#داستان
#بهای_عشق
#قسمت_هفتم
🌸دوستانم به همدیگر نگاه کردند و گفتند:«باشد. می خواهی مدتی اینجا بمان. پس ما فعلا تنهایت میگذاریم.» آنها رفتند. بالای سر جسدم ایستادم. به جان جسدهایمان افتادند. سرها را از تن جدا کردند و روی سینه گذاشتند. کنار ایستادند و از نتیجه کارشان عکس، فیلم و سلفی گرفتند. یکی از داخل ماشین گالن بنزینی آورد و روی جسدها ریخت. فندک گرفت و آتش زد. همه جسدها سوخت، به جز جسد من. هر چه بنزین ریختند فایده نداشت. فقط چند قسمت کوچک لباسهایم آتش گرفت و زود خاموش شد. آنها تعجب کرده و شوکه شده بودند که صدای تیراندازی بالا گرفت. همه پراکنده شدند و به طرفی رفتند. مدافعان حرم با نیروی تازه نفس و مجهز حمله کردند. تمام منطقه حلب را آزاد کردند. بسیاری از متجاوزان را کشتند و عده کمی را به اسارت گرفتند. جسدم به دست نیروهای خودی شناسایی شد و به وطن بازگشت.
🍀آسیه از بیمارستان مرخص شد. یک راست به خانه مادر شوهرش رفت. آنجا برایش اتاقی آماده کرده بودند تا راحت باشد. دل توی دلش نبود. محمد از روز اعزامش حتی یکبار هم تماس نگرفته بود. چند روز گذشت. پچ پچ های اطرافیان کلافه اش کرده بود. چهرههای غمگین، نگاههای ترحم آمیز و خندههای از روی لب رفته، خبر تلخی را در راه داشت. آسیه از هر کس می¬پرسید، جواب درستی نمی شنید. شب دوشنبه خواب محمد را دید. از دیدن محمد خیلی خوشحال بود و در عین حال ناراحت که چرا حتی یکبار زنگش نزده. اما محمد خیلی خوشحال و آرام بود. گفت:«عزیزم، ناراحت نباش من فردا به خانه برمی گردم. منتظرم باش.»
🌸آسیه به سختی از روی تخت بلند شد. پیراهن بلند صدری بارداریش را کمی بالا گرفت تا زیر پایش نرود. از اتاق بیرون رفت و گفت:«مامان، مژده بده. محمد دیشب به خوابم آمد و گفت: امروز می آید.»
🍀مادر محمد مثل جعبه مهماتی که آتشش بزنند. منفجر شد. نتوانست جلو خودش را بگیرد. فهیمه فورا خودش را جلو مادر انداخت و گفت:«چه خواب خوبی دیدی آبجی. می شود کامل برایم تعریف کنی؟»
🌸آسیه دستش را به کمرش گرفت. به طرف دیوار رفت. به آن تکیه داد و روی زمین نشست. اشک از گوشه چشمانش جاری شد. گفت:«شما خیلی وقت است یک چیزی را از من پنهان می¬کنید. چرا نمی-خواهید راستش را به من بگویید. من طاقت شنیدنش را دارم. محمدم شهید شده؟ نه؟ درست می گویم؟ امروز هم جسدش را می آورند. درست است؟»
:shamrock:فهیمه جلو رفت. سر آسیه را در آغوش گرفت و گفت:«آبجی جانم گریه نکن. می دانی که برای خودت و بچه هایت ضرر دارد. آخر محمد شما را به من سپرده. اگر خدایی نکرده چیزیتان بشود من چه جواب خان داداشم را بدهم؟»
🌸آسیه با گریه گفت:«آخر شما چطور راضی می شوید من یک عمر حسرت آخرین دیدار شوهرم به دلم بماند؟ شما نمی دانید وقتی محمدم رفت حضرت زینب(س) را به عباسش قسم دادم که اگر محمدم شهید شد از خدا بخواهد جسدش را به من برگرداند.»
🍀فهیمه صورت خیس آسیه را بوسید و گفت:«باشد آبجی جانم. باشد. قبول. می بریمت تا حسرت آخرین دیدار به دلت نماند و یک عمر از ما کینه به دل نگیری.»
