❤ #محبت
🍃 قَالَ أَمِيرُ اَلْمُؤْمِنِينَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ:فِي اَلضِّيقِ وَ اَلشِّدَّةِ يَظْهَرُ حُسْنُ اَلْمَوَدَّةِ.
🍃 امام على علیه السلام فرمود: در تنگى و سختى است که محبت راستین آشکار مى شود.
📚 میزان الحکمه ،جلد دوّم،صفحه ۴۱۹؛ غرر الحکم و درر الکلم , جلد۱ , صفحه۴۷۹
❤ #از_معصوم_بیاموزیم
📝 @sahel_aramesh
🌷فرازی از وصیت نامه شهید محمد رضا کریمی:برادران قدر این انقلاب و این جنگ را بدانید به والله این جنگ برای ما نعمت است اینقدر باید در این راه شهید بدهیم که راه کربلا باز شود و قدس عزیز آزاد شود ما در این راه شهیدانی داده ایم که واقعاً برای این انقلاب مثمر ثمر بوده اند شهیدانی که هرگز پیکرهایشان به سوی خانهایشان حمل نشد و بر روی دوش دوستان و آشنایان قرار نگرفت.
🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار محمد رضا کریمی قرائت خواهیم کرد.
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
📝 @sahel_aramesh
🌷 به نیت شهید بزرگوار محمد رضا کریمی قرائت بفرمایید.
❤ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
443.mp3
1.97M
📼 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزکار است.
🌷 به نیت شهید بزرگوار محمد رضا کریمی قرائت بفرمایید.
❤ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
✨ #خوش_بینی
🔹 قَالَ أَمِيرُ اَلْمُؤْمِنِينَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ:حُسْنُ اَلظَّنِّ يُخَفِّفُ اَلْهَمَّ وَ يُنْجِي مِنْ تَقَلُّدِ اَلْإِثْمِ
🔸 امام على علیه السلام فرمود: خوش بینى، اندوه را مى کاهد و از افتادن در بند گناه مى رهاند .
📚 میزان الحکمه ,جلد ششم,صفحه ۵۶۸؛غرر الحکم و درر الکلم , جلد۱ , صفحه۳۴۴,حدیث ۴۸۲۳
❤ #از_معصوم_بیاموزیم
📝 @sahel_aramesh
🌷فرازی از وصیت نامه شهید سعید جان بزرگی: پاسداران براي خدا از هر چه دارند مي گذرند و لذت در سنگر و جبهه را احدي جز خودشان نمي دانند. لذت عاشق هنگام ديدن معشوق و خلوت با او چگونه است؟ پاسداران شب هنگام به خواب پشت پا مي زنند و مشغول راز و نياز با حق تعالي مي شوند. سپاه و جبهه جوارالله است و محلي است كه انسان مي تواند به وجه الله نظر كند. بدين گونه است كه حضرت امام خميني(ره) فرموده اند كه: اي كاش من هم يك پاسدار بودم.
🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار سعید جان بزرگی قرائت خواهیم کرد.
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
📝 @sahel_aramesh
🌷 به نیت شهید بزرگوار سعید جان بزرگی قرائت بفرمایید.
❤ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
444.mp3
1.77M
📼 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزکار است.
🌷 به نیت شهید بزرگوار سعید جان بزرگی قرائت بفرمایید.
❤ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
📄 #داستان
#آش_همان_آش_و_کاسه_همان_کاسه
🌸جواد کلید را داخل قفل در گذاشت، نفس عمیقی کشید. به در خیره شد. دلش نمی خواست وارد خانه شود. پاهایش در کفش مثل تخم مرغ در حال آب پز شدن بود. کلید را در قفل آرام چرخاند. نور قبل از او به درون خانه قدم گذاشت.
🍃به آشپزخانه سرد و تاریک سرک کشید. روبروی تلویزیون نشست. کنترل را برداشت، صدای تلویزیون همزمان با صدای بسته شدن در خانه بلند شد. نگاه جواد به سمت در کشیده شد. دیدن کیسه خرید لوازم آرایشی، پوزخند بر لبان جواد نشاند. لیلا در خانه به ندرت از لوازم آرایشی استفاده می کرد. جواد سلام آرام او را بی جواب نگذاشت. لیلا بدون اینکه حرف دیگری بزند به اتاق رفت.
