🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
#بارالها
چنان کن که از تمام #افکار و #نیات و #اعمال ما در هر #لحظه #خشنود باشی و زینتی برای #معصومین علیهم السلام باشیم به #برکت #صلوات
#اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم 🌹
❤ #مناجات
📝 @sahel_aramesh
🌸 #نعمت
🔹تا حالا به این فکر کردید نعمت های خدا چه چیزهایی هستند؟
🔹 آیا به نظرتان نعمت های الهی محدود می شوند به همان چیزهایی که در ظاهر می بینیم؟
🔹 یا نه نعمت های دیگری هم وجود دارند که خدا دوست دارد ما آنها را ببینیم و برای آن ها ارزش قائل باشیم؟
🔹 مثل چه چیزهایی؟
🔸 مثل همان لقمه و روزی حلالی که آدمها با هزار زحمت کسب می کنند.
🔸 مثل راضی بودن و قانع بودن به آن چیزی که خدا قسمت هر کسی می کند و چشم به دست و مال مردم نداشتن.
🔸 مثل عبادتی که در طول روز انجام می دهیم.
🔸 مثل آن زمانی که دست هایمان را به سمت آسمان بلند می کنیم و می گوییم «خدایا بابت داده و نداده ات شکر»
👆این ها نعمت های واقعی الهی هستند.
🍀 قَالَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ : مَنْ لَمْ يَرَ لِلَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ عَلَيْهِ نِعْمَةً إِلاَّ فِي مَطْعَمٍ أَوْ مَشْرَبٍ أَوْ مَلْبَسٍ فَقَدْ قَصُرَ عَمَلُهُ وَ دَنَا عَذَابُهُ .
🍀 رسول خدا صلى اللّٰه عليه و آله فرمود: هر كه نعمت خداوند عزّ وجلّ را فقط در خوراك يا نوشيدنى يا پوشاك ببيند، بى گمان عملش كوتاه و عذابش نزديك باشد
.
📚 ميزان الحكمه ج12 ص288؛ الکافي , جلد 2 , صفحه 315
❤ #از_معصوم_بیاموزیم
📝 @sahel_aramesh
❇ شهید ابراهیم هادی:
سعی کنید در کارهایتان نیت خود را #خالص نموده، #اعمال تان را از هر #شرک و #ریا ، #حسادت و #بغض پاک نمایید تا هم اجر خود را ببرید و هم بتوانید #مسئولیت خود را آن چنان که #خداوند ، #اسلام و #امام می خواهند انجام داده باشید. این را هرگز فراموش نکنید تا #خود را نسازیم و تغییر ندهیم #جامعه ساخته نمی شود.
🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار ابراهیم هادی قرائت خواهیم کرد.
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
❤ #از_شهدا_بیاموزیم
📝 @sahel_aramesh
🌷 به نیت شهید بزرگوار ابراهیم هادی قرائت بفرمایید.🌷
❤ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
045.mp3
2.13M
🌿 قرائت صفحه قرآن امروز با صدای استاد پرهیزگار است.
🌷 به نیت شهید بزرگوار ابراهیم هادی قرائت بفرمایید.🌷
❤ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
#انتخاب_سخت
#قسمت_دوم
#داستان
🔸 سولماز روبرویش ایستاد وگفت:«امروز همه فهمیدند یک چیزیت شده، حتی استادها هم فهمیدند، حالا اگر من حواسم به ساعت کلاس نبود. با یک سؤال از خجالتم در می آمدند، ولی کاری به کار شاگرد اول کلاس ندارند. خدا شانس بدهد.» خم شد و دست سارا را بر روی سرش گذاشت وگفت:«دستت را به سرم بکش تا من هم مثل تو درس خوان و محبوب استادها شوم. »
🔸 سارا دستش را کشید. بند کیف مشکی اش را روی شانه باریک و ظریفش گذاشت و گفت:«امروز را بی خیال شو. واقعاً حوصله شوخی ندارم. »
🔸 شب ملحفه سیاهش را بر روی آسمان شهر کشید. باد هوهوکنان از میان شاخه درختان عبور کرد. تن عریان درختان را به لرزه درآورد. سارا و سولماز با گام های بلند از سوز سرما به ایستگاه اتوبوس پناه بردند. صدای بوق ماشینی، توجهشان را به طرف خیابان جلب کرد.
🔸 سارا به تابلو سفید کلاس خیره شد. با شنیدن خسته نباشید. به اطرافش نگاه کرد همه کیف و کتاب هایشان را جمع می کردند. سولماز روبرویش ایستاد وگفت:«امروز همه فهمیدند یک چیزیت شده، حتی استادها هم فهمیدند، حالا اگر من حواسم در کلاس نبود. با یک سؤال از خجالتم در می آمدند ولی کاری به کار شاگرد اول کلاس ندارند. خدا شانس بدهد. » خم شد و دست سارا را بر روی سرش گذاشت و گفت:«دستت را به سرم بکش تا من هم مثل تو درس خوان و محبوب استادها شوم. »
🔸 سارا دستش را کشید. بند کیف مشکی اش را روی شانه باریک و ظریفش گذاشت و گفت:«امروز را بی خیال شو. واقعاً حوصله شوخی ندارم. »
🔸 شب ملحفه سیاهش را بر روی آسمان شهر کشید. باد هوهوکنان از میان شاخه عریان درختان عبور کرد. آن ها را به لرزه درآورد. سارا و سولماز با گام های بلند از سوز سرما به ایستگاه اتوبوس پناه بردند. صدای بوق ماشینی، توجهشان را به طرف خیابان جلب کرد.
سارا پژو دویست وشش امیر را شناخت. سولماز با دیدن امیر گفت:«خداییش،عاشق چه چیز این پسر ریق ماس دراز شده ای؟»
🔸 سارا چشم غره ای به سولماز رفت و گفت:«صدبار به تو گفتم از این کلمه بدم می آید، نگو.»
