📄 #داستان
#قرعه
🌸همه پشت میلههای کارخانه جمع شده بودند. فرشید میلههای آبی را گرفت، گفت: «چرا عین ماست همدیگه رو نگاه می کنین؟ یِ کاری بکنین. » کارگرها به دور و اطرافشان نگاه کردند. میان سنگ و خاکها چند میله دیدند. میله های زنگ زده را به میلههای در کارخانه کوبیدند. صدای جرینگ جرینگ برخورد آهن و فریاد باز کنید، در فضای نیمه بیابانی شهرک صنعتی پیچید.
🍃نگهبان از در فاصله گرفت و به چهار دیواری نگهبانیاش پناه برد. کارگرها یکی یکی از نردهها بالا رفتند و در محوطه کارخانه کنار هم جمع شدند. نگهبان با دستان لرزان شماره رییس کارخانه را گرفت: «آقا، آقا ریختن تو... نتونستم جلوشون را بگیرم... آخه خیلیند... گفتم اول با شما تماس بگیرم... گناه دارن آقا... چشم زنگ میزنم. »
🌸فرشید و سایر کارگرها با صورت برافروخته به سمت سالن ماشین آلات کارخانه حرکت کردند. کارگرهای مشغول کار با شنیدن سر و صداها بیرون آمدند. فرشید گفت:« برین کنار .» اسد، سرکارگر سالن ساخت قطعات قدمی جلو آمد و گفت:« چی کار میخواین بکنین؟» فرشید مثل شیر خشمگین گفت: «میخوایم همه چیزو خراب کنیم.»
🍃اسد گفت: « ما هم از نون خوردن میافتیم. شما راضی میشین که بقیه هم از کار بیکار بشند؟» فرشید میله را در هوا چرخاند و گفت: « آره راضی میشیم. چرا فقط ما باید از نون خوردن بیفتیم. فکر کنین شما هم تعدیل نیرو شدین.» صدای فریاد گونهای همه سرها را به سمت راست چرخاند:« فکر میکنین میتونستم نگهتون دارمو و نکردم. برای بسته نشدن کارخونه مجبور شدم تعدیل نیرو کنم.»
🌸فرشید از کوره در رفت: « رو چه حسابی ما تعدیل شدیم؟ » مدیر کارخانه گفت: « قرعه انداختم.» فرشید روبرویش ایستاد :« حالا ما هم قرعه انداختیم تا اینجا رو خرابش کنیم.» فرشید برگشت و گفت:« راه بیفتین.» جز فرهاد و سلمان کسی تکان نخورد. فرشید دستش را مشت کرد و با فریاد گفت: «چی شد، همتون جا زدین؟» فرشید و دوستانش به سمت بشکههای پلیمری چسبیده به دیوار سالن رفت. قبل اینکه کسی بتواند عکس العملی نشان بدهد. بنزین روی بشکهها ریختند. فرشید فندکی از جیبش بیرون آورد. کارگرها به سمتشان دویدند، فرشید با دیدن حرکت آنها فندک را به بشکه ها نزدیک کرد. اسد با صدای محکمی گفت: «میفهمی داری چی کار میکنی؟ کل کارخونه میره رو هوا.»
🍃فرشید دستش لرزید؛ چشمان خیس لیلا جلو چشمانش جان گرفت:« مرد دیگه بیمه بیکاری هم نداریم. صاحبخونه امروز اومد آبرو ریزی راه انداخت. گفت که جول و پلاسمونو میندازه بیرون.»
🌸فرشید فندک را روشن کرد. صدای جواد، پیرترین کارگر کارخانه را شنید: « هممون بدبخت و آواره میشیم، نکن. اصلا به جای من تو بیا سرکار.» فرشید می دانست جواد بیشتر از همه به کار نیاز دارد، با دو تا بچه معلول. سرش را پایین انداخت. فندک را خاموش کرد و از بشکه ها دور شد، فریاد زد:« دِ لامروتا زن و بچم الان بی خونه و آوارند.» صدای آژیر ماشین پلیس نزدیک شد.