🌺آرم شروع اخبار ، تمام حواس جواد را به خودش جلب کرد. صدای ناله روده اش باعث شد نگاهش از یخبندان تبریز به درون آشپزخانه خاموش اسکیت بازی کند. با صدای بلند رو به اتاق گفت:« شام درست نمی کنی؟» لیلا بلندتر گفت:« نه، مگه من کلفتتم هر چی میخوای خودت بلند شو درست کن.»
🍃جواد با کف دست روی ران هایش زد و گفت:« باز شروع شد، مگه من کلفتم! آخه این زندگی که ما داریم، هر چی ازت میخوام این جمله را مثل چماق بردار و بکوب تو سرم. اگه به این حرف باشه که منم نباید کار کنم.»
🌸لیلا دست به کمر از اتاق خارج شد و گفت:« وظیفته کارکنی و خرجی بدی .» جواد تخم مرغ ها را درون ماهی تابه شکست، گفت:« این حرفا را هزار بار زدیم، دیگه بسه. فکر می کردم بعد اون همه مشاور رفتن و بحث دیشب شاید،شاید نظرت درباره زندگی مشترک چیزی غیر از خرید و تفریح با دوستان بشه ؛ ولی انگار آش همون آشه و کاسه همون کاسه.»
🍃لیلا ابروهای کلفت تتو شده اش را گره زد. وسط سالن ایستاد، گفت:« منظور؟» جواد ماهی تابه را روی اپن آشپزخانه گذاشت،خیره به چشمان عسلی لیلا گفت:« زن زندگی می خواستم تا با حضورش خونم روشن و گرم باشه.»
🌺لیلا چشمانش را مثل شمشیر به سمت جواد کشید. جواد قبل از اینکه داد و بیداد لیلا شروع شود تا او هم جوش بیاورد، پیش دستی کرد و گفت:« داد و بیداد دردی رو دوا نمی کنه . من می خوام اوضاع رو تغییر بدم، تلاشم کردم ؛ولی مثل اینکه تو نمی خوای.» جواد به سمت در خانه رفت و از خانه خارج شد.
🖊 #به_قلم_صبح_طلوع
📝 @sahel_aramesh
💌شما
از:گمنام🌻
به:منجی عالم بشریت🌺
✨السلام علیک یا اباصالح المهدی
🌟نور چشمم سلامٌ علیکم امیدوارم نشاط عید بزرگ دیروز همچنان در قلب شما برقرار باشد و امروز فکری عملی از ما سر نزد که خوشی قلبتان را به غم و اندوه بدل کند...
🌿آقا جمعه ها با شما عجین شده اند اصلا جمعه و امام زمان و غم نبودنش و غیبت غمبارش باهم است کی میشود طومار این غمنامه با قدم مبارک شما برای همیشه پیچیده شود و دلمان تا ابد شاد گردد...
💐اللهم عجل الولیک الفرج به حرمت قلوب مطهر مومنین و منتظران واقعی حضرتت🤲🏻
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
شما هم می توانید به خداوند ، امام زمان و بقیه معصومین علیهم السلام یا شهدا نامه بنویسید و آن را با هشتگ #نامه_خاص در محیط های مجازی تان منتشر کنید. با نشر نامه هایتان در ثواب ارتباط گیری با انوار مطهر شریک شوید.
#نامه_خاص
#امام_زمان ارواحناله الفداء
#مناجات_با_منجی
🆔 @parvanehaye_ashegh
🔻 #شتاب_در_کیفر
🍃 قَالَ أَمِيرُ اَلْمُؤْمِنِينَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ: إِيَّاكَ وَ اَلتَّسَرُّعَ إِلَى اَلْعُقُوبَةِ فَإِنَّهُ مَمْقَتَةٌ عِنْدَ اَللَّهِ وَ مُقَرِّبٌ مِنَ اَلْغِيَرِ.
🍃 امام على عليه السلام فرمود: از شتاب در كيفر دادن بپرهيز؛ زيرا اين كار نزد خدا منفور است و موجب نزديك شدن پيشامدها و دگرگونى [نعمتها] مى شود.
📚 ميزان الحكمه ,جلد هفتم,صفحه 488؛ غرر الحکم و درر الکلم , جلد۱ , صفحه۱۶۷ ,حدیث2656
❤ #از_معصوم_بیاموزیم
📝 @sahel_aramesh
🌷فرازی از وصیت نامه شهید سعید مسلمی:توصیه ای که به خواهران و برادرانم دارم داشتن غیرت علوی و رعایت حجاب زهرایی و نگه داشتن احترام پدر و مادرم در همه ی شرایط می باشد.
صحبتی که با عزیزان دارم ادامه راه شهیدان و گوش به فرمان بودن در برابر دستورات مقام معظم رهبری حضرت امام خامنه ای است و همیشه به یاد داشته باشید که در محضر خداوند و امام زمان(عج) هستید.
🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار سعید مسلمی قرائت خواهیم کرد.
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
📝 @sahel_aramesh
🌷 به نیت شهید بزرگوار سعید مسلمی قرائت بفرمایید.
❤ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
445.mp3
1.77M
📼 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزکار است.
🌷 به نیت شهید بزرگوار سعید مسلمی قرائت بفرمایید.
❤ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
🔔 #پیشگامی
🌹 قَالَ أَمِيرُ اَلْمُؤْمِنِينَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ: كُنْ آخَذَ اَلنَّاسِ بِمَا تَأْمُرُ بِهِ وَ أَكَفَّ اَلنَّاسِ عَمَّا تَنْهَى عَنْهُ.
🌷 امام على عليه السلام فرمود: به آنچه فرمان مى دهى، خودْ بيش از همه عمل كن و از آنچه باز مى دارى، خودْ بيش از همه خوددارى كن.
📚 ميزان الحكمه ,جلد هفتم ,صفحه 345؛ تفصیل وسائل الشیعة إلی تحصیل مسائل الشریعة , جلد۱۶ , صفحه۱۴۹
❤ #از_معصوم_بیاموزیم
📝 @sahel_aramesh
🌷همسر شهید حسین هریری:
لحظهای که سر سفره عقد نشسته بودم این باور قلبی را داشتم که حسین روزی به شهادت میرسد، ولی به خودم میگفتم هرچه خدا بخواهد همان خواهد شد. با آنکه خیلیها برگشتند به من گفتند چهره داماد چقدر به شهدا میخورد. ما زندگیمان را ساده شروع کردیم. هر دو عقیده داشتیم هرچه مهریه کمتر باشد ثواب آن بیشتر است و با اشتیاق هر دو دوست داشتیم به نیت 14 معصوم 14 سکه باشد.
🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار حسین هریری قرائت خواهیم کرد.
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
📝 @sahel_aramesh
🌷 به نیت شهید بزرگوار حسین هریری قرائت بفرمایید.
❤ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
446.mp3
1.79M
📼 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزکار است.
🌷 به نیت شهید بزرگوار حسین هریری قرائت بفرمایید.
❤ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
📄 #داستان
#صدای_او
فرهاد در سکوت شب به سقف کوتاه تختش چشم دوخت. صدای کل و سوت از گذشته به سمتش هجوم آوردند. رقص نور فشفشه ها میان دستان بچه ها، لبخند بر لبان پدر ومادرش با صدای بله مریم شهد شادی را در تمام ذره های وجودش جاری کرد.
اولین مهمانی بعد ازدواجشان خانه خاله اش دعوت شده بودند. صدای جرینگ جرینگ النگوهای سیما،دختر خاله اش، برق طلایی جواهراتش چشم های تازه واردی مثل مریم را بیش از دیگران دعوت به تماشا می کرد. سیما پا رو پا انداخت. دست بزرگ همسرش را میان دستان سفید و ظریفش گرفت:« آقا حمید می خواد امسال ببرتم تور اروپا. بهش گفتم که پدر ومادرمو هم دعوت کنه . از بس که آقاست خودش دعوتشون کرد.»
مریم با شنیدن حرف های سیما به فرهاد خیره شد. در طول مهمانی چشم هایش روی اثاث خانه و زیورآلات بقیه مهمان ها می چرخید. در راه برگشت به خانه گفت:« حمید آقا چه کارند که می تونن تور اروپا تمام خانواده همسرشون رو ببرن؟»
فرهاد از گوشه چشم به مریم نگاه کرد. نگاهی به آینه ماشین انداخت، گفت:« کارخونه داره.» مریم لبش را جوید:« خدا شانس بده، مردم چه شوهرهایی گیرشون میاد.»
فرهاد ابرو در هم کشید و مثل شیر زخمی برگشت و به او نگاه کرد:« ناراحتی که با من ازدواج کردی ؟» مریم به بیرون نگاه کرد:« نه؛ اما شغلتو بهتره عوض کنی. با این کار تا صد سال دیگه هم اوضاعمون تغییر نمی کنه«.
پا به خانه هفتاد متری شان گذاشتند. مریم نگاهی به در و دیوار خانه انداخت. کاغذ دیواری های طلایی رنگ خانه خاله پیش چشمانش جان گرفت. به دیوارهای سفید خانه اشاره کرد:« فرهاد! بعد ده سال کار باید وضع خونه و زندگیت این باشه؟! »
فرهاد به خانه نقلی شان نگاه کرد، پول کمد دیواری ها و کابینت های قهوه ای خانه را با هزار زحمت جور کرده بود. هر وقت به آنها نگاه می کرد، لبخند می زد؛ اما بعد از حرف های مریم دیگر به چشمش نمی آمدند.
هر روز کار مریم تعریف از زندگی دیگران و پیشرفتشان شده بود:« شوهر فریبا زده تو کار بورس داره پول پارو می کنه، مردم جُربزه دارن، ریسک می کنن... سعید پسر عمم یِ ماشین شاسی بند برای زنش خریده... » فرهاد به روی خودش نمی آورد؛ ولی می دانست منظور مریم چیست.
حرف های مریم شب و روز برایش نگذاشته بود. موقع نوشتن اعداد و حساب ها حرف های مریم بیشتر در ذهنش می چرخیدند و خودنمایی می کردند. حساب های آخر ماه شرکت جلویش روی میز بود. حرف های مریم دوباره در سرش اکو شدند. شروع به حساب و کتاب کرد. یکی از عدد ها را کم کرد. قلبش به تپش افتاد. عدد صحیح را جایگزین کرد. عرق پیشانی اش را پاک کرد. به دور و اطرافش نگاه کرد. همه مشغول کار خودشان بودند. دوباره عدد را کم کرد. کف دست هایش عرق کرد؛ پول را از حساب شرکت به حساب خودش واریز کرد. سند مالی برای پول های برداشته شده، درست کرد. سرش را بلند کرد. چشم ها و مسیر نگاهشان را پایید. نفس عمیقی کشید. کسی حواسش به او و کارهایش نبود. دفعه بعد دیگر قلبش در دهانش نمی زد. کف دست هایش عرق نکرد. چند ماه اول کم کم پول بر می داشت؛ وقتی دید کسی متوجه نمی شود رقم ها را کمی بالاتر برد. حسابش پر از پول شده بود.
مریم را به بازار برد و اولین نقشه اش برای خرج کردن پول ها، کاغذ دیواری کردن دیوارهای خانه را اجرا کرد. لبخند از روی لب هایشان نمی رفت. دومین نقشه اش خرید مبلمان بود. مبل ها را با سلیقه مریم سفارش دادند. منتظر رسیدن مبل ها بودند که زنگ خانه را زدند. فرهاد در را باز کرد. با دیدن آنها در جایش میخکوب شد. دستش از دستگیره در رها شد.
فرهاد مثل شمع در حال آب شدن بود. پشاپیش سرباز به سمت در حرکت کرد تا از زندان نگاه ها بگریزد.
صدای پتک تمام بدنش را لرزاند:« فرهاد صیف به ده سال حبس محکوم شد. ختم جلسه را اعلام می کنم.» همهمه و هیاهو دادگاه گنجشک ها را از پشت پنجره پراند. صدای غرش آسمان همه را در جایشان خشک کرد. تلیک تلیک زنجیر دستان فرهاد چشم ها را به سمت آن چرخاند.
فرهاد با شانه های افتاده و سر به زیر از میان آدم ها عبور کرد. مادرش با گریه و فریاد گفت:« مادر! این چه کاری بود که با خودتو ما کردی؟ » سرش را بلند نکرد. میان صداها دنبال شنیدن صدای مریم بود؛ اما صدای او تنها صدایی بود که نشنید.
🖊 #به_قلم_صبح_طلوع
📝 @sahel_aramesh
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
#خدایا
#امنیت و #ایمان را از تو می خواهم. همچنین #تصدیق پیامبرت، #عافیت از همه بلاها و شکرگزاری بر عافیت و #بی_نیازی از انسان های بد را از درگاهت می خواهم.
#اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم 🌹
❤️ #مناجات
📝 @sahel_aramesh