🌸فهیمه و مادرش لباسهای مشکی شان را پوشیدند. هیچ کدام از لباسهای مشکی آسیه اندازه اش نبود. مادر محمد یکی از لباس هایش را به آسیه داد و گفت:«امتحان کن شاید اندازه ات شد.» آسیه پوشید.دور شکمش اندازه و بقیه اش گشاد بود.آسیه گفت:«کاچی بهتر از هیچی. ممنون»
🍀برادر محمد با ماشین دنبالشان آمد. همه سوار شدند و به طرف محل مقرر رفتند. داخل محوطه تابوتی، تنها وسط حسینیه روی زمین بود. همه با سرعت جلو رفتند. آسیه توان قدم برداشتن نداشت. پاهایش سنگین و خشک شده بودند. او را همراهی نمی کردند. آسیه هر چه تلاش کرد قدم از قدم بردارد نتوانست. به نظرش آمد بین او و محمد فرسنگها فاصله ایجاد شده است. هر کسی به طریقی مشغول راز و نیاز با جسم بی جان محمد بود. هیچ کس متوجه آسیه نشد. فهیمه همانطور که اشک از چشمانش جاری بود. دور و برش را نگاه کرد. وقتی آسیه را ندید، سر برگرداند. آسیه مثل چوب، نزدیک در ایستاده و جلو نیامده بود. فهیمه بلند شد. به طرف آسیه رفت. گفت:«آبجی جانم، پس چرا جلو نمی آیی؟»آسیه مات و مبهوت نگاهش کرد و گفت:«چیزی نیست. فقط می شود کمکم کنی؟ زیر کتفم را بگیری؟»
#آرامش
#به_قلم_صدف
@sahel_aramesh
#قسمت_هفتم
#جاماندگان
🔸 حمید در حالی که پوسته های هندوانه را داخل سطل می انداخت گفت:«به خدا نه. دیگر به چه زبانی بگوید مخالفم. این ها هم مدام با استفاده از خاموشی مردم به عنوان مقبولیت خودشان استفاده کرده و می خواهند کارشان را گردن مردم بیاندازند. اگر مردم هم بخواهند اعتراض کنند و بگویند مخالف کارهایتان هستیم. مطمئناً آماده اند تا از آب گل آلود به نفع خودشان ماهی بگیرند و فتنه دیگری را رقم بزنند.»
🔹 به آخرین موکب نزدیک جاده اصلی رسیدند. جوانی با موهای فر، ریش و سبیل نسبتاً بلند، کاکائو تعارف می کرد. حدود پنج سانت بالای کف سینی ورقه ای فلزی با دایره های توخالی به اندازه فنجان های کاغذی کاکائو قرار داشت. فنجان ها در سه ردیف شش تایی داخل سینی قرار داده شده بود. سمیه فنجانی برداشت. تشکر کرد و به راه افتاد.
🔸 کنار جاده سه جوان رعنا نشسته بودند. دستمال در دست داشتند.آب مایه و واکسشان آماده بود. با عبور زائران پیاده صدایشان را بلند کرده و می گفتند:«بفرمایید واکس. واکس صلواتی.»
🔹 سمیه از کنارشان گذشت. پدر شوهر کتانی پایش بود. دایی حسین هم دمپایی داشت. کفش های حمید به خاکستری تغییر رنگ داده بود. جوان در حالی که خنده بر لب داشت، رو به حمید کرد و گفت:«یا بیا کفش هایت را واکس بزنم یا بلند می شوم.»
🔸 حمید دست هایش را بالا برد و گفت:«ببخشید. من تسلیم هستم. شما خودتان را به زحمت نیاندازید.»
🔹 دایی جلوتر از بقیه از روی آسفالت به طرف حرم حرکت می کرد. پدر حمید و سمیه پشت سر او روی قسمت خاکی جاده پیش می رفتند. دایی خیلی راحت قدم بر می داشت. سمیه می لنگید. پدر شوهرش دست به کمر گرفته و بدون هیچ اعتراضی آهسته راه می رفت. سمیه از پدر حمید پرسید:«بابا درد دارید؟»
🔸 پدر شوهر آهی کشید و گفت:«چیز مهمی نیست. تا دردهای بدتر باشد روی این دردها نباید حساب باز کرد.»
