eitaa logo
تنها ساحل آرامش
68 دنبال‌کننده
4هزار عکس
108 ویدیو
5 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم داستان ها و داستانک ها تولیدی است. لطفا مطالب تولیدی را فوروارد بفرمایید.
مشاهده در ایتا
دانلود
ی 😭روزیتان اللهم عجل لولیک الفرج الهی آمین @sahel_aramesh
قَالَ أَمِيرُ اَلْمُؤْمِنِينَ صَلَوَاتُ اَللَّهِ عَلَيْهِ: اَلْإِيمَانُ لَهُ أَرْكَانٌ أَرْبَعَةٌ اَلتَّوَكُّلُ عَلَى اَللَّهِ وَ تَفْوِيضُ اَلْأَمْرِ إِلَى اَللَّهِ وَ اَلرِّضَا بِقَضَاءِ اَللَّهِ وَ اَلتَّسْلِيمُ لِأَمْرِ اَللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ . الکافي , جلد 2 , صفحه 47 امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: ايمان چهار ركن دارد 1-توكّل بر خدا 2-واگذاشتن كارها به خدا 3-خشنودى به قضاى الهى 4-تسليم فرمان خداى عز و جل. @sahel_aramesh
@sahel_aramesh این داستان را بفرستید برای آنانی که از بی دردی، از خرد شدن برگهای پاییزی زیر پاهایشان لذت می برند و با شنیدن صدایش آرام می شوند . هدیه ای از طرف @sadaf_313برای دولتمردان خفته در عمق بی دردی
🍂 به خاطر درآوردن یک لقمه نان، مجبور بودند مسافت زیادی را پیاده بروند. اکثر مردم آن منطقه از طریق کولبری ارتزاق می کردند. به آنسوی مرزها چشم امید داشتند. دو برادر با هم، خوشحال و امیدوار حرکت کردند. به آن سوی مرزهای کشورشان رسیدند. با هزار التماس باری را تحویل گرفتند. به طرف شهرشان برگشتند. برف باریدن گرفت. رنگ و لعاب مسیرشان سفید شد. هوا سرد بود. آن ها لباس کافی نداشتند. سرمای گزنده به پاهایشان حمله کرد. سرما مثل یک مار خزنده از پاهای آزاد بالا رفت. تمام بدنش لرزیدن گرفت. پاهایش سست شد. آن ها را حس نمی کرد. صدای برخورد دندان هایش سکوت کوه را شکست. تعادلش را از دست داد. دیگر نمی توانست قدم از قدم بردارد. روی زمین افتاد. فرهاد سریع به طرفش برگشت. آزاد گفت:«دیگر نمی توانم بیایم. پاهایم حس ندارد.» 🍂 فرهاد اندکی فکر کرد. کتش را بیرون آورد. آن را روی شانه های برادر انداخت. به آزاد گفت:»اینجا کنار این تخته سنگ بنشین. قول می دهم خیلی زود برگردم. فقط مواظب باش خوابت نبرد.» 🍂 آزاد، کت برادرش را دورش پیچید. کنار بارها نشست. به فرهاد که از جلو دیدگانش دور می شد، خیره شد. با خودش مدام تکرار می کرد:«من نباید بخوابم.» 🍂 با محو شدن فرهاد صدای آزاد آرام و آرامتر شد. چشمانش روی هم رفت. سکوت کوه را در خود فرو برد. نه صدای آزاد، نه صدای خرد شدن برف ها زیر پای فرهاد، هیچ صدایی نمی آمد. فرهاد بدون کت، سرما را بیشتر احساس می کرد. سرما مغز استخوانش را می ترکاند. سوز سرما بر بدنش تازیانه می زد. تمام دست و صورتش سرخ شده بود. چشمانش سنگین شد. مدام می گفت:«فرهاد، تو نباید بخوابی. آزاد منتظرت است. تو باید برای نجاتش کمک ببری. اگر خوابت ببرد هر دو خواهید مرد.» 🍂 حس سرما چنان بر قلبش چنگ انداخت که تاب نیاورد. گوشه سنگی آرام نشست تا شاید انرژی دوباره بگیرد و به راهش ادامه دهد. اما سرما اجازه انرژی گرفتن به او نداد. قلبش را فشرد و به خوابی عمیق رفت. بعد از دیر کردن دو برادر، همه نگران در میان کوه ها دنبال آن دو گشتند. بعد از چند روز جستجو، جسد هر دو میان برف ها پیدا شد. @sahel_aramesh
🌹 ! شر بی درد را به خودشان برگردان و آنان را با یاری عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف از سرمان بگردان. 🌹 @sahel_aramesh
