🌸 #سرگذشت ارواح در عالم برزخ
(قسمت 2)
#قسمت_دوم
◾️ عمویم دوباره صورتش را به من نزدیک کرد و شهادتین را به من تلقین نمود.
همین که خواستم زبانم را تکان دهم دوباره شیاطین به تلاش افتادند اما این بار از راه تهدید وارد شدند...
💥 لحظه عجیبی بود، از یک طرف آن شخص سفید پوش با کارهای عجیبش و از طرف دیگر اصرار عمویم بر گفتن شهادتین و از سوی دیگر ارواح خبیثه که سعی در ربودن ایمان، در آخرین لحظات زندگیم داشتند. 💠 زبانم سنگین و گویا لبهایم بهم دوخته شده بود. واقعاً درمانده شده بودم. دلم میخواست از این وضع رنج آور نجات مییافتم اما چگونه؟ از کدام راه؟ به وسیله چه کسی؟ ✨ در این کشاکش ناگهان از دور چند نور درخشان ظاهر شدند، با آمدن آنها مرد سفیدپوش به تعظیم ایستاد و آن چهرههای ناپاک فرار کردند، 💫 هرچند در آن لحظه آن نورهای پاک و بی نظیر را نشناختم اما بعدها فهمیدم که آنها ائمه اطهار (علیم السلام) بودند که در آن لحظه حساس به فریاد من رسیدند و از برکت وجود آنها چهرهام باز و سبک شده، لبهایم را تکان دادم و شهادتین را زمزمه کردم. 🌼 در این لحظه دستهای آن سفیدپوش از روی صورتم گذشت و من که در اوج درد و رنج بودم ناگهان تکانی خورده و آرام شدم.✅ انگار تمام دردها و رنجها برای اهالی آن دنیا جا نهاده بودم، زیرا چنان آسایش یافتم که هیچگاه مثل آن روز آزادی و آرامش نداشتم ...✳️ حال زبان و عقلم به کار افتاده بود، همه را میدیدم و گفتارشان را میشنیدم. 🔆 در این لحظه نگاهم به آن مرد سفیدپوش افتاد. پرسیدم: تو کیستی؟ از من چه میخواهی؟ همه اطرافیانم را میشناسم جز تو. 🔰 گفت: تا حال باید مرا شناخته باشی من ملک الموت هستم. از شنیدن نامش ترس و اضطراب وجودم را لرزاند. ⚜ خاضعانه در مقابلش ایستادم و گفتم: درود خدا بر تو فرشته الهی باد، نام تو را بارها شنیدهام با این حال در آستانه مرگ هم نتوانستم تو را بشناسم، آیا برای تمام کردن کار از من اجازه میخواهی؟ ♦️ فرشته مرگ در حالی که لبخند میزد گفت: من برای جدا کردن روح از بدن، محتاج به اجازه هیچ بندهای نیستم و تو هم اگر خوب دقت کنی دار فانی را وداع گفتهای، خوب نگاه کن آن جسد توست که در میان جمع بر زمین مانده است.🔷 به پایین نگاه کردم. وحشت و اضطراب سراسر وجودم را فراگرفته بود.
جسدم در میان اقوام و آشنایان بدون هیچگونه حرکتی بر زمین افتاده بود و همسر و فرزندان و بسیاری نزدیکانم، در حالیکه در اطراف جنازهام خیمه زده بودند، ناله و فریادشان به آسمان بلند بود،با خود اندیشیدم: اینان برای چه و برای که اینگونه شیون میکنند؟!
🌷 ادامه دارد...
