eitaa logo
تنها ساحل آرامش
68 دنبال‌کننده
4هزار عکس
108 ویدیو
5 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم داستان ها و داستانک ها تولیدی است. لطفا مطالب تولیدی را فوروارد بفرمایید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 صدای پای دیگری را شنیدم. جلو آمد. زیر کتفم را گرفت و گوشه دیواری نشاندم. چشمانم را باز کرد. کلماتی عربی را می جوید و بیرون می ریخت. با قنداق سلاحش به هر جایی از جسم ناتوانم می کوبید. آنقدر زد تا خسته شد. از نفس افتاد. اتاق را ترک کرد. خوب اطرافم را نگاه کردم شاید راه فراری باشد؛ امّا مگر اینجا کشور خودمان بود که راه را از چاه بشناسم و بتوانم فرار کنم. وسط بیابان داخل اتاقکی گلی گرفتار شده بودم. 🍀 سقف اتاق ریخته بود. به نظر می رسید سال هاست آنجا متروکه بوده است. از سوراخ های روی دیوار، نور خورشید به داخل اتاق می تابید. شدت گرمای هوا لحظه به لحظه بیشتر می شد. مثل سیل عرق از سر و رویم جاری بود. تمام لباسهایم خیس شده بود. حتی باد نمی آمد که قدری از گرمی هوا بکاهد. 🌸 خورشید درست بالای سرم قرار گرفت. چند اسیر عراقی آوردند و کنار من روی زمین پرتشان کردند. حال و روزشان بهتر از من نبود؛ اما قیافه هایی با صلابت داشتند. هیچ ضعفی از خود نشان نمی دادند. جوانکی را محافظ ما قرار دادند. هنوز مو به صورتش نروئیده بود. با ایما و اشاره به یکی از اسرا فهماندم که می خواهم نماز بخوانم، از او بخواهد دستانم را باز کند. نمی دانم به جوانک چه گفت که با صورتی برافروخته به سمتم آمد. لگدی نثارم کرد و با قنداق تفنگش طوری به پهلویم زد که صدای شکستن استخوانهایم را شنیدم. چند جمله گفت که فقط کلمه رافضی اش را فهمیدم. بقیه اسرا را نیز با لگد و اسلحه نوازش کرد. کمی عقب رفت. روی تل خاکی که از ریزش سقف آنجا ایجاد شده بود، نشست و چهار چشمی ما را می پایید. چند بار چشمهایش روی هم رفت. سرش را تکان شدیدی داد. بلند شد مقداری راه رفت و دوباره سر جایش نشست. بالاخره خواب او را برد. 🍀 درد داشتم. همانطور که دستانم را از پشت بسته بودند نیت کردم و تیمم کردم. صورتم را به خاک دیوار کشیدم. با خدا راز و نیاز کردم. گفتم:«خدایا مرا ببخش که نمی توانم تیمم را درست انجام دهم. خدایا قبول کن.» 🌸 نمازم را نشسته و با اشاره چشم و سر خواندم. وقتی لب هایم را بهم میزدم. احساس می کردم دو تکه چوب را به هم می کوبند. گاهی هم تراشه هایشان بهم گیر می کند. 🍀 چرت جوانک را صدای تعال تعالی از بیرون اتاق پاره کرد. وحشت زده چشمانش را باز کرد و اطراف را نگاه کرد. این دفعه با صدای تعال تعال ابو مریم از جا پرید. بلند شد و با سرعت به طرف ورودی اتاق رفت. ما بین چهارچوب ایستاد و حرفهای دیگری را تأیید می کرد. به چهره اسرای عراقی نگاه کردم. صورتهایشان برافروخته تر و نورانی تر شده بود. نمی دانم چه می شنیدند و درونشان چه می گذشت؛ امّا قیافه هایشان شبیه شهدا شده بود. شبیه کسی که آماده روی باند پرواز نشسته و منتظر دستور فرمانده است تا بپرد. تا به فرمانده اثبات کند می تواند و از عهده پرواز بر می آید. 