🌷 به نیت دانشمند بسیجی شهید بزرگوار مصطفی احمدی روشن قرائت بفرمایید.🌷
❤ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
044.mp3
2.2M
🌿 قرائت صفحه قرآن امروز با صدای استاد پرهیزگار است.
🌷 به نیت شهید بزرگوار مصطفی احمدی روشن قرائت بفرمایید.🌷
❤ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
هدایت شده از مَاشَاءَ اللّهُ لَا قَوَّةَ إلَّا بِاللّه
🚩اجتماع بزرگ #سلیمانی_ها🚩
🔴اجتماع #هیأت_های_فاطمی_یزد
در بزرگداشت سردارشهید حاج قاسم سلیمانی و شهدای مقاومت
💠قرائت قاری بین المللی سیدجواد حسینی(تهران)
💠سخنران حجة الاسلام والمسلمین سیدحمید حسینی(عراق)
💠بانوای گرم برادر حاج میثم مطیعی(تهران)
🔸شنبه ۱۲ بهمن 🔸 ساعت ۱۹🔸
🔹آستان مقدس امام زاده جعفر علیه السلام 🔹
💠 جامعه ایمانی مشعر #یزد
📢 اطلاع رسانی رویدادهای مردمی،فرهنگی، اجتماعی یزد
🇮🇷 @Farhangyazd
#انتخاب_سخت
#قسمت_اول
#داستان
🔸 پاشنه کفش مشکی اش را بر روی آسفالت کوبید. دو قدم به راست رفت و دوباره همان راه را برگشت. برگ های خشک و زرد با وزیدن باد از کنار پایش خش خش کنان، رد شدند. چشم های مشکی کشیده اش را به رفتن برگ ها دوخت. ناگهان دستی بر روی شانه اش قرار گرفت. سارا هینی کشید و به عقب برگشت. صورت چاق سولماز عقب رفت، قهقهه زد و دست بر روی دلش گذاشت،گفت:«ترسو! »
🔸 سارا به دندان های ریز در پس خنده سولماز نگاه کرد و گفت:«با نمک! دیشب در آب نمک خوابیده بودی؟»
🔸 ابروهای مشکی اش را در هم قفل کرد، پشتش را به سولماز کرد و به سمت ساختمان دو طبقه آجری دانشکده حرکت کرد. تاپ، تاپ قدم های سولماز با تنه ای که به سارا زد، قطع شد. سارا به جدول باغچه دانشکده نزدیک شد. ایستاد. ابرو های کمانی سیاهش را بالا انداخت و گفت:«امروز زیادی شادی، چه شده است؟»
🔸 سولماز دوباره دندان هایش را به نمایش گذاشت و گفت:«من که مثل همیشه شاد هستم. تو باید بگویی چه شده است؟ با کتف گوشتی اش به بازوی لاغر و نحیف سارا زد و گفت:«عاشق دل خسته ات را ندیدم! »
🔸 سارا مکثی کرد و گفت:«بحثمان شد، رفت. »
🔸 سولماز خنده ریزی کرد و گفت:«خدا را شکر. »
🔸 سارا قدم اول را روی پله گذاشت و گفت:« حوصله بحث کردن ندارم؛ سر به سرم نگذار.»
🔸 « نمی دانم چرا خام حرف های امیر شده ای؟ به نظرم به درد زندگی نمی خورد.»
🔸 صورت سبزه سارا سرخ شد و گفت:« امیر واقعاً من را دوست دارد، من هم دوستش دارم، زندگی خوبی هم با همدیگر خواهیم داشت، فهمیدی؟» با هم وارد سالن دانشکده برق شدند.
🔸 سولماز با هیکل گوشتی اش راه سارا را سد کرد. گفت :«همین، دوستت دارد، دوستش داری. بنده خدا مگر دور و برش را ندیده بودی؟ همیشه اطرافش پر از دختر بود، قبل از اینکه همکلاسی ما بشود را یادت نیست؟»
🔸 سارا لب قیطانی اش را با دندان فشرد. راهش را چرخاند. همانطور که از کنار سولماز گذشت. نفرت از درون صورتش بیرون ریخت. گفت:«می دانی، از این حرف ها خوشم نمی آید که دوباره تکرارش می کنی.»
