🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #داستان_شهدا #خداحافظ_سالار قسمت سی و نهم روی آب رودخانه، یخ زده است. زنها
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#داستان_شهدا
#خداحافظ_سالار
قسمت چهل
وقتی به زمین خوردم صدایی مثل صدای ترقه شنیدم، صدای شکسته شدن مچ دست چپم بود و باز هم دردسر برای منصور خانم و شوهرش حسین آقا، و حکایت بیمارستان و گچ گرفتن دست و تا مدتی افتادن در بستر بیماری. با این اتفاق مادرم به دخترعمه گفت دیگه اجازه نمیدم پروانه رو ببری، هر دفعه که آمده کاری دست خودش داده. دختر عمه بی تقصیر بود. مامان میترسید به درسم لطمه بخورد و البته درسم بد نبود. با این همه شیطنت، نمره بیست نداشتم ولی نمراتم دور و بر پانزده تا هفده می چرخید. آموزش و پرورش، نظام جديد راهنمایی را تازه راه انداخته بود و من در مدرسه راهنمایی «اوحدی» درس میخواندم. مامان به جای بابای همیشه در سفر، به مدرسه سر میزد. اگرچه با وجود ریشه مذهبی، جلسات قرآن، روضههای هفتگی، از لحاظ اعتقادی خاطرش جمع بود اما همواره به دلیل روحیات ماجراجویانه ام نگران بود که مبادا کار دست خودم بدهم. من هم مواظب بودم که زمینهٔ حادثه ای را فراهم نکنم. اما گاهی چند چیز دست به دست هم میداد تا اتفاقی که نمیخواستم بیفتد.
کنار خانه ما یک محوطهٔ یونجه زار بزرگ بود که سگها آزاد بودند و می چرخیدند.
یکی از آنها، مثل سگ نگهبان خانه ما شده بود، بدون اینکه ما بخواهیم. گاهی تکه استخوانی یا قطعه گوشتی جلوی او میانداختیم. حیوان آزاری برای ما و همسایه ها نداشت اما در آن بیابان برهوت، برای ما حکم نگهبان را داشت و به خاطر رنگش زردی صدایش می کردیم.
یک روز از مدرسه آمدم تا ناهار بخورم و به مدرسه برگردم، دیدم برادر کوچکم علی توی کوچه بازی میکند و لای در باز است. دست علی را گرفتم و درب را بستم.
مامان هم قابلمه خورشت به دست داشت از آشپزخانه به طرف اتاق می آمد. کیفم را یک گوشه انداختم وارد اتاق شدم. آمدم که سفره را بیندازم، دیدم یک میهمان ناخوانده، بالای اتاق جا خُشک کرده و آرام نشسته، حواسم به مامان که پشت سرم وارد اتاق میشد، نبود.
گفتم «مامان، مامان نیا، زردی اینجاست!»
با فریاد من، مامان ترسید دستش شل شد و قابلمه خورشت قرمه سبزی روی فرش افتاد و اتاق شد یکی با خورشت. «زردی» را به سختی بیرون کردم. حیوان بوی گوشت به دماغش خورده بود و نمیخواست برود.
آن روز مادرم تمام وسایل داخل اتاق مثل فرشها را به حمال داد و با الاغ بردند فرش شویی همدان. غیر از فرش بقیه وسایل را شست و با اینکه تمیز شده بودند باز مادرم به دلش نمیچسبید میگفت سگ اومده همه جا نجس شده.
وقتی آقام آمد ماجرا را شنید و دید هنوز اسیر آب و آب کشی هستیم، از زبان عمه ام گفت:«خانم عروس، چرا وسواس نشون میدی، این جوری خودتو پیر میکنی.» اما مامان دست از حساسیت برنمی داشت.
آن سالها تلویزیون تازه به خانه مردم آمده بود. دخترعمه منصور، تلویزیون داشت. و تنها سریال تلویزیون -مراد برقی- را نگاه میکردند. ما تلویزیون نداشتیم؛ یعنی آقام پول داشت اما میگفت، تلویزیون حرام است. میپرسیدم پس چرا منصور خانم داره؟ میگفت حالا، شوهرش حسین آقا یه خریدی کرده، حتماً دوست داشته، من دوست ندارم چکار کنم.
وقت پخش سریال مراد برقی خانه دخترعمه منصور مثل سینما میشد. ما میرفتیم و حتی همسایه ها هم جمع میشدند. حسین آقا - شوهرش- تخمه آفتاب گردان میخرید، چِغ چِغ میشکستیم و وقتی فیلم تمام میشد، کف اتاق پر از آشغال تخمه بود گاهی عمه و پسرانش حسین و اصغر هم می آمدند منزل منصور خانم. حالا به غیراز دخترعمه منصور، خواهرش اکرم هم شوهر کرده بود و عمه به غیر از حسین و اصغر، کسی را کنار خود نمیدید. البته هر بار که میآمد، با آن لحن مهربان کنار حسین، میگفت: پروانه جان، عروس خوبم، خیلی دلم برات تنگ شده. من سرخ میشدم و زیر چشمی به حسین نگاه میکردم، او هم سرخ میشد و از اتاق بیرون میرفت.
حسین در اداره گمرک تهران به عنوان انباردار کار میکرد. کار انبارداری را فقط به آدمهای خاطر جمع و دست پاک میدادند.
حسین خیلی جا افتاده تر از سنش بود. اگرچه ۹ سال از من بزرگ تر بود. در دلم مهری نسبت به او ایجاد شده بود. این مهر از ایمان او بود یا از تلاش او یا از آشنایی دیرینه از کودکی یا تعریفهای آقا و مامانم یا زمزمه های مهربانانه عمه از دیرباز يا... نمیدانم هرچه بود، فکر میکردم مرد آینده زندگی من حسین است. اما نمی دانستم که او هم به من همین احساس را دارد یا نه. از فرط نجابتی که داشت، نه حرفی میزد و نه عکس العملی نشان میداد. سرش را پایین می انداخت و سرخ میشد و همین سرخ شدن، مهرش را به دلم بیشتر میکرد. پس از مدتی عمه با حسین و اصغر به تهران رفتند. حسین توی خیابان، جوادیه در منطقه محروم و فقیرنشین تهران یک اتاق اجاره کرده بود. عمه دعوتمان کرد. عصر به تهران رسیدیم حسین هم پیش پای ما رسید و صدای اذان میآمد، بلافاصله رفت، وضو گرفت و نمازش را خواند. خیلی خوشم آمد.
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #داستان_شهدا #خداحافظ_سالار قسمت چهل وقتی به زمین خوردم صدایی مثل صدای ترقه ش
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#داستان_شهدا
#خداحافظ_سالار
قسمت چهل و یکم
بعد از نماز با اشاره عمه، از کبابی سر کوچه، چند سیخ کوبیده گرفت. چون میهمان عمه بودیم، عروس گلم و از این حرفها بهم نمیگفت، میدانست حسین خجالت میکشد و نمیخواست حرفی بزند که حسین مجبور شود، برود. آن روز یکی از شیرین ترین روزهای زندگی ام بود. وقتی برگشتیم، گفتند، حسین به خدمت سربازی رفت. رفت و غمی پنهان گوشه دلم نشست.
محل خدمت حسین تیپ هوابرد شیراز بود؛ که اتفاقاً دایی ام که اسم او هم حسین بود، در آن تیپ به عنوان استاد چتربازی به سربازان آموزش میداد. ما که حسین را نمی دیدیم. اما وقتی دایی حسین می آمد، از اخلاق، تواضع و صبوری حسین، در محیط سخت و طاقت فرسای سربازی برای مادرم تعریف میکرد. دایی گفته بود: «وقتی سربازان رو با چتر از داخل هواپیما هل میدم. نوبت حسین که میشه، دلم نمی آد. حسین خیلی جدی قبراق و آماده جلوی درب می ایسته و میگه «بپرم»، میگم «بسم الله» از هواپیما که رها میشه، میون زمین و آسمون برام دست تکون میده، بعد چترش رو باز میکنه. فاصلهٔ حسین با همه سربازان تیپ هوابرد شیراز، فاصله زمین تا آسمونه.»
وقتی دایی ام از شهامت و اخلاق و مردانگی حسین خاطره میگفت، سیمای نجیبش به خاطرم می آمد و بیشتر دلتنگش میشدم. بیش از یک سال بود که به سربازی رفته بود ولی خبری از مرخصی نبود. کم کم داشت قیافه اش از یادمان میرفت که به همدان آمد. اما تنها همان یک بار بود و تا پایان خدمت به مرخصی نیامد.
پدرم از سرویس که آمد، صدای یک نوزاد سردی و سکوت خانه ما را شکست. دومین برادرم رضا، چراغ خانه مان را روشن تر کرد. حالا مادرم سه دختر و دو پسر داشت اما توی خانه حرف از حسین بود. حتی مامانم برای او گریه میکرد و نامه مینوشت. برای سلامتی اش، صدقه کنار میگذاشت. ولی آقام خونسرد و تودار بود و میگفت حسین هیچش نمیشه، چون مرده و برای دل قرصی مامان، خاطرات کودکی تا نوجوانی حسین را برایمان مرور میکرد. یه شب از سرویس اومدم. حسین هفت ساله بود. بهش گفتم این به قرون رو بگیر و برو ماست بخر. توى اون وقت شب، همه جا بسته بود، الا همون دکان بقالی که حسین باید می رفت، حسین رفت و با یه کاسه ماست برگشت. انگشت به ماست زدم و گفتم ترشه، برو پسش بده. از سرما می لرزید و بغض کرده بود. خواهرم در گوشی بهش گفت حسین برو، اگه نری، دایی فکر میکنه که مرد نیستی. حسین کاسه ماست رو برد ،پس داد. اومد اما گریه اش گرفته بود. یه قرون رو به خودش هدیه کردم و گفتم میخواستم امتحانت کنم که قبول شدی. حسین جاهای دیگه امتحانات بزرگتری داد؛ که برای من که داییش هستم درس بود. حسین که پارکابی من شد، بار افتاد و شمال رفتیم. کنار دریا ماهی ریخته بود. گفتم حسین از این ماهیها که امواج به ساحل آورده، چند تا بیار کباب کنیم. خیلی جدی گفت: مگه این ماهیها حلالن؟ گفتم آب دریا و ماهی همه مال خداست مال کسی نیست که ما دزدیده باشیم. گفت ولی ما که با زحمت خودمون اونا رو صید نکردیم، شاید سهم ماهیگیرها باشن نه مال ما. این تقوای حسین بود و اما شجاعتش؛ به خرمشهر رفتیم بار رو توی گاراژ خالی کردیم که با گاراژدار که یه عرب بود، دعوام شد. توی یه چشم به هم زدن، چهار پنج نفر گرفتنم زیر مشت و لگد. فکر نمیکردم از اون زیر، زنده بیرون بیام. ناله و داد و هوار میکردم. عربا هم میزدن و گوششون بدهکار نبود که حسین به دادم رسید و با بیل به جونشون افتاد. همه شونو درو کرد. اگر حسین نبود، زیر دست و پاشون له میشدم. لباس هام رو تکوندم و خون رو از لب و دهنم پاک کردم و پرسیدم زبل خان، بیل از کجا آوردی؟ گفت از زیر یکی از کمپرسیها.
پدرم از تقوا و شجاعت حسین تعریف میکرد؛ و مرا یاد روزی انداخت که محو نمازخواندنش شدم، کم کم معنی دوست داشتن را می فهمیدم.
خواستگارها پاشنه در را ول نمیکردند، بیشترشان پولدار و آدمهای اسم و رسم دار بودند. از گاراژدار و راننده کامیون تا کارمند و بازاری. سرآمد آنها که خیلی سمج بود پسر یک خان معروف بود که گاراژ، ملک، باغ، مغازه و حیاط بزرگ را یک جا با هم داشت ما رفت و آمد دوری با آنها در ایام عید داشتیم. و آرزو میکردیم که عید برسد و برویم حیاط زیبایشان را تماشا کنیم. به جای سگ، گرگ جلوی درب بزرگ حیاط بسته بودند و به اصطلاح پولشان از پارو بالا می رفت. پدرم به این وصلت راضی بود. اما مادرم میگفت: این پول و پله، پروانه رو خوشبخت نمیکنه. من در اتاق بغلی فالگوش ایستاده بودم و میشنیدم که مادرم میگفت: داماد من حسينه، حسین همه جوره، تیکه تن ماست. و پدرم جواب میداد حسین پسر خوبیه، خواهرزادمه، بزرگش کردم، هیچ مشکلی نداره، اما دست و بالش خالیه. و مامانم صدایش را بلندتر میکرد دو رکعت نماز حسین به یه دنیا پول می ارزه، من راضی به وصلت با غریبه ها نیستم. اصلاً جواب خواهرت رو چطور میخوای بدی؟
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رتبه ای هرگز ندیدم
بهتر از افتادگی...
هرکه خود را کم ز ما میداند
از ما بهتر است...
#صائب_تبریزی
༻༻🌸༺༺
@SAGHEBIN
⛔️ناامیدی و بدبینی ممنوع
🔸اینجا در کوچه ما هنوز موقع سحری، چراغ خانهها یکییکی روشن میشود.
🔸هنوز در مهمانیهای خانوادگی، درباره «زندگی پس از زندگی» بحث می کنند.
🔸هنگام تحویل سال جمعیت چند میلیونی رو میبینیم که در مکان های زیارتی و مذهبی مثل حرم امام رضا، کربلا، حرم امام زادگان، گلزار شهدا و... سال نو خود را با زبان روزه شروع میکنند.
🔸هنوز هم فامیل به دخترها و پسرهای روزهاولی، ما شاء الله می گویند و اونها با شوق و ذوق از خاطرات روزه گرفتنشون میگویند.
🔸اینجا هنوز رمضان که می شود جلوی رستورانها، نوشتهای عَلَم می شود که «شله و حلیم برای افطار موجود است»
🔸هنوز نزدیک اذان که می شود، فوج فوج جمعیت را میبینیم که به سمت خانههایشان میروند تا افطار کنند. بعضی ها هم به مساجد میروند تا بعد از اقامه نماز به جماعت در مسجد افطار کنند.
🔸هنوز صدای اذان از مأذنهها بلند است.
هنوز ناامیدی گناه کبیره است.
🔸من به حرف آنهایی که می خواهند دین را مرده و فراموش شده جلوه دهند، حرف آنها که می خواهند بگویند رمضان دیگر تمام شده و مردم روزه نمی گیرند باور ندارم...
🔸هنوز بیدینها پویش روزهخواریِ علنی راه میاندازند تا با رمضان مبارزه کنند.
پس رمضان هست. دهها میلیون نفر روزهدارند.
🔸صدای «اللهم لک صمنا» از تلوزیونها بلند است.
✅ مبادا هوچیگری و سروصدای بلند روزهخوارها نا امیدت کند. مبادا «برو بابا کی دیگه روزه میگیره» گفتنهای چند نفر، عصبیات کند و جامعه را کافر بپنداری. خطای شناختی دست و پایت را نبندد.
🔸 شبقدر که جمعیت فوقالعاده شبزندهداران را ببینی می فهمی که تو تنها روزهدار شهر نبودهای.
زیر پوست شهر، پر است از روزهدارها. اینجا همه ما روزهایم.
نماز و روزه هات قبول حق
🌷 امام سجاد علیه السلام:
برای هر روزه داری هنگام افطارش یک دعای مستجاب است.
📗اقبال الاعمال ج۱ ص۲۴۴
✅ باهمدیگه عهد ببندیم هرشب لحظه افطار دعا برای فرج #امام_زمان رو از یاد نبریم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
💫هدیه برای اموات
آیت الله بهجت:
خدا می داند یک صلواتی را که انسان بفرستد و برای میّتی هدیه کند چه معنویتی و چه واقعیتی برای همین یک صلوات است. باید به کمی و زیادی متوجه نباشد، به کیفیت اینها متوجه باشد. اگر برای خدا کسی انفاق کرد، ولو یک پول باشد، و برای خدا انفاق نکرد، هزارها طلا و نقره باشد. اینها(طلا و نقره) فانیات هستند و آنها(صلوات و انفاق برای خدا) باقیات هستند. [انسان] هر آن به آن ترقی و رشد می کند، محال است که یک کار خیری برای خدا بکند مغفولٌ عنه باشد؛ «لا یعزُبُ عنه مثقال ذرة» ملائکه خبردار نشوند، کسی ننویسد، ضبط نکند. هر خیری و هر شری از هر کسی صادر شود، در آنجا آشکار است.
﷽ ان شاء الله تصمیم داریم ختم صلواتی که هر #شب_جمعه قرار داده میشود را به توفیق الهی و همت شما عزیزان تا زمان ظهور #امام_زمان (عج) که بسیار نزدیک است ادامه دهیم تا ان شاء الله بتوانیم با فرستادن این صلوات ها با نیتی که در ادامه خواهیم گفت به سهم خودمون باعث تعجیل در فرج و همچنین عاقبت به خیری خودمان شویم و بتوانیم به توفیق تبعیت و اطاعت کامل از حضرت برسیم و هر چه زودتر به توفیق حضور و بهره مندی از دوران فوق العاده بعد از ظهور نائل شویم.
هفته پیش الحمدلله به همت شما عزیزان بر اساس گزینه ای که انتخاب کردید از بین چندین کانال و گروه در تلگرام و ایتا که ختم در آن قرار داده شده بود، مجموعا حدود ۵۸۲ نفر شرکت کردند و حدود ۱۸۷ هزار صلوات فرستاده شد.
طبق بیانات بزرگان دین ، #صلوات برترین ذکر است و در رسیدن به حاجات بسیار سودمند و موثر است و این ذکر در تقرب پیدا کردن به خدا ، آمرزش گناهان، توشه آخرت و صفای باطن تاثیر بسیار زیادی دارد.
ان شاء الله همگی بتوانیم در این سُنت حسنه و پُر خیر و برکت ختم صلوات هر هفته شرکت کنیم و ان شاء الله خدا ما را از تمام ثوابها و آثار و برکات فوق العاده این صلوات ها بهرهمند فرماید و تک تک این صلوات ها را به عدد ما احاط به علمک(به تعداد بالاترین عددی که در احاطه ی علم خداست) از ما قبول فرماید. سعی کنیم صلوات ها را با آرامش و با توجه فرستیم.
برای شرکت در این ختم صلوات، روی لینک زیر کلیک کرده و گزینه ثبت را بزنید سپس تعداد صلواتی که تمایل دارید بفرستید را وارد کنید و سپس روی ثبت کلیک کنید تا ثبت شود.
https://EitaaBot.ir/counter/txdic
@SAGHEBIN
🌸پيامبر اکرم صلی الله علیه و آله در فضيلت ماه رمضان فرمودند:
ماهی که نزد خدا، بهترین ماههاست
و روزهایش بهترین روزها
و شبهایش بهترین شبها
و ساعتهایش بهترین ساعتهاست.
📗 عیون اخبارالرضا ج۱ ص۲۹۵ - وسائل الشیعه ج۱۰ ص۳۱۳
@SAGHEBIN
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷رسول خدا صلی الله علیه و آله:
هر کس در ماه رمضان هم وزن ذره ای و بالاتر از آن صدقه بدهد، در نزد خداوند سنگین تر از کوههای زمین به وزن طلا است. نیکیها در ماه رمضان هزار هزار برابر(یک میلیون برابر) میشود.
#هم_سفره #جمعیت_امام_رضاییها ماه مبارک رو کنار هموطنهای سیستان و بلوچستان شروع کرده و این ویدئو گزارش تصویری یکی از سفرههاست.
اگر دوست داری، تو هم میتونی در اجر و ثواب انداختن سفره در سراسر کشور سهیم باشی
شماره کارت هم سفره جمعیت امام رضاییها:
5041721113515655(روی شماره کارت کلیک کن تا کپی شود) لینک پرداخت هم سفره جمعیت امام رضا: https://boon.emamrezaeeha.ir/payment?id=58
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #داستان_شهدا #خداحافظ_سالار قسمت چهل و یکم بعد از نماز با اشاره عمه، از کباب
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#داستان_شهدا
#خداحافظ_سالار
قسمت چهل و دوم
میخوای بگی که برای پول پروانه رو دادم به غریبه ها؟!
پدر سکوت میکرد و من از این سکوت خوشحال میشدم. حیا میکردم که نظرم را بگویم، فقط خواستگارها را بی محل میکردم و مامان خودش میفهمید که نظر من فقط حسین است. البته این علاقه دو طرفه بود. این موضوع را بعدها از زبان حسین شنیدم.
