eitaa logo
تنها ساحل آرامش
68 دنبال‌کننده
4هزار عکس
108 ویدیو
5 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم داستان ها و داستانک ها تولیدی است. لطفا مطالب تولیدی را فوروارد بفرمایید.
مشاهده در ایتا
دانلود
؟ یا ؟ 🌻 دستش را اهرم چانه کرده، کنار حمید نشسته و با محبت به او نگاه می کند. ناگهان حرفی در خاطرش بازیابی می شود. بی مقدمه می گوید:«از روزی که حضرت آدم علیه السلام به زمین هبوط کرد تا امروز انسان های زیادی به دنیا آمده و رفته اند. پس دنیا جای ماندن نیست. درست است.» 🌻 حمید همانطور که مشغول کار است با حرکت سرش حرف او را تأیید می کند. سمیه می پرسد:«پس چرا اکثر مردم دنبال جمع کردن مال دنیا هستند با اینکه بعضیشان یقین دارند حتی لذت استفاده از همه آن را نخواهند چشید؟» 🌻 حمید سری تکان می دهد و می گوید:«چه میدانم. حتما حرص و طمع عقلشان را ربوده است. یعنی اصلا اجازه تصمیم گیری به عقلشان نمی دهند. فکر می کنند بهترین کار را دارند انجام می دهند. شاید هم فکر می کنند وقتی مردند بازماندگانشان برایشان خیرات خواهند داد. اما بسی خیال باطل.» 🌻 سمیه قدری فکر می کند و دوباره می پرسد:«چرا با دین مخالفند؟» حمید لبخندی میزند و می گوید:«با دین مخالف نیستند. از دین بهره کشی می کنند. می دانی یعنی چه؟» 🌻 سمیه ابروهایش را جمع می کند. چیزهایی به ذهنش میرسد. اما دوست دارد از زبان حمید جواب را بشنود. می گوید:«یعنی چه؟» 🌻 حمید نیشخندی میزند و می گوید:«یعنی هر جا دین به داد دنیایشان برسد می گویند خدا پدر هر چه آخوند است بیامرزد و هر جا دین به داد دنیایشان نرسد می گویند خدا ریشه هر چه آخوند است بکند. آنجا که نظر دین به نفع دنیایشان است می پذیرند و آنجا که به ضرر دنیایشان است رد می کنند.» 🌻 سمیه دستانش را از زیر چانه برمی دارد. صاف می نشیند و می پرسد:«حالا چرا به همه آخوندها بد می گویند؟» 🌻 حمید در حالی که رگ های گردنش در حال متورم شدن است می گوید:«چه می دانم. یکی نیست بگوید بدبخت راه سعادتت را همین آخوندها به تو نشان می دهند. هر چند بعضی آخوندها هم جلوه آخوندی را زیر سؤال برده اند. اما این دلیل نمی شود به خودمان اجازه بدهیم به طور کلی به همه افراد یک قشر توهین کنیم.» 🌻 سمیه دستی روی سر حمید می کشد و می گوید:«حالا شما به اعصابت مسلط باش. إن شاءالله خدا آنها را هم به راه راست هدایت کند.» @sahel_aramesh
🌹 دوستت داریم و برای اثبات دوستی مان از تو بابت همه چیز ممنون هستیم. ما را بر از هایت و از ها و به و از و از و خوار کردن و بزرگ داشتن و به و یاوری و دادرسی موفق بدار. تا بتوانیم مان را به اثبات برسانیم. 🌹 @sahel_aramesh
خانه یکی از دوستانش رفت. درباره موضوع های گوناگون کردند. بعضی رازها سر باز کرد. به خانه خودشان برگشت. تلفنی با یکی دیگر از اقوام درباره اتفاق ها و های خانه دوستش صحبت کرد. چند روز بعد به مهمانی رفت. صاحب خانه از تمام های او و دوستش خبر داشت. از حرف های تلفنی اش سوء استفاده شده بود. به خودش نهیبی زد و گفت:«یادت باشد، هم است.» أَبِي عَبْدِ اَللَّهِ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ قَالَ: اَلْمَجَالِسُ بِالْأَمَانَةِ وَ لَيْسَ لِأَحَدٍ أَنْ يُحَدِّثَ بِحَدِيثٍ يَكْتُمُهُ صَاحِبُهُ إِلاَّ بِإِذْنِهِ إِلاَّ أَنْ يَكُونَ ثِقَةً أَوْ ذِكْراً لَهُ بِخَيْرٍ . الکافي , جلد 2 , صفحه 660 حضرت صادق عليه السلام فرمود: مجلسها امانت است، و كسى حق ندارد كلام محرمانه رفيق خود را بدون اجازۀ او بازگو كند، مگر در موردى كه شنونده مورد وثوق و اطمينان باشد يا ذكر خيرى از آن رفيق باشد. @sahel_aramesh
🍁 سوار پراید سفیدشان شدند. به طرف خانه پدر بزرگ حرکت کردند. بچه ها از داخل ماشین، کوچه ها، خیابان ها و مردم را تماشا می کردند. زمین همه جا آسفالت بود؛ حتی کوچه ها. به خانه پدر بزرگ رسیدند. پدر بزرگ در را برایشان باز کرد. با روی خوش با یکی یکی آن ها از بزرگ به کوچک دست داد. با تعارف او وارد اتاق پذیرایی شدند. دور تا دور نشستند. پدر بزرگ کنار سماور همیشه روشن، روی بالش مخصوصش نشست. مادر گفت:«آقا جان، بچه ها مشتاق شنیدن داستان هایتان هستند. می شود برایشان یکی از داستان هایتان را تعریف کنید.» 🍁 پدر بزرگ همانطور که قوری، داخل یک دستش بود و چایی را داخل استکان کمر باریک می ریخت، گفت:«چه بگویم؟» 🍁 یکی از بچه ها با ذوق گفت:«آقا جان از زمان خودتان برایمان تعریف کن. آن زمان خیابان ها چه شکلی بود؟ ماشین داشتید؟» 🍁 لبخند تلخی بر لبان پدر بزرگ نشست. گفت:«نه پسرم، ماشین کجا بود؟ آن زمان پولدارترین مردم شهر قاطر یا اسب داشتند. بعضی که دستشان به دهانشان می رسید الاغ داشتند. تمام جاده های اصلی خاکی بود؛ چه برسد به خیابان ها و کوچه پس کوچه ها. نمی دانم شاه اصلا به مردم فکر می کرد؟» 🍁 پدر بزرگ آهی کشید. بچه ها میان چروک های صورتش گم شدند. با حرف های پدر بزرگ به پنجاه یا شصت سال پیش سفر کردند. مادر پرسید:«مسافرت بین شهری هم می رفتید؟ مسافرت زیارتی یا کاری؟» 🍁 پدر بزرگ دستی روی سر بی مویش کشید و جواب داد:«در شهر فقط یک کامیون بود که مردم با آن به شهرهای مجاور می رفتند. گاهی الاغ، گاو و گوسفندشان را هم سوار می کردند. همه مجبور بودیم کنار هم بنشینیم. البته من که جوانتر بودم گاهی وقتی جا نبود مجبور بودم به بدنه ماشین آویزان بمانم تا برسیم. خیلی سخت بود. هیچ رسیدگی به مردم نمی شد. هیچ کس به داد دل مردم نمی رسید. الان تا پشت در خانه را آسفالت کرده اند.» 🍁 مادر بزرگ با ظرف میوه وارد اتاق شد. آن را جلو عروسش گذاشت. کنار پدر بزرگ نشست. مادر رو به او پرسید:«عزیز، زمانی که جوان بودید. لباس هایتان را کجا می شستید؟ اصلا داخل خانه ها آب بود؟» 🍁 مادر بزرگ لبخندی زد و گفت:«نه، ننه. آب کجا بود. آب خوردنمان را از آب انبار می آوردیم. برای شستن لباس هم باید به رختشوی خانه می رفتیم. همه ردیف جوی آب می نشستند و لباس هایشان را می شستند.» 