🔸 امیر شیشه ماشین سفیدش را پایین کشید. با لبخند گفت:«سلام، بیایید سوار شوید. می رسانمتان.»
🔸 سولماز آرام گفت:«از کی تا حالا مبادی آداب شده، چند بار تا حالا تو را رسانده است؟»
🔸 سارا سقلمه ای به پهلوی سولماز زد. حرف ها را زیر دندان با خشم خرد کرد و بیرون ریخت:«هیچ وقت. فکرش را بکن، بابام من را سوار ماشین غریبه ببیند. آنوقت حسابم با کرام الکاتبین است.»
🔸 امیر به چشمان سیاه سارا زل زد. ملتمسانه گفت:«می خواستم راجع به صحبت های امروزمان حرف بزنم.»
🔸 سولماز به طرف در عقب ماشین رفت. در را باز کرد. هیکل درشتش را به زحمت روی صندلی انداخت. گفت:«تا سر مترو مزاحمتان می شویم.»
🔸 سارا چشم هایش از کار سولماز گرد شد. یک لحظه بدون هیچ حرکتی به سولماز نگاه کرد و با خودش گفت:«من با تو که تنها می شوم سولماز خانم. » سارا با صورتی درهم به ناچار سوار ماشین شد.
🔸 امیر در حالی که دنده را عوض می کرد با چشم های سیاه و ریزش از آینه نگاهی به صندلی عقب ماشین انداخت و آرام گفت:«عزیزم، عشقم، تو که می دانی چقدر دوستت دارم. پس چرا اندکی دیگر صبر نمی کنی؟»
🔸 سولماز لب های گوشتی اش را به هم فشرد تا صدای خنده اش بلند نشود. سارا با ناز به صورت کشیده امیر نگاه کرد و جواب داد:«من نمی توانم بیشتر از این منتظرت بمانم. امیر دست کوچک و سبزه اش را بر روی فرمان ماشین مشت کرد.»
🔸 بغضی گلوی سارا را فشرد. گفت:«چون، چون خاله ام از بچگی من را برای هیرادش انتخاب کرده بود، چند روز پیش زمزمه های خواستگاری را میان حرف هایش با مامانم شنیدم. اگر تو من را... سرش را به سمت پنجره کرد و ادامه داد:«اگر من را دوست داری باید برای خواستگاریم بیایی.»
ادامه دارد...
📝 @sahel_aramesh
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
#بارالها
ما را از #سختی #مصیبت های #زمان و شر #دام های #شیطان در #امان نگهدار.
#اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم 🌹
❤ #مناجات
📝 @sahel_aramesh
✅ #شیوه_عاقل
🔹 عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ عَلَيْهِ السَّلاَمُ قَالَ:
🔹 اَلْعَاقِلُ يَعْتَمِدُ عَلَى عَمَلِهِ. اَلْجَاهِلُ يَعْتَمِدُ عَلَى أَمَلِهِ
🔸 امیرالمؤمنین عليه السلام فرمود:
🔸 خردمند به عمل خود تكيه مى كند و نادان به آرزوهايش
📚 غرر الحکم و درر الکلم , جلد 1 , صفحه 66 حدیث 1240
❤ #از_معصوم_بیاموزیم
📝 @sahel_aramesh
👆 شهید احمد مشلب؛ معروف به شهیدِ bmw سوار است .
لقب این شهید بزرگوار، غریب طوس است که به دلیل علاقه ی زیاد ایشان به امام رضا علیه السلام این لقب را روی این شهید گذاشتند.
ایشان در محلّه ی السرای شهر نبطیه لبنان در سال۱۹۹۵/۰۸/۳۱ میلادی مصادف با ۱۳۷۴/۰۶/۰۹ هجری شمسی، متولّد شدند. پدرشان یکی از تاجران لبنانی است و مادرشان سیّده سلام بدر الدّین است. نهایتاً این عزیز بزرگوار در ادلب؛ سوریه در سال ۲۰۱۶/۰۲/۲۹ میلادی مصادف با ۱۳۹۴/۱۲/۱۰هجری شمسی، به شهادت نایل آمدند. آرامگاه این شهید والا مقام در روضه الشهدا شهر نبطیه لبنان است.
🌟 شهید احمد مشلب، یکی از بهترین دانش آموزان هنرستان امجاد بودند و از همان جا فارغ تحصیل شدند و دیپلم تکنولوژی اطلاعات خود را گرفتند. شهید مشلب در رشته ی خودشان رتبه ی هفتم در لبنان شدند که سه روز قبل از این که به دانشگاه بروند در سوریه بودند و به درجه ی شهادت نائل شدند .
🌟 شهید احمد مشلب از کودکی ارادت خاصی به ائمّه ی اطهار علیهم السلام داشتند که بلاخره این ارادت و علا قه ، ایشان را به دفاع از حرم عمّه ی سادات علیه السلام کشاند.
🌟 احمد مشلب، دفاع از حریم اهل بیت را وظیفه می دانستند و برای دفاع از حرم خانم زینب جانانه می جنگیدند تا این که در یکی از درگیری ها با گروه های تکفیری درسوریه از ناحیه ی دست مجروح شدند و به بیمارستان نبطیه لبنان انتقال داده شدند، امّا آن قدر عطش احمد برای شهادت بسیار بود که دوباره احمد با رزمنده های دیگر حزب الله عازم سوریه شدند.
🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار احمد مشلب قرائت خواهیم کرد.
🌹#اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
📝 @sahel_aramesh
🌷 به نیت شهید بزرگوار احمد مشلب قرائت بفرمایید.🌷
❤ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh