eitaa logo
سفیران فاطمیه
1.7هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
2.2هزار ویدیو
81 فایل
حجاب و عفاف گلچین اشعار نوحه و روضه احادیث روشنگری سواد رسانه ای نهج البلاغه قران اخبار مهم و روز تبلیغات پربازده سفیــــر 313 👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/573243688C45fe529fd3
مشاهده در ایتا
دانلود
پرش به ❌ ❌ بهرام یک کاغذ را به چهار قسمت تقسیم کرد،روی هر تکه کاغذ چیزی نوشت و از ما خواست هر کدام یکی برداریم. روی کاغذ ها به صورت جداگانه نوشته بود:شهید،اسیر،مجروح،جامانده. هر کدام، یک کاغذ برداشتیم و فال ها را باز کردیم.پیران مستوفی زاده شهید. الله خواست پرگانی جامانده.عبدالعلی حق گو اسیر.من مجروح. از چهار تکه کاغذِ فال بهرام،دو فال درست از آب درآمد.فال دو نفر از بچه ها،فردای آن روز به واقعیت پیوست؛اما فال دو نفر دیگر نه. حضور در جمع بچه های اطلاعات برایم لطف خاصی داشت.آن ها همرزمان و هم واحدی های برادر شهیدم بودند.بعد از شهادت برادرم،غروب یک روز پاییزی در مقر گردوی کردستان با عزت الله ولی پور،فرمانده ی واحد اطلاعات،صیغه ی برادری بسته بودم. سید هدایت الله که شهید شد،ولی پور از حسن خواست،پیش آقاسی فرمانده ی تخریب برود و انتقالی مرا از واحد تخریب به واحد اطلاعات بگیرد.آقاسی زیر بار نمیرفت.روز های اول میگفت:((ایشون در پادگان قدس همدان دوره ی تخصصی انفجارات دیده،سپاه براش هزینه کرده،حدود دو ساله که تو واحد تخریب بوده،از تخریب فقط شش نفر این دوره رو دیدن،دوتاشون شهید شدن،یکی شون رفته قرارگاه رمضان،مشکل پیدا میکنیم.)) ولی پور که با او صحبت کرد،تو رودربایستی افتاد،موافقت کرد و من به واحد اطلاعات آمدم.به آقاسی قول داده بودم برای مأموریت های خاص تخریبچی اش باشم.دلم میخواست توی واحدی باشم که یادگار و دوستان برادر شهیدم بود.از اینکه آمده بودم اطلاعات خوشحال بودم. غروبِ امروز مثل همه ی روز های جمعه دلگیر بود. نیم ساعت مانده به غروب، مثل بعد از ظهر روز قبل،توپخانه ی قرار گاه که روی جاده ی شفیع زاده مستقر بود،دومین آتش سنگین خود را،روی مواضع دشمن ریخت.توپخانه ی قرار گاه،پشت خط اول،سه ضلع جنوبی جزایر،روبه روی دژ خندق و سمت راست و چپ دژ آتش سنگینی ریخت.ساعت حدود نه شب بود.جزیره ساکت و آرام بود.هیچ گلوله ای شلیک نمیشد.به همراه ولی زرجام،حسن وکیلی و اصغر دلروز(فردای آن روز به شهادت رسید)بیرون سنگر روی پل های شناور گَپ میزدیم.ولی زرجام مثل همیشه شوخی اش گل کرده بود.نمیدانم چه شد که حرف بچه یتیم های جبهه و آن هایی که مادر ندارند پیش آمد.از بین چهار نفرمان من و اصغر و ولی مادر نداشتیم.من در سن نُه سالگی و اصغر در سن ده سالگی مادرمان را از دست داده بودیم.ولی زرجام گفت:((سید! میدونی من و تو و اصغر چون مادر نداریم،اگه شهید بشیم مصیبتمون خیلی راحت و بی درد سره!)) _چطوری بی درد سره؟ _معلوم نیست تو جنگ چه به روزمون بیاد نبودن مادر نعمته،بودنشم مصیبته؛اگه شهید بشیم خیالمون راحته که دیگه غصه ی غصه خوردن مادرو نداریم.ای کاش هیچ شهیدی مادر نداشت، تو این دنیا هیچی بدتر از داغ فرزند نیست! یاد صحبت طلبه ی شهید باقر جاکیان،اهل بهمئی افتادم که گفت:((یکی از دوستانم که در یک سالگی مادر و در چهار سالگی پدرش رو از دست داده بود،گفت:من که مادر ندارم برام شَروه(نوعی مرثیه خوانی محلی که معمولا در بین اقوام جنوب مرسوم است) بگه و گریه کنه،محبت مادر و ندیدم،اما دلم میخواد وقتی شهید شدم،برام گریه کنن... کانال سفیران زینبیون👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2383347712C192e82344f
🔰 ادامه داستان 🔸 ( قسمت آخر) ♻️ بشر بن سليمان طبق پيشنهاد امام هادی علیه السلام همان روز معيّن به بغداد آمد، صبح زود بغداد رفت، ديد كشتيها 🚢 رسيدند، وكنيزها را در معرض فروش قرار دادند، در اين هنگام را ديد كه دارای آن اوصافی است كه امام هادی علیه السلام فرموده بود، خريداران اصرار دارند او را بخرند، ولی او مايل نيست كنيز آنها شود.  ♻️ بُشر جلو آمد و با اجازه فروشنده، نامه امام هادی علیه السلام 📃 را به «نرجس» داد، نرجس تا آن را گشود و خواند، بي‌اختيار منقلب شد و اشك در چشمانش حلقه زد 😢 ، در حالی كه گریه شوق گلويش را گرفته بود به صاحبش گفت: مرا به صاحب اين نامه بفروش و اصرار می‌کرد كه مرا حتماً به صاحب اين نامه بفروش. عمرو بن يزيد گفت: مانعی ندارد، آنگاه در مورد قيمت او با بُشر بن سليمان صبحت كرد، او به همان مقدار پولی که امام هادی علیه السلام فرستاده بود، راضی شد. ♻️ بُشر می‌گوید: كنيز را خريدم و با او از آنجا حركت كرديم. او همواره نامه را می‌بوسید و به چشم می‌کشید😍 ، من از روی تعجب گفتم تو كه هنوز صاحب نامه را نمی‌شناسی چرا اين قدر نامه را می‌بوسی؟  گفت:اگر پيامبر صلی الله علیه و آله و سلم وجانشينان آنان را می‌شناختی چنين نمی‌گفتی!» آنگاه داستان خود را از اوّل تا آخر برای من بيان كرد. ♻️ رسیدیم به سامرا، و او را به حضور امام هادی علیه السلام بردم. امام به او خوش آمد گفت و سپس خواهرش را خبر کرد و به او فرمود: این است آن بانوی محترمه ای که در انتظار او بودی، حکیمه او را در آغوش گرفت و به او تبریک گفت. سپس امام هادی علیه السلام به خواهرش فرمود: او را به خانه ببر و را به او بیاموز. ♻️ لحظه ای که چشم نرجس به جمال امام حسن عسکری علیه السلام می‌افتد، گذشته در خاطرش زنده می‌شود، روزی که ستون ها فروشکست و صلیب ها فروریخت، رویای دیدار پیامبر صلی الله و خواستگاری آن جناب از حضرت مسیح، رویای در آغوش گرفتن حضرت فاطمه سلام الله علیها و اینک جوانی را که در 😍 دیده بود برابرش ایستاده است! ❤️ دل دخترک از عشقی زلال می‌تپد، 💗 از شرم سر فرو می‌نهد. 🤦‍♀ ♻️ جوان رو به حکیمه می‌کند و می گوید از وی در شگفتم! حکیمه می‌گوید از چه روی؟ از آن که این دخترک به زودی فرزندی 👼 خواهد آورد که است. ✅ پسری که زمین را همانگونه که از ستم آکنده شده بود، از لبریز خواهد کرد. 😊 پایان.