كلاس سوم راهنمایی بودم که با مامان به حمام خیابان شهناز رفتیم. برای مامان کیسه میکشیدم که ناگهان حس کردم چیزی مثل روشوره - سفیدآب_ زیر کیسه گیر کرد. ولی سفید آب نبود، دو تا غده سربسته بود که خیلی ناراحتم کرد. به خانه برگشتم. حال عمومی مامانم خوب نبود، مرتب بیحال میشد. به دایی حسین در تهران اطلاع دادیم، دایی پرفسور شمس را که جراح معروفی بود با خودش به همدان آورد. پرفسور شمس معاینه کرد به دایی آهسته چیزی گفت و رفت. نمیدانم چه حرفی بینشان ردو بدل شد اما مامان فهمید. گریه اش گرفت و گفت داداش بگو که شیر پنجه گرفتم. دیدی به درد بی درمان دچار شدم؟ دیدی؟
دایی به تهران برگشت آقام همچنان در سفر بود. حسین هم که دستمان را می گرفت. تازه از خدمت آمده بود و در گمرک تهران به عنوان انباردار، سه شیفته کار میکرد، مامانم دل گرفته و تنها، برای خانمها از مریضی اش تعریف کرده بود. گفته بودند برو تهران، همدان دوا و دکتر درست و حسابی نداره.
چند روز بعد دایی حسین از تهران خبر داد که پرفسور شمس گفته: خانم بیاد عملش کنم.
مامان داشت آماده رفتن میشد که آقام از سفر رسید. تو سرش زد. مامان را خیلی دوست داشت و چون خواست هم به خودش، هم به او دلداری بدهد، گفت ناراحت نباش، هر چقدر خرج عمل و دوا بشه، میدم. فقط غصه نخور. به خدا توکل کن. آقام با اینکه راننده بیابان بود و شش کلاس بیشتر درس نخوانده بود، فهم بالایی داشت تمام سختیهایی که در سفر میکشید. به خاطر مامان و ما بود. مامان را برداشت و برد پیش پرفسور شمس. همان وقت، حسین هم خبردار شد و چون دایی حسین برای جنگ به ظفار رفته بود، همه کارهای مادرم به دوش حسین افتاد.
مامان را عمل کردند و شیمی درمانی شروع شد. من به خاطر درس و مدرسه نمیتوانستم به تهران بروم. اما تمام حواسم به مامان بود. البته دایی حسین قبل از رفتن به مأموریت خارج از کشور به حسین گفته بود، من تا ۱۲ روز دیگر برمیگردم و آبجی را میبرم مشهد برای زیارت، دکتر شمس هم بعد از عمل و شیمی درمانی به پدرم گفته بود: عمل خانم شما خوب جواب داد. تضمین میکنم تا ۲۰ سال دیگه راحت زندگی کنه.
با شنیدن این خبر آقام خوشحال و ذوق زده رفت و یک دست النگوی ۶ تایی به عنوان هدیه برای مامان خرید و داشت همه چیز خوب پیش میرفت که خبر رسید، دایی در مأموریت کشور عمان، فوت کرده است.
عده ای میگفتند توی ماشین بوده، تصادف کرده. عده ای هم میگفتند: هواپیماشون رو زدن. قرار شد خبر مرگ دایی را به مامان ندهند چرا که شنیدن خبر مرگ دایی حسین برای مامان یک جور مردن بود. خیلی به دایی علاقه داشت. ما که کوچک بودیم، برایمان گفته بود دایی شما، عزیز دردونه خونواده بود، پدر بزرگ و مادربزرگ تا ۷ سالگی موهای سرش رو کوتاه نکردن، تا به کربلا بردن و به وزن موهاش طلا دادن.
حالا همه مانده بودند باوجود این اندازه عشق و علاقه بین این دو، چگونه خبر مرگ برادر را به خواهر بدهند. زنها با هم مشورت کردند و گفتند: بگیم، برادرت تصادف کرده و حالش خوب نیست و کم کم خودش میفهمه، این جوری شوک بهش وارد نمیشه. کسی پا پیش نمیگذاشت بگوید تا بالاخره یکی جرئت کرد و به خیال خودش حرف را لای پنبه گذاشت و ماجرا را گفت. مامان اوّلش جا نخورد. همین اندازه را هم باور نکرد و گفت: حسین ایران نیست که بخواد تصادف کنه. خانمها گفتند توی مأموریت خارج از کشور هم تصادف رخ میده. مامان یک باره ترکید و با گریه گفت: بگید چی شده؟ برادرم مرده؟!
وقتی سکوت خانمها را دید، خودش را آن قدر زد که از هوش رفت. جای عمل روی سینهاض خون آلود شد و دوباره کارش به بیمارستان کشید و از آن روز خنده از لبانش رفت و روز به روز پژمرده تر شد. ناله میکرد و با گریه میگفت: این خونه برای ما خوش یمن نبود. از وقتی به چاله قام دین اومدیم. روز خوش ندیدیم. از خدا میخوام برم پیش برادرم.