🔸 سارا قدم هایش را بلندتر برداشت. سولماز ابرو های نازکش را بالا انداخت. به زحمت دنبال او دوید. گفت:«مگر دروغ می گویم؟ چشم هایت را باز کن این پسر به دردت نمی خورد.»
🔸 سارا مکثی کرد و این دفعه تندتر از قبل به راه افتاد. گفت:«از موقعی که به من ابراز علاقه کرده که دیگر دخترها را دور و برش ندیده ام. خودش هم به من گفت: از موقعی که عاشق من شده است، دختر های دیگر را اصلاً نمی بیند.»
🔸 سولماز پالتو مشکی سارا را کشید. نفس نفس زنان گفت:«صب، صبر کن. نفسی گرفت و گفت:«کورس گذاشتی؟ من که مثل تو لاغر نیستم. اینقدر سریع راه می روی. فکر می کنی واقعاً دست از کارهایش برداشته؟ تو این پسر ها را نشناختهای. مخصوصاً امیر را.»
🔸 سارا وسط راهرو ایستاد به پشت سرش نگاهی انداخت، دانشجو ها یکی،یکی یا چند نفری وارد کلاس های سمت چپ سالن می شدند. به سمت کلاس روبرویش قدم برداشت. سولماز دستش را بر چارچوب شیری در کلاس زد و گفت:«خیلی خوب، نمی خواهد قهر کنی. اما این سؤالم را لااقل ازش بپرس. اگر اینقدر دوستت دارد که به خاطرت تمام کارهایش را کنار گذاشته، چرا به خواستگاری ات نمی آید؟»
🔸 سارا بر روی بازوی گوشتی سولماز دست گذاشت و گفت:«امروز سر همین بحثمان شد، چیز دیگری هم نمی خواهم درباره این مسئله بشنوم، برای امروزم بس است. »
🔸 سارا به تابلو سفید کلاس خیره شد. با شنیدن خسته نباشید. به اطرافش نگاه کرد. کلاس تمام شده بود. همه وسایلشان را جمع می کردند.
ادامه دارد ...
📝 @sahel_aramesh
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
#بارالها
چنان کن که از تمام #افکار و #نیات و #اعمال ما در هر #لحظه #خشنود باشی و زینتی برای #معصومین علیهم السلام باشیم به #برکت #صلوات
#اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم 🌹
❤ #مناجات
📝 @sahel_aramesh
🌸 #نعمت
🔹تا حالا به این فکر کردید نعمت های خدا چه چیزهایی هستند؟
🔹 آیا به نظرتان نعمت های الهی محدود می شوند به همان چیزهایی که در ظاهر می بینیم؟
🔹 یا نه نعمت های دیگری هم وجود دارند که خدا دوست دارد ما آنها را ببینیم و برای آن ها ارزش قائل باشیم؟
🔹 مثل چه چیزهایی؟
🔸 مثل همان لقمه و روزی حلالی که آدمها با هزار زحمت کسب می کنند.
🔸 مثل راضی بودن و قانع بودن به آن چیزی که خدا قسمت هر کسی می کند و چشم به دست و مال مردم نداشتن.
🔸 مثل عبادتی که در طول روز انجام می دهیم.
🔸 مثل آن زمانی که دست هایمان را به سمت آسمان بلند می کنیم و می گوییم «خدایا بابت داده و نداده ات شکر»
👆این ها نعمت های واقعی الهی هستند.
🍀 قَالَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ : مَنْ لَمْ يَرَ لِلَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ عَلَيْهِ نِعْمَةً إِلاَّ فِي مَطْعَمٍ أَوْ مَشْرَبٍ أَوْ مَلْبَسٍ فَقَدْ قَصُرَ عَمَلُهُ وَ دَنَا عَذَابُهُ .
🍀 رسول خدا صلى اللّٰه عليه و آله فرمود: هر كه نعمت خداوند عزّ وجلّ را فقط در خوراك يا نوشيدنى يا پوشاك ببيند، بى گمان عملش كوتاه و عذابش نزديك باشد
.