🌸 صدای آسیه درون گوشم پیچید:«نمی گویم نرو. برو. اما الان نرو. صبر کن بچه هایمان به دنیا بیایند بعد برو.» آه، آسیه، آسیه، آسیه، چطور می توانم نروم؟ من تو را دوست دارم. بچه هایم را هم دوست دارم. اما من دیگر محمد تو نیستم. من عاشق شده ام. معشوقم صدایم می زند. چطور می توانم جوابش را ندهم؟ تو خود می دانی ما برای زندگی ابدالدهر در دنیا ساخته نشده ایم. بالاخره روزی باید به آغوش معشوقمان برگردیم. پس چه دلیلی دارد به دنیا بچسبم و به معشوقم پشت کنم. نه آسیه، من نمی توانم. باید بروم. نگران نباش. برای دفاع از ناموس خدا و ناموس خودم می روم. برای اینکه تو در امنیت به سر ببری. نترس آسیه، تنهایت نمی گذارم. کمکت می کنم تا تو هم به من بپیوندی. آسیه نگران نباش. رهایت نمی کنم. فقط تو هم مرا رها نکن. خواستم از فکر آسیه بیرون بیایم. اعوذ بالله من الشیطان الرجیم گفتم. دهانم را با ذکر «لااله الا الله» معطر کردم. 🍀 دهانم خشک بود. شر شر عرق می ریختم. اما دیگر احساس تشنگی نمی کردم. دیگر نسبت به مگس هایی که دور و برم پرواز می کردند بی توجه شدم. 🌸 همان مرد میانسالی که موهایش را پشت سرش بسته بود، داخل اتاق شد. چفیه قرمز، سفیدی روی سرش انداخته و چند گونی پارچه ای دستش بود. گونی ها را روی سر هر کس می کشید، لگد محکمی هم نثارش می کرد. گونی را روی سرم کشید و درست لگدش را نثار استخوانهای شکسته پهلویم کرد. درد داشتم، خیلی زیاد. اما دیگر برایم مهم نبود. گونی بوی مرگ می داد، بوی کینه، بوی تجاوز. @sahel_aramesh
🔸 مردی جوان وسط جاده ایستاده بود. برش های قرمز هندوانه، داخل سینی بزرگ روی دستش از دور، زوار را جذب می کرد. هر کس یک یا دو برش هندوانه بر می داشت و تا چند قدم آن طرف تر سرخی اش نیست می شد و پوسته را روی زمین یا داخل نیسان کنار جاده می انداخت. 🔹 دو جوان با فاصله از موکب، سطل بزرگ آبی رنگی را کنار جاده قرار دادند تا زائران پوسته ها را روی زمین نریزند. سمیه نگاهی به داخل موکب انداخت. چند خانم مشغول برش هندوانه ها و چیدن آن ها داخل سینی بودند. یکی از آن ها در حین برش زدن هندوانه، چشم در چشم سمیه شد. چاقو دستش را برید. سمیه به طرف حمید رفت. از کیفش چسب زخمی بیرون آورد. چسب را به آن خانم داد. سمیه برای لحظه ای خودش را داخل موکب کربلا روبروی دالیه دید. 🔸 آن روز دالیه با جارو دستی مشغول جارو کردن موکب بود. بیشتر زائران برای زیارت امام عشق به طرف زیارت رهسپار شده و چند نفر گوشه و کنار موکب نشسته یا لم داده و مشغول صحبت بودند. سمیه نزدیک در، کنار کوله هایشان نشسته بود. به گرد و خاک بلند شده در چادر نگاه می کرد. دالیه در حد امکان روی موکت آنجا را جارو کشید. مشغول جمع کردن خاکروبه ها بود که دستش برید. خون از دستش جاری شد. دالیه بر خلاف تصور سمیه از دخترها و زن های چاق و هیکلی عرب، دختری لاغر و بلند بالا بود. توان جسمی کمی داشت. دستانش شروع به لرزیدن کرد. سمیه فورا کوله اش را گشت. چسب زخمی بیرون آورد. جلو رفت. زخم دالیه را با آن بست. دالیه با لهجه عراقی تشکر کرد. مثل همان روزی که سمیه و سمیرا برای اولین بار به آنجا آمدند و دالیه با لهجه دلنوازش جوابشان کرد و گفت:«جا نیست. شَلوغ است.» 🔹 آن ها رفتند. ولی بعد از مدت کوتاهی با خواهش و التماس پدرشان برگشتند. دالیه راست می گفت. جا نبود. زائران امام حسین علیه السلام دورادور چادر با کوله هایشان جا گرفته بودند. دو خانم شمالی نزدیک در نشسته و آن دو را زیر نظر داشتند. وقتی سمیه و سمیرا را حیران و سرگردان دیدند، برایشان جا باز کردند. سمیه تشکر کرد و گفت:«خدا خیرتان بدهد. کربلا این چند روز خیلی شلوغ است. دیشب داخل درمانگاه آن طرف خیابان خوابیدیم. هوا خیلی سرد بود. پتو پیدا نمی شد؛ یعنی پیدا می شد، ولی خودخواهی امان نمی داد. یکی زیر سرشان گذاشته و دو تا رویشان کشیده بودند و خواهش هایمان فایده نداشت. تا صبح یخ زدیم.» 🔸 خانم شمالی خنده ای کرد و گفت:«در عوض اینجا شب پتو می دهند. فقط جای خوابیدن تنگ است و باید دوستانه بخوابیم.» 🔹 سمیه سرش را پایین انداخت و گفت:«شرمنده. حلال کنید جایتان را تنگ کرده ایم.» 🔸 خانم دستش را زیر چانه سمیه گرفت و گفت:«سرت را بالا بگیر. اشکال ندارد. حضرت زینب سلام الله علیها در اینجا بیش از این حرف ها سختی کشیده اند. این سختی ها که به پای آن هم نمی رسد.» 🔹 صبح فردا بعد از جمع کردن پتوها یکی از دختران خدمتگذار چادر به طرف سمیه رفت. قدش کوتاهتر از دالیه، تپل تر و رنگ صورتش روشن تر از او بود. جلو او ایستاد. به عربی چیزی می گفت. اما سمیه متوجه نمی شد. تا اینکه با حرکت دست او متوجه شد دوباره چسب زخم می خواهد. سمیه با لبخند چسب را از کیفش بیرون آورد و به او داد. او تشکر کرد و رفت. زائران خوزستانی می گفتند:«اینها خواهر هستند و مادرشان معلم است.» 🔸 هر شب خانم جوانی به موکب می آمد. به زبان فارسی سخنرانی می کرد و در آخر روضه می خواند. عده کمی از جوان ها دورش را می گرفتند. اکثر خانم ها خسته راه بودند و شاید به استراحت، بیشتر نیاز داشتند . شب چادرش را بر سر کشید. حمید، سمیه را صدا کرد تا آماده حرکت به طرف سامرا شوند. سمیه و سمیرا کوله شان را برداشتند با دالیه و بقیه خداحافظی کردند و از چادر بیرون زدند. سمیه با صدای دالیه به طرف چادر برگشت. سمیرا گفت:«یعنی چه کارت دارد که با لهجه نازش دوباره صدایت کرد: سمیه خانِم؟» @sahel_aramesh