تنها وسط اتاق بین اسباب بازی هایش نشسته بود. با آنها بازی می کرد. پدر گوشه اتاق روزنامه می خواند. مادر داخل آشپزخانه غذا می پخت. دو تا از ماشین هایش با هم تصادف کردند. اطرافش را دید زد. داخل سبد اسباب بازی هایش را گشت. دو تا عروسک بیرون آورد. کنار ماشین ها رفت. صدایش را بالا برد. یکی از عروسک ها می گفت:«آقا این چه وضع رانندگی است؟» دیگری می گفت:«دلم می خواست اینطور بروم. راه باز بود و جاده دراز.» مادر جلو اپن ایستاد. آرام صدای پدر زد. اشاره ای کرد و دوباره مشغول آشپزی شد. پدر جلو رفت. کنار پسرش نشست. به او گفت:«من هم بیایم بازی؟» پسر با خوشحالی پذیرفت. یکی از عروسک ها را به پدر داد. دعوا را دوباره شروع کرد. پدر با عروسکش نگاهی به ماشین پسر انداخت و گفت:«آقا شرمنده، حق با شماست. من حواسم برای لحظه ای پرت شد. خسارتتان هر چقدر بشود، می پردازم.» کاغذی برداشت. شماره موبایل و آدرس رفیق صافکارش را روی آن نوشت. گفت:«آقا، شما تشریف ببرید اینجا ماشینتان را درست کنید. زنگم بزنید. هزینه اش را می پردازم.» با هم دست دادند. خداحافظی کردند. سوار ماشینشان شدند و رفتند. قَالَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ : أَمَرَنِي رَبِّي بِمُدَارَاةِ اَلنَّاسِ كَمَا أَمَرَنِي بِأَدَاءِ اَلْفَرَائِضِ . الکافي , جلد 2 , صفحه 117 رسول خدا صلى اللّٰه عليه و آله فرمود: پروردگارم مرا به سازگارى با مردم امر فرمود. چنان كه به انجام واجبات امر فرمود. @sahel_aramesh
به اولین روز زمستانمان با قرائت قرآن برکت دهیم☺ @sahel_aramesh
🌱 به محض ورود استاد، همه خندیدند. قبلاً شنیده بودند استاد این درس، بسیار جدی و سخت گیر است. سر کلاس، همه باید ساکت باشند. درس را خوب گوش دهند. گاهی استاد به طور اتفاقی از بین دانشجویان از موضوع مورد بحث سوال می کند تا میزان حضور آنها را در کلاس بسنجد. اگر جواب درست نشنود، سوال را تکرار می کند و از همه می پرسد. هر کس جواب اشتباه بدهد، استاد آن جلسه را برایش غیبت می زند. اما هیچ کس به آنها درباره قیافه و سن استاد چیزی نگفته بود. تیپ مردانه او با قیافه کودکانه اش ناخودآگاه باعث خنده همه شد. دانشجویان او را به چشم برادر کوچکشان دیدند. استاد بی توجه به خنده دانشجویان با قیافه ای بسیار جدی به طرف میزش رفت. دفتر کلاس را روی آن گذاشت. کنار میز ایستاد. هم قد میز بود. با لحنی جدی سلام کرد. دانشجویان هر کدام با لحنی تمسخرآمیز جواب دادند. کلاس همهمه شد. استاد بلند فریاد زد:«ساکت.» 🌱 دانشجویان حساب نبردند. استاد دفتر کلاس را برداشت. برای همه منفی گذاشت. از کلاس بیرون رفت. وارد دفتر اساتید شد. دانشجویان دنبالش رفتند. هر چه التماس کردند به کلاس برگردد، فایده نداشت. استاد گفت:«بروید با مدیر صحبت کنید. تعهد کتبی بدهید که ادب را رعایت خواهید نمود تا به کلاس برگردم.» 🌱 دانشجویان بدون اتلاف وقت به طرف دفتر مدیر رفتند. تعهد دادند. استاد به کلاس برگشت. همه ساکت شده بودند. اما درون چشمان بعضی هنوز شرارت موج می زد. می خواستند با کوچکترین اشتباه استاد کوچکشان، او را دست بیاندازند. اما او چنان بر مطالب مسلط بود که تمام دانشجویان از نحوه آموزش او دهانشان باز ماند. آنها باور نمی کردند بچه پسری ده ساله بتواند درس های آنها را بفهمد تا چه رسد بخواهد آنها را تدریس کند. @sahel_aramesh