#داستان
#بهای_عشق
#قسمت_ششم
🌸سوار ماشینمان کردند. ماشین با سرعت می رفت و از هیچ چاله و گودالی فروگذار نبود. سعی می کرد حداقل یک چرخش داخل ناهمواریهای جاده بیفتد. ماشین ایستاد. ما را پیاده کردند. گونی ها را از روی سرمان برداشتند. وسط میدانی ایستاده بودیم. دورمان خانه بود. خانه هایی روستایی که جا به جا سوراخ شده بودند، سوراخ هایی با اندازه های متفاوت. کمتر خانه ای سالم به نظر می آمد.
🍀مردی با قد بلند، ریش های کوتاه، سبیل از ته تراشیده و موهای وز قهوه ای از ماشین پیاده شد. بلندگویی دستش بود. با اشاره بلندگو ما را در یک ردیف، وسط میدان نشاند. به زبان عربی بلند پشت بلندگو جار زد. در مدت کوتاهی مردم دور ما را گرفتند. شبیه فیلم های قدیمی که حکم مجرمان را وسط میدان اجرا می کردند و جار می زدند تا مردم جمع شوند و ببینند تا درس عبرت برای دیگران باشد.
🌸آرام و زیر لب ذکر می گفتم. زبانم به سختی حرکت می کرد. دختر بچه ای از میان جمعیت جلو آمد. لباس کهنه ای بر تن داشت. خاک روی موهایش نشسته و رنگشان را کدر کرده بود. رد پای اشک مثل جاده ای دو طرفه روی صورتش به چشم می خورد. بطری آبی را محکم بدست گرفته و نزدیک شد. آن را به طرفم گرفت. درش را باز کرد. نزدیک دهانم آورد. جارچی با بلندگویش زیر دست او زد. سیلی محکمش روی صورت کوچک دخترک نشست. صورت دختر قرمز شد. دستش را روی گونه اش گرفت. گریه کنان به وسط جمعیت پناه برد.
🍀از دور دست صدای ماشینی آمد. گرد و خاک به آسمان بلند بود. جمعیت برای تویوتای ارتشی جاده باز کردند. تویوتا کنار ما نگه داشت. مردی که رویش را کامل با سربندی مشکی پوشانده بود از ماشین پیاده شد. پوتین های ساقه بلند و نویی به پا داشت. به زحمت دو چشمش دیده می شد. کاغذی درون دستش گرفت. دو نفر، کمی کوتاهتر از او و با صورتهای پوشیده دو طرفش ایستادند. لباسهایشان سرتا پا مشکی بود. جارچی بلندگویش را به مرد وسط داد و گوشی دوربینش را روشن کرد. مرد کاغذ را بالا گرفت و شروع به صحبت کرد. آخر صحبتش به زبان فارسی گفت:«ای ایرانی های رافضی کافر، منتظر ما باشید به زودی به ایران خواهیم آمد و بلایی را که اینجا بر سر مردم می آوریم بر شما نازل خواهیم کرد و مثل این کفار شما را به قتل خواهیم رساند.»
🌸دوستان شهیدم و فرمانده مقابلم ایستاده بودند. می گفتند:«محمد زود باش. قفس بشکن.» سخنران کلتش را از دور کمرش بیرون آورد. من سر صف بودم. از انتهای ردیف شروع کرد. برای هر نفر یک تیر مایه می¬گذاشت. سر را هدف می گرفت. هر کس شهید می شد با صدای گروپی زمین می خورد. خونش زمین را سرخ می کرد. در آخرین لحظات حیاطم فقط ذکر می گفتم. یاران شهیدم را می دیدم که به استقبالم آمده اند. کلت را روی سرم گرفت. شلیک کرد.
🍀 برای ثانیه ای فکر کردم شهید شدم.اما فشنگش تمام شد. عصبانی شد. کلتش را به سرم کوبید. خون از سرم روی صورتم جاری شد. صدای امام حسین(ع) و حضرت زینب(س) زدم. اشک از گوشه چشمانم جاری شد. گفتم:«آقا جان یعنی من را نمی پذیرید؟ هنوز لایق وصال نشده ام؟» زیر لب زمزمه داشتم. چشمانم را به زمین دوخته بودم که صدای رگبار تفنگی به گوشم رسید. روی زمین افتادم.
🌸آقای بلند بالا و زیبا رویی کنارم نشست. گفت:«عزیزم درد داری؟» چشمانم را بهم زدم. تبسمی کرد و گفت:«چیزی نیست الان خوب می شوی.» و شروع کرد به دست کشیدن روی بدنم از سر انگشتان پایم شروع کرد. همانطور که دستش را جلو می آورد. دردم کم می شد. تمام بدنم را دست کشید. از درد خلاصی یافتم. دوستانم دورم را گرفتند. نگاهی به خودم کردم و نگاهی به جسد روی زمین. با تعجب رو به آن آقا و دوستانم پرسیدم:«اگر این من هستم پس این که روی زمین دراز کشیده و بدنش مثل آبکش، سوراخ شده کیست؟»
🍀دوستانم تبسمی کردند رو به آقا شدند. او گفت:«این مرکب دنیایت بود. بر آن سوار می شدی و هر جا در دنیا می خواستی می رفتی، هر کار می خواستی می کردی و هر چه می خواستی بر زبان می آوردی. تو امتحانت را خوب پس دادی. از مرکبت در راه خیر استفاده کردی و دیگر به آن نیازی نداری.»
🌸هنوز دهانم باز بود. پرسیدم:«جسارتاً شما که هستید؟»
🍀خنده ای کرد و گفت:«بنده ای از بندگان تحت امر الهی، عزرائیل هستم. مرا می بخشید باید از حضورتان مرخص شوم و به کارهایم رسیدگی بنمایم.»
🌸حضرت عزرائیل از جلو چشمانم غیب شد. دوستانم دوره ام کردند. همه یک صدا گفتند:«محمد بیا برویم. نمی خواهی خانه جدیدت را ببینی؟»
🍀هنوز نگران بودم. جواب دادم:«چرا. اما جسم خاکی ام چه می شود؟ یعنی این مرکب مهربانم را باید اینجا تنها رها کنم؟»
#آرامش
#به_قلم_صدف
@sahel_aramesh
#قسمت_ششم
#جاماندگان
🔸 سمیه به داخل چادر برگشت. دالیه منتظرش بود. سمیه را گرم در آغوش گرفت. مثل کسی که می خواهد از عزیزش جدا شود و احتمال می دهد دیگر او را نبیند. چند بار دیده بوسی و خداحافظی کرد. دلش نمی آمد از سمیه جدا شود. اما چاره ای نبود. سمیه برای آخرین دفعه خداحافظی کرد. آهسته به امید دیدار گفت و از چادر بیرون رفت.
🔹 حمید لبخند معناداری زد و پرسید:«چه کارت داشت؟»
🔸 «چه میدانم. شاید دلش برایم تنگ شده بود یا می خواست بابت کاری که برایش کرده بودم تشکر کند.»
🔹 «چه کاری برایش انجام داده ای؟»
🔸 سمیه تمام داستان چسب زخم را تعریف کرد. بعد با تعجب گفت:«آخر دو تا چسب زخم چقدر ارزش دارد؟ دلیل دیگری برای این مدل خداحافظی گرم پیدا نمی کنم. نظر شما چیست؟»
🔹 سمیرا خندید و گفت:«خانم، مهره مار دنبالشان دارند. هر کس می بیندشان عاشق و دل شیفته شان می شود. چرا با من مثل تو خداحافظی نکرد؟»
🔸 سمیه نیشگونی از بازوی سمیه گرفت. به حمید اشاره کرد و آرام کنار گوش خواهرش گفت:«این ها چه مزخرفاتی است به زبان می آوری. حواست به دور و برت باشد.»
🔹 پدر ساکت بود. زیر چشمی همه را زیر نظر داشت. لب باز کرد و گفت:«دخترم، هشت سال دفاع مقدس را که فراموش نکرده ای؟»
🔸 سمیه سر بالا انداخت. پدر ادامه داد:«در این هشت سال بین ما و عراقی ها جنگ بود. هر چند ما جنگ را زیر سر صدام پلید، آمریکای مکّار و هم پیمانانش می دانیم. اما خواسته یا ناخواسته مردم دو کشور را به جان هم انداخته بودند. ممکن است اقوام او هم در این جنگ شرکت داشته اند و از ما شهید گرفته اند یا حتی اگر اینطور هم نباشد او انتظار نداشته از مردمی که زمانی روبرویشان می جنگیده اند فداکاری ببیند و این کار تو برایش خیلی ارزش داشته و به احتمال زیاد خداحافظی گرمش به خاطر رفتار انسان دوستانه ات بوده است. حالا تندتر بیایید تا از ماشین جا نمانیم.»
