خراب نشود و پيمودن راهش دشوار نباشد، تيرگی در روشنایی آن داخل نشود و راه راست آن كجی نيابد، ستونهايش خم نشود و گذرگاهش بدون دشواری قابل پيمودن باشد، در چراغ اسلام خاموشی و در شيرينی آن تلخی راه نيابد.
اسلام ستونهای استواری است كه خداوند آن را در دل حق برقرار كرد،اساس و پايه آن را ثابت فرمود، اسلام چشمه ساری است كه آب آن در فوران، چراغی است كه شعله های آن فروزان و نشانه هميشه استواری است كه روندگان راه حق با آن هدايت شوند، پرچمی است كه برای راهنمایی پويندگان راه خدا نصب گرديده و آبشخوری است كه واردشوندگان آن سيراب می شوند. خداوند نهايت خشنودی خود را در اسلام قرار داده و بزرگ ترين ستونهای دينش و بلندترين قله اطاعت او در اسلام جای گرفته است. اسلام در پيشگاه خداوند، دارای ستونهایی مطمئن، بنایی بلند، راهنمایی هميشه روشن، شعله ای روشنی بخش، برهانی نيرومند و نشانه ای بلندپايه است، كه درافتادن با آن ممكن نيست، پس اسلام را بزرگ بشماريد، از آن پيروی كنيد، حق آن را ادا نماييد و در جايگاه شايسته خويش قرار دهيد.
┄┄┅┅✿❀🍃🌹🍃❀✿┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آیت الله مجتهدی ره
شرح مختصر دعای روز دهم ماه مبارک رمضان.....
#صلوات
🌸امام علی علیه السلام میفرمایند: کسی که به هنگام یاری وَلی (رهبر) خود بخوابد، با لگد دشمن از خواب بیدار خواهد شد.
🌟آقا ابراهیم هادی میگفت؛ ما رهبری را برای تماشا نمیخواهیم؛ ما رهبری را برای اطاعت میخواهیم.
🌷اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
🌷 وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
🌷 وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
🌷وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
#اللهم_ارزقنا_الشهادة_في_سبيلك
#روزتون_شهدایی
شادی روح مطهر امام راحل وشهدا🌷 صلوات
🕊🌷🕊🌷
🌷🕊🌷
🕊🌷
🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 چرا جمهوری اسلامی خود را به رفراندوم نمیگذارد؟
. گفتہبود:
. اگردرماهرمضانشهیدشوم
. زحمتتشییعپیڪرمرا
. بہمردمنمےدهم
. درماهرمضانشهیدشد
. اماطبققرارےڪہباخداداشت
. پیڪرشبعدازماهمبارڪ
. تفحصوتشییعشد... :)
#شهید_جواد_محمدی..
🌷اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
🌷 وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
🌷 وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
🌷وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
#اللهم_ارزقنا_الشهادة_في_سبيلك
#شبتون_شهدایی
شادی روح مطهر امام راحل وشهدا🌷 صلوات
🕊🌷🕊🌷
🌷🕊🌷
🕊🌷
🌷
🌷 #دختر_شینا – قسمت 102
✅ فصل نوزدهم
💥 💥 بچه ها داشتند تلویزیون نگاه میکردند. خدیجه مشغول خواندن درسهایش بود، گفت: « مامان! راستی ظهر که رفته بودی نان بخری، عمو شمسالله آمد. آلبوممان را از توی کمد برداشت. یکی از عکسهای بابا را با خودش برد. »
💥 ناراحت شدم. پرسیدم: « چرا زودتر نگفتی؟!... »
خدیجه سرش را پایین انداخت و گفت: « یادم رفت. »
اوقاتم تلخ شد. یعنی چرا آقا شمسالله آمده بود خانهی ما و بدون اینکه به من بگوید، رفته بود سراغ کمد و عکس صمد را برداشته بود. توی این فکرها بودم که صدای در آمد.
💥 بچهها با شادی بلند شدند و دویدند طرف در. مهدی با خوشحالی فریاد زد: « بابا!... بابا آمد... »
نفهمیدم چطور خودم را رساندم توی راهپله.
از چیزی که میدیدم، تعجب کرده بودم. پدرشوهرم در را باز کرده بود و آمده بود تو. برادرم امین، هم با او بود.
بهتزده پرسیدم: « با صمد آمدید؟! صمد هم آمده؟! »
پدرشوهرم پیرتر شده بود. خاکآلوده بود. با اوقاتی تلخ گفت: « نه... خودمان آمدیم. صمد ماند منطقه. »
پرسیدم: « چهطور در را باز کردید؟! شما که کلید ندارید! »
پدرشوهرم دستپاچه شد. گفت: «...کلید...! آره کلید نداریم، اما در باز بود. »
گفتم: « نه. در باز نبود. من مطمئنم. عصر که برای خرید رفتم بیرون، خودم در را بستم. مطمئنم در را بستم. »
پدرشوهرم کلافه بود. گفت: « حتماً حواست نبوده؛ بچهها رفتنهاند بیرون در را باز گذاشتهاند. »
هر چند مطمئن بودم؛ اما نخواستم توی رویش بایستم. پرسیدم: « پس صمد کجاست؟! »
با بیحوصلگی گفت: « جبهه! »
گفتم: « مگر قرار نبود با شما برگردد؛ آن هم دو سه روزه. »
گفت: «منطقه که رسیدیم، از هم جدا شدیم. صمد رفت دنبال کارهای خودش. از او خبر ندارم. من دنبال ستار بودم. پیدایش نکردم.»
ادامه دارد...
🌷 #دختر_شینا – قسمت 103
✅ فصل نوزدهم
💥 فکر کردم پدرشوهرم به خاطر اینکه ستار را پیدا نکرده، اینقدر ناراحت است. تعارفشان کردم بیایند تو اما ته دلم شور میزد.
با خودم گفتم اگر راست میگوید، چطور با برادرم آمده! امین که قایش بود! خبر دارم که قایش بوده. نکند اتفاقی افتاده!
دوباره پرسیدم: « راست میگویید از صمد خبر ندارید؟! حالش خوب است؟! »
پدرشوهرم با اوقاتتلخی گفت: « گفتم که خبر ندارم. خیلی خستهام. جایم را بینداز بخوابم. »
با تعجب پرسیدم: « میخواهید بخوابید؟! هنوز سرشب است. بگذارید شام درست کنم. »
گفت: « گرسنه نیستم. خیلی خوابم میآید. جای من و برادرت را بینداز بخوابیم. »
💥 بچهها داییشان را دوره کرده بودند. احوال شینا را از او پرسیدم. جواب درست و حسابی نداد. توی دلم گفتم: « نکند برای شینا اتفاقی افتاده. »
برادرم را قسم دادم. گفتم: « جان حاجآقا راست بگو، شینا چیزی شده؟! »
💥 امین هم مثل پدرشوهرم کلافه بود، گفت: « به والله طوری نشده، حالش خوب است. میخواهی بروم فردا بیاورمش، خیالت راحت شود؟! »
دیگر چیزی نگفتم و رفتم جای پدرشوهرم را انداختم. او که رفت بخوابد، من هم بچهها را به برادرم سپردم و رفتم خانهی خانم دارابی. جریان را برایش تعریف کردم و گفتم: « میخواهم زنگ بزنم سپاه و از صمد خبری بگیرم. »
💥 خانم دارابی که همیشه با دستودلبازی تلفن را پیشم میگذاشت و خودش از اتاق بیرون میرفت تا من بدون رودربایستی تلفن بزنم، این بار نشست کنار تلفن و گفت: « بگذار من شماره بگیرم. »
نشستم روبهرویش. هی شماره میگرفت و هی قطع میکرد. میگفت: « مشغول است، نمیگیرد. انگار خطها خراب است. »
💥 نیم ساعت نشستم و به شماره گرفتنش نگاه کردم. انگار حواسش جای دیگری بود. زیرلب با خودش حرف میزد. هنوز یکی دو شماره نگرفته، قطع میکرد. گفتم: «اگر نمیگیرد، میروم دوباره میآیم. بچهها پیش برادرم هستند. شامشان را میدهم و برمیگردم..»
برگشتم خانه. برادرم پیش بچهها نبود. رفته بود آن یکی اتاق پیش پدرشوهرم. داشتند با صدای آهسته با هم حرف میزدند، تا مرا دیدند ساکت شدند.
💥 دلشورهام بیشتر شد. گفتم: « چرا نخوابیدید؟! طوری شده؟! تو را به روح ستار، اگر چیزی شده به من هم بگویید. دلم شور میزند.
پدرشوهرم رفت توی جایش دراز کشید و گفت: « نه عروسجان، چیزی نشده. داریم دو سه کلام حرف مردانه میزنیم. تعریف خانوادگی است. چی قرار است بشود. اگر اتفاقی افتاده بود که حتماً به تو هم میگفتیم. »
ادامه دارد...