🔹 چشمان سمیه گرد شد. با تعجب پرسید:«دردهای بدتر؟»
🔸 پدر شوهر دستش را از کمر به طرف ران پایش حرکت داد و گفت:«الان کمرم درد گرفته و ضعف شدیدی درون ران پایم پیچیده است. طوری که از داخل می لرزد. اما بعد از کمی استراحت این دردها آرام می شود. درد بدتر که هر گز بهبود نمی یابد. درد جاماندن است؛ درد جاماندن از غافله عشق.»
🔹 سمیه لبخندی زد و گفت:«منظورتان پیاده روی اربعین است؟ غصه نخورید اگر خدا بخواهد سال بعد همه با هم راهی کربلا خواهیم شد.»
🔸 پدر شوهر سکوت معناداری کرد. اندکی بعد ادامه داد:«پیاده روی اربعین جای خود دارد. اما نه، منظورم آن نبود. من از دوستانم جا ماندم. آن هایی که برای اطاعت از امر رهبر سر و دست می شکستند. امثالشان همین الان هم در این مملکت زیادند؛ مثل مدافعان حرم. کاش مسئولین، مطیع رهبر بودن را از آن ها می آموختند. هر چند لقمه حرام بسیاری از چشم و گوش ها را کر و کور می کند و نمی گذارد راه حق را ببینند. در زمانی که جبهه می رفتم هر کس اندکی به درستی راهش شک می کرد از زمره خوبان بیرون می رفت. جسممان خانه ترکش ها شد، اما شهادت نصیبمان نشد. از زمره خوبان جا ماندم.»
🔹 سمیه پرسید:«مگر شما به درستی راهتان شک کردید؟»
🔸 پدر شوهر دستی روی سرش کشید و گفت:«نه، شک نکردم. دنیا به اسارتم گرفت.»
🔹 حمید بیسکویت به دست جلو آمد. سمیه پرسید:«بیسکویت کجا بود؟»
🔸 حمید خنده ای کرد و گفت:«این جوان، عجب بچه باحالی بود. هم کفش هایم را واکس زد. هم بیسکویتم داد.»
🔹 کنار جاده کامیونی پارک کرده و چند نفر جعبه های سیب قرمز را پایین می چیدند. مرد میانسالی یکی از جعبه ها را روی دست گرفته بود. رهگذران دست برده و سیب بر می داشتند. سمیه به سیب نگاه کرد تا رفت به حمید بگوید:«نخور. شسته نیست.» حمید سیب را گاز زد. کلمات داخل دهان سمیه پاره پاره شد.
🔸 حمید لبخندی زد و گفت:«دیر گفتی. خانم، مثل من سریع باش. تازه من خودم حواسم بود، با دست پاکش کردم.»
🔹 سمیه حالت انزجاری به چهره اش گرفت. نگاهی به دایی کرد. او هم سیبش را خورده بود. پدر شوهر سیبش را به او داد و گفت:«با دندان مصنوعی نمی شود سیب به این سفتی را خورد.»
🔸 سمیه هر دو را داخل کیفش انداخت. حمید سیبش را تمام کرد. رو به سمیه گفت:«می خواهم یک خاطره جالب از اربعین امسال برایت تعریف کنم.»
#آرامش
#صدف
@sahel_aramesh
#انتخاب_سخت
#قسمت_هفتم
#داستان
🔸 دستی روی موهای مشکی و بلند سارا کشید و گفت:«گلکم نهارت را بخور به موقع خودش خیالت را راحت خواهم کرد.»
🔸 سارا با شنیدن این حرف برق امیدی درون دلش جرقه زد. پیش دستی را زمین گذاشت. تکه ای نان برداشت. لقمه ها را باعجله و بدون فرصت خوب جویده شدن قورت داد. راضیه گفت:«چقدر عجله داری؟ قدری آرام تر.»
🔸 سارا خواست حرفی بزند که لقمه داخل گلویش پرید. راضیه هول شد. سهیل چشم های میشی اش را گشاد کرد و به راضیه گفت:« چرا بِرّ و بِرّ نگاهش می کنی؟ بزن تخته پشتش، الان خفه می شود.»
راضیه با کف دست چند دفعه محکم ما بین دو کتف سارا کوبید. سارا با دست به کافی بودن ضربه ها اشاره کرد. بعد از سرفه ای نفسش بالا آمد. گفت:«آخیش، نزدیک بود خفه بشوم.»