🍁 بچه ها با دهان باز و چشمهای گشاد شده به مادربزگ خیره شده بودند. مادر بزرگ گفت:«آره ننه، پدر و مادرتان به این راحتی بزرگ نشدند. الان شما خیلی راحت هستید. خدا را شکر کنید. من دو تا بچه اولم چون ذغال نداشتیم تا زیر کرسی بگذارم و گرم شوند سده کردند و مردند.» 🍁 اشک از گوشه چشمان مادر بزرگ جاری شد. آن را با گوشه روسری گل گلش پاک کرد. گفت:«بفرمایید. نیاورده ام نگاهش کنید. بفرمایید. خدا را شکر سختی های زمان شاه تمام شد. هر چند دنیا هیچ وقت رنگ آسایش و راحتی را به ما انسان ها نشان نخواهد داد.» @sahel_aramesh
-در دنیا خیلی سختی می کشی؟ -مریض می شوی؟ -بچه هایت مریض می شوند؟ -هزار مشکل برایت پیش می آید؟ -فقط بگو: الحمدلله رب العالمین *چرا؟ -یعنی فقط نعمت هایی که با چشم می بینیم را باید شاکر باشیم؟ -این هم خودش یک نعمت است؟ *چطور؟ -یاد موقعی بیافتید که بچه شما کار اشتباهی می کند. چرا تنبیه ش می کنید؟ -آفرین. درست است، تا تکرار نکند تا برایش درس عبرت بشود. -خدا خیلی دوستمان دارد. حتی از ما هم مهربان تر است. -گاهی بیماری و مشکلات، تنبیه های خدا هستند تا هم متنبه شویم، هم عذاب گناهی را که انجام داده ایم در دنیا بکشیم و إن شاءالله در روز رستاخیز خیالمان بابت کارهای اشتباهی که کرده ایم راحت باشد. -حالا موقع بیماری و مشکلات آه و ناله کنیم یا بگویم: الحمدلله رب العالمین؟ أَبِي عَبْدِ اَللَّهِ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ قَالَ قَالَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ : قَالَ اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ وَ عِزَّتِي وَ جَلاَلِي لاَ أُخْرِجُ عَبْداً مِنَ اَلدُّنْيَا وَ أَنَا أُرِيدُ أَنْ أَرْحَمَهُ حَتَّى أَسْتَوْفِيَ مِنْهُ كُلَّ خَطِيئَةٍ عَمِلَهَا إِمَّا بِسُقْمٍ فِي جَسَدِهِ وَ إِمَّا بِضِيقٍ فِي رِزْقِهِ وَ إِمَّا بِخَوْفٍ فِي دُنْيَاهُ فَإِنْ بَقِيَتْ عَلَيْهِ بَقِيَّةٌ شَدَّدْتُ عَلَيْهِ عِنْدَ اَلْمَوْتِ وَ عِزَّتِي وَ جَلاَلِي لاَ أُخْرِجُ عَبْداً مِنَ اَلدُّنْيَا وَ أَنَا أُرِيدُ أَنْ أُعَذِّبَهُ حَتَّى أُوَفِّيَهُ كُلَّ حَسَنَةٍ عَمِلَهَا إِمَّا بِسَعَةٍ فِي رِزْقِهِ وَ إِمَّا بِصِحَّةٍ فِي جِسْمِهِ وَ إِمَّا بِأَمْنٍ فِي دُنْيَاهُ فَإِنْ بَقِيَتْ عَلَيْهِ بَقِيَّةٌ هَوَّنْتُ عَلَيْهِ بِهَا اَلْمَوْتَ . الکافي , جلد 2 , صفحه 444 امام صادق عليه السّلام فرمود: رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود: خداى عز و جل فرمايد به عزت و جلالم سوگند من بنده‌اى را كه بخواهم رحمتش كنم از دنيا بيرون نبرم تا اينكه هر گناهى كرده است (عوضش را) يا بوسيلۀ بيمارى در تنش، يا بتنگى در روزيش، يا با ترس و هراس در دنيايش، و اگر باز هم چيزى بماند مرگ را بر او سخت كنم، و به عزت و جلالم سوگند بنده‌اى را كه بخواهم عذاب كنم از دنيا بيرون نبرم تا هر كار نيكى انجام داده (عوض كاملش) را باو بدهم: يا بفراخى در روزيش، و يا بسلامت در تنش، و يا بآسودگى خاطر در دنيايش، و اگر باز هم چيزى باقى ماند مرگ را بر او آسان كنم. @sahel_aramesh
؟ 🍁 مادر سیبی را پوست کند.چند برش داد. برشی را به پدر بزرگ تعارف کرد. پدر بزرگ دست مادر را پس زد. گفت:«عروس من که دندان ندارم.» 🍁 مادر جواب داد:«آقا جان، دندان ندارید. دندان مصنوعی که دارید. تازه سیب از دست عروس خوردن طعم دیگری دارد. بفرمایید.» این جملات را چنان با ناز و غمزه ادا کرد که پدر بزرگ نرم شد و سیب را گرفت. برشی را هم به مادر بزرگ تعارف کرد. مادر بزرگ زرنگی کرد و گفت:«ممنون عروس گلم، نیاورده ام که به خودمان بخورانی. قبل از اینکه میوه ها را بچینم و برایتان بیاورم خودم خورده ام بده پسرم بخورد.» 🍁 مادر خنده ای کرد. برش سیب را رو به پدر گرفت و گفت:«می گویند مادر پسر دوست است. آقا داشته باش.» 🍁 پدر تشکر کرد و برش سیب هنوز از سر چاقو جدا نشده، نیمی از راه قوای هاضمه را پیمود. مادر بقیه سیب را به بچه ها داد و سیب دیگری برداشت تا پوست بگیرد. بچه ها درون خیالشان سعی می کردند شهر زمان پدر بزرگ را تصور کنند؛ شهری خاکی، بدون ماشین، بدون آب لوله کشی. اما برای تصور کامل هنوز باید اطلاعات بیشتری از پدر بزرگ می گرفتند. برش های سیب را خورده و نخورده نگاه هایشان به طرف پدر بزرگ و مادر بزرگ چرخید. یکی از بچه ها دستش را به طرف لامپ وسط سقف نشانه رفت و پرسید:«زمان شما آب لوله کشی نداشته اید و از آنجا که گفتید بچه هایتان به خاطر نبود ذغال مردند، پس گاز هم نداشتید. یعنی برق هم نبود؟ بخاری برقی نداشتید؟» 🍁 مادر بزرگ چنان آهی کشید که غم بر محیط اتاق سایه افکند. گفت:«برق کجا بود. آنجا بالای سرت آن طاقچه را می بینی یک چراغ موشی رویش می گذاشتیم. الان نبین رنگش سفید است. آن موقع دیوارها کاه گلی بود و از بس چراغ بر سینه دیوار دوده بسته بود، از دیدن اتاق چشم سیاهی می رفت. این برای روشنایی اتاق بود. برای گرم شدن اوایل که فقط کرسی بود. چند سال بعد چراغ های نفتی آمد که هم رویش غذا می پختیم و هم اتاق را گرم می کرد. اوایل از بوی نفت تا صبح سرمان درد می گرفت و سرگیجه امانمان را می برید. اما جز تحمل چاره دیگری نداشتیم. بعد از مدتی به بویش عادت کردیم و آن هم جزئی از زندگیمان شد.» 🍁 کوچک ترین نوه وسط حرف های مادر بزرگ پرید و گفت:«شهر به بزرگی الان بود؟» 🍁 مادر با خشم چشم و ابرویی برایش رفت و گفت:«مادر بزرگ ناراحت شدند. چرا وسط حرفش پریدی؟» 🍁 مادر بزرگ لبخندی بر لبانش نشست و گفت:«اشکال ندارد. بچه است. بزرگ شود یاد می گیرد، چه کاری درست و نادرست است.» 🍁 پدر بزرگ مزاح پرانی اش گل کرد و گفت:«هنوز هِر را از نِر تشخیص نداده است.» ادامه دارد... @sahel_aramesh
🌹 به تو پناه می برم از اینکه را یاری نماییم و یا را خوار شماریم یا آنچه حق ما نیست بطلبیم یا در علم (دین) ندانسته چیزی بگوییم. 🌹 @sahel_aramesh