eitaa logo
❤صاحب‌الزمان‌دوستت‌دارم❤
3.2هزار دنبال‌کننده
28.3هزار عکس
29.3هزار ویدیو
290 فایل
بسم‌رب‌المہدے‌عج♥️🍃 کپے‌حلال📿🌱 ڪانال‌طراحے‌مون:‌ @badrion تبادل و تبلیغات @majnon_rahbarr
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 زن گفت: خدا تو را بیامرزد ، در این جا بنشین . شوهر آن زن آمد و گفت : من زنی داشتم در نهایت عفت ، بدون رضایت اوبه مسافرت رفتم وقتی برگشتم ،فهمیدم او را به عنوان ارتکاب زنا سنگسار کردند ، می ترسم درباره او کوتاهی کرده باشم ، ازخدا بخواه شوهر آن زن آمد و گفت : من زنی داشتم در نهایت عفت ، بدون رضایت او به مسافرت رفتم وقتی برگشتم ،فهمیدم او را به عنوان ارتکاب زنا سنگسار کردند ، می ترسم درباره او کوتاهی کرده باشم ، از خدا بخواه مرابیامرزد . زن گفت : خدا تو را بیامرزد ، و کنار پادشاه بنشین . در این هنگام دادستان جلو آمد و جرم خود را در مورد اتهام به زن برادرش و سنگسار کردن اوگفت و از او خواست از خدا بخواهد تا او را بیامرزد . زن کفت : خدا تو را بیامرزد و کنار بنشین . سپس غلام عابد جلو آمد و ماجرای خود را با آن زن گفت و سپس خود عابد آمد و در مورد اخراج آن زن  گفت و در خواست دعا کردند . زن به آن ها گفت : خدا شما را بیامرزد ، بنشینید . در آخر آن مردی که این زن را فروخت و رفت با این که این زن او را از اعدام نجات داده بود به پیش آمد و ماجرای خود را گفت و تقاضا کرد که زن از خدا بخواهد تا او را بیامرزد . زن گفت : خدا تو را نیامرزد (چرا که او در برابر نیکی بدی کرده بود ) آن گاه آن زن خود را به شوهرش معرفی کرد و گفت : داستان همه این افراد با من است ، آن زن من هستم ، مرا در این جزیره بگذار ؛ این کشتی و متاعش مال تو باشد ، می خواهم تنها در این جا باشم تا به شکرانه لطف خدا نسبت به من ، به عبادت او به سر برم . به این ترتیب این بانوی پاکدامن با اراده محکم در همه مراحل و خطرات ، دامن و عفت خود را حفظ کرد و در نتیجه این چنین مورد لطف  خدا قرار گرفت و عزت و احترام ویژه ای پیدا کرد . 📚پوشش زن در اسلام ، محمدی اشتهاردی ، ص 74 ،8 ‎‌‌‌‎‌‌
داستان کودک معلول و حضرت عباس شیخ عباس افزود: حدود 30 سال پیش در یک روز جمعه بنده در حرم نشسته بودم که شب فرا رسید و یک مرد جوان عرب بیابان گرد وارد حرم شد، در حالی که فرزندی علیل به‎روی دست داشت که آن فرزند پسر حدود 8 سال سن داشت و به دلیل معلولیت توان هیچ گونه حرکتی حتی تکلم نداشت و مانند تکه ای گوشت به‎روی دست پدر جابه جا می شد.   خادم حرم حضرت ابوالفضل(ع) افزود: ساعت 12:30 دقیقه شب بود که پدر این کودک معلول به همان لهجه عربی و محلی خود با ابوفاضل صحبت می کرد و گلایه داشت که: «آقا اباالفضل! من از تو اولاد سالم خواسته ام، اما اولاد ناقص داده ای و چه فایده دارد، من 8 سال است که مبتلای این بچه شده ام حال این بچه را بگیر و برای خودت باشد».   