#بچه_دزد
به صورت پر مهر مادر خیره شده بود. مادر بافتنی می بافت. صدایی از بیرون خانه سکوت بینشان را شکست.
-نان خشکیه. نان خشک.
از مادر پرسید:«نان خشک نداریم، ببرم به نان خشکی بدهم؟»
ترسی در وجود مادر نشست. کاموا را کنار گذاشت. دستان کوچکش را گرفت و گفت:«دخترم، شما هیچ وقت نباید دم در بروی. بچه دزدها شما را می دزدند.»
دختر با تعجب پرسید:«این آقا که بچه دزد نیست. نان خشک می خرد.»
مادر می خواست هر طور شده او را متقاعد کند. جواب داد:«بعضی ها الکی می گویند نان خشکی تا بچه ها فریب بخورند و از خانه بیرون بروند و آن ها را بدزدند.»
دختر سری تکان داد. باشدی گفت و دیگر حرفی نزد. مادر نکته ای را بیاد آورد و گفت:«دخترم یادت باشد، اگر آقایی داخل کوچه بستنی یا شکلات تعارفت کرد و تو تنها بودی از او نگیر.»
دختر چشمهایش گشادتر از قبل شد و گفت:«آخر چرا؟ شاید دوستم دارد و می خواهد شکلاتم بدهد.»
مادر لبخندی زد و گفت:«شاید هم می خواهد فریبت بدهد و تو را بدزدد. بعد خدا عالم است چه بلایی سرت می آورد. حتی اگر تنها بودی سوار ماشین یا موتور هیچ مرد غریبه ای نشو.»
ترس وجود دختر را گرفت. به مادر گفت:«چه مردم بدی هستند. چرا نمی توانند ببینند ما مثل بچه آدم زندگیمان را بکنیم؟ همیشه می خواهند ما را بدزدند.»
مادر لبخندی زد و گفت:«اگر حواسمان جمع باشد و به کسی که نمی شناسیم اعتماد نکنیم و حتی بدون مادر و پدر با آنهایی که می شناسیم جایی نرویم. هیچ اتفاقی نمی افتد.»
دختر خندید. دستان مادر را بوسید. دوباره محو صورت مهربانش شد.
#آرامش
#صدف
@sahel_aramesh