#رمان_پایی_که_جاماند
#قسمت_هفتم
پرش به ❌#قسمت_اول ❌
در جبهه،بچه های اطلاعات به تمامی مناطق جنگی و حتی مواضع دشمن آشنایی کامل داشتند،شب های عملیات به گردان های رزمی معرفی میشدند و نیرو های بسیجی را هدایت میکردند و مسیر ها و سنگر کمین و موانع دشمن را نشان میدادند.
بعد از توجیه و رد و بدل شدن سوالات و صحبت های لازم،ولی پور بچه های اطلاعات را به عنوان راهنمای گردان ها معرفی کرد.ولی زرجام،نعمت الله پایدار،ولی یاری خواه، الله خواست پرگانی،علی برز درست،آیت الله پرور ترابعلی توکل پور به گردان های حضرت رسول(ص) و امام علی(ع)معرفی شدند.
پیران به گروهان قاسم ابن الحسن که در در پد خندق بود،رفت.حسن وکیلی پیک و رابط اطلاعات با محور بود.از بچه های اطلاعات تنها عبد العلی حق گو به عنوان هماهنگ کننده ی کار ها در سنگر اطلاعات ماند.
امشب بچه های اطلاعات از هم حلالیت طلبیدند و هر کس به یگان هایی که مشخصش شد،رفت.حسن با موتور تریل پیران را به پد خندق برد.پیران همیشه میگفت:((حسن آچار فرانسه ی واحد اطلاعاته،))
پیران قبل از رفتنش،مدارک و دست نوشته هایش را تحویلم داد تا برایش نگه دارم.شب تلخی بود وقتی با او خداحافظی کردم کمرم را فشرد و گفت:((این بار که برگردم با هم میرویم روستا،سید هدایت قول داد بیاید خانه مان ،نیامد!و بالاخره شهید شد.))
هر کس عازم گردانی شد.جمع بچه های اطلاعات برای همیشه از هم جدا شدند.علی یوسفی سوره راست میگفت که عمر دوستی های جبهه کوتاه است.فکر میکردم سال های سال در سنگر اطلاعات کنار بچه ها هستم. به مهربانی پیران مستوفی زاده، خجالتی بودن الله خوایت پرگانی،کم حرفی عبدالعلی،جنب و جوش حسن وکیلی،شوخی های ولی زرجام،جدیت علی برز درست،بردباری آیت الله پرور و تبسم های همیشگی عزت الله ولی پور عادت کرده بودم.
سرنوشت جنگ در این ماه به شکل باور نکردنی رقم خورد.بچه ها که رفتند،دلم گرفت.احساس کردم خیلی از آن ها را دیگر نمیبینم.الله خواست بابت پریروز از من حلالیت طلبید.آن روز وقتی توی آب های جزیره با هم شنا میکردیم،الله خواست به شوخی سرم را داخل آب نگه داشت ،داشتم خفه میشدم.میگفت:((یه نیروی اطلاعات باید بتونه یک دقیقه و سی ثانیه سرش و زیر آب نگه داره.))
من تو ثانیه های آخر کم می آوردم.آن روز،کمی از او دلخور شدم،اما علاقه ام به او کم نشد.الله خواست دوره ی خلبانی قبول شده بود.مستوفی زاده به او میگفت:((تو که دوره ی خلبانی قبول شده ای پس چرا نمیری؟))میگفت :((لذتی که تو کار اطلاعاتی و دیده بانی هست تو خلبانی و پرواز نیست.با شهادت هم میشه پرواز کرد.))بچه ها که رفتند من ماندم و عبدالعلی حق گو.
ولی پور از علاقه ی من به دکل و دیده بانی آگاه بود.عاشق دکل،دیده بانی و دوربین صدو بیست در بیست بودم.به شوخی بهش میگفتم:((اگه منو توی دکل دیده بانی بپزن،سیر نمیشم!))بالا
ی دکل حس میکنی از همه بلند تر و بالا تری.مخصوصا ما بچه ها که همیشه بلند پرواز بودیم و دوست داشتیم در کار ها چیزی از بزرگتر ها کم نداشته باشیم و خودمان را در جنگ ثابت کنیم.بالای دکل،دیدن کسانی که تو رل نمیبینند،دادن گرا به توپخانه برای هدف قرار دادن سکو های تانک،آتشبار هایی که ما را هدف قرار میدادند،سنگرها،جاده ها،ماشین های در حال تردد و...برایم جذبه داشت...
کانال سفیران زینبیون👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2383347712C192e82344f