🔸 در کابینت بالا را از دو طرف باز کرد، نگاهی به داخلش انداخت و درش را بست. سراغ یخچال رفت. دستش را روی دستگیره سفیدرنگ یخچال گذاشت. در یخچال را باز کرد. دستی در یخچال نیمه باز را بست. راضیه دستش را از دستگیره یخچال جدا کرد و گفت:«از صبح تا حالا در آشپزخانه می چرخی! فقط درها را باز می کنی و می بندی. یک کلام بپرس چه شد؟ سرسام گرفتم اینقدر این طرف و آن طرف رفتی.» 🔸 سارا سرش را خاراند و گفت:« بابا چه گفت؟» 🔸 راضیه سینی سیب زمینی ها را روی اپن آشپزخانه گذاشت و گفت:« قرار گذاشتند پدرت برود او را ببیند.» 🔸 سارا ابروهایش را بالا انداخت و گفت :« قبل از اینکه خواستگاری بیایند، بابا برای چه می خواهد او را ببیند؟» 🔸 راضیه سیب زمینی متوسطی از روی سینی برداشت. چاقوی تیزی را روی پوست آن سر داد. نگاهی به سر تا پای سارا انداخت. با ناراحتی گفت:« ناسلامتی ما پدر و مادرت هستیم. داماد آینده مان را اول ما باید بپسندیم. قیافه اش باید به دل پدرت بنشیند. طرز حرف زدنش را ببیند. از روی حرف هایی که میزند سبک مغزی یا عقل مدار بودنش را تشخیص دهد. به این سادگی ها نیست. نمی شود هر کسی از در آمد تو دخترمان را روی دستش بگذاریم. ما دخترمان را از سر جوی نگرفته ایم که به این راحتی بخواهیم قیدش را بزنیم.» 🔸 رنگ از صورت سارا پرید. توان روی پا ایستادن نداشت. کمی صندلی دور میز نهار خوری وسط آشپزخانه را عقب کشید. کجکی روی آن نشست. دست هایش از دو طرف بدن آویزان شد. با لحنی غم زده پرسید:«یعنی هیراد تمام این مراحل را طی کرده که شما به ازدواجم با او راضی هستید؟» 🔸 راضیه خنده ای عصبی کرد و گفت:«عجب، ما دختر بودیم و دختر ما هم دختر است. زمان ما هیچ دختری روی حرف پدر و مادرش حرف نمیزد. آنها انتخاب می کردند و فقط دختر سر سفره عقد بله می گفت.» سارا آرنج دستهایش را روی میز گذاشت. سرش را بین دو دست گرفت. انگشتانش را بین موهای سیاهش فرو کرد. گفت:«مامان طفره نرو. حرف را عوض نکن. جواب من را بده.» 🔸 چاقو از دست راضیه رد شد. انگشت اشاره اش را برید. راضیه از جا پرید. گفت:«مگر حواس برای آدم میگذارد این دختر؟!» به طرف جعبه کمک های اولیه گوشه آشپزخانه رفت. چسب زخمی برداشت. با پنبه و الکل روی زخم را پاک کرد. نتوانست چسب زخم را باز کند. با صورتی گرفته رو به سارا شد و گفت:«اصلا انگار نه انگار دستم را بریدم. مثل بوف نشستی نگاهم می کنی؟ بیا چسب را باز کن و روی زخم ببند.» 🔸 سارا پریشان و غمگین چسب را گرفت. کاغذش را پاره کرد. روی زخم دست مادرش چسباند. نمی دانست دلش برای مادرش می سوزد یا از بریده شدن دست او دلش خنک شده است. کمی فکر کرد. به نتیجه رسید؛ دلش اصلا به حال مادرش نسوخته بلکه از این اتفاق شاد هم شده است. با خود گفت:«دل من را می سوزانند خدا تقاصش را ازشان در می کند. می بینی سارا به ثانیه هم نکشید خدا جوابشان را داد.» خنده بر لبانش نشست. 🔸 راضیه با عصبانیت پرسید:«به چه می خندی؟» 🔸 سارا از روی صندلی بلند شد. گفت:«به هیچی. اصلا به خودم. شما که نمیخواهید جوابم را بدهید دیگر چه کارم دارید؟» 🔸 راضیه خنده ای از روی بی خیالی کرد. گفت:«حالا چه به خانم بر می خورد. بیا کمکم کن. سیب زمینی ها را رنده کن. الان پدرت از راه می رسد و نهار آماده نیست. من هم با این دست زخمی نمی توانم آن ها را رنده کنم.» 