📚 ميزان الحكمه ج12 ص288؛ الکافي , جلد 2 , صفحه 315
❤ #از_معصوم_بیاموزیم
📝 @sahel_aramesh
❇ شهید ابراهیم هادی:
سعی کنید در کارهایتان نیت خود را #خالص نموده، #اعمال تان را از هر #شرک و #ریا ، #حسادت و #بغض پاک نمایید تا هم اجر خود را ببرید و هم بتوانید #مسئولیت خود را آن چنان که #خداوند ، #اسلام و #امام می خواهند انجام داده باشید. این را هرگز فراموش نکنید تا #خود را نسازیم و تغییر ندهیم #جامعه ساخته نمی شود.
🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار ابراهیم هادی قرائت خواهیم کرد.
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
❤ #از_شهدا_بیاموزیم
📝 @sahel_aramesh
🌷 به نیت شهید بزرگوار ابراهیم هادی قرائت بفرمایید.🌷
❤ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
045.mp3
2.13M
🌿 قرائت صفحه قرآن امروز با صدای استاد پرهیزگار است.
🌷 به نیت شهید بزرگوار ابراهیم هادی قرائت بفرمایید.🌷
❤ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
#انتخاب_سخت
#قسمت_دوم
#داستان
🔸 سولماز روبرویش ایستاد وگفت:«امروز همه فهمیدند یک چیزیت شده، حتی استادها هم فهمیدند، حالا اگر من حواسم به ساعت کلاس نبود. با یک سؤال از خجالتم در می آمدند، ولی کاری به کار شاگرد اول کلاس ندارند. خدا شانس بدهد.» خم شد و دست سارا را بر روی سرش گذاشت وگفت:«دستت را به سرم بکش تا من هم مثل تو درس خوان و محبوب استادها شوم. »
🔸 سارا دستش را کشید. بند کیف مشکی اش را روی شانه باریک و ظریفش گذاشت و گفت:«امروز را بی خیال شو. واقعاً حوصله شوخی ندارم. »
🔸 شب ملحفه سیاهش را بر روی آسمان شهر کشید. باد هوهوکنان از میان شاخه درختان عبور کرد. تن عریان درختان را به لرزه درآورد. سارا و سولماز با گام های بلند از سوز سرما به ایستگاه اتوبوس پناه بردند. صدای بوق ماشینی، توجهشان را به طرف خیابان جلب کرد.
🔸 سارا به تابلو سفید کلاس خیره شد. با شنیدن خسته نباشید. به اطرافش نگاه کرد همه کیف و کتاب هایشان را جمع می کردند. سولماز روبرویش ایستاد وگفت:«امروز همه فهمیدند یک چیزیت شده، حتی استادها هم فهمیدند، حالا اگر من حواسم در کلاس نبود. با یک سؤال از خجالتم در می آمدند ولی کاری به کار شاگرد اول کلاس ندارند. خدا شانس بدهد. » خم شد و دست سارا را بر روی سرش گذاشت و گفت:«دستت را به سرم بکش تا من هم مثل تو درس خوان و محبوب استادها شوم. »
🔸 سارا دستش را کشید. بند کیف مشکی اش را روی شانه باریک و ظریفش گذاشت و گفت:«امروز را بی خیال شو. واقعاً حوصله شوخی ندارم. »
🔸 شب ملحفه سیاهش را بر روی آسمان شهر کشید. باد هوهوکنان از میان شاخه عریان درختان عبور کرد. آن ها را به لرزه درآورد. سارا و سولماز با گام های بلند از سوز سرما به ایستگاه اتوبوس پناه بردند. صدای بوق ماشینی، توجهشان را به طرف خیابان جلب کرد.
سارا پژو دویست وشش امیر را شناخت. سولماز با دیدن امیر گفت:«خداییش،عاشق چه چیز این پسر ریق ماس دراز شده ای؟»
🔸 سارا چشم غره ای به سولماز رفت و گفت:«صدبار به تو گفتم از این کلمه بدم می آید، نگو.»
🔸 امیر شیشه ماشین سفیدش را پایین کشید. با لبخند گفت:«سلام، بیایید سوار شوید. می رسانمتان.»
🔸 سولماز آرام گفت:«از کی تا حالا مبادی آداب شده، چند بار تا حالا تو را رسانده است؟»
🔸 سارا سقلمه ای به پهلوی سولماز زد. حرف ها را زیر دندان با خشم خرد کرد و بیرون ریخت:«هیچ وقت. فکرش را بکن، بابام من را سوار ماشین غریبه ببیند. آنوقت حسابم با کرام الکاتبین است.»