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
♥️ صاحب الزمان دوستت دارم ♥️
@Sahebzaman_dosetdaram
هماهنگی والدین ۲.m4a
زمان:
حجم:
48.55M
💠💠💠💠💠
👩🏫 مدرس:
استاد روستائی
بازی درمانگر و قصه درمانگر کودک
♦️موضوع :
هماهنگی_والدین_در_تربیت_فرزندان
#قسمت_دوم
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
♥️ صاحب الزمان دوستت دارم ♥️
@Sahebzaman_dosetdaram
﷽📚🕥
#قصه_های_قرآنی📖
#حضرت_یونس(ع)
#قسمت_دوم🦋
🦋يونس عليهالسلام در ميان قوم خود در نَينَوا🦋
🌻 به گفته بعضى يونس عليهالسلام در حدود 825 سال قبل از ميلاد، در سرزمين نينوا ظهور كرد. نينوا شهرى در نزديك موصل (در عراق كنونى) يا در اطراف كوفه در سمت كربلا بود. هم اكنون در نزديك كوفه در كنار شط، قبرى به نام مرقد يونس عليهالسلام معروف است.
🕌شهر نينوا داراى جمعيتى بيش از صد هزار نفر بود. چنان كه در آيه 147 سوره صافات آمده: و يونس را به سوى جمعيت يكصدهزار نفرى يا بيشتر فرستاديم.
🌟مردم نينوا بتپرست بودند و در همه ابعاد زندگى در ميان فساد و تباهىها غوطه مىخوردند. آنان نياز به راهنما و راهبرى داشتند تا حجت را بر آنها تمام كند و آنان را به سوى سعادت و نجات دعوت نمايد. حضرت يونس عليهالسلام همان پيامبر راهنما بود كه خداوند او را به سوى آن قوم فرستاد.
🌻يونس عليهالسلام به نصيحت قوم پرداخت و با برنامههاى گوناگون آنها را به سوى توحيد و پذيرش خداى يكتا، و دورى از هر گونه بتپرستى فراخواند.
✨يونس همچنان به مبارزات پى گير خود ادامه داد، و از روى دلسوزى و خيرخواهى مانند پدرى مهربان به اندرز آن قوم گمراه پرداخت، ولى در برابر منطق حكيمانه و دلسوزانه چيزى جز مغلطه و سفسطه نمىشنيد. بت پرستان مىگفتند: ما به چه علت از آيين نياكان خود دست بكشيم و از دينى كه سالها به آن خو گرفتهايم جدا شده و به آيين اختراعى و نو و تازه اعتقاد پيدا كنيم.
🌻يونس عليهالسلام مىگفت: بتها اجسام بى شعور هستند و ضرر و نفعى ندارند، و هرگز نمىتواند منشأ خير گردند چرا آنها را مىپرستيد؟...
🌻هر چه يونس عليهالسلام آنها را تبليغ و راهنمايى مىكرد، آنها گوش فرا نمىدادند، و يونس عليهالسلام را از ميان خود مىراندند و به او اعتنا نمىكردند.
🌻يونس عليهالسلام در سى سالگى به نينوا رفته و دعوتش را آغاز نموده بود. سى و سه سال از آغاز دعوتش گذشت اما هيچكس جز دو نفر به او ايمان نياوردند، يكى از آن دو نفر دوست قديمى يونس عليهالسلام و از دانشمندان و خاندان علم و نبوت به نام روبيل بود و ديگرى، عابد و زاهدى به نام تنوخا بود كه از علم بهرهاى نداشت.
🌻كار روبيل دامدارى بود، ولى تنوخا هيزمكن بود، و از اين راه هزينه زندگى خود را تأمين مىكرد.
🌻يونس عليهالسلام از هدايت قوم خود مأيوس گرديد و كاسه صبرش لبريز شد، و شكايت آنها را به سوى خدا برد و عرض كرد: خدايا! من سى ساله بودم كه مرا به سوى قوم براى هدايتشان فرستادى، آنها را دعوت به توحيد كردم و از عذاب تو ترساندم و مدت 33 سال به دعوت و مبارزات خود ادامه دادم، ولى آنها مرا تكذيب كردند و به من ايمان نياوردند ، رسالت مرا تحقير نمودند و به من اهانتها كردند. به من هشدار دادند و ترس آن دارم كه مرا بكشند، عذابت را بر آنها فرو فرست، زيرا آنها قومى هستند كه ايمان نمىآورند.
