eitaa logo
تنها ساحل آرامش
72 دنبال‌کننده
4هزار عکس
108 ویدیو
5 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم داستان ها و داستانک ها تولیدی است. لطفا مطالب تولیدی را فوروارد بفرمایید.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔻 قَالَ أَبِي عَبْدِ اَللَّهِ عَلَيْهِ السَّلاَمُ: إِنْ كَانَتْ لَكَ يَدٌ عِنْدَ إِنْسَانٍ فَلاَ تُفْسِدْهَا بِكَثْرَةِ اَلْمِنَنِ وَ اَلذِّكْرِ لَهَا وَ لَكِنِ أَتْبِعْهَا بِأَفْضَلَ مِنْهَا فَإِنَّ ذَلِكَ أَجْمَلُ بِكَ فِي أَخْلاَقِكَ وَ أَوْجَبَ لِلثَّوَابِ فِي آخِرَتِكَ . 🔺 امام صادق عليه السلام فرمود:اگر به كسى خوبى كردى، آن را با منّت گذاشتن زياد و به رُخ كشيدن تباه مساز، بلكه با خوبىِ بهترى ادامه اش بده؛ زيرا اين كار براى اخلاق تو زيبنده تر است و پاداش آخرتت را واجبتر مى گرداند. 📚 بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمة الأطهار علیهم السلام , جلد۷۵ , صفحه۲۷۹ و جلد78، صفحه283 ❤ 📝 @sahel_aramesh
🌷 فرازی از وصیت نامه شهید سعید شهبازی:هر آنکه جهاد در راه خدا را به همراه امام عدل را ترک کند لباس خواری و ذلت پوشیده و در زندگی تنگدست و نیازمند گردد و دینش از بین برود . 🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار سعید شهبازی قرائت خواهیم کرد. 🌹 📝 @sahel_aramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 به نیت شهید بزرگوار سعید شهبازی قرائت بفرمایید. ❤ 📝 @sahel_aramesh
351.mp3
1.97M
📼 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزکار است. 🌷 به نیت شهید بزرگوار سعید شهبازی قرائت بفرمایید. ❤ 📝 @sahel_aramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📄 🎭 کف پاهایش را غلغلک داد. نیشگونش گرفت. دست هایش را بین موهایش برد و آن ها را بهم ریخت. هیچ فایده ای نداشت. تنها از او می شنید: آره آره ابجی جون عالیه، خودِ خودشه. همین حرکت رو برو. به اذیت کردنش ادامه داد. اما دیگر او حرف نزد. تکانش داد. هیچ نگفت. بلند شد. دستهایش را مشت کرد. گرد و غبارهای زیر نور را زد و به حسابشان رسید. باید فکری می کرد. حوصله اش سر رفته بود. نمی خواست بخوابد. دلش برای بازی کردن تنگ شده بود. چند دقیقه ای کنار برادر نشست. با بلند شدن صدای در خانه و سلام پدر، فکری به ذهنش رسید. برادر را به شدت تکان داد. گفت:بلند شو. بلند شو. چقد می خوابی. بابا اومده. صدات کرد. میگه سعید کجاست می خوام ببرمش براش کوادکوپتر بخرم. سعید مثل اینکه مگسی را بپراند، دست سمیه را پس زد و گفت: برو بابا. دروغ نگو. بابا این موقع روز اینجا چه می کنه؟ سمیه لبخندی زد و گفت: باور نداری؟ الان صداش می کنم میگم سعید میگه کوادکوپتر نمی خوام. بلند پدر را صدا زد. پدر از پذیرایی جوابش را داد. خواست ادامه حرفش را بزند، سعید از جا پرید و با دو دست جلو دهان او را گرفت. نفس سمیه گرفت. سعید دستش را برداشت. گفت: جیکت درنیاد. الان میرم خودم با بابا حرف میزنم. سمیه قند تو دلش آب شد. سعید به پذیرایی رفت. هر چه این پا و آن پا کرد تا شاید پدر حرفی به او بزند، فایده نداشت. بالاخره دلش را به دریا زد و گفت: بابا، شما چند دقیقه پیش من رو صدا کردی؟ پدر سرش را تکان داد و گفت: نه، چطور مگه؟ -هیچی، حتما خواب دیدم. چه عجب این وقت روز اومدین خونه؟ -مامانت بیرون کار واجب داشت، اومدم ببرمش به کارش برسه. سعید دست زیر چانه گذاشت و با خودش گفت: همش زیر سر این مادر فولاد زره اس. من میدونم و اون. خدمتش می رسم. صبر کن بابا و مامان برن. سمیه جلو سعید ایستاد. گفت: حالا میای بازی؟ سعید با خشم لب هایش را روی هم فشرد. سمیه عروسکش را بغل کرد و گفت: خب نیا. میرم با عروسکم بازی می کنم. اصلا دخترا با دخترا. پسرام با پسرا. توام برو با داداش حمید بازی کن. مادر همراه پدر از خانه بیرون رفت. در لحظه آخر گفت: حمید، سعید، مراقب خواهرتون باشید. اذیتش نکنیدا. سمیه وسط اتاق نشسته بود. با عروسکش بازی می کرد. ناگهان پتویی روی او افتاد و پتوی دیگری. سنگینی جسم دو برادر هم به آن اضافه شد. نفسش گرفت. با صدای خس خس و بریده بریده گفت: دیگه ... نمی تونم ... نفس ... بکشم. صدای دو برادر را شنید که پشت سر هم تکرار می کردند: خفه خفه ... سمیه ساکت شد. پتو قدری کنار رفت. هوای تازه اندکی به او رسید. با ولع اکسیژن هوا را بلعید. صدای برادرها را شنید: نفس نفس ... آنقدر حبس نفس و نفس دادن ذره ای به سمیه را ادامه دادند که او از حال رفت. وقتی برادرها صدای او را نشنیدند، پتوها را کنار انداختند. چند دقیقه ای طول کشید تا سمیه حالش سر جا بیاید. برادرها با چشمانی لرزان او را تماشا می کردند. سمیه ناگهان مثل شیری به سمتشان چنگ زد. غرش کرد و دنبالشان دوید. وسط بالا و پایین پریدن ها پرسید: این چه کاری بود کردید؟ سعید با خنده جواب داد: تو نبودی می خواستی باهات بازی کنم؟ اینم بازی بود دیگه. 🖊 📝 @sahel_aramesh
‌ 🌹 قابل سرزنشی را در ما مگذار، جز اینکه اصلاحش کنی و قابل ملامتی را در عرصه گاه مان رها مکن، جز اینکه نیکویش گردانی و کرامتی را در من مگذار جز اینکه کاملش فرمایی. 🌹 ❤️ 📝 @sahel_aramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👬 ⚡ قَالَ أَمِيرُ اَلْمُؤْمِنِينَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ : إِنْ أَرَدْتَ قَطِيعَةَ أَخِيكَ فَاسْتَبْقِ لَهُ مِنْ نَفْسِكَ بَقِيَّةً يَرْجِعُ إِلَيْهَا إِنْ بَدَا لَهُ ذَلِكَ يَوْماً مَا ⚡ امیرالمؤمنین عليه السلام فرمود: اگر خواستى از برادرت ببرى، ته مانده اى از دوستى خود براى او باقى گذار كه اگر روزى به فكرش رسيد كه آشتى كند به آن بازگردد. 📚 نهج البلاغه، از نامه31 ❤ 📝 @sahel_aramesh
🌷 فرازی از وصیت نامه شهید علی العرب:برادران ایمانی و مردم (بحرین) بزرگوار سفارش می کنم به سیره سید الشهدا ابا عبدالله الحسین (ع) و شهدا. 🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار علی العرب قرائت خواهیم کرد. 🌹 📝 @sahel_aramesh
🌷 به نیت شهید بزرگوار علی العرب قرائت بفرمایید. ❤ 📝 @sahel_aramesh
352.mp3
1.76M
📼 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزکار است. 🌷 به نیت شهید بزرگوار علی العرب قرائت بفرمایید. ❤ 📝 @sahel_aramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹 🔸 قَالَ اَلنَّبِيِّ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ: مَنِ اِزْدَادَ عِلْماً وَ لَمْ يَزْدَدْ هُدًى لَمْ يَزْدَدْ مِنَ اَللَّهِ إِلاَّ بُعْداً. 🔸 پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمود: هر كس بر دانش خويش افزود، ولى بر هدايت اش نيفزود، جز بر دورى اش از خدا نيفزود 📚 ميزان الحكمه ،جلد8 ،صفحه 117؛ تنبيه الخواطر و نزهة النواظر (مجموعة ورّام) , جلد۲ , صفحه۲۱ ❤ 📝 @sahel_aramesh
🌷 فرازی از وصیت نامه شهید علی اصغر پولکی:عزیزان به چنین رهبر بزرگواری در تمام دنیا افتخار کنید و قلب او را نشکنید و اورا یاری دهید که مانند مردمان اهل کوفه نشوید ، که آنان بد مردمانی بودند و فریب دنیا را خوردند خدا ترس باشید و گریه کنید ،نه برای شهیدان بلکه برای سرور شهیدان ابا عبدالله که چه مظلومانه شهید شد و راه را به ما نشان داد و هدف را روشن و حجت را تماس ساخت عزیزان نگذارید عده ای خون شهیدانمان را پایمال کنند. 🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار علی اصغر پولکی قرائت خواهیم کرد. 🌹 📝 @sahel_aramesh
🌷 به نیت شهید بزرگوار علی اصغر پولکی قرائت بفرمایید. ❤ 📝 @sahel_aramesh
353.mp3
2.09M