🔸 چهره راضیه درهم رفت. گفت:«چقدر بگویم آرام تر. مگر عزرائیل دنبالت کرده است؟»
🔸 سارا سرش را پایین انداخت. دست هایش را در هم گره کرد. گونه هایش اندکی به سرخی رفت. آهسته گفت:«عزرائیل که نه، شوق شنیدَ...»
🔸 راضیه لقمه ای با بی خیالی و طمأنینه از جلویش برداشت. داخل دهان گذاشت. آهسته و با دقت بین دندان هایش آسیابشان کرد. درون ذهنش فکرهای جور واجوری رژه می رفتند. قبل از اینکه سارا از اتاق بیرون بیاید، سهیل نظرش را درباره امیر به او گفته بود. او می دانست سهیل حتی از قیافه امیر، از آن صورت سبزه و چشمان ریز دو دو زننده در کاسه سر، خوشش نیامده بود تا چه رسد به حرف زدنش، به آن لحن لوس و کشدارش. سهیل به او گفت:«این پسر نمی دانم ما را چه حساب کرده است. چنان زبان می ریخت مثل اینکه کار تمام شده است. فکر می کند دختر یکی یکدانه مان را دو دستی تقدیمش خواهیم کرد. فقط به خاطر اینکه همکلاسی یا هم دانشگاهی هستند. هیچ شغلی ندارد. امیدوار است بعد از فارق التحصیلی شغل خوبی گیر بیاورد. پدر و مادرش حدود یکی، دو میلیون برایش پس انداز کرده اند. هیچ چیز دیگری از خودش ندارد. به نظرت با این مقدار پول می شود برای دختری که تا امروز هیچ سختی ای ندیده زندگی خوبی تدارک دید.»
🔸 راضیه مانده بود چه بگوید. واقعا با دو میلیون پول یک اتاق زهوار در رفته قدیمی در پست ترین نقطه شهر هم نمی شد کرایه کرد. اما با عشق سوزان درون سینه دخترش چه باید می کرد. لقمه اش را که فرو داد به سارا گفت:«نهارت را خوردی. برو سراغ درس و مشقت. شب با هم صحبت می کنیم.»
🔸 سارا نهارش را تمام کرد. به امید اینکه از زیر زبان پدرش حرفی بشنود به راضیه گفت:«ظرف ها را بدهید من می شویم.»
🔸 راضیه دست او را آرام کنار زد و گفت:«لازم نکرده است. کاری را که گفتم انجام بده.»
🔸 سارا نا امید با لوچه ای آویزان به طرف اتاقش برگشت. کتابش را از کیف کولی مشکی اش بیرون آورد. روی صندلی پشت میز تحریرش نشست و مشغول مطالعه شد. افکار مزاحم دست از سر او بر نداشتند. چشم هایش روی صفحات کتاب راه می رفت؛ اما ذهنش همه جا بود به جز کتاب. مدام با خودش احتمالات را مرور می کرد. صورت عبوس پدر جلو چشمانش آمد و نتیجه گرفت:«پدر از امیر خوشش نیامده است. حتما می خواهند شب بحث خواستگاری هیراد را جلو بکشند.» چند ثانیه گذشت. گفت:«نه، نه، اینطور نیست. تو چقدر احمق هستی سارا. قیافه پدر همیشه عبوس است. از روی قیافه او نمی شود به عمق وجودش پی برد. اگر از دست من ناراحت بود، اگر امیر را نپسندیده بود، هیچ وقت بعد از پریدن غذا در گلویم به مادر برای دست پاچه شدنش نمی توپید.»
ادامه دارد...
📝 @sahel_aramesh
📄#داستان
💞#گذشت_بهاره
✅#قسمت_هفتم
🔸لبخندی به اکراه روی لبان بهاره نشست. حمید دستش را نزدیک گردن او برد. گفت: اینطور خندیدن فایده ندارد یا درست بخند یا غلغلکت می دهم.
🔹بهاره مثل جنینی درون خودش پیچید. دستانش را دور گردنش گرفت. با خنده، همراه التماس گفت: تو را به خدا حمید آقا، غلغلک نه. باشد می خندم. می خندم.
🔸حمید دست هایش را پس کشید. گفت: حالا شدی دختر خوب.