🌻يونس عليهالسلام براى قوم عنود خود تقاضاى عذاب از درگاه خدا كرد، و آنها را نفرين نمود، و در اين راستا اصرار ورزيد، سرانجام خداوند به يونس عليهالسلام وحى كرد كه:
🌻عذابم را روز چهارشنبه در نيمه ماه شوال بعد از طلوع خورشيد بر آنها مىفرستم، و اين موضوع را به آنها اعلام كن.
🌻يونس عليهالسلام خوشحال شد و از عاقبت كار نهراسيد و نزد تنوخا (عابد) رفت و ماجراى عذاب و وقت آن را به او خبر داد.
🌻سپس گفت: برويم اين ماجرا را به مردم خبر دهيم. عابد عليهالسلام كه از دست آنها به ستوه آمده بود، گفت: آنها را رها كن كه ناگهان عذاب سخت الهى به سراغشان آيد، يونس گفت: به جاست كه نزد روبيل (عالِم) برويم و در اين مورد با او مشورت كنيم، زيرا او مردى حكيم از خاندان نبوت است. آنها نزد روبيل آمدند و ماجرا را گفتند.
🌻روبيل از يونس عليهالسلام خواست به سوى خدا بازگردد، و از درگاه خداوند بخواهد كه عذاب را از قوم به جاى ديگر ببرد، زيرا خداوند از عذاب كردن آنها بى نياز و نسبت به بندگانش مهربان است.
🌻ولى تنوخا درست بر ضد روبيل، يونس عليهالسلام را به عذاب رسانى تحريص كرد، روبيل به تنوخا گفت: ساكت باش تو يك عابد جاهل هستى.
🌻سپس روبيل نزد يونس عليهالسلام آمد و تأكيد بسيار كرد كه از خدا بخواه عذاب را برگرداند، ولى يونس عليهالسلام پيشنهاد او را نپذيرفت و همراه تنوخا به سوى قوم رفتند و آنها را به فرا رسيدن عذاب الهى در صبح روز چهارشنبه در نيمه ماه شوال، هشدار دادند. مردم با تندى و خشونت با يونس و تنوخا برخورد كردند، و يونس عليهالسلام را با شدت از شهر نينوا اخراج نمودند. يونس همراه با تنوخا از شهر بيرون آمد، تا از آن منطقه دور گردند، ولى روبيل در ميان قوم خود ماند.
#اللهم_عجل_ݪِوَلیِّڪ_َالفَرَجـ_وفرجنابه
♥️ صاحب الزمان دوستت دارم ♥️
@Sahebzaman_dosetdaram
﷽📚🕥📚🎆
#قصه_های_قرآنی 📖
#حضرت_لقمان(ع)
#قسمت_دوم
🦋ويژگىهاى حضرت لقمان عليهالسلام🦋
1 - لقمان عليهالسلام از كسانى بود كه عمر طولانى كرد، عمرش را از دويست تا 560 سال و از هزار تا 3500 سال نوشتهاند.
🌱 - سلسله نسب او را چنين نوشتهاند: لقمان بن عنقى بن مزيد بن صارون، و لقبش ابوالاسود بود، بعضى او را پسر خاله، يا خواهرزاده حضرت ايوب عليهالسلام مىدانند كه سلسله نسبش به ناحور بن تارَخ (برادر ابراهيم خليل) مىرسد.
🌱3 - او از اهالى نوبه واقع در سرزمين آفريقا بود، از اين رو سياه چهره و داراى لبهاى ستبر و درشت بود، و قدمهاى گشاد و بلند داشت.