🔸 امیر به چشمان سیاه سارا زل زد. ملتمسانه گفت:«می خواستم راجع به صحبت های امروزمان حرف بزنم.»
🔸 سولماز به طرف در عقب ماشین رفت. در را باز کرد. هیکل درشتش را به زحمت روی صندلی انداخت. گفت:«تا سر مترو مزاحمتان می شویم.»
🔸 سارا چشم هایش از کار سولماز گرد شد. یک لحظه بدون هیچ حرکتی به سولماز نگاه کرد و با خودش گفت:«من با تو که تنها می شوم سولماز خانم. » سارا با صورتی درهم به ناچار سوار ماشین شد.
🔸 امیر در حالی که دنده را عوض می کرد با چشم های سیاه و ریزش از آینه نگاهی به صندلی عقب ماشین انداخت و آرام گفت:«عزیزم، عشقم، تو که می دانی چقدر دوستت دارم. پس چرا اندکی دیگر صبر نمی کنی؟»
🔸 سولماز لب های گوشتی اش را به هم فشرد تا صدای خنده اش بلند نشود. سارا با ناز به صورت کشیده امیر نگاه کرد و جواب داد:«من نمی توانم بیشتر از این منتظرت بمانم. امیر دست کوچک و سبزه اش را بر روی فرمان ماشین مشت کرد.»
🔸 بغضی گلوی سارا را فشرد. گفت:«چون، چون خاله ام از بچگی من را برای هیرادش انتخاب کرده بود، چند روز پیش زمزمه های خواستگاری را میان حرف هایش با مامانم شنیدم. اگر تو من را... سرش را به سمت پنجره کرد و ادامه داد:«اگر من را دوست داری باید برای خواستگاریم بیایی.»
ادامه دارد...
📝 @sahel_aramesh
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
#بارالها
ما را از #سختی #مصیبت های #زمان و شر #دام های #شیطان در #امان نگهدار.
#اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم 🌹
❤ #مناجات
📝 @sahel_aramesh
✅ #شیوه_عاقل
🔹 عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ عَلَيْهِ السَّلاَمُ قَالَ:
🔹 اَلْعَاقِلُ يَعْتَمِدُ عَلَى عَمَلِهِ. اَلْجَاهِلُ يَعْتَمِدُ عَلَى أَمَلِهِ
🔸 امیرالمؤمنین عليه السلام فرمود:
🔸 خردمند به عمل خود تكيه مى كند و نادان به آرزوهايش
📚 غرر الحکم و درر الکلم , جلد 1 , صفحه 66 حدیث 1240
❤ #از_معصوم_بیاموزیم
📝 @sahel_aramesh
👆 شهید احمد مشلب؛ معروف به شهیدِ bmw سوار است .
لقب این شهید بزرگوار، غریب طوس است که به دلیل علاقه ی زیاد ایشان به امام رضا علیه السلام این لقب را روی این شهید گذاشتند.
ایشان در محلّه ی السرای شهر نبطیه لبنان در سال۱۹۹۵/۰۸/۳۱ میلادی مصادف با ۱۳۷۴/۰۶/۰۹ هجری شمسی، متولّد شدند. پدرشان یکی از تاجران لبنانی است و مادرشان سیّده سلام بدر الدّین است. نهایتاً این عزیز بزرگوار در ادلب؛ سوریه در سال ۲۰۱۶/۰۲/۲۹ میلادی مصادف با ۱۳۹۴/۱۲/۱۰هجری شمسی، به شهادت نایل آمدند. آرامگاه این شهید والا مقام در روضه الشهدا شهر نبطیه لبنان است.
🌟 شهید احمد مشلب، یکی از بهترین دانش آموزان هنرستان امجاد بودند و از همان جا فارغ تحصیل شدند و دیپلم تکنولوژی اطلاعات خود را گرفتند. شهید مشلب در رشته ی خودشان رتبه ی هفتم در لبنان شدند که سه روز قبل از این که به دانشگاه بروند در سوریه بودند و به درجه ی شهادت نائل شدند .
🌟 شهید احمد مشلب از کودکی ارادت خاصی به ائمّه ی اطهار علیهم السلام داشتند که بلاخره این ارادت و علا قه ، ایشان را به دفاع از حرم عمّه ی سادات علیه السلام کشاند.
