eitaa logo
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
1.6هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
5.9هزار ویدیو
174 فایل
🏵️ﺳﻮﮔﻨﺪ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻭ ﺑﻪ ﭼﻴﺰی ﻛﻪ ﺩﺭ ﺷﺐ ﭘﺪﻳﺪﺍﺭ ﻣﻰ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺗﻮ ﭼﻪ ﻣﻰ ﺩﺍﻧﻲ ﭼﻴﺰی ﻛﻪ ﺩﺭ ﺷﺐ ﭘﺪﻳﺪﺍﺭ ﻣﻰﺷﻮﺩ، ﭼﻴﺴت؟ النَّجْمُ الثَّاقِبُ🌠 ﻫﻤﺎﻥ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺩﺭﺧﺸﺎنیﻛﻪ ﭘﺮﺩﻩ ﻇﻠمت را می شکافد ناشناس: https://gkite.ir/es/nashenas1401 @Sarbaze_Fadaei_Seyed_Ali ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
📊 رشد پیوستن به ادیان در جهان 🔸با وجود تبلیغات منفی و تمام عیار رسانه‌های غربی و عملکرد ضعیف کشورهای مسلمان، باز هم اسلام فراگیرترین ادیان در جهان است، ما برای گسترش هرچه بیشتر دین مبین اسلام علی‌الخصوص مذهب شیعه چقدر تلاش کرده‌ایم؟ @saghebin
8.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❓ آیت الله میرباقری چه گفت گه نعره اصلاح‌طلبا بلند شد؟ ❓چرا دشمن درحال تخریب آیت الله میرباقری است؟ @saghebin
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #داستان_شهدا #خداحافظ_سالار قسمت شصت و سوم برای چند ثانیه خانه جنبید اما زلزله
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ قسمت شصت و چهارم نمی‌دانم غرور پدری بود یا دلش سوخت، بهش برخورد و گفت:« پروانه پاشو، بریم پیش خودم زندگی کن.» حالم خوب نبود تا حدی که نمی‌توانستم جواب بدهم، صورتم از تب، گُر گرفته بود. پدر هم اصرار می‌کرد که وسایلت را جمع کن. با همه سختی، تنهایی و انتظارهای طولانی خانه خودم را ترجیح می‌دادم. وقتی که تأکید یک ریز پدر را دیدم، زورکی لبخند زدم و گفتم:« سالار شدم برای این روزا.» این را گفتم و زانوهایم خم شد و غش کردم و بیهوش افتادم. چشم باز کردم، توی بیمارستان زیر سرم بودم. سر چرخاندم پدرم با خانمش، عمه و چند نفر دیگر بالای سرم بودند. پرسیدم:« وهب و مهدی کجان؟» پدر گفت:« تو با این حال وروزت، فکر وهب و مهدی هستی؟! نگران نباش، پیش افسانه ان.» حالم بهتر نشده بود اما به اصرار از بیمارستان مرخص شدم، هر روز چشم به راه بودم که حسین بیاید. آقای فرخی به خانمش گفته بود که آقای همدانی، لشکر جدیدی را برای استان گیلان تأسیس کرده و فرمانده اش شده، لشکری به نام قدس. شاید دلیل نیامدن طولانی این بار حسین، به غیر از جبهه، تحویل لشکر انصارالحسین و تأسیس لشکر قدس بوده است. با این حرف به خودم دلداری دادم. تابستان بود پای وهب و مهدی به خانه بند نمی‌شد. بچه های هم سن و سال آنها گوش تا گوش کوچه را پر می‌کردند. اما من نمی‌خواستم که خیلی با آن‌ها دمخور شوند. یکی برایشان با کاغذ رنگی، فرفره درست کرد تا بازی کنند. سر فرفره ها با سوزن به یک نی چوبی متصل بود. وقتی میدویدند، باد پروانه کاغذی را می چرخاند و بچه ها خوششان می آمد. کم کم خودشان در درست کردن فرفره، اوستا شدند. از من پول می‌گرفتند، کاغذها را با قیچی به اندازه می‌بریدند و با سوزن ته گرد و نی، سر و ته آنها را بند می‌آوردند. برایشان یک چارپایه پلاستیکی تهیه کردم و یک جعبه خالی میوه. روی جعبه خالی، فرفره ها را می چیدند و روی چارپایه پلاستیکی می‌نشستند و فرفره می‌فروختند. کارشان حسابی گرفته بود که حسین از جبهه آمد. از شوق دیدن پدرشان، یادشان رفت که جعبه فرفره را با خود به خانه بیاورند. حسین با دیدن جعبه فرفره، از بچه ها ناراحت شد ولی عکس العملی نشان نداد. من که از شوق هیجان زده بودم و خواستم خودم را خونسرد نشان بدهم گفتم:« مبارکه ان شاء الله.» با تعجب پرسید:« چی؟» گفتم:« لشکر جدید! فرماندهی جدید و...» نگذاشت ادامه بدهم. با لحنی که توأم با تواضع و مهربانی بود گفت:« فرمانده یعنی چی؟ من به پاسدار ساده‌م و البته در بست مخلص پروانه خانم و بچه هاش.» و با همان لباس خاکی جبهه که آمده بود. خم شد، زانو زد و به مهدی و وهب گفت:« بچه ها سوار شید، الآن قطار راه می‌افته، جا نمونید.» وهب و مهدی سوار شدند حسین چند بار، دور اتاق با زانو رفت و آمد و با دهنش بوق قطار کشید. بچه ها کیف می‌کردند و من نگاه. حسین هم که انگار موتورش گرم شده باشد، بچه ها را یه وری خواباند و گفت:« قطار از ریل خارج شد. حالا بپرید پشت کامیون.« و مثل شوفرها توی دنده گذاشت، قام قام کرد و منتظر سوار شدن بچه ها نشد. روی زانو گاز داد. وهب و مهدی آویزانش شدند و آن قدر چرخیدند تا صدای اذان از بلندگوی مسجد محل بلند شد. حسین دست بچه ها را گرفت و به مسجد رفت. وقتی برگشت یک دوچرخه خریده بود که فرمان خرگوشی داشت، با دو کمکی که وهب و مهدی به زمین نخورند و یک ترک فلزی که با هم سوار شوند. طی یک هفته ای که همدان بود روزها را دو قسمت کرد. نیم روز را برای جلسه به سپاه همدان میرفت یا مسئولین سپاه را به خانه می‌آورد و نیم روز را برای سرکشی به اقوام و بردن بچه ها به بیرون. خریدها را هم خودش انجام می‌داد. اگر می‌خواست تا میوه فروشی سر کوچه برود، به وهب و مهدی می‌گفت:« بچه ها بريم.» وهب يا مهدى ركاب می‌زدند و حسین پشت سرشان می‌دوید. وقتی می آمدند، وهب می‌گفت:« امروز بابا یادمون داد که با دوچرخه نیم رکاب بزنیم یا چطوری از روی پل و جوب رد شیم. فقط میگه، تک چرخ نزنید.» حسین ظرف این چند روز به اندازه چند ماه که نبود، از من و بچه ها دلجویی کرد هرچه از جبهه و کارش پرسیدم، حرفی نزد و من به تردید افتادم که کسی فرمانده لشکر باشد، چگونه می‌تواند توی کوچه دنبال دوچرخه بچه هایش بیفتد و آن‌ها را هل بدهد. روزی که خواست برود. چند جعبه دسته کل اطلسی توی باغچه کاشت و با شیلنگ آب، دور حیاط دنبال وهب و مهدی افتاد و خیسشان کرد. من فقط نگاه می‌کردم. نگاهش به من افتاد. دستانش را کاسه کرد و چند مشت روی من پاشید و رفت. شب‌ها که بوی اطلسی ها می‌پیچید، یاد حسین تازه می‌شد. یک ماه از رفتنش نگذشته بود که تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم. آقایی با صدایی نه چندان مهربان و خیلی رسمی گفت:« ما از سپاه و لشکر انصار الحسین هستیم. مدارکی را آقای همدانی در خانه جا گذاشته که قرار است فردا بیاییم درب منزل از شما بگیریم.» ❤️ 🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #داستان_شهدا #خداحافظ_سالار قسمت شصت و چهارم نمی‌دانم غرور پدری بود یا دلش سوخ