شیخ عباس می گوید: به چشم خود دیدم آن پدر جوان کودک 8 ساله معلول خود را به سمت ضریح چنان پرت کرد که صدای برخورد سر کودک با میله های ضریح به بیرون از ایوان رسید و کسانی که در بیرون از حرم نشسته بودند، کنجکاو شدند که این صدای چیست و پس از این واقعه خود پدر نیز به سرعت از حرم گریخت و رفت.   شیخ عباس گفت: با دیدن این منظره بسیار ناراحت شدم و پیش خود گفتم: ای بی حیا! این چه‎کاری بود کردی! و پس از آن که پدر طفل را پیدا نکردم؛ بسیار گریستم، فرزند را در بغل گرفتم و با خود گفتم: این بچه بیمار چه گناهی دارد، و سر او را در بغل گرفتم.   شیخ عباس افزود: این جریان ادامه داشت تا ساعت 1 بعد از نیمه شب رسید، در حالی که بچه را در بغل آرام می کردم کم‎کم متوجه شدم انگشتان پای بچه حرکت کرد. ابتدا فکر کردم توهم دارم و چشمانم را مالیدم که مبادا در حالت خواب بوده ام، اما دیدم کم‎کم پاهایش حرکت کرد سرش را روی زانو گذاشتم و در حالی که اشک می ریختم، دیدم یک چشم او باز شد و پس از آن چشم بعدی باز و بعد نگاه کرد و گفت: پدر و مادرم کجا هستند؟   شیخ عباس گفت: در این بین سایر خدام حرم را صدا زدم که بیایند و ببینند که آیا من اشتباه نمی کنم که آنها نیز تأیید کردند بچه می تواند حرکت و صحبت کند.   شیخ عباس افزود: این پدر و فرزند از اعراب بادیه نشین بودند که به شغل زراعت و کشاورزی مشغول بودند و پس از شفای این طفل 8 ساله، چشمان او باز شد دنبال پدر و مادرش می گشت. به او گفتم: پسرم، آیا می توانی سر و دست و پاهایت را حرکت دهی؟ و او گفت: بله! به راحتی می توانم دست و پا و چشمانم را حرکت دهم، فهمیدم معجزه ای شده و قمر بنی‎هاشم(ع) او را شفا داده است.   شیخ عباس افزود: سپس عبایی روی پسر انداختم و سه بار او را دور ضریح حضرت ابوالفضل(ع) طواف دادم و او را در اتاقی قرار داده و این واقعه را به استاندار، کلید دار و مرجع تقلید آن زمان خبر داده و در دفتر حرم ثبت کردیم و از طریق بلندگو اعلام کردیم مردم برای دیدن معجزه ابوالفضل(ع) بیایند و طفل شفایافته را به‎روی منبر گذاشته خود در کنارش نشستم.   شیخ عباس گفت: از کودک پرسیدم: زمانی که پدرت تو را به سوی ضریح پرت کرد، آیا سرت درد نگرفت؟ گفت: اصلاً متوجه نشدم، اما ناگهان دیدم دو دست بریده از سمت ضریح بیرون آمده و من را در آغوش گرفت و سرم را در بغل گرفته و آن دو دست ابتدا به پاها سپس به دست و پس از آن چشمان و سرم کشیده شد و احساس کردم هیچ مشکلی از نظر معلولیت ندارم و می توانم دست و پا، زبان و چشم خود را حرکت دهم و هیچ مشکلی ندارم.   شیخ عباس افزود: وقتی صبح شد، مردم برای دیدن این معجزه هجوم آوردند و حدود 20 بار پیراهن به تن این کودک شفایافته کردیم که هربار به وسیله مردم تکه تکه شد و به نیت تیمّن و تبرّک، مردم بخشی از لباس کودک را با خود بردند.