🔹 خانم چسب زخم را روی دستش چسباند. از سمیه تشکر کرد. حمید برش هندوانه ای را جلو سمیه گرفت. به او تعارف کرد. سمیه رو ترش کرد و گفت:«نمی خورم. چرا امسال من را همراهت به پیاده روی اربعین نبردی؟»
🔸 حمید غمگین هندوانه را پس کشید و گفت:«برای شما برداشته بودم. خودت چرایش را بهتر از من می دانی. خدا باعث و بانی بیکاری و گرانی را از صحنه روزگار محو کند.»
🔹 سمیه آمین گفت و حمید ادامه داد:«کشور ما غنی است. در چنین کشور ثروتمندی جوانان نباید مشکل کار داشته باشند. مدام مردم را از تحریم می ترسانند. مثل اینکه وقتی رهبر صحبت می کند همه دستانشان را روی گوششان می گیرند تا نشنوند. مگر رهبر نگفت تحریم به نفع کشور است؟ پس چرا مسئولین راه حل تمام مشکلات کشور را در رفع تحریم ها می دانند؟»
🔸 سمیه ناراحت تر از قبل در جواب حمید گفت:«آنان که باید، سخنان رهبر را نمی شنوند. رفع تحریم ها بهانه است. می خواهند سر مردم را به مسائل بیهوده گرم کنند تا کشور را دو دستی تقدیم غرب نمایند. جیبشان را از بیت المال پر کنند و به همان غربی ها پناهنده شوند. نمونه اش را می شود در پیگیری مداومشان برای تصویب fatf و اختلاس ها و فرارهای این چند وقت دید. یعنی رهبر موافق تصویب fatf است؟»
#آرامش
#صدف
@sahel_aramesh
#انتخاب_سخت
#قسمت_ششم
#داستان
🔸 شیشه عطر زیبایی را بیرون آورد. آن را جلو نور گرفت. به تلالو نور روی شیشه و هفت رنگ شدن آن خیره شد. درش را برداشت. اندکی از آن را روی مچ لاغر دستش اسپری کرد. مچ دو دست را به هم مالید. دستش را جلو بینی گرفت. چشمانش را بست و با اعماق وجودش بو کشید. بو را بلعید. با هر ضربان قلبش بو بیشتر در فضا می پیچید. تک تک سلول های بدنش بوی عطر امیر را گرفتند. عطری که روز تولد سارا برایش هدیه آورده بود. جعبه و شیشه عطر را روی میز تحریر گذاشت. روی تخت دراز کشید. چشمانش را بست. آینده را در ذهنش تجسم کرد. پدر از دیدن امیر شاد و خوشحال برگشت. به دخترش با حسن انتخابش آفرین گفت. مراسم خواستگاری به خوبی و خوشی سپری شد. سارا و امیر سر سفره عقد نشستند. سارا قرآن می خواند. امیر، از داخل آینه ی جلوش سارا را می پایید. قند درون دلش آب می شد. سارا خوش داشت با تأخیر انداختن بله گفتن کمی اذیت های قبل از آن روز را جبران کند. قرآن خواندنش را طول داد و به صداهای اطراف توجهی نداشت. ناگهان صدای راضیه رشته افکارش را پاره کرد:«بیا مادر، بابایت آمده است. بیا نهار، بیا دختر گلم.»
🔸 سارا مثل آدم خواب زده، از جا پرید. از طرفی ناراحت بود از رؤیای به آن شیرینی بیرون کشیده شد؛ از طرفی به خاطر سرآمدن انتظارش، خوشحال بود . بلند شد. از اتاق بیرون رفت. مادر وسط پذیرایی مثل همیشه روفرشی انداخته و روی آن سفره پهن کرده بود. سارا بارها به این کار ایراد گرفته و گفته بود:«میز نهارخوری برای چیست؟ اسمش رویش است، نهارخوری، پس باید نهار را روی آن خورد. چرا اینقدر اصرار دارید روی زمین بخوریم؟»
🔸 راضیه با لبخند در جواب گفته بود:«مادر من، حالا اسمش را گذاشتند نهارخوری، حتما نباید که بر طبق اسمش با آن رفتار کرد. در اسلام حتی به نحوه نشستن سر سفره غذا هم اشاره شده است. میز نهارخوری را فرنگی ها مد کرده اند برای من که می خواهم دو تا سیب زمینی پوست بگیرم یا ساعت ها روی پا باشم و اندکی کارهایم را اینطوری نشسته انجام دهم خوب است، اما برای غذا خوردن خوب نیست.»
🔸 سارا از حرف های مادرش به سرگیجه افتاده و گفته بود:«آخر چرا؟خوب اسلام یک حرفی زده باشد از کجا معلوم درست باشد؟»
🔸 راضیه لبش را گزیده و جواب داده بود:«دخترم آمدی و نسازی. اول که خدا تمام رفتارها و اعمال درست را توسط معصومین علیهم السلام برای ما بیان کرده است. بعد هم شما که درس خوانده هستید. هر جا به روایتی شک کردید می توانید از روی راوی یا مضمون آن یا ارجاعش به آیات قرآن صحت آن را تخمین بزنید. فعلا تا زمانی که کسی نتواند خلاف این روایات را اثبات کند ما روی زمین سر سفره می نشینیم. آن هم با رعایت بقیه آداب سفره.»
🔸 سارا هر چند قانع نشده بود. در برابر استدلال های محکم مادرش سکوت کرده و از آخرین بحثشان دیگر با او دهن به دهن نشد. سلام گفت. دست هایش را شست و کنار مادر روی زمین نشست. راضیه چند عدد شامی برایش داخل پیش دستی گذاشت. سارا پیش دستی را از او گرفت. نگاهی به شامی های سرخ شده انداخت. بزاقش به جنب و جوش افتاد. صدای قار و قور از معده اش بلند شد. پدر سر بالا آورد. سارا حالت غریبی درون چشمان پدرش حس کرد. پدر با تند مزاجی و پرخاشی بی سابقه گفت:«چرا غذایت را نگاه می کنی؟ بخور دیگر. نگاه ندارد.»
🔸 راضیه نگاهی به سارا انداخت و نگاهی به سهیل. نمی دانست برای آرام کردن پدر و دختر چه باید بگوید. فکری به ذهنش رسید.
ادامه دارد...
📝 @sahel_aramesh
📄 #داستان
💞 #گذشت_بهاره
✅ #قسمت_ششم
🔸 فائزه با عصبانیت گفت: این چه حرفی است؟ تو هم باور کردی؟ اصلا خبر داری عده زیادی از مردهای کشورمان نابارور شده اند؟ حالا نمی دانم به خاطر تغذیه است یا سر و کارشان با مواد شیمیایی زیادتر قدیم شده یا برای آلودگی هواست یا نوع پوشش و لباس هایشان.
🔹 بهاره با تعجب گفت: راست می گویی؟ نه، خبر نداشتم. پس از امروز پاپی حمید می شوم تا حتما دنبال درمانش را بگیرد.
🔸 فائزه مصمم و قاطع گفت: حتماً حتماً این کار را انجام بده. اگر کسی هم پرسید چرا بچه دار نشده اید بگو مشکل از هر دوتان است وگرنه قبل از اینکه مشکلتان حل شود، مادر شوهرت یک هووی خوشگل سرت خواهد نشاند. خیلی خوشحال شدم فهمیدم مشکل فقط از جانب شما نیست. خب دیگر بیش از این مزاحمت نمی شوم. برو به خوابت برس.
🔹 بهاره خندید و گفت: خواب از سرم پرید. بعید می دانم دیگر خوابم ببرد. تشکر. خدانگهدارت باشد.
🔸 شب وقتی حمید از سر کار برگشت، بهاره با روی خوش به استقبالش رفت. شربت و میوه برایش آورد. کنارش نشست. دستی مابین موهای حمید کشید. پرسید: حمید آقا اگر دکترها به من بگویند بچه دار نمی شوم شما چه می کنی؟
🔹 حمید اخمی کرد و گفت: این چه حرفی است؟ قبلا هم پرسیده بودی. من هم جوابت را داده بودم. من اگر با شما بچه دار شدم که هیچ وگرنه به بچه داشتن از هیچ زن دیگری فکر نمی کنم.
🔸 بهاره لب هایش را غنچه و صدایش را لوس و نازک کرد و گفت: اگر مامانت بخواهد به زور زنت بدهد چه؟
🔹 حمید برای چند دقیقه ای فکر کرد. بعد مثل آدم خواب زده جواب داد: هر چند احترام والدین واجب است؛ ولی اجازه نمی دهم در زندگی خصوصی ام دخالت کنند و رابطه ما را به خاطر بچه نداشتن به هم بزنند.
🔸 بهاره با همان حالت قبل پرسید: یعنی هیچ وقت پشیمان نمی شوی؟ آخر ، من خودم دیدم چقدر بچه های فامیل را بغل می کنی، کول می گیری و می بوسی؟
🔹 حمید چشم های گرد شده اش را به طرف بهاره چرخاند و گفت: از چه پشیمان بشوم؟ خانم، شما من را چه فرض کرده ای؟ آهن، سنگ یا چوب؟ من هم احساس دارم. بچه ها، موجودات پاک و دوست داشتنی روی این کره خاکی هستند.
🔸 بهاره سرش را پایین انداخت. گفت: از این پشیمان بشوی که شاید می توانستی با زنی دیگر شما هم این موجودات پاک را داشته باشی. قربان صدقه بچه خودت بروی. ببوسی. ببویی. سر به سرش بگذاری. با هم بخندید. پاره ای از تنت که لحظه لحظه بزرگ شدنش را ببینی. کمکش کنی تا از نهالی بیرون برود و درختی تنومند شده و خود به بار بنشیند.
🔹 حمید لیوان شربت را برداشت. یک نفس سر کشید. گلویی تازه کرد. گفت: خانم امشب چیزیت شده است. کسی زنگت زده؟ کسی حرفی زده؟ به کی باید قسم بخورم من زن و زندگیم را دوست دارم. یک تار موی زنم را با هزار تا زن دیگر عوض نمی کنم. بچه هر قدر هم خوب باشد، آخر پدر و مادر را رها می کند و می رود. بچه چه دارد جز دردسر، جز مریضی، جز اینکه خواب راحت شب را برایت زهر کند؟ وقتی هم بزرگ شد به جای تشکر بگوید وظیفه ات بوده است خرجم کنی. نمی خواستی بچه دار نمی شدی. هر که خربزه خورد پای لرزش می نشیند. اگر به بازی کردن و لذت بردن از پاکی بچه هاست. من با همان بچه های فامیل ارضاع می شوم و نیازی نمی بینم بیش از این خودم را به دردسر بیاندازم. شما هم این فکرهای مزخرف را از سرت بیرون کن. اگر من بدانم با چه کسی حرف زده ای که اینطور شده ای خودم حسابش را کف دستش می گذارم.
🔸 بهاره اخم کرد. گفت: مگر من بچه ام که کسی بخواهد حرف یادم بدهد؟ شما من را چه فرض کرده ای؟ تازه من هم دل دارم. من هم بچه می خواهم. امروز از تلویزیون شنیدم خیلی از ناباروری های زمان ما از طرف مردان است. شما نمی خواهی دکتر بروی؟
🔹 حمید سیبی از جلو دستش برداشت. به طرف بهاره گرفت و گفت: ببخشید خانم. اصلا من اشتباه کردم. حالا این سیب را افتخار می دهید برایم پوست بگیرید؟ باشد. دکتر هم می روم. دیگر چه؟
🔸 بهاره با ابروهای درهم و صورت گرفته دستش را به طرف سیب دراز کرد. حمید سیب را عقب گرفت و گفت: اگر بخواهم آدم های بد اخلاق و چهره های عبوس ببینم سر کار بهترش هست. آدم میاید تو خانه می خواهد صورت باز و خندان خانمش را ببیند. به هم گل بدهند و غنچه بگیرند. حالا بخند.
ادامه دارد ...
🖊 #به_قلم_صدف
📝 @sahel_aramesh
📜 #داستان
😔 #حسرت_وصال
✅ #قسمت_ششم
ماه با دلی آشوب و چشمانی حیران اطراف را با دقت بیشتری نگاه کرد. ناگهان فریاد زد و گفت:«آن اسب کیست کنارت آرمیده است؟ چرا روشن حرف نمی زنی؟ طوری که من بفهمم چه می گویی.»
نگاهم روی بدن سفید اسب ایستاد. هق هق کنان گفتم:«او به خوابی ابدی رفته است و دیگر مرکب احدی نخواهد شد. نخواست بدانم راکبش که بوده است. فقط برایم از گرگ هایی حرف زد که نگذاشتند مشک آب عباس به خیمه ها برسد. برایم از امیدی گفت که نا امید شد، از برادری که بی یاور ماند و از امامی که تنها میان ظالمان گرگ صفت گرفتار و سر از تنش جدا شد. بیش از این چیزی نمی دانم.»
ماه تا این سخنان را شنید، با دقت بیشتری اطراف را پایید. ناگهان حالش دگرگون گشت و لرزه به جانش افتاد. تکه ابری جلو آمد و او را در آغوش کشید. ماه با آمدن پره مقابل چشمانش قدری آرام گرفت؛ اما همه جا در سکوتی مرگبار و تیرگی ظلمانی فرو رفت. آنچه نباید رخ دهد در روشنایی روز به وقوع پیوسته بود. ماه در پس ابرها، شب را به صبح رساند. آرام آرام خون در صورت خورشید دوید. غمزده سربرآورد. نمی-توانستم به خبرهای نصف و نیمه این و آن اکتفا کنم. رو به خورشید پرسیدم:«اهل و عیال سبط پیامبر در چه حال هستند؟»
خورشید غمگین و ناراحت جواب داد:«می خواهی چطور باشد؟ سال هاست شاهد ظلم ستمگران به فرستادگان الهی هستم. سال هاست از دیدن این صحنه ها عذاب می کشم. کاش کور می شدم و شاهد هیچ کدام از این ها نبودم. بهترین بندگان الهی را در زنجیر اسارت بدترین مخلوقات خدا نمی دیدم. کاش خاموش می شدم و ستمگران سرگردان در تاریکی از پیشروی باز می ماندند.»
خورشید آهی کشید. سوزش و گرمای هوا چند برابر شد. سپس ادامه داد:« می خواهی اهل بیت سبط پیامبر در چه حال باشند؟ وقتی سرورشان را دیروز سر بریدند. وقتی سر مردانشان را بر نیزه کرده و پیشاپیش شان در حرکت هستند. دیروز صدای گریه ها و ضجه های کودک شیرخواری را نشنیدی؟»
اخم هایم را در هم بردم. با حالتی محزون گفتم:«بله، شنیدم. حتماً قمر بنی هاشم برای او هم می خواسته آب ببرد، ولی نشد. یعنی نگذاشتند. طفل شیرخوار با چند قطره آب هم سیراب می شود. از دیروز صدایش را نشنیده ام حتماً سیرابش کرده اند. درست است؟»
چشمان خورشید پر از اشک شد. اما گرمای وجودش نمی گذاشت اشک روی صورتش جاری شود. با بغض گفت:«بله، سیراب شد. اما نه آنطور که تو می اندیشی. با تیزی تیر سه شعبه سیراب شد. این گرگ ها حتی به او نیز رحم نکردند و سر کوچکش را بر نیزه کرده اند. آخر این کار جز معنای شقاوت و حماقت این قوم چه معنای دیگری می تواند داشته باشد؟»
فریاد زدم:«باور نمی کنم. مگر طفل شیرخوار چه گناهی مرتکب شده است؟ آیا این گرگ صفتان، همان هایی نبودند که به امام نامه نوشتند تا برای بدست گرفتن امر دنیا و آخرتشان به کوفه بیاید؟ این ها عادت دارند از مهمان اینگونه پذیرایی کنند؟»
خورشید چشمانش را فرو بست و گفت:«مهمان نوازیشان در جریان مسلم مشخص شد. از همان موقع هر کس هر رنگی بر تن داشت آن را مشخص نمود. برخی از آن هایی که نامه نوشته بودند به یاری امام شتافتند. اما اکثر مردم که دینشان با دنیایشان گره خورده بود، پشت به رهبر معنویشان کردند. البته بدتر از آن، جمعیتی بودند که مقابل او جبهه گرفتند. با تیر و کمان، خنجر و شمشیر به استقبالش رفتند و عزیزترین بندگان خدا را به شهادت رساندند.»
خورشید چشمانش را باز کرد. نگاهش را از من به سمت دیگری چرخاند. به آنجا خیره شد. بغض گلویش را گرفت. گفت:«کاش خودت می توانستی بیایی و ببینی. دیروز بعد از شهادت امام آن هایی که قرار بود از اهل بیت امام پذیرایی کنند و با کمال احترام با آن ها رفتار کنند چه بر سرشان آوردند. مثل گرگی که به جان گله بیفتد، خیمه ها و محل پناه زنان و فرزندان امام را به آتش کشیدند. همه از داخل خیمه ها بیرون دویدند و آن موقع گرفتار گرگان هار شدند. گرگانی که خودشان را مسلمان می نامیدند. نماز و قرآن می خواندند. اما بویی از اطاعت رهبر الهی نبرده بودند. در اصل دین لنگ می زدند. مطیع هوی، هوس و شهواتشان بودند.»
ادامه دارد ...
🖊 #به_قلم_صدف
📝 @sahel_aramesh