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ قسمت شصت و پنجم خیلی خونسرد و بدون هیچ لرزشی در صدا گفتم:« مدارک رو چرا از من می‌خواید؟ خُب از خودشون بگیرید، من چیزی ندارم که به شما بدم.» و گوشی را گذاشتم. شک نداشتم که این تماس مشکوک از ناحیه سازمان منافقین است و آنها به دنبال اسناد و مدارکی از جبهه و جنگ هستند. هرچند حسین عادت نداشت، مدرکی را خانه بگذارد یا ردّی از کارش را حتی برای من رو کند. چند روز بعد خانمی زنگ زد و همان درخواست را داشت با چاشنی تهدید که «اگه مدارکی رو که می‌خوایم تحویلمون ندی، دو تا بچه هات رو می‌دزدیم.» محکم و قاطع گفتم:« شما کوچک تر از این حرف هایید که بخواید بچه های منو بدزدید.» حسین گفته بود که خیلی با او تماس نگیرم و اگر گرفتم در مورد مباحث امنیتی یا جبهه ای چیزی را تلفنی نگویم. به ناچار به سپاه همدان رفتم و موضوع را مطرح کردم گفتند:« تشخیص شما درست بوده اینا ته مونده های منافقین ان که برای صدام و حزب بعث جاسوسی میکنن خوب جوابشون رو دادین.» هوا داشت سرد می‌شد و برگ‌های زرد و نارنجی درختان می‌ریخت که یک مورد مشکوک دیگری سر راهمان سبز شد. چند نفر با یک خودروری پیکان، سریک ساعت مشخص می‌آمدند و از آن طرف کوچه خانه ما را ورانداز می‌کردند. وهب با هوشی که داشت زودتر از من به آنها مشکوک شده بود. به او و مهدی گفتم:« اگه کسی با ماشین یا موتور اومد و گفت می‌خوام ببرمتون پیش بابا، سوار نشید.» از محل استقرار حسین بی اطلاع بودم و نباید دلشوره و اضطراب می‌گرفتم. به خانه حاج آقا سماوات رفتم تا از حسین خبری بگیرم گفت:« دقیقاً نمیدونم، لشکر قدس گیلان کجاس. شاید عقبه اونا تو اهواز باشه. ولی حسین آقا که اهل پشت جبهه نیس. با این حال اگه پیغامی دارین، بگید بهشون برسونم.» ساکت ماندم نمی توانستم بگویم که حامله ام. دست وهب و مهدی را گرفتم به خانه برگشتم. چند روز بعد به سونوگرافی رفتم. آرزو داشتم تو راهی‌ام، دختر باشد تا اسمش را «هاجر» بگذارم. این آرزو را از وقتی که به حج رفتم و سعی صفا و مروه می‌کردم، داشتم. خانم دکتر پرسید از بمباران و موشک باران که نمیترسی؟ گفتم:« شکر خدا نمی ترسم.» گفت:«آفرین، چون برای این فرشته کوچولوت، اصلاً خوب نیست.» اشک شوق توی چشمانم جمع شد. ناخودآگاه یاد بچه اولم زینب افتادم و گفتم:« خدایا خودت نگهدار هاجر باش.» اخبار تلویزیون خبر از عملیاتی بزرگ و سراسری در جنوب را می‌داد. حمله ای که منجر به فتح شهر فاو عراق شده بود. همدان و بیشتر شهرها به تلافی موفقیت رزمنده ها در جبهه بمباران می‌شدند. بسیاری از مردم به باغات اطراف شهر رفتند اما در محله ما که به محله پاسداران معروف بود، هیچ خانواده ای، خانه و کاشانه اش را ترک نکرد. در این مواقع آنچه دلم را آرام می‌کرد، دعا بود؛ دعای توسل سه شنبه ها، دعای کمیل پنج شنبه ها دعای ندبه صبح جمعه و زیارت عاشورا در غروب جمعه، چراغ دلم را روشن می‌کرد. گاهی با سایر خانم ها به خانه شهدا سر می زدیم. خواستیم روحیه بدهیم ولی بیشتر جاها، روحیه می‌گرفتم. نزدیک عید حسین آمد. اول ماجرای تماس‌های مشکوک را گفتم. وقتی جواب‌هایم را شنید، خوشش آمد و تحسینم کرد و گفت:« پروانه، از عمق جانم به تو افتخار میکنم و شرمنده زحماتت هستم اما چکار کنم که تکلیفم جای دیگریست.» این جمله را آن قدر صمیمی و زیبا گفت که از سختی ها و تنهایی ها حرفی نزدم و به جای آن از حاملگی ام خبر دادم. گل از گلش وا شد و گفت:« قدمش خیر باشه زهرا خانم.» درست شنیدم او بدون اینکه حتی از حاملگی ام خبر داشته باشد، می‌دانست که فرزندمان دختر است. اسمش را انتخاب کرده بود. یاد فرزند اولمان زینب افتادم که من اسم الهه را انتخاب کرده بودم و او اسم زینب را. لب گزیدم و با خودم گفتم:« هاجر یا زهرا، چه فرقی