🔹سیب را از داخل پیش دستی برداشت. به طرف بهاره گرفت. بهاره ، خندان سیب را پوست گرفت. از حرف های حمید، دریای مواج درون ذهن بهاره آرام گرفت. شیرینی حرف ها، خنده ها و سیب آن شب، درون ذهن بهاره جا خوش کرده بود تا اینکه چند ماه بعد تلفن دوباره به صدا درآمد. بهاره از پشت چرخ خیاطی بلند شد. گوشی تلفن را برداشت. فائزه بود. می خواست بهاره برای او چادر بدوزد.
🔸بهاره تلفن را قطع کرد، با عجله به طرف آشپزخانه رفت. ظرف ها را شست. داخل اتاق کار برگشت. تکه پارچه ها و خرده نخ ها را از دور چرخ خیاطی و روی موکت جمع کرد. به طرف کمد دیواری کنار چرخ رفت. در آن را باز کرد. تونیک سبزآبی آستین دارش را بیرون آورد. آن را با شلوار همرنگش پوشید. دنبال روسری حریرش می گشت که زنگ در زده شد. بهاره، فائزه را روی صفحه مانیتور آیفون دید. کلید در بازکن را فشار داد. فائزه داخل حیاط شد.
🔹بهاره روسری حریر کرمش را از داخل کشو میز آرایش بیرون آورد. روی سرش انداخت و با حلقه گوشه های آن را زیر گلویش محکم کرد. فائزه از لحظه نشستن روی مبل گوشه پذیرایی تا موقع اندازه زدن چادر، یک بند حرف زد. مثل ضبطی که نوارش پایان ندارد. بهاره با خودش گفت: کاش نوار این ضبط یک لحظه دندان به جگر بگیرد.
🔸در همین لحظه صدای هق هق فائزه بلند شد. بهاره چشمانش را از لبه چادر گرفت. قیچی را از روی پارچه چادر پس کشید. سرش را بلند کرد. چهره پر درد فائزه را پایید. گفت: دختر، چه شد؟ چرا گریه می کنی؟ یک لحظه گریه نکن. صاف بایست من لبه چادرت را صاف کنم. بعد درست برایم تعریف کن ببینم چه شده.
🔹فائزه سری تکان داد. چادر را روی سرش درست کرد. بغضش را فروخورد. برش چادر تمام شد. بهاره برای فائزه میوه آورد. جلو او روی زمین نشست. گفت: خوب حالا تعریف کن ببینم چه شده که اینطور گریه می کردی؟
🔸فائزه آهی از سودای دل کشید و گفت: هر چه فکر کردم دیدم کسی را جز تو ندارم که بتوانم راحت با او درد دل کنم و بتواند حال روزم را درک کند. دیروز جاریم زنگ زد. گفت مادر شوهرم رفته بین فامیل گفته عروسم را من نفرین کرده ام باردار نمی شود.
🔹اشک های او با گفتن این حرف راه به بیرون گشودند و روی گونه های گوشتالود سفیدش جاری شدند. بهاره نگاهی به مردمک لرزان چشمان میشی او انداخت و گفت: تو که بهتر از من هستی. حداقل باردار شده ای. حالا بچه هایت سقط شده اند، حتما عمرشان به دنیا نبوده است. مادر شوهرت هم از روی نفهمی این حرف را زده. یعنی نمی دانسته کسی که دو بار سقط کرده باز هم باردار خواهد شد؟
🔸فائزه با دست های سفید و تپلش اشک های روی صورتش را گرفت. بهاره نیم خیز شد و گفت: ببخشید. صبر کن برایت دستمال بیاورم.
🔹فائزه از داخل جعبه دستمال، دستمالی بیرون کشید. از بهاره تشکر کرد. بینی اش را گرفت و گفت: ببخشید. عذر می خواهم. نمی دانم. شاید فکر کرده رحمم را هم با بچه برداشته اند که همچین حرفی زده است.
🔸بهاره دستش را زیر چانه گرفت و گفت: از جاریت مطمئن هستی؟ شاید این حرف را الکی زده است تا میانه تو و مادر شوهرت را بهم بزند؟
🔹فائزه گفت: فکر نکنم. برای چه؟ من که کاری به کارش نداشته ام. تازه از قبل ازدواجش ما با هم دوست بوده ایم. دختر خوبی است. من به او اعتماد دارم. بی خود حرفی نمی زند.
🔸بهاره گفت: حالا گفتم تا حواست را بیشتر جمع کنی.
🔹فائزه سر تکان داد و گفت: تو هم به دور و بری هایت آنقدر خوش بین نباش. شنیده ام دختری را برای شوهرت زیر سر گرفته اند و همین روزها وعده گذاشته اند بروند برای مهر برون قرار مدارشان را بگذارند. سرت را زیر برف کرده ای زندگیت را دستی دستی دارند از دستت می گیرند.
🔸بهاره برق از چشمانش جهید. گفت: ولی همین چند وقت پیش با حمید صحبت کردم. گفت من یک تار مویت را به خاطر بچه با هزار تا زن دیگر عوض نمی کنم.
ادامه دارد ...
🖊 #به_قلم_صدف
📝 @sahel_aramesh
📜 #داستان
😔 #حسرت_وصال
✅ #قسمت_هفتم
😭 #قسمت_آخر
غم، روی سینه ام سنگینی کرد. پرسیدم:«آب چه؟ این ظالمان به اهل بیت امام آب نوشاندند؟»
خورشید برافروخت. گفت:«جواب این سؤال ها به چه کارت می آید؟ بگذار کمی آرام باشم. چرا می خواهی آتش و گرمایم را برافروزی؟ بگذار با ملایمت بر شترهای بی کجاوه دست کشم. بگذار با گرمای کمتری بر سر و صورت بی نقاب اهل و عیال امام بتابم.»
دوباره سودای عشق بر سرم زد. گفتم:«یعنی نمی دانی من عاشق شده ام؟ تو که بهتر از من می دانی عاشق برای معشوقش هر کاری در توان داشته باشد انجام می دهد. کمترین کاری که الان می توانم برای معشوقم انجام دهم این است که بدانم آنان که او می خواست سیراب کند، سیراب شدند؟»
خورشید با چهره ای گرفته جواب داد:«آخر تو خودت را جای آنان بگذار. آب را به روی کل قوم و خویشت ببندند. بعد پدرت، برادرت، عمویت، پسرت، برادر زاده ات، پسر عمویت و ... را شهید کنند. با شلاق و تازیانه بدنت را نوازش کنند. محل استراحتت را به آتش بکشند. روبند از صورتت بکشند. بعد آب هم تعارفت بکنند. خیلی هم خوشحال نشو. نمی آیند مشک آب یا ظرف آب را تعارفت کنند و بگویند خواهش می کنم شاهزاده کوچولو یا بانو بفرما آب. تشنگی از پا درتان می آورد. لطفا بفرمایید نوش جان کنید. اگر اینطور فکر کرده ای حتما خیلی خوش خیال هستی. مگر می شود کسی آقا، سرور و بزرگ خانواده ای را احترام نگیرد و بکشد بعد احترام اهل و عیالش را بگیرد؟ بله، تشنگیشان رفع شد. اما چگونه؟؟؟؟»
عرق شرم بر پیشانی ام نشست. کاش تبخیر شده بودم و چنین حوادثی در چند متریم اتفاق نمی افتاد. کاش در جایی و زمانی دیگر حضرت عباس را می دیدم. کاش جایی دیگر عاشقش شده بودم و مثل پروانه گرد شمع وجودش می چرخیدم. عباس شرمنده امام و اهل بیتش نشد. بلکه من شرمنده شدم. عاشقی که نتواند کوچکترین کاری برای معشوقش انجام دهد به چه درد می خورد؟!
از آن روز افسرده و غمگین در مسیرم حرکت می کردم. به هیچ کس روی خوش نشان نمی دادم. گاهی در جستجوی عشقم از مسیر منحرف می شدم. اما راه به جایی نمی بردم تا اینکه راهی برایم باز شد. دعاها و گریه و زاری هایم به ثمر نشست. خدا من را لایق خدمت به معشوقم دانست. قمر بنی هاشم به حضور پذیرفتم. به بارگاهش راه یافتم. نزدش رفتم. او را در آغوش گرفتم. بوسیدم. بوئیدم. گردش چرخیدم. از او عذر خواستم. بابت ناتوانیم، محدود بودنم. به خاطر اینکه نتوانستم او را از شرمندگی برهانم. حال آرامگاه او را گرما گرم در آغوش می کشم. از وجودش معطر می شوم. تماشاچیان از دیدن عشق بازی ام به وجد می آیند و به حالم غبطه می خورند.
🖊 #به_قلم_صدف
📝 @sahel_aramesh