❤صاحبالزماندوستتدارم❤
📜📖📜 📖📜 📜 #رمان_چمران_از_زبان_غاده🕊🥀 #قسمت_بیستم ↩️ 🍃🍃🍃🍃🍃 در نوسود که بودیم من بیشتر یاد لبنان
📜📖📜
📖📜
📜
#رمان_چمران_از_زبان_غاده🕊🥀
#قسمت_بیست_و_یکم ↩️
به هرحال ، تصمیم گرفتم بمانم تا آخر و برنگردم . البته به سردشت که رفتیم ، من به اکیپ بیمارستان ملحق شدم . نمی توانستم بیکار بمانم . در کردستان سختی ها زیاد بود. همان ایام آقای طالقانی از دنیا رفتند و برگشتیم تهران .
در تهران برایم خیلی سخت بود و من برای اولین بار مصطفی را آنطور دیدم، با نگرانی شدید .
منافقین خیلی حمله می کردند به او . عکسی از مصطفی کشیده بودند که در عینکش تانک بود و شلیک می کرد ، خیلی عکس وحشتناکی بود .
من خودم شاهد بودم این مرد چقدر با خلوص کار می کرد ، چقدر خسته می شد ، گرسنگی می کشید ، اما روزنامه ها اینطور جنجال به پا کرده بودند. در ذهن من هیچ کس درک نمی کرد مصطفی چه کارهایی انجام میدهد . از آن روز از سیاست متنفر شدم . به مصطفی گفتم: باید ایران را ترک کنیم . بیا برگردیم لبنان . ولی مصطفی ماند. به من میگفت: فکر نکن من آمده ام و پست گرفته ام ، زندگی آرام خواهدبود. تا حق و باطل هست و مادام که سکوت نمی کنی ، جنگ هم هست .
بالاخره پاوه آزاد شد و من به لبنان برگشتم . همین قدر که گاهگاهی بروم و برگردم راضی بودم و مصطفی دقیق کارهایی را که باید انجام می دادم می گفت . سفارش یک یک بچه های مدرسه را می کرد و می خواست که از دانه دانه خانواده شهدا تفقد کنم . برایشان نامه می نوشت . میگفت: بهشان بگو به یادشان هستم و دوستشان دارم . مدام می گفت: اصدقائنا ، دوستانم ، نمی خواهم دوستانم فکر کنند آمده ام ایران ، وزیر شده ام ، آن ها را فراموش کرده ام .
یک بار که در لبنان بودم شنیدم که عراق به ایران حمله کرده خیلی ناراحت شدم . جنگ کردستان که تمام شد خوشحال شدم . امید برایم بود که کردستان الحمدلله تمام شد ...
#ادامه_دارد........
📗از زبان همسرشان غاده
🌹به نیت شهید سردار سلیمانی و شهید چمران برای تعجیل در فرج امام زمان عج صلوات بفرستیم😊
صآحِبالزمآݩدوستَٺدآرَم🌸👇🏻
| @sahebzaman_dosetdaram |
📜
📖📜
📜📖📜
❤صاحبالزماندوستتدارم❤
🎉🎉🎉 🎉🎉 🎉 #رمان_عاشقانه_ای_برای_تو #قسمت_بیست * ﻧﺬﺭ ﭼﻬﻞ ﺭﻭﺯﻩ* ﻫﻤﻪ ﺭﻭ ﻧﺪﯾﺪ ﺭﺩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ . ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﺳﺎﺗ
🎉🎉🎉
🎉🎉
🎉
#رمان_عاشقانه_ای_برای_تو
#قسمت_بیست_و_یکم
*ﺩﻋﻮﺗﻨﺎﻣﻪ*
ﻓﺮﺩﺍ، ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯ ﺑﻮﺩ . ﻣﯽ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺷﻠﻤﭽﻪ ... ﺩﻟﻢ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ... ﮐﺎﺵ ﻣﯽ ﺷﺪ ﻣﻨﻮ ﻫﻤﻮﻥ ﺟﺎ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺷﺘﻦ ﻭ ﺑﺮﻣﯽ ﮔﺸﺘﻦ . ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺐ ﺭﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻡ ... .
ﺭﺍﻫﯽ ﺷﻠﻤﭽﻪ ﺷﺪﯾﻢ . ﺑﺮﻋﮑﺲ ﺩﻓﻌﺎﺕ ﻗﺒﻞ، ﻗﺮﺍﺭ ﺷﺪ ﺗﻮﯼ ﺭﺍﻩ ﺭﺍﻭﯼ ﺭﻭ ﺳﻮﺍﺭ ﮐﻨﯿﻢ . ﺗﻪ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﺩﻡ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ . ﭼﺎﺩﺭﻡ ﺭﻭ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺗﻮﯼ ﺻﻮﺭﺗﻢ . ﺑﺎ ﺷﻬﺪﺍ ﺣﺮﻑ ﻣﯽ ﺯﺩﻡ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﺗﻮﯼ ﻫﻤﻮﻥ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺍﺑﻢ ﺑﺮﺩ ... .
ﺑﯿﻦ ﺧﻮﺍﺏ ﻭ ﺑﯿﺪﺍﺭﯼ ﯾﻪ ﺻﺪﺍ ﺗﻮﯼ ﮔﻮﺷﻢ ﭘﯿﭽﯿﺪ .ﭼﺮﺍ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻭ ﻣﺎ ﺭﻫﺎﺕ ﮐﺮﺩﯾﻢ؟ ﻣﺎ ﺩﻋﻮﺗﺘﻮﻥ ﮐﺮﺩﯾﻢ ... ﭘﺎﺷﻮ ... ﻧﺬﺭﺕ ﻗﺒﻮﻝ ... .
ﭼﺸﻢ ﻫﺎﻡ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ . ﻫﻨﻮﺯ ﺻﺪﺍ ﺗﻮﯼ ﮔﻮﺷﻢ ﻣﯽ ﭘﯿﭽﯿﺪ ... .
ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ . ﺩﺭ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﺑﺎﺯ ﺷﺪ . ﺭﺍﻭﯼ ﯾﮑﯽ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﭘﻠﻪ ﻫﺎ ﺑﺎﻻ ﻣﯿﻮﻣﺪ . ﺯﻣﺎﻥ ﻣﺘﻮﻗﻒ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﺧﻮﺩﺵ ﺑﻮﺩ . ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﻣﻦ . ﺍﺷﮏ ﻣﺜﻞ ﺳﯿﻼﺑﯽ ﺍﺯ ﭼﺸﻤﻢ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯽ ﺍﻭﻣﺪ ... .
ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ ... ﻣﻦ ﺭﻭ ﻧﺪﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩ ... ﺑﺴﻢ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﻟﺮﺣﻤﻦ ﺍﻟﺮﺣﯿﻢ ... ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺘﻦ ...
ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﺮﺩﻥ ﻭ ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ . ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻤﻮﻥ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﺳﺮ ﺑﻪ ﺯﯾﺮ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ . ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺻﺪﺍﺵ ﺑﻠﺮﺯﻩ ﯾﺎ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﻪ ...
#ادامه_دارد...
نویسنده:
#سید_طاها_ایمانی
📚منبع:داستانهای ناز خاتون
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
صآحِبالزمآݩدوستَٺدآرَم🌸👇🏻
| @sahebzaman_dosetdaram |
🎉
🎉🎉
🎉🎉🎉