🌟 احمد مشلب، دفاع از حریم اهل بیت را وظیفه می دانستند و برای دفاع از حرم خانم زینب جانانه می جنگیدند تا این که در یکی از درگیری ها با گروه های تکفیری درسوریه از ناحیه ی دست مجروح شدند و به بیمارستان نبطیه لبنان انتقال داده شدند، امّا آن قدر عطش احمد برای شهادت بسیار بود که دوباره احمد با رزمنده های دیگر حزب الله عازم سوریه شدند.
🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار احمد مشلب قرائت خواهیم کرد.
🌹#اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
📝 @sahel_aramesh
🌷 به نیت شهید بزرگوار احمد مشلب قرائت بفرمایید.🌷
❤ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
046.mp3
1.92M
🌿 قرائت صفحه قرآن امروز با صدای استاد پرهیزگار است.
🌷 به نیت شهید بزرگوار مدافع حرم، احمد مشلب قرائت بفرمایید.🌷
❤ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
#انتخاب_سخت
#قسمت_سوم
#داستان
🔸 سولماز ابروهایش را درهم کرد. دیگر نشانی از لبخند در صورت بزرگ و پهنش نبود. امیر ابروهای باریکش را درهم برد. با ناراحتی گفت:«می خواهی من را امتحان کنی؟»
🔸 سارا دستانش را در هم قفل کرد. با صدایی لرزان پرسید:«منظورت چیست؟ من حقیقت را گفتم و قصد امتحان کردنت را ندارم. هیراد، (پسرخاله ام) را هم پدرم دوست دارد و هم مادرم؛ چون به نظرشان همه چیز تمام است، هم از نظر اخلاقی هم از نظر رفتاری. تحصیلکرده هم هست. در این چند سال هم که درسش تمام شده برای خودش کار و کاسبی راه انداخته است.»
🔸 امیر ماشین را گوشه خیابان، نزدیک مترو نگه داشت. نیم نگاهی به سولماز ساکت انداخت. به در ماشین تکیه داد. لب های باریکش را از هم باز کرد و گفت:«خوب خانم خوشگل من، نظرش درباره هیراد خان چیست؟»
🔸 سارا در حالی که بند کیف مشکی اش را در دستش تاب می داد، سرش را پایین انداخت و گفت:«هیراد هیچ ایرادی ندارد. ولی من دوستش ندارم و هیچوقت به ازدواج با او فکر نکرده ام؛ ولی... قبلاً هم به تو گفته ام که پدرم وقتی تصمیمی بگیرد، هیچ کس نمی تواند نظرش را عوض کند.»
🔸 امیر گفت:«یعنی تو نمی توانی درباره زندگی خودت تصمیم بگیری؟»
🔸 سولماز در جایش کمی جابه جا شد و اُهمی گفت. سارا لب هایش را با ناراحتی برهم فشرد. چند ثانیه سکوت فضای ماشین را پر کرد. ناگهان در ماشین را باز کرد و گفت:«خداحافظ.»
🔸 امیر با سرعت بند کیف سارا را گرفت. با چشم های ریزش به سارا زل زد و گفت:«عزیزم منظوری نداشتم. لطفاً شماره خانه تان را بده تا مادرم تماس بگیرد.»
🔸 سولماز از ماشین پیاده شد. سارا به دست های گره شده امیر روی بند کیفش نگاه کرد. با عصبانیت گفت:«اگر نمی خواهی به خواستگاری بیایی، من مجبورت نمی کنم.»
🔸 امیر کیف سارا را کشید. سارا که نیم خیز شده بود، مجبور شد دوباره بنشیند. امیر با لحنی آرام گفت:«خوشگلم، ستاره زندگی من، ناراحت نشو. اصلاً کف دستم شماره خانه تان را حکاکی کن.»
🔸 سارا جلو خنده اش را گرفت و گفت:«لزومی ندارد کف دستت حکاکی کنم، در گوشیت ذخیره اش کن.»
🔸 سولماز جلوی دهانش را گرفته بود و به سارا نگاه می کرد. به محض خداحافظی سارا، خداحافظی گفت. دست سارا را کشید و با سرعت قدم برداشت. سارا با دست چپش بازوی سولماز را گرفت و گفت:«چرا اینطوری می کنی؟ یواش تر، بازویم کنده شد.»