4 - او مدتى چوپان و برده قين بن حسر (از ثروتمندان بنى اسرائيل) بود سپس بر اثر بروز حكمت از او، اربابش او را آزاد ساخت.
🌱محدث و مورخ معروف، مسعودى مىنويسد: لقمان از اهالى نَوبه (واقع در آفريقا) بود ارباب او قين بن حسر نام داشت، لقمان در دهمين سال حكومت حضرت داوود عليهالسلام به دنيا آمد، عبد صالح بود، خداوند نعمت حكمت را به او عطا كرد، او در نقاط مختلف زمين، عمر طولانى كرد، همواره حكمت و وارستگى از او آشكار مىشد و تا عصر حضرت يونس عليهالسلام زندگى كرد.(954)
5 - در حديثى آمده لقمان به پسرش گفت:
🦋يا بُنَىّ خدَّمتُ اَربَعَمَأَةِ نَبىّ، و اَخَذتُ مِن كلامِهِم اَربعَ كَلِمات، و هى: اذا كَنتَ فِى الصَّلواةِ فاحفَظ قَلبَكَ، و اِذا كُنتَ عَلَى المائدَةِ فَاحفَظ حَلقَكَ، وَ اذا كُنتَ فِى بَيتِ الغَيرِ فَاحفَظ عَينَك، وَ اِذا كُنتَ بَينَ الخَلقِ فَاحفَظ لِسانَك؛
اى پسر جان! من چهارصد پيامبر را خدمت كردم، و از گفتار آنها چهار سخن برگزيدم:
🌱 1 - هنگامى كه در نماز هستى حضور قلبت را حفظ كن. 2 - هنگامى كه بر كنار سفره نشستى، گلويت را (از مال حرام) حفظ كن. 3 - هنگامى كه به خانه ديگرى رفتى، چشم خود را (از نگاه حرام) حفظ كن. 4 - و هنگامى كه بين انسانها رفتى، زبانت را حفظ كن.
🌱بر اساس اين حديث، لقمان عليهالسلام علاوه بر اين كه عمر طولانى كرده، همواره با پيامبران محشور بوده، به طورى كه با چهارصد پيامبر ملاقات نموده و از گفتار معنوى آنها بهره جسته است.
🌱6 - به نظر مىرسد كه لقمان عليهالسلام بيشتر عمرش را در خاورميانه، به خصوص در فلسطين و بيت المقدس گذرانده است. و نقل شده كه قبرش در ايله يكى از بندرهاى فلسطين است. او عمرى را با حكمت نظرى و عملى و معرفت در سطح بالا گذراند، و همواره نام نورانيش در پيشانى تاريخ حكماى وارسته جهان مىدرخشد.
🦋از گفتنىها اين كه: او فرزندان بسيار داشت، آنها را به گرد خود جمع مىكرد و به نصيحت آنها مىپرداخت، به گفته بعضى گرچه او با جمله يا بُنَىَّ؛ اى پسرك من نصيحت خود را آغاز مىكرد، ولى، خطاب او به همه پسران و فرزندانش بود، و با اين خطاب (كه خطاب به پسر بزرگ بود) به شيوه سخنرانان توانا، همه فرزندانش را به خود جلب نموده و مورد پند و اندرز قرار مىداد.
🌱در قرآن تنها بخش كوچكى از نصايح لقمان عليهالسلام امده، و گرنه او نصايح بسيار دارد كه گردآورى همه آنها، كتاب قطورى را تشكيل خواهد داد.