ایران، افسانه، من و برادرانم علی و رضا گریه میکردیم. دخترعمه منصور دلداری اش میداد و میگفت: خانم عروس، پیش بچه ها از این حرفا نزن دلشون میشکنه. و راستی راستی دل ما میشکست و هرکدام یک گوشه کز میکردیم و ضجه میزدیم و چشم به راه آمدن آقا بودیم که پسرعمه حسین با جیپ از تهران آمد. مادرم را آجی صدا میکرد و با اینکه دلش آشوب و غم بود اما خودش را خونسرد نشان میداد. به محض اینکه رسید گفت آجی، از دکتر شمس وقت گرفتم، یه نسخه بریم پیشش. مامان وقتی حسین را دید، آرام شد. اصلاً وقتی حسین آمد، همه ما که از گریه چشمانمان سرخ شده بود آرام شدیم.
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #داستان_شهدا #خداحافظ_سالار قسمت چهل و دوم میخوای بگی که برای پول پروانه رو د
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#داستان_شهدا
#خداحافظ_سالار
قسمت چهل و سوم
حسین ماهی یکبار مادرم را برای شیمی درمانی به تهران میبرد و میآورد. دکتر شمس برخلاف حرف قبلی اش که گفته بود. این خانم، بیست سال دیگر زنده است به حسین گفته بود با این غمی که به دل این زن رسیده، به حدی وضعش
بحرانی شده که یکی، دوسال بیشتر زنده نمیمونه.
حسین حرف دکتر را به هیچ کس نگفت و هر بار که میآمد، میدید که مادرم ضعیف و ضعیف تر شده و در سی و پنج سالگی مثل پیرزنها، قد خمیده و زمین گیر شده و به سختی از جایش برمی خیزد. حسین کوتاه نمی آمد و با جدیت مامان را سوار ماشین میکرد و به تهران میبرد.
کار به جایی رسید که زیر بغلش را میگرفتیم و چند بالش پشتش میگذاشتیم، لگن آب میآوردیم، تا وضو بگیرد.
یک روز داخل حیاط مشغول شستن ظرفها بودیم. حسین با مادرم خداحافظی کرد؛ که یک باره دیدیم مامان با پشتِ دست، به شیشه میکوبد و حسین را که در حال رفتن بود، صدا میزند. حسین برگشت و با تعجب گفت: آجی جان چرا بلند شدی برات خوب نیست! ما همه مانده بودیم که چه چیزی به پاهای رنجور مادر، توان راه رفتن داده است. رو کرد به حسین و گفت: حسین جان، این راه رو به خاطر من این قدر نیا، جاده خطرناکه مبادا خسته باشی و توی رانندگی خوابت ببره. مامان سفارش دیگری داشت که نخواست پیش ما بزند. به ما گفت برگردیم به حیاط. برگشتیم از دور میدیدم که حسین سرش را پایین انداخته و مامان من را نشان میدهد، حالا آن قدر بزرگ شده بودم که میتوانستم حدس بزنم چه میگویند حسین به سمت حیاط، سرچرخاند و یک آن نگاهمان به هم گره خورد و بلافاصله هر دو سرمان را پایین انداختیم. دقایق بعد، حسین راهی تهران شد و مامانم از همان پشت پنجره با چشمهای خیس، بدرقه اش کرد.
عمه خجالت میکشید که بگوید برای خواستگاری آمده ام. با اینکه سالها ورد زبانش، عروس خانم بود. اما به حرمت داییام، خیلی نجیبانه با مادرم برخورد میکرد. حرف که میزد سرش پایین بود. حسین را نیاورده بود و از طرف او یک حلقه گران قیمت و قشنگ آورده بود. عمه جوری از حسین پیش مادرم حرف میزد که گویی مادرم او را نمیشناسند. میگفت حسین مرد زندگیه، روزی سه شیفت کار میکنه، اهل حلال و حرومه، اهل بریز و بپاش هم نیست. مادرم سکوت کرده بود. سکوتی که به ذایقه من، خیلی خوش نیامد. عمه اوصاف حسین را با آب وتاب همچنان میشمرد و مادرم فقط گوش میکرد از قدیم گفتن، حلال زاده به داییش میره. حسین مثل دامُلا، دست و دل بازه، مهربونه، خونواده دوسته.
مادر پس از ماه ها لبخندی شیرین زد. عمه که تبسم و خوشرویی را روی صورت مادرم دید، خودمانی تر شد و حرف آخر را زد: همه حرفا که زدم به طرف این حرف هم به طرف که، حسین پروانه رو میخواد. سرانجام مادرم به حرف آمد و گفت شاواجی یه جور از حسین حرف میزنی انگارنه انگار خونه یکی بودیم و بچه هامون با هم بزرگ شدن. من به داداشت گفتم که دو رکعت نماز حسین به دنیا میارزه. عمه صورت رنگ پریده مادرم را بوسید و با لحنی امیدوارانه پرسید: که دامُلا هم حرفی نداره داره؟ مادرم گفت من و داداشت، حسین رو از تخم دوتا چشمامون بیشتر دوست داریم ولی پروانه هنوز سن و سالی نداره، درسم که میخونه. عمه میدانست که پیش کشیدن سن و سال و درس، حرف دل مادرم نیست و شاید فهمیده بود که به حرمت نظر آقام، نمیخواهد زودی جواب مثبت بدهد با خوشحالی گفت: حالا این حلقه بمونه تو دست پروانه تا داملا از سرویس بیاد و ایشالله عقدش کنیم. بعد بلند شد مرا هم بوسید و حلقه را توی دستم کرد و با مهربانی گفت: هرچی خدا بخواد همون میشه؛ و خدا تو رو برای حسین خواسته. من هم عمه را بوسیدم و رفتم سر مشق و درسم.
آقام با عقد مخالف بود میگفت این نشانی که گوهر آورده برای ما، مثل قسم حضرت عباسه، پروانه تا وقتی که مامانش خوب بشه، صبر میکنه و بعد میره
خونه حسین.
حسین از انبار گمرک رفته بود و در تولید دارو کار میکرد. اما همیشه به خاطر مادرم یک پایش همدان بود.
همچنان نامزد مانده بودیم که برای اولین بار حرفهای شخصی با من زد. میخواست با من اتمام حجت کند، گفت: «پروانه» خانم، خوب فکر کن، هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده و ما فقط به حلقه آوردیم، شما توی خونه دایی، خیلی راحت زندگی کردی اما اگه با من زندگی کنی، خیلی سختی میکشی.
حرفی نزدم و نپرسیدم چه سختی، سرم پایین بود ادامه داد: من رابط همدان و تهران هستم، تو یه گروه انقلابی ضد شاه کار میکنم. هر آن ممکنه، گیر بیفتم، يا حتى اعدام بشم.
چون و چرایی نداشتم. باز سکوت کردم و حسین سعی کرد به حرفم بیاورد.
جدی تر گفت: راهی که من انتخاب کردم توش راحتی و رفاه نیست این برای
شما مهم نیست؟!
یک کلمه بیشتر نگفتم نه.
خودمانی شد و گفت بیخودی نیست که دایی بهت میگه سالار.
تصمیمم جدّی بود در سیمای نجیب و نورانی حسین، آینده ای بود که سعادت و خوشبختی من در آن موج میزد.
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
🌙 خطبه رسول اکرم(ص) در فضیلت و اهمیت ماه مبارک رمضان
بخش پنجم (آخر)
اي مردم!
درهاي بهشت دراين ماه گشوده است، از پروردگار خود بخواهيد كه آنها را بر روي شما نبندد و درهاي جهنم دراين ماه بسته است، از خدا بخواهيد كه آنها را بر روي شما نگشايد؛ شياطين دراين ماه در غل و زنجيرند، از خدا بخواهيد كه آنها را بر شما مسلط نگرداند.
امام علي(ع) ميفرمايند: در اين حال از جا برخاسته و عرض كردم، اي پيامبر خدا! برترين اعمال در اين ماه چيست؟
حضرت فرمودند: اي اباالحسن ! برترين اعمال در اين ماه پرهيز از محرمات است.
آنگاهگریه کرد. عرض کردم: چه چیزی باعثگریه شما شد؟
فرمود: علی جان،گریه من برای این است که در این ماه در حالی که به نماز ایستادهای فرق سرت به دست شقیترین انسان شکافته میشود و محاسن شریف تو خضاب میگردد.
امیرالمؤمنین عرض کرد: ای رسول خدا، در آن هنگام آیا دین من سالم است؟
رسول خدا فرمود: آری، در سلامت کامل دینی قرار داری.
سپس فرمود: یا علی، قاتل تو، قاتل من است و کسی که بر تو غضب کند بر من غضب کرده است و کسی که به تو دشنام دهد به من دشنام داده است، تو برای من به منزله جان من هستی، روح تو از روح من است و طینت تو از طینت من است، خدای تبارک و تعالی، من و تو را آفرید و انتخاب کرد، مرا برای نبوت و پیامبری و تو را برای امامت امت اسلامی اختیار کرد و هر کسی امامت تو را انکار کند، در حقیقت منکر نبوت من شده است.
📗بحار ج۹۶ ص۱۵۷و۳۵۸
عیون أخبارالرضا ج۱ص۲۹۵ وسایلالشیعه کتاب روزه/کیهان
@SAGHEBIN
هدایت شده از 🚩سربازانقلاب| سیدفخرالدین موسوی
⚠️اینها شفافیت نیست، کدر کردن فضاست!⚠️
#بسیار_مهم
«وقتی میشنوید که یکی را متهم میکنند، چرا به همدیگر حسن ظن ندارید؟ تکلیف دستگاه اجرایی و قضایی به جای خود محفوظ است. دستگاههای اجرایی باید مجرم را تعقیب کنند، دستگاه های قضایی باید مجرم را محکوم و مجازات کنند؛ با همان روشی که ثابت میشود و در قوانین اسلامی و قوانین عرفی ما هست و هیچ هم در این زمینه نباید کوتاه بیایند؛ اما مجازات مجرم که از طرق قانونی جرم او ثابت شده است غیر از این است که به گمان به خیال به تهمت یکی را متهم کنیم بدنام کنیم توی جامعه دهن به دهن بگردانیم، اینکه نمیشود. این فضا فضای درستی نیست یا دیگران خارجیها بیگانه ها - تلویزیون های مغرض - علیه کسی یا کسانی حرفی بزنند ادعا کنند که اینها فلان جا خیانت کردند، فلان جا خطا کردند؛ ما هم عین همان را پخش کنیم ،این ظلم است ،این مورد قبول نیست، رسانه های بیگانه کی دلشان برای ما سوخته است؟ کی خواسته اند حقائق در مورد ما روشن بشود که در این مورد بیایند حقیقت را گفته باشند؟ میگویند حرفهایی میزنند، ادعاهایی میکنند، نباید گفت اینها شفافیت است این شفافیت نیست ،این کدر کردن فضاست.
شفافیت معنایش این است که مسئول در جمهوری اسلامی عملکرد خودش را به طور واضح در اختیار مردم قرار بدهد؛ این معنای شفافیت است، باید هم بکنند؛ اما اینکه ما بیائیم این و آن را بدون اینکه اثبات شده باشد، بگیریم زیر بار فشار تهمت و چیزهایی را به آنها نسبت بدهیم که ممکن است در واقع راست باشد اما تا مادامی که ثابت نشده است، ما حق نداریم آن را بیان کنیم....
امام خامنه ای؛ ۸۸/۶/۲۹
پ.ن:
فکر نکنم دیگه نیاز به هیچ توضیحی باشه.
| يجاهدون في سبيل الله ولا يخافون لومة لائم |
سرباز انقلاب | سیدفخرالدین موسوی
🆔@nofoz_shenasi👈عضو شوید
https://eitaa.com/joinchat/1512374323C3a455ab6f6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙 توصیههایی درباره ماه مبارک رمضان
👤 استاد میرباقری
@SAGHEBIN
💫نماز بسیار با فضیلت شب دوازدهم ماه مبارک رمضان (امشب)
🌷امیرالمومنین امام علی علیه السلام:
هر كه در شب دوازدهم ماه رمضان، ۸ ركعت نماز (۴تا نماز ۲رکعتی) در هر ركعت بعد از حمد، ۳۰ مرتبه سوره إِنَّا أَنْزَلْناهُ فِي لَيْلَةِ الْقَدْرِ (آیات درون تصویر بالا) را بخواند، خداوند متعال پاداش شاكران را به او بخشد و روز قيامت از كاميابان باشد.
📗چهل حدیث شهید اول، حدیث چهلم
@SAGHEBIN
📸 تصویر هوایی از جمعیت چند میلیونی در حرم امام رضا(ع) در لحظه تحویل سال ۱۴۰۳
@SAGHEBIN
Ramezan-nowrouz- 1402.12.16.mp3
23.65M
🔉 توصیهها و دستورات ویژه ماه مبارک رمضان و تقارن آن با تعطیلات نوروزی
👤بیانات استاد فیاضبخش در آخرین جلسه شرح حدیث معراج (۱۶ اسفند ۱۴۰۲)
▫️این تقارن ماه مبارک رمضان با تعطیلات هم فرصت است هم خطر...
▫️توصیههای عبادی ماه رمضان
▫️دستورات عملی برای نفی خواطر
▫️مراقبات ویژه این ماه
@SAGHEBIN
🌷 امام على عليه السلام :
در ماه رمضان، بسيار استغفار و دعا كنيد؛ زيرا با دعا از شما دفعِ بلا مى شود و با استغفار، گناهانتان پاك مى گردد.
📗کافی ج۴ ص۸۸
@SAGHEBIN
💐 پاداش بخشش مهریه
🌹پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله:
هر زني كه قبل از زناشويي، مهر خويش را به همسرش ببخشد، خداوند در مقابل هر ديناري كه مي بخشد، پاداش آزاد كردن يك برده را در نامه اعمال او ثبت مي كند. سؤال شد: بخشش مهر پس از زناشويي چگونه است؟ حضرت فرمود: اين امر، نشانه دوستي و علاقه مندي ايشان به يكديگر است.
🌷امام صادق عليه السلام:
عذاب قبر از سه طايفه از زنان برداشته خواهد شد و با فاطمه عليهاالسلام دختر پيامبر محشور مي شوند. آن سه طايفه عبارتند از:
زني كه بر غيرت شوهرش شكيبا باشد؛
زني كه در برابر بداخلاقي همسرش صبور باشد؛
زني كه مهر خود را به همسرش ببخشد.
خداوند به هر يك از آنها ثواب هزار شهيد را مي بخشد و براي هر يك، ثواب يك سال عبادت منظور مي كند.
📚وسائل الشيعه، ج۱۵ ابواب المهور، باب۲۶ ح۱و۳
@SAGHEBIN
🔸وظیفه مسافر مردّد در اقامت ده روز
❓مسافری که در جایی اقامت کرده و نمیداند ده روز میماند یا خیر، وظیفهاش نسبت به نماز و روزه چیست؟
✅ نماز او شکسته است و روزهاش صحیح نیست، مگر اینکه سی روز به حالت تردید در یک جا اقامت نماید که در این صورت از روز سی و یکم ـ تا زمانی که در آنجا حضور دارد ـ نمازش تمام و روزهاش صحیح است هر چند قصد اقامت ده روز نداشته باشد.
@SAGHEBIN
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❓ چگونه از ماه رمضان بیشتر بهره ببریم؟
👤استاد پناهیان
@SAGHEBIN