🔸 سارا به طرف اتاقش رفت. در حال رفتن با حالت بی تفاوتی گفت:«شما که میدانی دستم جان ندارد و نمی توانم خوب رنده کنم. از آن دستگاه همه کاره ای کمک بگیر که چند وقت پیش خریدی.» 🔸 راضیه آهی کشید و جمله:«دختر هم دخترهای قدیم» را با عصبانیت بین دندان هایش جوید. سارا وارد اتاق شد. به طرف میز تحریرش رفت. کشوی آن را جلو کشید. جعبه ارغوانی رنگی از داخل آن بیرون آورد. آن را به سینه اش چسباند. روی تخت نشست. آرام درش را باز کرد. ادامه دارد... 📝 @sahel_aramesh
📄 💞 🔸 خانم خادم، کنار زن ایستاد. زن، پتوی سبز دور بچه اش را محکم تر کرد. بوی عطر حرم را از پر روی سرش فرو داد. به صورت گل انداخته او خیره شد و گفت: خانم جان، اشکال ندارد. ما از راه دور آمده ایم. چند ساعت بیشتر وقت نداریم. یا آقا شفای بچه ام را می دهد یا با دل شکسته از اینجا خواهیم رفت. 🔹 خانم خادم کمی از زن فاصله گرفت و گفت: هر طور راحت هستید. إن شاءالله جوابتان را بگیرید. ما را هم دعا کنید. 🔸 هشت ضلعی زائران را زیر نظر گرفت. خانم خادم با تکان دادن پرش، آن ها را تکاند. یکی یکی گره دستانشان را از دور گردن هشت ضلعی ها باز کردند، با احتیاط به طرف کف پوش مشکی و زبر وسط صحن رفتند. مسیرشان را به طرف داخل حرم یا بیرون صحن انتخاب کردند و با خیال راحت جلو رفتند. بدون اینکه از سُر خوردن و افتادن، ترسی به دل راه دهند. 🔹 هشت ضلعی از خلوت شدن اطرافش، غم به دل گرفت. فقط دو زن از کنارش دور نشدند. مرد جوان هم سر جایش خشک شده و هیچ عکس العملی نشان نمی داد. زن جوان، با آه و ناله زبان گرفت: آقا جان، خودت بهتر می دانی، وقت زیادی نداریم. از همه جا و همه کس دل بریدیم. آقا جان، از خدا بخواه از سر تقصیرم بگذرد و طفلکم را شفا دهد. 🔸 زن ، چادر را روی صورتش کشید. به چهره معصوم پسرش خیره شد. یاد تمام سال های بدون او افتاد. یاد روزی که تلفن لعنتی ، خواب را از سرش پراند. چشم هایش تازه گرم شده بود. با صدای تلفن از جا پرید. متوجه نشد چطور خودش را به آن رساند و گوشی را برداشت. منگ بود. صدای آنطرف خط تلفن به نظرش محو و ناشناس می رسید. صدا با ناز گفت: سلام بهاره جان، خواب بودی؟ خدا مرگم بدهد. ببخشید مزاحمت شدم. 🔹 بهاره خواب آلود جواب داد: سلام، تازه داشت خوابم می برد. اشکال ندارد. 🔸 صدا با ناز و عشوه بیشتر گفت: شناختی که؟ 🔹 بهاره صداهای درون ذهنش را زیر و رو کرد؛ اما صدای مشابه آن را نیافت. جواب داد: نه عزیزم، نشناختم. 🔸 صدا با هیجان گفت: فائزه ام دیگر؛ دختر عمه شوهرت. همسایه تان. 🔹 بهاره به آرامی گفت: آها، ببخشید. حال شما؟ خوب شدید؟ 🔸 فائزه خندید و جواب داد: الحمدلله، شما بهتر هستید؟ 🔹 بهاره آهسته الحمدلله گفت و با تعجب پرسید: چطور؟ یادم نمی آید مشکلی داشته باشم. 🔸 فائزه مکثی کرد و گفت:آخر مادر شوهرت در به در دارد برای پسرش دنبال زن می گردد. 🔹 بهاره با بی توجهی خندید و جواب داد: خب بگردد. تازه دیر هم شده است. زودتر از این ها باید دست به کار می شد. حالا این چه ربطی به من دارد؟ 🔸 فائزه گفت: ربط دارد دیگر. برای پسر مجردهایش که دنبال زن نمی گردد. برای شوهر شما دارد دنبال زن می گردد خانم. همه جا هم پر کرده چون زنش مشکل زنانگی دارد، بچه دار نمی شود. او هم دوست ندارد پسرش بدون نسل و پشت باشد و با این حرف ها کارش را توجیه کرده تا کسی به او خرده نگیرد. 🔹 دنیا دور سر بهاره چرخید. زبانش بند آمد. نمی دانست چه بگوید. گوشی از دستش رها شد. فائزه چند بار اسمش را صدا زد. بهاره سعی کرد به احساساتش غلبه کند. گوشی را بالا آورد. بله ای گفت. مکثی کرد. فائزه گفت:فکر کردم قطع کردی. ناراحت شدی؟ ناراحت نشو عزیزم. این اخلاق گندی است که زن دایی ام دارد. نباید جلویش کم بیاوری و دست روی دست بگذاری وگرنه دستی دستی زندگی ات نابود خواهد شد. 🔸 بهاره به حرف هایش با حمید فکر کرد. حمید به او گفته بود: اگر بچه دار نشوند هرگز او را رها نخواهد کرد. به فائزه گفت: من از بابت شوهرم مطمئن هستم. بچه برایش مهم نیست. 🔹 فائزه ایشی کرد و گفت: دختر تو چقدر ساده ای؟! انگار مردها را هنوز نشناخته ای؟ اگر ازشان دست خط و امضا هم داشته باشی باز نمی توانی به آن ها اعتماد کنی. حالا بگو ببینم واقعا مشکل فقط از جانب توست یا شوهرت هم مشکل دارد؟ 🔸 بهاره من و منی کرد و گفت: چه بگویم؟ راستش آخرین دکتری که رفتم گفت هر دو مشکل داریم و باید تحت درمان باشیم. 🔹 فائزه گفت: خب الان هر دو تحت درمان هستید؟ 🔸 بهاره یاد حرف حمید افتاد. گفته بود: به هیچ کس نگو من مشکل دارم. یک لحظه فکری به ذهنش رسید: یعنی حمید با این مخفی کاری چه نیتی داشته است؟ نکند با مادرش ... به فائزه گفت: فعلا که سر همه پیکان ها به طرف من نشانه رفته است. همه می گویند تو مشکل داری و باید دکتر بروی تا بچه دار شوید. مگر می شود مرد هم مشکل داشته باشد؟ ادامه دارد ... 🖊 📝 @sahel_aramesh
📜 😔 بغضم ترکید. موج برداشتم. خروشیدم. حالم دگرگون شد. با التماس گفتم:«آری حق با توست. هر چه بگویی من درک نخواهم کرد. تو تا به حال عاشق شده ای؟» پلک های سفید گرد گرفته اش را به نشانه تأیید آرام بر هم زد. گفتم:«پس میدانی درد عشق چیست؟ من هم عاشق شده ام. عاشق قمر بنی هاشم. می خواهم از او بیشتر بدانم تا شعله های عشقم را برای همیشه روشن نگه دارم. خواهش می کنم باز هم از معشوقم برایم تعریف کن.» اسب با صدایی که از ته چاه بیرون می آمد؛ گفت:«باشد. حالا فرض کن، تشنه بودی و تشنه تر شدی. درد هم داری. اما می خواهی به امر امام و رهبرت عمل کنی، عباس چنان شوقی برای رساندن آب داشت که تشنگی و درد را از یاد برده بود. هدفش رساندن آب به خیمه ها بود. می خواست از انجام امر رهبرش سربلند بیرون رود. اصلا خودش را نمی دید. جسمش را حس نمی کرد. انگار فقط صدای العطش بچه ها را می شنید.» اشک از گوشه چشمان اسب جاری گشت. با صدایی که لحظه به لحظه آرام تر می شد. ادامه داد:« به گمانم گرگی از بین گرگ ها به این مسأله پی برد. مشک را هدف گرفت. تمام امید عباس بر زمین جاری شد. تیر بر چشمش زدند. عمود بر فرقش کوبیدند. دوره اش کردند. آن زمان نمی دانم شاید با شرمساری برادرش را صدا زد. اما نه، او به وظیفه اش عمل کرد. ساعتی بعد از شهادت او، امام امت اسلام را بی یار و یاور وسط بیابانی بی آب و علف سر بریدند.» صورت اسب از اشک، خیس شد. خاک را با خونش فرش کرد. ناله ای سر داد. مژه های بلند و مشکی اش را روی هم گذاشت. قفسه سینه سفیدش از حرکت ایستاد. چشمان درشتش را برای همیشه بر ظلم روزگار بست. ماهی های صدری با شنیدن حرف های اسب، آرام و قرارشان را از دست دادند. گریستند. بر سر و صورتشان زدند و تلاش کردند خودشان را به خشکی برسانند. صبرم را از دست دادم. چنان بر خود غلتیدم که هیچ کس جرأت نزدیک شدن به من را نداشت. ماهی ها، سنگ ها و هر چه درونم بود روی هم می غلتیدند. مشغول گریه و زاری بودیم که تاریکی همه جا را فرا گرفت. ماه نور کمرنگش را نثارمان کرد. او نیز حال خوشی نداشت. مثل زنی که دسته ای از موهای سیاهش را روی صورتش بریزد، قسمت کوچکی از صورتش پنهان بود. با حالتی گرفته رو به من شد و پرسید:«ای رود، چرا اینقدر خروشان هستی؟ چه اتفاقی افتاده است؟ دیشب از نور وجود امام امت تمام صحرا منور بود. امشب چرا تاریکی بر همه جا حکم فرما شده است؟» در همان حال جوشش و خروش گفتم:«ای ماه،تو که آن بالا ایستاده ای و بر همه جا اشراف داری چرا از من زندانی سوال می پرسی؟ اطلاعات من همانند جایگاهم ناقص است. بیشتر اطلاعاتم از زبان دیگران است تا از دیده و شنیده خودم. بهتر نیست آنچه را تو دیده ای برایم تعریف کنی؟ شاید اطلاعات تو از من بیشتر باشد.» ماه به تاریکی های وسط بیابان خیره شد و گفت:«دیشب اینجا خیمه هایی برافراشته بود. همین جا که الان چند خیمه سوخته و نیمه سوخته می بینم. امام و صحابه اش گاه مشغول عبادت، راز و نیاز و استغفار بودند و گاه کارهای نیمه تمامشان را انجام می دادند. خندق¬ها را بررسی می کردند. خارها را از اطراف خیمه ها برداشته و با آتش آن ها صحرا را روشن می گرداندند. شمشیرهایشان را برای نبردی سخت تیز می کردند؛ اما امشب همه جا سوت و کور است. جز صدای گریه های فروخورده و صدای شادی جمعیتی لایعقل چیزی به گوش نمی رسد. در این مدت که نبوده ام چه اتفاقی افتاده است؟» نمی توانستم آرام بگیرم با همان حال بی قراری اشک ریزان جواب دادم:«تو کجا بودی زمانی که یل بنی هاشم برای بردن مشکی آب سراغم آمد؟ کجا بودی وقتی دستانش را لمس کردم، طواف دادم و صد دل عاشقش شدم؟ هنوز بوی دلنشین دستانش در مشامم می پیچد. کاش همین جا می ماند. کاش از من جدا نمی شد. اما نه، او نیز باید راه آمده را برمی گشت. باید امر امامش را به سرانجام می رساند. باید می رفت. اما کاش گرگ ها در کمینش نبودند. کاش فرصت دیداری دوباره برایم دست می داد.» ادامه دارد ... 🖊 📝 @sahel_aramesh