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها 🤲🏻
✾ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
♥️ صاحب الزمان دوستت دارم ♥️
@Sahebzaman_dosetdaram
جمعیت2چهار گروه موافق فرزندآوری.mp3
زمان:
حجم:
2.73M
#قسمت_دوم
🚨 پاسخ به شبهات مرتبط به جمعیت و فرزندآوری
⭕️ قسمت دوم
🔶 ادله موافقین افزایش جمعیت
🔹 علت نگرانی جمعیت شناسان از کاهش جمعیت
🔸 انحرافی به نام شیعه و سنی کردن بحث جمعیت
🔹 اطاعت از رهبری! آیا ما سربلندیم ⁉️⁉️⁉️⁉️
🔸 نقش دستورات اسلامی در فرزندآوری
✅ حجت الاسلام محمدمسلم وافی
⌚️ رادیومعارف سال ۱۳۹۱
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها 🤲🏻
✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
♥️ صاحب الزمان دوستت دارم ♥️
@Sahebzaman_dosetdaram
💠هدف کودکان از بدرفتاری هایشان چیست؟
📌قسمت دوم:
براي خيلي از والدين تفکيک و شناسايي اين علل چهارگانه بسيار سخت به نظر مي رسد. به سادگي مي توانيد از دو طريق بفهميد وقتي فرزندتان يک بدرفتاري انجام داد، هدفش کدام يک از اين علل چهارگانه بوده است. اين دو روش عبارتند از:
۱- نوع احساس و عکس العملي که در اثر بدرفتاري کودکان در شما ايجاد شده است مورد توجه قرار دهيد.
وقتي کودک بدرفتاري را انجام داد و شما تاديبي را در نظر گرفتيد اما جواب نداد، ابتدا به درون خود رجوع کنيد و ببينيد در قبال رفتار اين کودک، چه احساسي پيدا کرديد.
🔸اگر خشمگين هستيد، هدف کودک جلب توجه است؛
🔹اگر به عنوان والد احساس تهديد مي کنيد، شايد کودکتان قصد قدرتنمايي دارد؛
🔸اگر به خاطر رفتار فرزندتان آزرده و ناراحت شديد، انتقام جويي مي تواند هدف فرزندتان باشد؛
🔹اگر به عنوان والد احساس بي کفايتي کرديد، فرزندتان به دنبال ايجاد تصور بي کفايتي و عاجز جلوه دادن است.
#تربیت_فرزند
#بدرفتاریهای_کودکان
#قسمت_دوم
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها 🤲🏻
✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
♥️ صاحب الزمان دوستت دارم ♥️
@Sahebzaman_dosetdaram
18.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📺 #برنامه_ریسمان #قم
#دکتر_علی_تقوی
#قسمت_دوم
❇️ با مـوضـوع :
《تعــریف لغــــوی و اصطلاحی امــر به معــروف و نهـی از منڪــر》
(معـروف به معنای عـــرف نیست!
"مٰا عَرَفَ عِنْدَالله" آنچـه خداونـد به رسمیّـت شناختـه، معـروف است.)
#بی_تفاوت_نباشیم
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
♥️ صاحب الزمان دوستت دارم ♥️
@Sahebzaman_dosetdaram
22.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚨ایکاش به جای بچه،گربه داشتم...❗️
🔹 انتشار ۴ قسمت از مناظره جنجالی
🔸 #قسمت_دوم: ارزش فرزندآوری
✅ حجت الاسلام محمدمسلم وافی
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
✾ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
♥️ صاحب الزمان دوستت دارم ♥️
@Sahebzaman_dosetdaram
استاد وافیایجاد خودکنترلی 2.mp3
زمان:
حجم:
11.26M
#قسمت_دوم #فرزندآوری #تربیت_فرزند
🎙 روش های ایجاد خود کنترلی در فرزندان
🔸 قسمت دوم
🖍 انتقاد به روش استفاده مطلق از نظارت بر رفتار فرزندان !!
❗️اهمیت توجه به ویژگی های فرزندان در تربیت
🔸تقسیم تربیت فرزندان به سه هفت سال
🔹رفتارهای معنادار فرزندان !!!
🔸 تربیت فرزندان یک امر کاملا تخصصی
🔰 حجت الاسلام محمدمسلم وافی
#تربیت #خودکنترلی #جمعیت #وافی
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
♥️ صاحب الزمان دوستت دارم ♥️
@Sahebzaman_dosetdaram
12.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📺پخش از رسانه ملی(برای اولین بار)
🤩پـــــــــاســـخ به تـــمـــامی شـــبـــهات در مورد گشت_ارشاد 🚔 و طرح_نور✨💕
🎙#دکتر_علی_تقوی
#قسمت_دوم
آیا بیحجابی گناه بزرگیه⁉️🤔
اینکه بیحجابی حرام سیاسیه یعنی چی⁉️🧐
آیا زمان پیامبر هم گشت ارشاد بوده⁉️🙄
#نشر_حداکثری
#امام_زمان
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
@Sahebzaman_dosetdaram
26.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥کلیپ
💢برای چیزای کوچیک شکرگزاری کنید نه چیزای بزرگ
🔹طرف تو اینستاگرام پیج زده میگه من مسترم...
چاکراهاتو وا کن....😊
🔸افتادی تو دور باطل خودت خبر نداری
🔹مکان و محل زندگی به ادم شرافت نمیده تو به اونا شرافت میدی
💠گزیدهای از سخنرانی #دکترسعید_عزیزی
#قسمت_دوم
#امام_زمان
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
@Sahebzaman_dosetdaram
📚#تنها_میان_داعش
📖 #قسمت_دوم
2️⃣
با هر نفسی که با وحشت از سینه ام بیرون
می آمد امیرالمؤمنین علیه السلام را صدا میزدم و دیگر میخواستم جیغ بزنم که با دستان حیدری اش نجاتم داد!
به خدا امداد امیرالمؤمنین علیه السلام بود که از حنجره حیدر سربرآورد! آوای مردانه و محکم حیدر بود که در این لحظات سخت تنهایی، پناهم داد :
»چیکار داری اینجا؟«
از طنین غیرتمندانه صدایش، چرخیدم و دیدم عدنان زودتر از من، رو به حیدر چرخیده و میخکوب حضورش تنها نگاهش میکند. حیدر با چشمانی که از عصبانیت سرخ و درشتتر از همیشه شده بود، دوباره بازخواستش کرد :
»بهت میگم اینجا چیکار داری؟؟؟«
تنها حضور پسرعموی مهربانم که از کودکی همچون برادر بزرگترم همیشه حمایتم میکرد، میتوانست دلم را اینطور قرص کند که دیگر نفسم بالا آمد و حالا نوبت عدنان بود که به
لکنت بیفتد :
»اومده بودم حاجی رو ببینم!«
حیدر قدمی به سمتش آمد، از بلندی قد، هر دو مثل هم بودند، اما قامت چهارشانه حیدر طوری مقابلش را گرفته بود که اینبار راه گریز او بسته شد و انتقام خوبی بابت بستن راه من بود! از
کنار عدنان با نگرانی نگاهم کرد و دیدن چشمان معصوم و وحشت زده ام کافی بود تا حُکمش را اجرا کند که با کف دست به سینه عدنان کوبید و فریاد کشید :
»همنیجا مثِ سگ میکُشمت!!!«
ضرب دستش به حدی بود که عدنان قدمی عقب پرت شد. صورت سبزه اش از ترس و
عصبانیت کبود شد و راه فراری نداشت که ذلیلانه دست به دامان غیرت حیدر شد :
»ما با شما یه عمر معامله کردیم! حالا چرا مهمونکُشی میکنی؟؟؟«
حیدر با هر دو دستش، یقه پیراهن عربی عدنان را گرفت و طوری کشید که من خط فشار یقه لباس را از پشت میدیدم که انگار
گردنش را میبُرید و همزمان بر سرش فریاد زد :
»بی غیرت! تو مهمونی یا دزد ناموس؟؟؟«
از آتش غیرت و غضبی که به جان پسرعمویم افتاده و نزدیک بود کاری دستش بدهد، ترسیده بودم که با دلواپسی صدایش زدم :
»حیدر تو رو خدا!«
و نمیدانستم همین نگرانی خواهرانه، بهانه به دست آن حرامی میدهد که با دستان لاغر و
استخوانی اش به دستان حیدر چنگ زد و پای مرا وسط کشید :
»ما فقط داشتیم با هم حرف میزدیم!«
نگاه حیدر به سمت چشمانم چرخید و من صادقانه شهادت دادم:
»دروغ میگه پسرعمو! اون دست از سرم برنمیداشت...«
و اجازه نداد حرفم تمام شود که فریاد بعدی را سر من کشید :
»برو تو خونه!«
اگر بگویم حیدر تا آن روز اینطور سرم فریاد نکشیده بود، دروغ نگفته ام که همه ترس و
وحشتم شبیه بغضی مظلومانه در گلویم ته نشین شد و ساکت شدم. مبهوت پسرعموی مهربانم که بی رحمانه تنبیهم کرده بود، لحظاتی نگاهش کردم تا لحظه ای که روی چشمانم را پرده ای از اشک گرفت. دیگر تصویر صورت زیبایش پیش چشمانم محو شد که سرم را پایین انداختم، با قدم هایی کُند و کوتاه از کنارشان رد شدم و به سمت ساختمان رفتم. احساس میکردم دلم زیر و رو شده است؛ وحشت رفتار زشت و زننده عدنان که هنوز به جانم مانده بود و از آن سخت تر، شکی که در چشمان حیدر پیدا شد و فرصت نداد از خودم دفاع کنم. حیدر بزرگترین فرزند عمو بود و تکیه گاهی محکم برای همه خانواده، اما حالا
احساس میکردم این تکیه گاه زیر پایم لرزیده و دیگر به این خواهر کوچکترش اعتماد ندارد.
چند روزی حال دل من همین بود، وحشت زده از نامردی که میخواست آزارم دهد و دلشکسته از مردی که باورم نکرد! انگار حال دل حیدر هم بهتر از من نبود که همچون من از روبرو شدنمان فراری بود و هر بار سر سفره که همه دور هم جمع میشدیم، نگاهش را از چشمانم میگرفت و دل من بیشتر میشکست. انگار
فراموشش هم نمیشد که هر بار با هم روبرو میشدیم، گونه هایش بیشتر گل انداخته و نگاهش را بیشتر پنهان میکرد. من به کسی چیزی نگفتم و میدانستم او هم حرفی نزده که عمو هرازگاهی سراغ عدنان و حساب
ابوسیف را میگرفت و حیدر به روی خودش نمی آورد از او چه دیده و با چه وضعی از خانه بیرونش کرده است.
شب چهارمی بود که با این وضعیت دور یک سفره روی ایوان مینشستیم، من دیگر حتی در قلبم با او قهر کرده بودم که اصلا نگاهش نمیکردم و دست خودم نبود که دلم از بیگناهی ام همچنان میسوخت. شام تقریباً تمام شده بود که حیدر از پشت پرده سکوت همه این شبها
بیرون آمد و رو به عمو کرد:
»بابا! عدنان دیگه اینجا نمیاد.«
شنیدن نام عدنان، قلبم را به دیوار سینه ام کوبید و بی اختیار سرم را بالا آورد. حیدر مستقیم به عمو نگاه میکرد و طوری مصمم حرف زد که فاتحه آبرویم را خواندم. ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و میخواست قصه را
فاش کند. باور نمیکردم حیدر این همه بی رحم شده باشد که بخواهد در جمع آبرویم را ببرد. اگر لحظه ای سرش را می چرخاند، میدید چطور با نگاه مظلومم التماسش میکنم تا حرفی نزند و او بیخبر از دل بیتابم، حرفش را زد:
🔹ادامه دارد...
#امام_زمان
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَ
@Sahebzaman_dosetdaram