#کاش_برای_خودتان_ارزش_قائل_بودید
#داستان
🌺 داخل اتوبوس نشست. کم کم اتوبوس پر شد. به زنان اطرافش نگاه انداخت. احساس کرد بین آن ها غریبه است. حتی یک خانم چادری بدون آرایش به چشم نمی آمد. با خود گفت:«الان من در نظر این خانم ها چه هستم؟ یک غار نشین ما قبل تاریخ؟ یعنی همانطور که من معنی آرایش آنها را متوجه نمی شوم، آنها معنی رو گرفتن من را متوجه نمی شوند؟»
🌺 ذهنش به سال ها قبل برگشت. زمانی که یازده سال داشت. بعد از جلسه اولیاء و مربیان همراه مادرش به خانه برگشتند. در بین راه از مادر درباره جلسه پرسید. مادر گفت:«حرف هایی که هر جلسه می گویند را تکرار کردند. حرف جدیدی نداشتند.»
🌺 مادر به جریان هایی که سمیه از اتفاقات روز برایش تعریف می کرد با دقت گوش داد. بعضی جاها او را به خاطر عملکرد درستش تشویق و گاهی عملکرد نادرستش را گوشزد می کرد. سمیه حرف هایش تمام شد. ساکت انتهای کوچه را زیر نظر داشت. دوست داشت هر چه زودتر به خانه برسند. لباس هایش را بکند و استراحت کند. مادر نگاهی به سمیه انداخت. گفت:«دخترم تو دیگر بزرگ شده ای. بعضی دخترها و خانم ها بدون آرایش زیبا هستند و قلب بعضی پسرها و مردها بیمار است. چشمانشان روی صورت زن ها می دود تا از زیبایی آنها سوء استفاده کنند و مفت و مجانی لذت ببرند. دخترم، تمام دخترها و خانمها مثل حضرت زهرا سلام الله علیها باید خودشان را از نامحرم بپوشانند و راه سوء استفاده را بر آنها ببندند.»
🌺 صحبت های مادر بر جان سمیه نشست. مادر از حضرت زهرا سلام الله علیها و حجب و حیایش برایش گفت. سخنان مادر آنقدر برایش دل نشین بود که به آخر کوچه نرسیده، سمیه با چادرش جلو نیمی از صورتش را پوشاند. او به سفارش مادر طوری رو گرفت که زیبا نباشد. هر کس او را دید، بگوید:«این دختر چقدر زشت است.»به این شکل دندان طمع مردان بد سرشت را بکشد.
🌺 سمیه یاد پیش دانشگاهی افتاد. آن سال بعضی اساتید مرد بودند. او تنها شاگردی بود که سر کلاس چادرش را داخل کشو نمی گذاشت. مدام با دوستانش صحبت می کرد تا آن ها نیز چادرشان را جلو استاد مرد سر کنند. اما آنها نمی پذیرفتند. تا اینکه روزی با همدیگر سر صحبت را باز کردند. سمیه از مزایای حجاب گفت و از حضرت زهرا علیها السلام تعریف کرد. یکی از دوستانش رشته کلام را از او گرفت و خودش ادامه داد. سمیه دهانش باز ماند. گفت:«شما که این مسائل را خوب می دانید. چرا جلو استاد چادر سر نمی کنید؟»
🌺 دوستش با کمال خونسردی جواب داد:«برای اینکه می خواهیم استاد حال کند؟»
🌺 سمیه از آن همه حماقت تعجب کرد. به دوستانش گفت:«اگر واقعاً نیتتان این است خودتان را به فنا داده اید. پس دیگر راه من از شما جداست. من دوست ندارم مرد نامحرم مفت و مسلم از اندامم و زیباییم لذت ببرد. دیگر با چادر سر کردنم کار نداشته باشید. من هم با شما کار ندارم. ولی حیف، کاش بیشتر برای خودتان ارزش قائل بودید.»
🌺 سمیه به خانمهای داخل اتوبوس نگاه کرد. دلش به حال تک تکشان سوخت. دوست داشت همه ارزش وجودی خودشان را بدانند. زیبایی هایشان را زیر چادر، بدون آرایش پنهان کنند تا شخصیتشان هویدا شود. سمیه به زمانی فکر کرد که وارد مجلسی می شد. در آن مواقع، صورت آرایش کرده و مدل لباس زن ها برایش جلوه می کرد. گاهی از آرایشی خوشش می آمد و آرایشی را ناهمگون می دانست. این مواقع فقط ظاهر بود که قضاوت می شد. سمیه از خودش پرسید:«یعنی خانم ها دوست دارند همه جا از روی ظاهر قضاوت شوند؟»
#حجاب
#آرامش
#صدف
@sahel_aramesh