میکنه مهم اینه که سالم باشه.» نوروز داشت می‌رسید و حسین دوباره داشت می‌رفت و باز هم دلتنگی و انتظار. موقع وضع حمل رسید. اگر عمه همدان بود، حتماً می آمد و می‌بردم بیمارستان. درد و ناله ام را نمی توانستم از وهب و مهدی، پنهان کنم. طفلى وهب مثل آدم بزرگ‌ها، بال بال می‌زد. مهدی هم یک ریز می‌گفت:« مامان مامان» وهب لباسش را پوشید تا سر کوچه برود و تاکسی بگیرد تا وهب بیاید ساکم را برداشتم و مهدی را آماده کردم. وهب به جای گرفتن تاکسی، همسایه بغلی، آقای فرخی و خانمش را خبر کرده بود. خانم فرخی گلایه کرد که چرا زودتر خبرشان نکردم و راهی بیمارستان شدیم توی این فاصله بقیه فامیل، حتی عمه از همدیگر خبر گرفتند و تا من از بیمارستان برگشتم، خانه درست مثل روزی که از حج آمده بودم، پر شد. بچه ها بازی می‌کردند و بزرگترها تعریف، و تلویزیون هم از شروع یک عملیات بزرگ خبر می‌داد. اسم عملیات که می‌آمد همۀ ذهنشان معطوف حسین می شد. عمه می‌گفت:« الان حسین توی این حمله‌س خدا پشت و پناه همه ی رزمنده ها باشه.» ❤️ 🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️
💌 لحظات قبل از خواب @saghebin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عمری ست گریه کردیم با این صحنه در روضه هایمان... 😔 💥کربلای‌غزه 🤲 اللهم عجل لولیک الفرج @saghebin
17.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خواص بی بصیرت نقش ابوموسی عشری های تاریخ در تکمیل @SAGHEBIN
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
خواص بی بصیرت نقش ابوموسی عشری های تاریخ در تکمیل #پازل #دشمن @SAGHEBIN
این کلیپ واقعا عالیه با بیانی شیوا تکرار تاریخ را بیان میکند توصیه میکنیم این کلیپ را ببینید
وصله ناجور - قسمت هشتم.mp3
29.68M
🌟مجموعه سخنرانی های ادیان و فِرَق عنوان : وصله ناجور - قسمت هشتم 🎙 میلاد نورپور @SAGHEBIN
1. آشنایی مختصر و مفید با محمد بن عبدالوهاب، موسس وهابیت فعلی 📚 2. از سفرهای عبدالوهاب به همدان، کردستان، اصفهان و قم چیزی شنیده اید؟! 😳 3. قبر برادر خلیفه دوم، اولین بار توسط چه کسانی خراب شد؟! 🧐 4. پیش بینی عجیب و جالب حضرت محمد از ظهور شاخ شیطان در منطقه نجد 😮 5. وجه تشابه شیطان پرستان ( پیروان آنتوان لاوی) با پیروان محمد بن عبدالوهاب 😱 6. بخش مهم جنایات وهابیت را در این صوت حتما بگوشید دوستان ✅ 7. جنایات عجیب وهابیت در شهرهای نجد، ریاض، کربلا، نجف و حله ( مهم) ⛔ @SAGHEBIN
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹امیرالمؤمنین علیه السلام: هر كس به امور بيهوده بپردازد، امور سودمند را از دست بدهد. (غررالحكم حدیث ۸۵‌۲٠) 🌹امیرالمؤمنین علیه السلام: با ترک كارهاى بيهوده، خردت كامل مى گردد. (غررالحكم حدیث۴۲‌۹۱) 🌹امیرالمؤمنین علیه السلام: شيفتگى به كارهاى بيهوده و همنشينى و گفتگو با نادان حماقت است. (غررالحكم حدیث۱۹‌۱۴) @saghebin
❗️بیشترین سهم از گناه امام صادق علیه السلام به یکی از اصحاب خود به نام «رفاعة بن موسی» فرمودند: ای رفاعه، آیا تو را با خبر نکنم از کسی از مردم که بیشترین سهم از گناه را دارد؟ رفاعه عرض کرد: جانم به فدای شما، با خبر بفرمایید. حضرت فرمودند: او کسی است که از شخصی در گفتار یا رفتار عیبی بگیرد تا او را تحقیر کند یا به او تکبر نماید. 📙بحارالانوار ج۷۲ ص۱۷۶ 📙رهایی از تکبر پنهان، استاد پناهیان @saghebin