📼 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزکار است. 🌷 به نیت شهید بزرگوار علی اصغر پولکی قرائت بفرمایید. ❤ 📝 @sahel_aramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📄 🔥 آب روی ظرف سرید. در میان صورت چرب ظرف، خودش را کنار جوی آب دید. سوز سرما خون به صورتش دواند. ظرف ها را درون آب سرد فرو برد. دستانش قندیل بست. سوخت. اما چاره ای نداشت. اشک از گوشه چشمانش جاری شد. روی گونه اش غلتید و درون آب جوی افتاد. صورتش را درون آب زلال بالای دست تماشا کرد. چقدر شبیه مادر شده بود؛ همان صورت ریز نقش و زیبای مادر. تنها تفاوتش ترک های روی لب هایش بود. صورت مادر هرگز اینقدر از سرما سرخ نمی شد. زن ارباب، کم کسی نبود. روستایی در خدمتش بودند. نیاز نداشت به سیاه و سفید دست بزند. او هم تک دختر و دردانه ارباب بود. هیچ کس جرأت نداشت به او بگوید بالای چشمت ابروست. بشقاب دیگری درون آب فرو برد. خوشی های او زیاد دوام نداشت. با زیر خاک رفتن پدر و مادرش دنیا برایش تیره و تار شد. برادرش میثم فقط دو سال از او بزرگتر بود. پشت لب هایش تازه سبز شده بود. دوستان زیادی داشت. با مرگ پدر، هر روز بر تعدادشان افزوده می شد. اسماء از پشت شیشه به بیرون نگاه کرد. دوباره امشب هم شب نشینی دارند. اشک از چشمانش مثل نم باران روی صورت صاف و لطیفش غلتید. صدای خنده و قهقه میثم میان صدای خنده کلفت و مردانه رفقای همسن پدرش گم شد. به پرچین خانه خیره شد. آرزو داشت پدر و مادرش زنده بودند. لااقل پدرش زنده می ماند تا میثم آتش به زندگیشان نزند. رستم سبیل پرچین را کنار زد. دو، سه مرد قد بلند و چهار شانه مثل خودش را همراه آورد. قلبش مثل گنجشک شروع به زدن کرد. وارد حیاط شدند. مشهدی قاسم آخرین خدمتکارشان قبل از اینکه برای همیشه از خانه شان برود، به او گفت:« خانم جون، حواستون نیست، میثم داره...» با فریاد میثم، اشک در چشم هایش لانه کرد. پدرش هیچ وقت سر او داد نزده بود. قبل رفتنش زیر لب گفت:« حواستون به رستم سبیل باشه.» حالا رستم سبیل آمده بود. دلش نمی خواست از اتاق خارج شود. دل ماندن هم نداشت. گوشش را به در چسباند. صدای رستم سبیل را شنید:« رفقا خیلی خوش اومدید، امشب برید. فردا خودم همینجا در خدمتتون هستم.» ابروهای باریک و طلایی رنگ اسماء بالا پرید:« چی میگی؟» میثم، همنوا با او از رستم همین سؤال را پرسید. اسماء با شنیدن حرف رستم سبیل به خود لرزید:« اینجا دیگه مال منه، تو و خواهرتم باید از اینجا برید.» قهقه شبیه زوزه گرگش، بدن اسماء را بیشتر لرزاند. میثم غرید:« چی میگی مردک ناحسابی، تو رو وکیلت کردم که برام بفروشیش . این حرفا چیه می زنی؟» شکستن ظرف ها قرار را از اسماء گرفت. بیرون رفت. میثم روی ظرف دیس و بشقاب میوه ها افتاده بود. رستم سبیل روی سینه اش نشست:« حرف دهنتو بفهم جوجه. فروختمش حالام می خوام تا اومدن صاحب اصلیش توش کیف کنم و مهمونی بگیرم.» میثم با چشمان سیاه از حدقه بیرون زده اش به سبیل های مثل شمشیر رستم خیره ماند. رستم یقه اش را گرفت. بلندش کرد و به سمت در سالن برد. اسماء زبانش به کام چسبید. می خواست جیغ بزند؛ اما چشم های خیره اهال محل، لبانش را به هم دوخت. اگر مروت داشتند به جای نگاه کردن، قدمی بر می داشتند. نرم و لرزان به دنبال رستم و میثم به سمت در رفت. رستم میثم را به بیرون پرت کرد. می خواست دست اسماء را هم بگیرد و بیرونش بیندازد. اسماءخودش را عقب کشید:«مرتیکه دستتو بکش. خدا آتیش تو جونت بندازه که آوارمون کردی.» 🖊 📝 @sahel_aramesh
‌ 🌹 از تو می خواهم که بر این بی تاب و این های کهنه ی ، آری. وجود ناتوانی که گرمی را ندارد ، چگونه گرمی آتشت را دارد؟! 🌹 ❤️ 📝 @sahel_aramesh
🔹 قَالَ أَمِيرُ اَلْمُؤْمِنِينَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ : نَوْمٌ عَلَى يَقِينٍ خَيْرٌ مِنْ صَلاَةٍ فِي شَكٍّ 🔸 امیرالمؤمنین عليه السلام فرمود: خوابى كه همراه يقين باشد، بهتر از نمازى است كه همراه شك باشد 📚 غرر الحکم و درر الکلم , جلد۱ , صفحه۷۱۹,حدیث 9958؛ نهج البلاغه, حکمت97 ❤ 📝 @sahel_aramesh