🔸 سولماز به بینی خوش تراش سارا نگاه کرد و گفت:«سارا یک چیزی می گویم ناراحت نشو، چه امتیازی این آقااا امیر دارد که تو می خواهی با او ازدواج کنی؟»
🔸 سارا بازوی سولماز را رها کرد و گفت:«دوستش دارم، بفهم.»
🔸 سولماز گفت:«نمی توانم باور کنم فقط به خاطر دوست داشتنش با امیر می خواهی ازدواج کنی.»
🔸 سارا از سولماز فاصله گرفت و گفت:«من عجله دارم. بعدا می بینمت. خداحافظ.»
🔸 سارا به عقربه های ساعت نگاه کرد. دوباره با لبهای آویزان به تلویزیون چشم دوخت. با خودش گفت:«به مردها نباید اعتماد کرد، می خواست من را آرام کند که گفت زنگ می زنند. دو روز گذشته، هیچ خبری از امیر و خانواده اش نیست.»
🔸 یک دفعه صدای زنگ تلفن از گوشه سالن بلند شد. سارا از جایش پرید و به سمت تلفن رفت. شماره روی صفحه گوشی را نگاه کرد. دید شماره ناشناس است. با خود گفت:«ممکن است، مادر امیر باشد.»
🔸 دست پیش برد تا گوشی را بردارد ولی پشیمان شد. داد زد:«مامان!تلفن.»
🔸 راضیه سرش را از اتاق روبروی سالن بیرون آورد. یک تای ابرویش را بالا انداخت و گفت:««خوب گوشی را بردار. ایستاده ای استخاره می کنی.»
🔸 سارا شانه بالا انداخت و گفت:«شماره آشنا نیست.»
🔸 راضیه لنگان به سمت تلفن و سارا حرکت کرد، گفت:«از کی تا حالا شماره ناآشناها را جواب نمی دهی؟»
🔸 قبل از رسیدن راضیه صدای تلفن قطع شد ...
ادامه دارد ...
📝 @sahel_aramesh
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
#بارالها
ما را در #پناه خودت #حفظ فرما و #لحظه ای به حال خودمان وامگذار و جمیع #بلا های ارضی و سماوی را از ما دور بدار
#اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم 🌹
❤ #مناجات
📝 @sahel_aramesh
🔥 #گناه_باجگیر
⚡ قَالَ اَلنَّبِيُّ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ : مَنْ يَمْطُلْ عَلَى ذِي حَقٍّ حَقَّهُ وَ هُوَ يَقْدِرُ عَلَى أَدَاءِ حَقِّهِ فَعَلَيْهِ كُلَّ يَوْمٍ خَطِيئَةُ عَشَّارٍ
⚡ پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمود : اگر كسى بتواند حقّ كسى را بپردازد و تعلّل ورزد، هر روز كه بگذرد، گناه باجگير برايش نوشته مى شود
📚 كتاب من لا يحضره الفقيه, ج 4 ,ص 16 ,ح 4968؛ بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمة الأطهار علیهم السلام , ج 103,ص 146
❤ #از_معصوم_بیاموزیم
📝 @sahel_aramesh
🌷 فرازی از وصیت نامه شهید ابوالفضل ابوالفضلی:
بسم رب الشهداء و الصالحین
ملت عزیز ایران ما هرچه داریم از وجود رهبر عزیزمان میباشد. امت حزب الله پشتیبان ولایت فقیه باشید تا به اسلام ضربه نخورد. اگر ولایت فقیه ضربه بخورد اسلام شکست خورده و اگر ایران شکست بخورد ملتهاى مستضعف نابود شده است. مردم ایران از منع کردن فرزندانتان به جبهه نشوید که ما باید رهرو خون هزاران شهید گلگون کفن باشیم.
🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار ابوالفضل ابوالفضلی قرائت خواهیم کرد.
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
📝 @sahel_aramesh
🌷 به نیت شهید بزرگوار ابوالفضل ابوالفضلی قرائت بفرمایید.🌷
❤ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
047.mp3
1.88M
🌿 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزگار است.
🌷 به نیت شهید بزرگوار ابوالفضل ابوالفضلی قرائت بفرمایید.🌷
❤ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh