🌹ختم نهج البلاغه در ۲۷۰ روز. سهم روز صد و بیست و سوم
┄┄┅┅✿❀🍃🌹🍃❀✿┅┅┄┄
📜 #خطبه198 ، سفارش به تقوا
3⃣ ويژگيهای اسلام
🔻همانا اين اسلام، دين خداوندی است كه آن را برای خود برگزيد و با ديده عنايت پروراند و بهترين آفريدگان خود را مخصوص ابلاغ آن قرار داد، پايه های اسلام را بر محبت خويش استوار كرد و اديان و مذاهب گذشته را با عزت آن، خوار نمود و با سربلند كردن آن ديگر ملت ها را بی مقدار كرد و با محترم داشتن آن دشمنان را خوار گردانيد و با ياری كردن آن دشمنان سرسخت را شكست داد و با نيرومند ساختن آن اركان گمراهی را درهم كوبيد و تشنگان را از چشمه زلال آن سيراب كرد و آبگيره های اسلام را پرآب نمود. خداوند اسلام را بگونه ای استحكام بخشيد كه پيوندهايش نگسلد و حلقه هايش از هم جدا نشود و ستونهايش خراب نگردد، در پايه هايش زوال راه نيايد، درخت وجودش از ريشه كنده نشود، زمانش پايان نگيرد، قوانينش كهنگی نپذيرد، شاخه هايش قطع نگردد، راههايش تنگ و خراب نشود و پيمودن راهش دشوار نباشد، تيرگی در روشنایی آن داخل نشود و راه راست آن كجی نيابد، ستونهايش خم نشود و گذرگاهش بدون دشواری قابل پيمودن باشد، در چراغ اسلام خاموشی و در شيرينی آن تلخی راه نيابد.
اسلام ستونهای استواری است كه خداوند آن را در دل حق برقرار كرد،اساس و پايه آن را ثابت فرمود، اسلام چشمه ساری است كه آب آن در فوران، چراغی است كه شعله های آن فروزان و نشانه هميشه استواری است كه روندگان راه حق با آن هدايت شوند، پرچمی است كه برای راهنمایی پويندگان راه خدا نصب گرديده و آبشخوری است كه واردشوندگان آن سيراب می شوند. خداوند نهايت خشنودی خود را در اسلام قرار داده و بزرگ ترين ستونهای دينش و بلندترين قله اطاعت او در اسلام جای گرفته است. اسلام در پيشگاه خداوند، دارای ستونهایی مطمئن، بنایی بلند، راهنمایی هميشه روشن، شعله ای روشنی بخش، برهانی نيرومند و نشانه ای بلندپايه است، كه درافتادن با آن ممكن نيست، پس اسلام را بزرگ بشماريد، از آن پيروی كنيد، حق آن را ادا نماييد و در جايگاه شايسته خويش قرار دهيد.
┄┄┅┅✿❀🍃🌹🍃❀✿┅┅┄┄
11.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آیت الله مجتهدی ره
شرح مختصر دعای روز دهم ماه مبارک رمضان.....
#صلوات
🌸امام علی علیه السلام میفرمایند: کسی که به هنگام یاری وَلی (رهبر) خود بخوابد، با لگد دشمن از خواب بیدار خواهد شد.
🌟آقا ابراهیم هادی میگفت؛ ما رهبری را برای تماشا نمیخواهیم؛ ما رهبری را برای اطاعت میخواهیم.
🌷اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
🌷 وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
🌷 وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
🌷وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
#اللهم_ارزقنا_الشهادة_في_سبيلك
#روزتون_شهدایی
شادی روح مطهر امام راحل وشهدا🌷 صلوات
🕊🌷🕊🌷
🌷🕊🌷
🕊🌷
🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 چرا جمهوری اسلامی خود را به رفراندوم نمیگذارد؟
. گفتہبود:
. اگردرماهرمضانشهیدشوم
. زحمتتشییعپیڪرمرا
. بہمردمنمےدهم
. درماهرمضانشهیدشد
. اماطبققرارےڪہباخداداشت
. پیڪرشبعدازماهمبارڪ
. تفحصوتشییعشد... :)
#شهید_جواد_محمدی..
🌷اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
🌷 وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
🌷 وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
🌷وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
#اللهم_ارزقنا_الشهادة_في_سبيلك
#شبتون_شهدایی
شادی روح مطهر امام راحل وشهدا🌷 صلوات
🕊🌷🕊🌷
🌷🕊🌷
🕊🌷
🌷
🌷 #دختر_شینا – قسمت 102
✅ فصل نوزدهم
💥 💥 بچه ها داشتند تلویزیون نگاه میکردند. خدیجه مشغول خواندن درسهایش بود، گفت: « مامان! راستی ظهر که رفته بودی نان بخری، عمو شمسالله آمد. آلبوممان را از توی کمد برداشت. یکی از عکسهای بابا را با خودش برد. »
💥 ناراحت شدم. پرسیدم: « چرا زودتر نگفتی؟!... »
خدیجه سرش را پایین انداخت و گفت: « یادم رفت. »
اوقاتم تلخ شد. یعنی چرا آقا شمسالله آمده بود خانهی ما و بدون اینکه به من بگوید، رفته بود سراغ کمد و عکس صمد را برداشته بود. توی این فکرها بودم که صدای در آمد.
💥 بچهها با شادی بلند شدند و دویدند طرف در. مهدی با خوشحالی فریاد زد: « بابا!... بابا آمد... »
نفهمیدم چطور خودم را رساندم توی راهپله.
از چیزی که میدیدم، تعجب کرده بودم. پدرشوهرم در را باز کرده بود و آمده بود تو. برادرم امین، هم با او بود.
بهتزده پرسیدم: « با صمد آمدید؟! صمد هم آمده؟! »
پدرشوهرم پیرتر شده بود. خاکآلوده بود. با اوقاتی تلخ گفت: « نه... خودمان آمدیم. صمد ماند منطقه. »
پرسیدم: « چهطور در را باز کردید؟! شما که کلید ندارید! »
پدرشوهرم دستپاچه شد. گفت: «...کلید...! آره کلید نداریم، اما در باز بود. »
گفتم: « نه. در باز نبود. من مطمئنم. عصر که برای خرید رفتم بیرون، خودم در را بستم. مطمئنم در را بستم. »
پدرشوهرم کلافه بود. گفت: « حتماً حواست نبوده؛ بچهها رفتنهاند بیرون در را باز گذاشتهاند. »
هر چند مطمئن بودم؛ اما نخواستم توی رویش بایستم. پرسیدم: « پس صمد کجاست؟! »
با بیحوصلگی گفت: « جبهه! »
گفتم: « مگر قرار نبود با شما برگردد؛ آن هم دو سه روزه. »
گفت: «منطقه که رسیدیم، از هم جدا شدیم. صمد رفت دنبال کارهای خودش. از او خبر ندارم. من دنبال ستار بودم. پیدایش نکردم.»
ادامه دارد...
🌷 #دختر_شینا – قسمت 103
✅ فصل نوزدهم
💥 فکر کردم پدرشوهرم به خاطر اینکه ستار را پیدا نکرده، اینقدر ناراحت است. تعارفشان کردم بیایند تو اما ته دلم شور میزد.
با خودم گفتم اگر راست میگوید، چطور با برادرم آمده! امین که قایش بود! خبر دارم که قایش بوده. نکند اتفاقی افتاده!
دوباره پرسیدم: « راست میگویید از صمد خبر ندارید؟! حالش خوب است؟! »
پدرشوهرم با اوقاتتلخی گفت: « گفتم که خبر ندارم. خیلی خستهام. جایم را بینداز بخوابم. »
با تعجب پرسیدم: « میخواهید بخوابید؟! هنوز سرشب است. بگذارید شام درست کنم. »
گفت: « گرسنه نیستم. خیلی خوابم میآید. جای من و برادرت را بینداز بخوابیم. »
💥 بچهها داییشان را دوره کرده بودند. احوال شینا را از او پرسیدم. جواب درست و حسابی نداد. توی دلم گفتم: « نکند برای شینا اتفاقی افتاده. »
برادرم را قسم دادم. گفتم: « جان حاجآقا راست بگو، شینا چیزی شده؟! »
💥 امین هم مثل پدرشوهرم کلافه بود، گفت: « به والله طوری نشده، حالش خوب است. میخواهی بروم فردا بیاورمش، خیالت راحت شود؟! »
دیگر چیزی نگفتم و رفتم جای پدرشوهرم را انداختم. او که رفت بخوابد، من هم بچهها را به برادرم سپردم و رفتم خانهی خانم دارابی. جریان را برایش تعریف کردم و گفتم: « میخواهم زنگ بزنم سپاه و از صمد خبری بگیرم. »
💥 خانم دارابی که همیشه با دستودلبازی تلفن را پیشم میگذاشت و خودش از اتاق بیرون میرفت تا من بدون رودربایستی تلفن بزنم، این بار نشست کنار تلفن و گفت: « بگذار من شماره بگیرم. »
نشستم روبهرویش. هی شماره میگرفت و هی قطع میکرد. میگفت: « مشغول است، نمیگیرد. انگار خطها خراب است. »
💥 نیم ساعت نشستم و به شماره گرفتنش نگاه کردم. انگار حواسش جای دیگری بود. زیرلب با خودش حرف میزد. هنوز یکی دو شماره نگرفته، قطع میکرد. گفتم: «اگر نمیگیرد، میروم دوباره میآیم. بچهها پیش برادرم هستند. شامشان را میدهم و برمیگردم..»
برگشتم خانه. برادرم پیش بچهها نبود. رفته بود آن یکی اتاق پیش پدرشوهرم. داشتند با صدای آهسته با هم حرف میزدند، تا مرا دیدند ساکت شدند.
💥 دلشورهام بیشتر شد. گفتم: « چرا نخوابیدید؟! طوری شده؟! تو را به روح ستار، اگر چیزی شده به من هم بگویید. دلم شور میزند.
پدرشوهرم رفت توی جایش دراز کشید و گفت: « نه عروسجان، چیزی نشده. داریم دو سه کلام حرف مردانه میزنیم. تعریف خانوادگی است. چی قرار است بشود. اگر اتفاقی افتاده بود که حتماً به تو هم میگفتیم. »
ادامه دارد...