eitaa logo
هوالشهید🇵🇸🇮🇷
7.1هزار دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
16 فایل
ضیافت‌قلم‌ودست‌نوشته های #سحر_شهریاری ارشد ادبیات،دانشجوی دکترای مدیریت، معلم،نویسنده،فعال اجتماعی و فرهنگی،سخنران و مجری کشوری،مبلّغ و کارشناس محافل بانوان و دختران،شاگردی درحال آموختن. حذف لینک و نام نویسنده به‌رسم امانتداری جایزنیست تبادل @FatemehSat
مشاهده در ایتا
دانلود
هوالشهید🇵🇸🇮🇷
#مهمان‌داریم روز جمعه ساعت٩صبح تشييع پیکر مطهر شهيدابوالفضل‌كلهر از مسجدسپهسالارحسین ع خیابان فرج
تقدیم به پیکر تفحص شده و رجعت کربلایی برادر شهیدمان 🌷🌷🌷 آشنایی من با تو‌ گره خورده به شعله ی شمع های سفیدِ شب شام غریبان، که با دست های کوچک، نگران از خاموش شدنش، قدم هایمان را کند می کردیم و کوچه به کوچه می چرخیدیم و می خوانیدیم: ناله ی وامحمدا آید زطفلان زینب بود امشب پرستار یتیمان... مقصد شام غریبانِ جمعیتِ زیاد مرد و زن مسجد ما که در محله ای پر شهید است و مسجدی های صمیمی و پررفت و آمدی دارد، درب خانه ی شهدای مفقودالاثر بود... دو دمه ها خوانده می شد و به یاد غروب سخت روز دهم و لحظات اسارت آل الله، به سر و سینه میزدند... جلوی خانه ی شهدایی که هنوز پدر و مادر چشم به راهشان منتظر پسرشان بودند جمعیت می ایستاد و نوحه ی "گُلی کم کرده ام می جویم او را..." با هق هق مادرهای شهدا و لرزیدن شانه های پدران شهدا قاتی میشد... همیشه می دانستم بعد از خانه ی شما، نوبت خانه ی ماست، خانه ای که دو عموی شهیدم در آن بزرگ شدند و از همان جا رفتند و دیگر بازنگشتند. تو مفقود بودی عمو جمال من هم مفقود بود... تو رفیق صمیمی عمو یدالله من بودی، تو شهید شده بودی و او هم شهید شده بود، اما او حالا برای خودش مزاری داشت و از توخبری نبود... از تو... از جمال و از خیلی های دیگر... چند سال بعد من بزرگتر شدم و پای همین روضه ها قد کشیدم و زیر این پرچم ها سینه زدم و خادمی کردن یاد گرفتم... حالا دیگر خانه ی ما و چند خانه ی دیگر از مقصد های توقف روضه خوانی شام غریبان حذف شده بود، عموی من برگشته بود و جامانده ی خیلی های دیگر. بارها دنبال تابوت هایشان دویده بودیم و خوانده بودیم این گل "پرپر از کجا آمده... از سفر کرببلا آمده..." دنبال همین تابوت ها به نوجوانی رسیدیم و من همیشه صدای مادرت در گوشم بود که: "آرزو دارم فقط یک بار دیگه ابوالفضل رو بغل کنم." می دانستم مادرت پابه پای هر کاروان شهدا به معراج میرود... می دانستم که پدرت هنوز منتظر زنگ در است که برگردی... همین چند وقت پیش بود که مادرت گفت هیئت موکب الزهرا را خانه ی ما برگزار کن به نیت ابوالفضل...تولدت و شهادتت فرقی نمی کرد برای هردو، مراسم هایت پابرجا بود... فقط دلتنگی که زیاد میشد قبری نبود تا بدانی جگر گوشه ات الان اینجا خوابیده و آرامگاه جان بی قرارت شود. حالا بعد از ۳۷ سال تو آمده ای درست نزدیک شام غریبان... پیچیده در پرچم سه رنگ خوابیده در تابوت چوبی آرام گرفته بر شانه های عزاداران حسین... ما جوان های مسجدی ما جوان های محله به تو نیاز داشتیم. به تو و عطر کربلایی که سه روز است به سر و صورت محل پاشیده ای.... به تو و به امید دوباره ای که به قامت خم پدرت و دل شکسته ی مادرت و قلب بی قرار خواهران و برادرت برگردانده ای... به شور شهادتی که دوباره در جان بچه های بسیج دمیده ای... در این روزهای دلگیر در این شب های سینه زنی به تو احتیاج داشتیم... به دست تو... به نگاه تو که بلندمان کند تا بایستیم و با قدرت تلاش کنیم و کم نیاوریم و بگوییم: "خستگی ها باشه تا با شهدا در کنیم" صبح سه شنبه آماده ی هیئت رفتن شدم که سیل پیام ها برایم روانه شد. خبر داری ابوالفضل کلهر پیدا شده؟؟ جوابی نداشتم جز اشک... چون پیکرهای تفحصی همیشه برایم عزیزند... و تو عزیز دل حضرت مادر... چه صفایی داده ای به دل های غمگین مان... چه به موقع... چه آرام چه زیبا آمدی خوش آمدی برادرم... @saharshahriary