📄 #داستان
🎉 #جشن_تولد
از ابتدای سالن به انتهای آن رفت. آرام نگرفت. روبروی مادرش ایستاد. دست هایش را روی سنگ سرد اپن گذاشت:" میخوام برم و میرم." مادر مریم به دنبال راهی برای آرام کردنش بود، به آرامی گفت:" صبر کن بابات بیاد، راضیش می کنم، با خودش برو و برگرد... "
مریم با صدای بلند تر حرف مادرش را قطع کرد:" مگه من بچم. دوستام تا ده شب بیرونن، من باید هر جا هستم قبل غروب خونه باشم. هر جا می خوام برم باید بگم تا اگه اجازه دادین یا بابا اجازه داد اونوقت برم. همه بچه ها مسخرم می کنن، میگن بچه ننه." بغض گلویش را گرفت. ساکت شد. مادر دستش را درون ستانش گرفت:" ما برا خودت میگیم، تو دختری..."
مریم دستش را پس کشید:" مگه اونا چیند ، شما مثل بچه ها باهام رفتار می کنین یا... شایدم بهم اعتماد ندارین." با این حرف خودش به فکر فرو رفت، اشک از چشمان سیاهش چکید. با پشت دست خیسی چشم هایش را گرفت. به سمت اتاقش رفت. مادر از پشت اپن بیرون آمد و به دنبالش رفت:"کی گفته بهت اعتماد نداریم، ولی جامعه... " مریم در اتاقش را به هم کوبید.
مادر سکوت کرد. دفعه اولشان نبود. چندین بار این بحث ها بینشان پیش آمده بود. مادر هر دفعه مریم را قانع کرده بود ؛ ولی این بار تولد صمیمی ترین دوستش بود. دلش می خواست اجازه بدهد تا مریم برود؛ اما تولد ساعت 9 شب در رستورانی اطراف شهر بود. پدر مریم بعد از شنیدن مکان و زمان تولد با رفتن مریم، مخالفت کرد. مادر غرق در افکارش بود. مریم با لباس های بیرونی از اتاقش خارج شد. به سمت در رفت.
دست مریم و مادرش همزمان روی دستگیره در قرار گرفت. مادر به صورت کوچک و سبزه دخترش خیره شد:" لجبازی نکن. بذار بابات بیاد ما هم میایم تو برو پیش دوستات، من و باباتم یِ گوشه می شینیم و شام می خوریم."
مریم به سمت اتاقش برگشت. مادر راضی از اینکه مریم را قانع کرده به سمت آشپزخانه رفت. مریم با رفتن مادر به سمت در برگشت. مادر صدای باز شدن در را شنید تا خواست به خود بجنبد، مریم از در بیرون رفت. با صدای فریاد گونه گفت:" بابات عصبانی میشه، نرو."
مریم لبخند بر لب از پله های آپارتمان پایین رفت. پا به کوچه گذاشت. باد سرد پاییزی به صورتش سیلی زد. به آسمان سیاه و بی ستاره نگاه کرد. خلوتی کوچه، سرما و سیاهی شب به درونش قدم گذاشتند. آپارتمان چهار طبقه شان را نگاه کرد. نور و روشنی پنجره ی خانه ها کوچه را تا چند متر روشن کرده بود. اولین قدم را آرام برداشت. به پنجره خانه شان نگاه کرد، پر نور و روشن. پشت به خانه قدم های بعدی را سریع تر برداشت.
از محله خلوت پا به خیابان پرهیاهو گذاشت. گوشه خیابان منتظر تاکسی ایستاد. ماشین ها با چشمانی پر نور نزدیک و دور می شدند. پانزده دقیقه منتظر ایستاد؛ اما خبری از تاکسی نبود. دیرش شد. سرما به مغز استخوانش نفوذ کرد. زیر لب به خودش بد و بیراه گفت:" گندت بزنن قبل اینکه از خونه بیای بیرون ، ببین شارژ اینترنت داری یا نه. ببین چقدر معطل ماشینی؟! اصلا همش تقصیر مامانه، چقدر گفتم یِ حساب برام باز کنین و پول به حسابم بریزین." ماشینی شخصی جلوی پایش توقف کرد. راننده، مردی با موهای سفید و حدودا شصت ساله بود. با صدای کلفت گفت:" بیا بالا، مسافرکشم. کجا میری؟"
مریم سوار شد. آدرس رستوران را به راننده گفت. گوشی اش را از کیف بیرون آورد که به دوستش اطلاع بدهد. تماس های بی پاسخ مادر را پاک کرد. سرگرم پیام فرستادن برای لیلا شد. صدای راننده او را به درون ماشین برگرداند:" رسیدیم."
مریم از شیشه به بیرون نگاه کرد؛ جز سیاهی چیزی ندید، به راننده گفت:" چقدر تاریکه، میشه جلوتر ..." صدایش با برخورد جسمی بر سرش قطع شد.
🖊 #به_قلم_صبح_طلوع
📝 @sahel_aramesh
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
#خدایا
از تو #پوزش می خواهم درباره #ستمدیده ای که در #حضور من به او #ستم شد و من یاریش ندادم ، از احسانی که نسبت به من شده و سپاسش را به جا نیاوردم ، از #بدکننده ای که از من #پوزش خواسته و من #پوزش او را نپذیرفتم و ...
#ای_خدای_من
از همه اینها ، از آنچه مانند اینهاست؛ با دلی #آکنده از پشیمانی #پوزش می خواهم ، پوزشی که مرا در برابر پیشامدهایی #نظیر آنها بازدارد.
#اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم 🌹
❤️ #مناجات
📝 @sahel_aramesh
✅ #عاقلترین_مردم
🔹 قَالَ أَمِيرُ اَلْمُؤْمِنِينَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ : أَعْقَلُ اَلنَّاسِ مَنْ كَانَ بِعَيْبِهِ بَصِيراً وَ عَنْ عَيْبِ غَيْرِهِ ضَرِيراً
🔷 مام علی علیه السلام فرمود:عاقل ترين مردم كسى است كه به عيب هاى خويش بينا و از عيوب ديگران، نابينا باشد.
📚 غرر الحکم و درر الکلم , جلد۱ , صفحه۲۰۷ ، حدیث۳۲۳۳
❤ #از_معصوم_بیاموزیم
📝 @sahel_aramesh
🌷 فرازی از وصیت نامه شهید یونس پور ابراهیم:ای برادران و خواهران؛ پشتیبان ولایت فقیه باشید و سراپا در اختیار او قرار گیرید و خدا نیاورد آن روزی را که همچون اهل کوفه امامتان را تنها بگذارید. از روحانیت مبارز و همیشه در صحنه و خط امام پشتیبانی کنید. زیرا اینان به منزله طبيباني برای اسلام می باشند و یقین پیدا کنید که همیشه حق بر باطل پیروز است پس با ایمانی محکم و راسخ به جلو گام نهید و انقلابمان را به جهان صادر کنیم و هدف خود را حفظ کنید و وحدت را رمز موفقیت در هر کاری بدانید .
🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار یونس پور ابراهیم قرائت خواهیم کرد.
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
📝 @sahel_aramesh
🌷 به نیت شهید بزرگوار یونس پور ابراهیم قرائت بفرمایید.
❤ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
358.mp3
1.67M
📼 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزکار است.
🌷 به نیت شهید بزرگوار یونس پور ابراهیم قرائت بفرمایید.
❤ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
#خدایا
#پایان آنچه نویسندگان #اعمال ما در #پرونده ما خواهند نوشت، #توبه پذیرفته شده قرار بده.
#اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم 🌹
❤️ #مناجات
📝 @sahel_aramesh
🍛 #اطعام
▫ قَالَ أَمِيرُ اَلْمُؤْمِنِينَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ : لَذَّةُ اَلْكِرَامِ فِي اَلْإِطْعَامِ وَ لَذَّةُ اَللِّئَامِ فِي اَلطَّعَامِ.
▪ امیرالمؤمنین عليه السلام فرمود:لذّت كريمان در اطعام دیگران است و لذّت فرومایگان در خوردن است.
📚 غرر الحکم و درر الکلم , جلد۱ , صفحه۵۷۳ ,حدیث7638
❤ #از_معصوم_بیاموزیم
📝 @sahel_aramesh
🌷 فرازی از وصیت نامه شهید محمد پورطاعتی:برادران و خواهران من سعی کنید که پوینده راه اولیاء و خداوند ، و پیرو اسلام و ولایت باشید. نکند در برابر مشکلات خسته و ملول شوید که در راه خدا خستگی معنا ندارد. ما باید شکر گزار خداوند تبارک و تعالی باشیم که ما را از زیر دست استبداد و ظلم و فساد و تباهی رهانید و هم اکنون زیر پرچم اسلام زندگی می کنیم.
🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار محمد پورطاعتی قرائت خواهیم کرد.
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
📝 @sahel_aramesh
🌷 به نیت شهید بزرگوار محمد پورطاعتی قرائت بفرمایید.
❤ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
359.mp3
1.55M
📼 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزکار است.
🌷 به نیت شهید بزرگوار محمد پورطاعتی قرائت بفرمایید.
❤ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh