#قسمت_نهم
#قسمت_آخر
#جاماندگان
🔸 مردم هر جا قرار تجمع داشته باشند، سر و کله دست فروش ها در آنجا پیدا می شود. دو طرف خیابان تا نزدیک در ورودی صحن بساط دست فروش ها پهن بود. حمید، کیف سمیه را به او داد و همراه دایی و پدرش برای تجدید وضو رفتند. سمیه وضو داشت. قرار گذاشتند چهل دقیقه بعد، همه کنار قبور شهدای گمنام بیایند.
🔹 سمیه با تنی خسته و گرد گرفته وارد صحن شد. جلو در ورودی رواق نایلونی برداشت. کفش هایش را کند. داخل نایلون گذاشت. از بین جمعیت گذشت. وارد رواق شد. اذن دخول و زیارتنامه خواند.
*ءَاَدْخُلُ یا رَسُولَ اللهِ، ءَاَدْخُلُ یا حُجَّةَ اللهِ، ءَاَدْخُلُ یا مَلائِکَةَ اللهِ الْمُقَرَّبینَ الْمُقیمینَ فى هذَا الْمَشْهَدِ، فَاْذَنْ لى یا مَوْلاىَ فى الدُّخُولِ اَفْضَلَ ما اَذِنْتَ لاَِحَد مِنْ اَوْلِیآئِکَ، فَاِنْ لَمْ اَکُنْ اَهْلاً لِذلِکَ فَاَنْتَ اَهْلٌ لَهُ *
بِسْمِ اللهِ الَّرحْمنِ الَّرحیمِ
*اَلسَّلامُ عَليکُما اَیّهَاالسَّیِّدانِ الزَّکیّانِ الطّاهِرانِ الوَلیّانِ الدّاعیانِ الحَفیّانِ، الشَّهیدانِ المَقبوُلانِ المَظلوُمانِ، اَشهَدُ اَنَّکُما قُتِلتُما حقّاً وَ نَطَقتُما صِدقاً وَ دَعَوتُما اِلی مَولایَ وَ مَولاکُما عَلانِیَةً وَ سِرّاً، فَازَ مُتَّبِعُکُما وَ نَجی مُصَدِّقُکُما وَ خَابَ وَ خَسِرَ مُکَذِّبُکُما وَالمُتخَلِّفُ عَنکُما اِشهِدا لی بِهذهِ الشَّهادَةِ لِاَکوُنَ مِنَ الفائِزینَ بِمَعرِفَتِکُما وَ طاعَتِکُما وَ تَصدیقِکُما و اتّباعِکُما. اَلسَّلامُ عَلَیکُما وَ عَلی مَنِ اتَّبَعکُما مِنَ المُؤمِنینَ وَ المُؤمِناتِ. اَلسَّلامُ عَلَیکُما یَا سَیِّدیَّ وَ بْنَیْ سَیِّدی یَا عَلی عَبّاس وَ یَا مُحَمَّدُ یَا بَنَی الاِمام الغَریبِ المَسموُمِ الشَّهیدِ المَحروُمِ موُسَی بْن جَعفَرٍ عَلیهُمَا السَّلام. اَلسَّلامُ عَلَیکُما وَ عَلی اَبیکُما وَ عَلی اَخیکُمَا الاِمامِ الشَّهیدِ المَظلوُمِ الغَریبِ المَقتوُلِ بِالسَّمِّ الْحَفَا عَلیّ بْن موُسَی الرِّضَا. اَلسَّلامُ عَلَیکُمَا وَ عَلی ابائکُمَا الطَّیّبینَ الطّاهِرین وَ اَجدادِکُما وَ رَحمَة اللهِ وَ بَرَکاتُهُ*
🔸 اشک از گوشه چشمانش جاری شد. روبروی ضریح ایستاد. شهادت امام رضا علیه السلام را به آقا علی عباس و امامزاده محمد علیهم السلام تسلیت گفت. جلو رفت. ضریح را لمس کرد. از محضر امام زادگان تبرک جست. دست به سینه از ضریح فاصله گرفت. داخل رواق جایی پیدا کرد. کیفش را کنارش گذاشت. نماز ظهر و عصر و تعقیباتشان را به جا آورد. نگاهی به اطرافش انداخت.
🔹 پیرزنی چروکیده با چهره ای بشاش که مانتو و پلیور صدری بر تن داشت، روبروی او و کنار در ورودی صحن اصلی نشسته بود. عصای آهنی باریکی جلوش روی زمین قرار داشت. کنار او به در شاخه ضخیم درختی تکیه داده بودند. خادم های حرم هراز گاهی از او می پرسیدند:«این چوب دستی برای شماست؟»
🔸 پیرزن با حالت اکراه جواب می داد:«خانم جان این برای من نیست. نمی دانم از کیست. وقتی اینجا نشستم آن هم اینجا بود.»
🔹 سمیه به ضریح خیره شده بود و درد دل می گفت. ناگهان پیرزنی روستایی از جلوش بلند شد. کمرش در حالت رکوع خشک شده بود. با همان حالت خمیده به طرف در رفت. چوب دستی را برداشت. پیرزن شهرستانی با حالت خاصی به او نگاه می کرد. پیرزن با کمک چوب دستی اش بین جمعیت از دید سمیه و او پنهان گشت. سمیه آهی کشید و با خود گفت:«پیرزن تهرانی از رنج هایی که باعث خمیده شدن کمر این خانم شده خبر دارد؟ نه و حتماً نه. هر کسی در این دنیا سختی های مخصوص به خودش را پشت سر می گذارد. ما حق نداریم برای کسی قضاوت کنیم یا با حالتی چندش برانگیز به او خیره شویم.»
🔸 نگاهی به ساعت موبایلش انداخت. باید از حرم بیرون می رفت. کیف و کفشش را برداشت. بلند شد. از دور سلام مجددی داد و از رواق خارج شد. به طرف قبور شهدای گمنام رفت. خبری از مردها نبود. کنار قبری نشست. دستش را روی سنگ سیاهش گذاشت. در حین فاتحه خواندن قطرات اشک روی گونه هایش جاری شد. آرام و زیر لب گفت:«کجائید ای شهیدان خدایی؟ اطاعت از امر رهبر، شما را خدایی کرد. شما به سعادت رسیدید. دنیا را برای اهلش گذاشتید و رفتید. وجود شما مایه خیر و برکت برای همه بود. شما رفتید و اهل دنیا را برای ما باقی گذاشتید. البته هنوز امثال شما هستند، اما تعدادشان خیلی کم است. کاش ما هم مثل شما سعادتمند شویم و دنیا بماند برای جاماندگان.»
#آرامش
#صدف
@sahel_aramesh
#انتخاب_سخت
#قسمت_نهم
#قسمت_آخر
#داستان
🔸 راضیه دستان ظریف سارا را بین دستان سفید و تپل خودش گرفت. گفت:«پدرت راست می گوید. اگر فکر کرده ای که با پسری ازدواج کنی و بعد اگر از او خوشت نیاید راحت طلاق می گیری، از این فکر بیرون بیا. ما اصلا بین فامیل چنین عاداتی نداشته ایم.»
🔸 سارا با پرخاش دستش را از بین دست راضیه بیرون کشید. با خشم به صورت پف کرده مادرش خیره شد و گفت:« عقد نکرده دارید فاتحه زندگی ام را می خوانید؟ حالا کی خواسته طلاق بگیرد؟ حتی خوش ندارم درباره اش حرف بزنید.»
🔸 سهیل ابروهای پر پشتش را در هم کرد. چشم به چشم سارا دوخت و گفت:«دخترم، یک کلام ختم کلام، این همشاگردی شما که من دیدم مرد زندگی نیست. نمی دانم شما به چه چیزی در وجود او چشم امید بسته ای؟!»
🔸 سارا سرش را پایین انداخت و زیر لب گفت:« دوستم دارد.»
🔸 سهیل دستی روی موهای پرپشت و جو گندمی اش کشید و گفت:«دوست داشتن تنها برای شروع یک زندگی کفایت نمی کند. ما تو را مثل گلابی لای پنبه بزرگ کرده ایم چطور می خواهی سختی زندگی با کسی که آه ندارد با ناله سودا کند را تحمل کنی؟»
🔸 سارا سکوت کرد. راضیه گفت:«پدرت راست می گوید. وسط راه کم می آوری.»
🔸 سهیل پشت حرف راضیه را گرفت و گفت:« و آن موقع باید پای انتخاب خودت بایستی و توقع نداشته باش من و مادرت پشتت باشیم. راحتت می کنم. اگر هیراد را برای زندگی انتخاب کنی و با توجه به شناختی که ما از او داریم اگر مشکلی با هم داشته باشید که ضعف از طرف او باشد ما پشتت هستیم و هر کاری از دستمان بر بیاید انجام خواهیم داد؛ ولی در مورد همکلاسی ات هر اتفاقی در زندگی برایت بیافتد نباید روی ما حساب باز کنی. باید بسوزی و بسازی. تا صبح وقت داری به این موضوع فکر کنی و جواب قطعی ات را بدهی.»
🔸 تمام غم های عالم روی دل سارا نشست. اشک گوشه چشمش حلقه زد. برای اینکه پدر و مادرش متوجه حال او نشوند. سریع از روی صندلی بلند شد. به طرف اتاقش رفت. در را بست. خودش را روی تخت رها کرد. صورتش را روی بالش فشار داد. صدای گریه هایش را با این کار حبس کرد. از اعماق وجودش صدایی گفت:«کاش از روز ازل بوجود نیامده بودی تا در همچین دو راهی سختی گرفتار نشوی. حالا چه کار کنم؟ باید بین حمایت والدینم و عشقم یکی را انتخاب کنم. من از آینده چه خبر دارم. چطور بفهمم کدام انتخاب درست است؟»
🔸 ناگهان صدایی شنید. گوشهایش را تیز کرد. به اطراف نگاه کرد. صدا از گوشی اش بود. به طرف میز تحریر رفت. سولماز پیامی برایش فرستاد و پشت بندش تک زد. پیام را باز نکرد. گوشی را روی تختش پرت کرد و گفت:«سولماز دیوانه.»
🔸 فکری مثل خوره به جانش افتاد. نکند سولماز خبری از امیر داشته باشد. گوشی را برداشت. پیام را باز کرد. نوشته بود:«سلام جیگر، اگر فکر کرده ای از امیر خبر دارم تیرت به خطا رفته است. من از آن دخترها نیستم. فقط خواستم بگویم: قبل ازدواج چشمهایت را کامل باز کن و بعد از آن چشمهایت را ببند. نگذار عشق کاری کند که مسیر را اشتباه بروی.»
🔸 سارا گوشی را دوباره روی تخت پرت کرد و گفت:«ایش. دیوانه.»
🔸 شب به وصال صبح رسید. اما سارا نتوانسته بود حتی ذره ای از آرامش شب را در آغوش بگیرد. بعد از نماز قدری آرام گرفت. پلک های ورم کرده اش توان فراق نداشتند به وصل هم رسیدند. مژه های بلندش در آغوش یکدیگر رفتند و در کنار همدیگر ساعتی بدون رؤیا برای سارا آفریدند. سارا صبح، کلاس داشت. پدر، منتظرش بود تا او را به دانشگاه برساند. سارا با صدای پدر، از خواب ناز بیدار شد. با موهایی پریشان از اتاق بیرون رفت.
🔸 سهیل اخم هایش را در هم برد و گفت:«مگر کلاس نداری؟»
🔸 سارا به طرف روشویی رفت دندان های مرتب و سفیدش را مسواک کشید. چشمان پف کرده اش را مالاند. گفت:« مگر دیشب نگفتید تا صبح تصمیمم را بگیرم. من هم تصمیمم را گرفته ام. من پشتیبانی شما را با هیچ چیز روی زمین عوض نمی کنم. اما اگر بخواهم با هیراد ازدواج کنم دیگر نمی توانم دانشگاه بروم. نمی خواهم با همکلاسیم چشم تو چشم شوم و مجبور باشم به او جواب پس بدهم.»
📝 @sahel_aramesh
📄 #داستان
💞 #گذشت_بهاره
✅ #قسمت_نهم
🔸 - امیدوارم با این کاری که کرده ای مشکلی برای بچه ات پیش نیاید.
🔹 هشت ضلعی گرمای نفس های تند زن را بلعید. زن از او فاصله گرفت. دست از او برداشت. آرام، مثل دانه برفی روی زمین آب شد. زن کوتاه قد کنارش نزدیک او رفت. گفت: مادر چرا روی زمین ولو شدی؟ بلند شو ، سرما می خوری. هزار مدل مرض می گیری. اینطوری از آقا شفای بچه ات را بخواهی فایده ندارد.
🔸 بهاره آرام گفت: مامان ولم کن. بگذار تو حال خودم باشم. اگر آقا بچه ام را شفا ندهد دیگر زندگی برایم معنا ندارد. تا الان هم خیلی زجر کشیده ام. شما خبر ندارید.
🔹 زن خم شد. روی صورت بهاره دست کشید. اشک هایش را پاک کرد. با مهربانی گفت: خوب عزیز دلم برای این است که مادرت را محرم رازت نمی دانی. به من می گفتی. حداقل اگر دردی نمی توانستم از دلت بردارم، غمت سبک تر می شد و راحت تر می توانستی تحمل کنی. شاید آنوقت دست به کاری نمی زدی که نتیجه اش این بشود.
🔸بهاره عصبانیتش را فرو خورد. به طرف ضریح برگشت با خود گفت: خدایا من چه کنم؟ تا کی قرار است عذاب ببینم؟ همین مانده بود که مادرم سرزنشم کند. خدایا من اشتباه کردم. اما خیلی وقت است از کرده ام پشیمانم. خدایا اینجا آمده ام تا این آقای مهربان را واسطه قرار دهم و او شفاعت من را نزد تو بنماید تا از سر تقصیرم بگذری و طفلم را شفا دهی.
🔹چند دقیقه مکث کرد. زبان گشود: آقا جان دستم به دامنت . . . از این عذاب نجاتم بده.
🔸ناگهان صدای گوشی همراه بهاره رشته کلامش را گسست. دستش را داخل کیف فرو برد. کیف پول، دفترچه بیمه، دسته کلید را لمس کرد تا دستش به گوشی همراهش رسید. آن را بیرون آورد. فائزه بود. جواب داد: بله، بفرمایید.
🔹- سلام بهاره جان، فائزه ام. دارم برای زایمان می روم. شنیدم رفتی مشهد. گفتم زنگت بزنم هم حلالیت بطلبم هم بگویم دعایم کنی تا این سومی جان سالم به در ببرد.
🔸- چه چیزی را باید حلال کنم؟ تا اینجا به خیر گذشته إن شاءالله این مرحله آخر هم به خیر خواهد گذشت.
🔹- راستش آن روز که برای بریدن چادر آمدم دروغ گفتم. فکر نمی کردم آنقدر بهم بریزی که دست به خودکشی بزنی. مادر شوهرت از من خواسته بود تا طوری با شما صحبت کنم که نسبت به زندگی ات سرد شوی و دست از زندگی و شوهرت برداری. وقتی خودت با دست خودت تقاضای طلاق می کردی هم به نفع جیب شوهرت می شد هم اینکه او دیگر گوش به حرف مادرش می داد و با هر که او می پسندید ازدواج می کرد. الان من از کرده خودم پشیمانم. مادر شوهرت هم با سکته ای که کرد و نصف صورتش فلج شد به ثمره کارش رسید. بهاره جان حلالم کن. به آن امام رضایی که کنارش هستی قسمت می دهم از سر تقصیرم بگذر. نمی خواهم به خاطر گناهی که در حق تو کرده ام بعد از نه ماه سر دل کشیدن این بچه، خدا او را از من بگیرد.
🔸بهاره شوکه شده بود. نتوانست هیچ حرفی بزند. فائزه گفت: عزیزم حلالم می کنی؟
ادامه دارد ...
🖊 #به_قلم_صدف
📝 @sahel_aramesh