✳️مراد، ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﻫﺎﻟﯽ روستایی ﺑﻪ ﺻﺤﺮﺍ ﺭﻓﺖ ﻭ در راه برگشت، به ﺷﺐ خورد و از قضا در تاریکی شب ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩ. ✳️ ﭘﺲ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ ﺳﺨﺖ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺑﺮ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﻏﺎﻟﺐ ﺷﺪ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﺸﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺎ ﮐﻪ ﭘﻮﺳﺖ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽ‌ﺭﺳﯿﺪ، ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻭﺵ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺁﺑﺎﺩﯼ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ. ✳️ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ روستا، ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ‌ﺍﺵ ﺍﺯ ﺑﺎﻻﯼ ﺑﺎﻡ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: «ﺁﻫﺎﯼ ﻣﺮﺩﻡ، مراد ﯾﮏ شیر ﺷﮑﺎﺭ ﮐﺮﺩﻩ!» ✳️ مراد ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺍﺳﻢ ﺷﯿﺮ ﻟﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﻏﺶ ﮐﺮﺩ. ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻧﻤﯽ‌ﺩﺍﻧﺴﺖ ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺷﺪﻩ ﺷﯿﺮ ﺑﻮﺩﻩ است. ✳️ ﻭﻗﺘﯽ به هوش آمد از او پرسیدند: «برای چه از حال رفتی؟» مراد گفت: «فکر کردم حیوانی که به من حمله کرده یک سگ است!» ✳️ مراد بیچاره ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﮐﻪ یک سگ به او حمله کرده است وگرنه ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻭﻝ ﻏﺶ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﺯﯾﺎﺩ ﺧﻮﺭﺍﮎ ﺷﯿﺮ ﻣﯽ‌ﺷﺪ. 🔶 ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺍﺳﻢ ﯾﮏ ﻣﺸﮑﻞ ﺑﺘﺮﺳﯿﺪ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﺁﻥ ﺑﺠﻨﮕﯿﺪ ﺍﺯ ﭘﺎ ﺩﺭﺗﺎﻥ ﻣﯽ‌ﺁﻭﺭﺩ. 🔶 قانون زندگی٬ قانون باورهاست 🔶 بزرگان زاده نمی‌شوند٬ ساخته میشوند 🍁🍂🍁🍂
4.mp3
12.03M
🎵 توصیه میکنم حتما گوش کنید👆 👈 کم بودن محبت❤️در خونه ها..!! 🌱 اسـتاد دارستانی 🌹 🕯🍂' الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌ ♥️ صاحب الزمان دوستت دارم ♥️ @Sahebzaman_dosetdaram
آموزنده 🔆 همكارى با ستمگران ممنوع صفوان يكى از ارادتمندان اهل بيت ، آدم فهميده و پرهيزگارى بود. شتران بسيار داشت ، به وسيله كرايه دادن آنها زندگانى خود را اداره مى كرد. صفوان پس از آن كه با خليفه (هارون الرشيد) قرارداد بست كه حمل و نقل اسباب سفر حج وى را به عهده بگيرد ، محضر امام موسى بن جعفر عليه السلام رسيد. امام فرمود : صفوان ! همه كارهاى تو خوب است به جز يک عمل . صفوان گفت : فدايت شوم ! آن كدام عمل است ؟ امام فرمود : شترانت را به اين مرد (هارون ) كرايه داده اى ! صفوان : يابن رسول الله براى كار حرامى كرايه نداده ام ، هارون عازم حج است براى سفر حج كرايه داده ام. فزون بر اين ، خودم همراه او نخواهم رفت ، بعضى از غلامان خود را همراهش مى فرستم. امام : آيا تو دوست دارى هارون لااقل اين قدر زنده بماند كه طلب تو را بدهد؟ صفوان : چرا يابن رسول الله قهرا چنين است . امام : هر كس به هر عنوان دوست داشته باشد كه ستمگران باقى بمانند شريك ستمگران است و هر كس شريك ستمگران به شمار آيد ، در آتش خواهد بود. پس از اين گفتگو صفوان يكجا كاروان شترش را فروخت . هنگامى كه هارون از فروختن شترها باخبر شد ، صفوان را به حضور خود خواست و به او گفت : شنيده ام شترها را يكجا فروخته اى ؟ صفوان : بلى ! همين طور است . هارون : چرا ؟ صفوان : پير شده و از كار افتاده ام و غلامان نيز از عهده اين كار به خوبى بر نمى آيند. هارون : نه ، من مى دانم چرا فروختى ! حتما موسى بن جعفر از موضوع قراردادى كه براى حمل اسباب و اثاث بستى آگاه شده و تو را از اين عمل نهى كرده است. او به تو دستور داده است شترانت را بفروشى ! صفوان : مرا با موسى بن جعفر چه كار. هارون با لحنى خشمگين گفت : صفوان ! دروغ مى گويى اگر دوستى هاى سابق نبود ، همين حالا سرت را از بدنت جدا مى كردم. 📚بحارالانوار ج ۷۵ ص ۳۷۶ ‌🌷‌‌ ✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ♥️ صاحب الزمان دوستت دارم ♥️ @Sahebzaman_dosetdaram
💫🌟💫 شب💫🌟💫 🔆نتيجه ترحم 🔻يكى از صالحان روزگار رفيقى داشت از دنيا رفت ، پس از مدتى او را در خواب ديد، پرسيد: خداوند با تو چه كرد؟ 🍁رفيق گفت : مرا در محضر الهى نگه داشتند و بشارت آمرزش به من دادند، به من از جانب خدا خطاب رسيد: آيا دانستى كه براى جه تو را آمرزيدم ؟ گفتم : به خاطر اعمال نيكم ، خطاب رسيد نه . گفتم : به خاطر اخلاصم در بندگى ؛ خطاب رسيد نه . 🍂گفتم : به خاطر فلان عمل و فلان عمل ، خطاب رسيد: نه ، به هيچيك از اينها تو را نيامرزيدم . گفتم : پس به چه سبب مرا آمرزيديد، خطاب رسيد آيا به خاطر دارى در كوچه هاى بغداد مى گذشتى گربه كوچكى را ديدى كه سرما او را عاجز كرده بود و او به سايه ديوار پناه مى برد، پس او را گرفتى و در ميان پوستين خود كه در تن داشتنى جاى دادى و او را از سرما نگه دارى نمودى ؟ 🌺گفتم : آرى ، فرمود: چون به آن گربه ترحم نمودى ما هم بر تو ترحم كرديم . 🌟 @Sahebzaman_dosetdaram
...کاروان رفت؟؟ 🔸مهندس عبدالباقی فرزند علامه طباطبایی، نقل می کند: 🔸هفت، هشت روز مانده به رحلت علامه، ایشان هیچ جوابی به هیچ کس نمی داد و سخن نمی گفت. 🔸فقط زیرلب زمزمه می کرد « لا اله الا الله! » 🔸حالات مرحوم علامه در اواخر عمر دگرگون شده و مراقبه ایشان شدید شده بود و کمتر تناول می کردند، و این بیت حافظ را می خواندند و یک ساعت می گریستند. کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش کی روی؟ ره زکه پرسی؟ چه کنی؟ چون باشی؟ 🔸همان روزهای آخر، کسی از ایشان پرسید: در چه مقامی هستید؟ فرموده بودند: مقام تکلم 🔸سائل ادامه داد: با چه کسی؟ فرموده بودند: با حق ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 🌟 @Sahebzaman_dosetdaram
💫🌟🌙 شـــــــــب🌙🌟💫 ⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁 🍃 می‌گویند؛ "آقا محمد خان قاجار" علاقه خاصی به شکار روباه داشته. تمام روز را در پی یک "روباه می‌تاخته،" بعد آن بیچاره را می‌گرفته و دور گردنش، "زنگوله‌ای آویزان" می‌کرده و آخر ر‌هایش می‌کرده. تا اینجا ظاهراً مشکلی نیست. البته که روباه بسار دَویده، وحشت کرده، اما زنده ا‌ست؛ هم جانش را دارد، هم دُمش و هم پوستش. "می‌ماند آن زنگوله!" از این به بعد روباه هر جا که برود زنگوله توی گردنش صدا می‌کند! دیگر نمی‌تواند "شکار" کند، چون صدای زنگوله، شکار را فراری می‌دهد. بنابراین «گرسنه» می‌ماند. صدای زنگوله، "جفتش" را هم فراری می‌دهد، پس «تنها» می‌ماند. از همه بد‌تر، صدای زنگوله، خود روباه را «آشفته» می‌کند، «آرامش»‌ را از او می‌گیرد.! "این‌‌ همان بلایی است که انسان امروزی سر ذهن پُرتَنشِ خودش می‌آورد. فکر و خیال رهایش نمی‌کند!" زنگوله‌ای از "افکار منفی،" دور گردنش "قلاده"می‌کند. بعد خودش را گول می‌زند و فکر می‌کند که آزاد است، ولی نیست. برده افکار منفی خودش شده و هر جا برود آن‌ها را با خودش می‌برد، آن هم با چه سر و صدایی، درست مثل سر و صدای یک زنگوله! * راستی هر یک از ما چقدر اسیر این زنگوله هستیم؟* 🍃 🌺🍃 *‌‌༻♡ ⃟اللّٰھُمَّ.؏َجِّلْ✦لِوَلیڪَ.الْفَرَج⃟♡༺* ۞اَللّٰٰھُــمَ صَّــلْ علٰـےمُحَمَّــدِﷺ وَآل مُحَمَّــدﷺ وَ؏َجْــل فَرَجَهُــم۞ ‌✧✾════✾🥀✾════✾✧ 🌟 @Sahebzaman_dosetdaram