•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠٠•
Part ②②④
رسیدیم بیمارستان.
اینقدر اوضاع ساحل بد بود که بی معطلی بردنش اتاق عمل.
من فشارم افتاده بود و ضعف شدیدی کرده بودم که باعث شده بود دلپیچهی بدی بگیرم.
روی صندلی نشسته بودم و داشتم از درد به خودم میپیچیدم.
گریه هام حالمو بدتر می کرد.
یهو یاد نورا افتادم.
گوشی ساحلو از تو کیفش در آوردم.
رمزشو بلد نبودم!
همینطوری عدد می زدم ولی کار ساز نبود.
که همینطوری رندوم یه عددی زدم که باز شد! خیلی شانس آوردم.
رفتم تو تلفنا.
حالا با این سیوایی که کرده چجوری میفهمیدم کدومشونه!
قلب من! زندگی من! دنیای من!
رفتم داخل زندگی من و پیامکاشو خوندم. خودش بود.
امیدوار بودم ساحل منو ببخشه که پیاماشونو خوندم!
زنگ زدم. بی معطلی جواب داد..
•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠٠•
@SAHEL1289
٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠٠•
Part ②②⑤
نورا رو خیلی دوست داشتم.
تا صدای«سلام ساحل»ش اومد گریم صدامو لرزوند.
دریا: نوراااا
نورا: عه..دریا تویی؟ جانم؟
داری..گریه می کنی؟!
از گریم نمی تونستم حرف بزنم.
فقط صدای هق هقمو می شنید.
نورا: دریا جون به لبم کردی چی شده؟
دریا: ساح..ساحل..
نورا: ساحل چیییی
دریا: ساحلو ترور کردن!
نورا: چی می گی دریا؟ این حرفا چیه؟
دریا: بخدا من الان بیمارستان حضرت زهراعم! الان ساحل اتاق عمله!
نورا: دریا..یا حسین..واقعا؟
دریا: باور کن ایندفعه شوخی نیستتت
نورا: باشه..الان میام. همونجا بمونیا
چیزی نگفتم و با گریه گوشیو قطع کردم.
•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠٠•
@SAHEL1289
•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠٠•
Part ②②⑥
سرم داشت سوت می کشید.
خیلی حالم بود و زمان کند تر از همیشه می گذشت.
خودمو با نگاه کردن به در و دیوار مشغول کردم که با صدای نورا به خودم اومدم.
نورا: دریا!
برگشتم و نورا رو تا دیدم زدم زیر گریه و دویدم بغلش.
نورا محکم بغلم کرد.
نورا: چی شده دریا؟ چی شده دورت بگردم؟ ساحل کجاست؟
با هق هق به زور توضیح دادم.
رنگ صورت نورا مثل گچ شده بود.
نشست رو صندلی و منو هم کنارش نشوند.
ذکر یا حسین از روی لباش بلند نمی شد.
نورا: کاری از دستمون برنمیاد جز دعا..
دریا: من دعا کردم.
نورا: بیشتر!
دریا؛ خواهرت هیچ فرقی با خواهر نداشتم نداره. باید زنده بمونه!
لبخند غمگینی زدم.
دریا: ساحل واسم خیلی از خاطرات موقعایی که من نبودمو گفته واسم.
بیچاره خیلی از عمرش تو بیمارستان گذاشته.
نورا اشکی از روی گونه هاش سر خورد.
نورا: بیمارستان نیست اسمش که؛کابوسه...
•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠٠•
@SAHEL1289
•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠٠•
Part ②②⑦
دستاشو دورم حلقه کرد. سرمو روی سینش گذاشتم و هق هق کردم.
بعد از دقایقی بازوهامو گرفت و منو از خودش جدا کرد.
به چشمام خیره شد. سریع اشکاشو پاک کرد.
نورا: بیا بریم نمازخونه.
دریا: چی؟
نورا: پاشو..بیا بریم ازشون بپرسیم نمازخونه کجاست
دنبال نورا راه افتادم. پاهام توان راه رفتن نداشت.
از پرستاری پرسید.
به من اشاره کرد که دنبالش برم.
رفتیم طبقه بالا و رسیدیم به اتاقی که روش نوشته بود:«نمازخانه»
درو باز کرد. کفشامونو در آوردیم و رفتیم نشستیم.
نورا: دریا! ما می خوایم ساحل زنده بمونه نه؟
بغض کردم.
دریا: البته..
•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠٠•
@SAHEL1289
•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠٠•
Part ②②⑧
نورا لبخندی زد.
چادرشو روی سرش درست کرد.
دستامو گرفت.
نورا: بذار واست یه خاطره تعریف کنم.
بچه که بودیم؛ من و خواهرت با بچه های پایگاه رفتیم اردو.. موقع برگشت تصادف کردیم.
دریا: ساحل بهم گفته بود.
نورا: وایستا..بعد خیلی اوضاعمون خراب بود.
یکی از بچه هامون ضربانش کم بود و خونریزی داشت.. خیلی خوب یادمه..
ویدا شک قلبی خورده بود..
ساحل بی اختیار جیغ می زد..
پای من شکسته بود و بیشتر از این حال روحیم خیلی خراب بود دریا. خیلی.
می دونی چیکار کردم؟
قرآن صورتی کوچیکی از تو کیفش در آورد.
نورا: برکت این قرآن؛ ذکری که می گفتم باعث شد هممون خوب بشیم!
دریا: منظورت از ذکر چیه؟
نورا: یا ابوالفضل.
•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠٠• @SAHEL1289
•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠٠•
Part ②②⑨
نورا: حضرت عباس واقعا دستمو گرفت.. واقعا گرفت.
هرموقع ساحل ناراحت بود بهش می گفتم به آقا اباعبدالله و حضرت عباس وصل شه؛ حالش خوب می شد!
همین خواهرت که قبلا... اینشکلی نبود با مداحیاشون اشک می ریخت.
اینه کار این دوتا برادر!
می دونی چی می گم دریا؛ به کسی که باهاش ارتباط قلبی داری وصل شو.
باور کن دستتو می گیره! باور کن!
آهی کشیدم و سرمو به دیوار تکیه دادم.
نورا هم بلند شد و رفت یه گوشه ای و واسه خودش قرآن خوند؛ دعا کرد و هق هق کرد..
با خودم فکر کردم. فکر کردم. فکر کردم.
حضرت رقیه رو خیلی دوست داشتم. خیلی. وقتی ساحل واسم قصشو تعریف کرد خیلی دلم سوخت.
نمی دونستم چی بگم. با اینکه توی خونمون قرآن و نماز به پا بود و خودم هم می خوندم؛ ولی اصلا حس معنوی نداشتم. نمی دونستم چرا.
اشکی روی گونه هام چکید و کم کم تند تر شد.
شنیده بودم الهی به رقیه؛ خیلی کارا رو درست می کنه.
چشمامو فشردم که باعث شد اشکی دیگه روی گونه هام سرازیر بشه..
لبام می لرزید. لبامو تکون دادم..
نمی دونستم چی بگم. فقط ذکری اومد روی لبم که همون کارساز بود:)
دریا: یا رقیه..
•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠٠•
@SAHEL1289
سلام به روی ماه همتون؛ 🙂💘
دلتون برام تنگ نشده چند وقته نیستم ؟
یکی از ممبرای قشنگم رفته اجرا و کلی واسم عکس و فیلم فرستاده🥲🫀🫂:)
اون فیلمای قبلی هم هست..
خلاصه که لفت ندید که از دست ندید اینارو🙃👐🏻