🍃پلیس جلو پای فرشید متوقف شد. مأموران به سمت فرشید با اسلحه نشانه گرفتند. مدیر کارخانه گفت: « چیزی نشده جناب سروان، سوءتفاهم بود که حل شد.»
🖊 #به_قلم_صبح_طلوع
📝 @sahel_aramesh
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
#خدایا
ما را به سر منزل آن #توبهاي که پسند تو است رهسپار ساز، و از اصرار بر آنچه #ناپسند تو است دور گردان.
#اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم 🌹
❤️ #مناجات
📝 @sahel_aramesh
🌺 #همکاری
🌹 قال پیامبر صلی الله علیه و آله : «أیُّمَا امْرِئٍ وَلِیَ مِنْ أمْرِ المُسْلِمِینَ وَلَمْ یَحُطْهُم بِما یَحُوطُ بِهِ نَفْسَهُ لَمْ یَرَحْ رائِحَةَ الجَنَّةِ.»
🌷پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود:« هر کس بخشی از کار مسلمانان را بر عهده گیرد و در کار آنها مانند کار خود دلسوزی نکند، بوی بهشت را استشمام نخواهد کرد.»
📚 کنزالعمال، ج ۶، ص ۲۰
❤️ #از_معصوم_بیاموزیم
📝 @sahel_aramesh
🌷 فرازی از وصیت شهید علی اکبر دهقان:
« خدایا من شنیدم که امام حسین(ع) با لب تشنه شهید شده، من هم دوست دارم که اینگونه شهید شوم. من شنیدم که سر امام حسین(ع) را از قفا بریدند، من هم دوست دارم سرم از قفا بریده شود. خدایا من شنیده ام که سر امام حسین (ع) بالای نیزه قرآن خوانده من که مثل امام حسین(ع) اسرار قرآنی نمی دانم که بتوانم با آن انس بگیرم که حالا بعد از مرگم بخوانم ولی به امام حسین(ع) خیلی علاقه و عشق دارم، دوست دارم وقتی شهید می شوم سر بریده ام به ذکر یا حسین، یا حسین باشد. »
🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار علی اکبر دهقان قرائت خواهیم کرد.
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
📝 @sahel_aramesh
🌷 به نیت شهید بزرگوار علی اکبر دهقان بفرمایید.
❤️ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
455.mp3
1.84M
📼 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزکار است.
🌷 به نیت شهید بزرگوار علی اکبر دهقان قرائت بفرمایید.
❤️ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
#خدایا
#دلهاي ما را به #ياد خود از هر ياد و زبانهامان را به #شکر خود از هر شکر و اعضايمان را به #طاعت خود از هر طاعت مشغول دار.
#اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم 🌹
❤️ #مناجات
📝 @sahel_aramesh
🌸 #ایمان
🌹 قال پیامبر صلی الله علیه و آله : «مَن كان أكثرُ همّهِ نيلَ الشّهَواتِ نُزِعَ مِن قلبهِ حلاوةُ الإيمانِ.»
🌷پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود:« هر كس بيشترين همّ و غمش رسيدن به خواهشهاى نفسانى باشد، حلاوت ايمان از قلبش گرفته مى شود.»
📚 تنبيه الخواطر: ج۲ ، ص۱۱۶
❤️ #از_معصوم_بیاموزیم
📝 @sahel_aramesh
🌷 فرازی از وصیت شهید مهدی وحیدی :
« امیدوارم در تحت توجهات ولی عصر امام زمان (عج) و نائب بر حقش امام خمینی موفق و مؤید و پیروز باشید چون ایمان اسلام در خطر است و نیاز به خون دارد،اینجاست که من باید انتخاب کنم یا در خانه زندگی عادی کردن و یا انتقام خون شهیدان را از شهیدکشان تاریخ گرفتن است. یا باید بنشینیم و ذلیل باشیم و یا باید حرکتی کنیم و سرافراز باشیم. بنابراین عزت را انتخاب و التماس دعا از شما دارم.»
🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار مهدی وحیدی قرائت خواهیم کرد.
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
📝 @sahel_aramesh
🌷 به نیت شهید بزرگوار مهدی وحیدی بفرمایید.
❤️ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
456.mp3
1.78M
📼 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزکار است.
🌷 به نیت شهید بزرگوار مهدی وحیدی قرائت بفرمایید.
❤️ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
📄 #داستان
#حریم
🌸لثه اش را به هم مالید،با صدای بلند گفت:« بلند شو، چقد می خوابی؟ » پرویز از خواب پرید، پتو را دور خودش پیچید و گفت:« بیدارم،بیدار.» گره اخم های فرورفته در چشمان مادرزن باز نشد. پرویز زیر لب استغفرالله گفت:« مادر! برو بیرون می خوام لباس عوض کنم.»
🍃ملیحه آرام برگشت و از اتاق خارج شد. پرویز خیره به قامت استخوانی او در دل گفت:« بچتو اگه میسپردی مهد، حال و روزت این نبود.» صبحانه نخورده و بدون دیدن پریسا از خانه بیرون رفت.
🌸نور خورشید از قاب پنجره خود را روی دیوار کارگاه انداخت. کارگرها یکی یکی از کارگاه بیرون رفتند. پرویز همیشه ظهرها به خانه می رفت؛ اما چند روز بعد از آمدن مادرزن به خانه شان دیگر ظهرها به خانه نرفت. مادر زن با دیدن او می گفت:« ساعت ده رسیدی دم مغازه و یک ونیم راه افتادی سمت خونه، بیچاره دخترم ساعت۶ صبح میره و با تو بر میگرده.» مینا در جواب حرف های مادرش چیزی نمی گفت؛ اما بعد از نیامدن پرویز برای ناهار، یکی دوبار پرسید: «چرا ناهار خونه نمیایی؟ » جواب مادرش قبل از شنیدن حرف پرویز قانعش کرد :« این همه بیاد و بره برای یِ ناهار. سرکار با رفقاش حتما یِ چی می خوره تا حداقل چند ساعت محض رضای خدا کار کنن.»
🍃کارگاه ساخت طلا خلوت شد. دانیال موقع بیرون رفتن از کارگاه گفت:« بیا ناهار خونه من شریک کسی نیست،خودمو خودتی، راحت میتونی استراحت کنی. اینجا بمونی خسته میشی.» پرویز گفت:« نه مزاحم نمیشم.»
🌸دانیال راه رفته را برگشت و پرویز را از پشت میز بلند کرد:« چرا تعارف میکنی؟ یِ روز بد بگذرون.» پرویز با او همراه شد و بعد از آن روز رفتن به خانه دانیال برنامه ثابتش شد. شب ها قبل از اینکه به خانه برود، دوساعتی در خانه پرویز می رفت. اوایل در بساطشان قلیان بود؛ اما بعد از مدتی تریاک وارد. بساطشان شد.
🍃مینا اوایل برایش دیرآمدن پرویز مهم نبود؛ اما با دیدن پلاستیک مواد در جیب پرویز ترسید. روی صندلی پشت به آینه میزش نشست، خیره به پرویز آماده خواب گفت:« شبها زود بیا خونه.» پرویز ابروهای کشیده اش را بالا انداخت :« شب اولی نیست که دیر میام.» مینا دست هایش را درهم گره کرد:« میدونم؛ اما دیگه زود بیا.»
پرویز گفت:« تو خونه خودم احترام و حریم ندارم به نظرت باز باید زود بیام.»
🌸مینا با چشم های گرد به او نگاه کرد:« منظورت چیه؟» پرویز به تاج تخت تکیه داد وگفت:« می خوای بگی متوجه حرفها و رفتارای مادرت نمیشی. گفتی که کارتو دوست داری و با مادرت حرف زدی بیاد پیشمون تا بچه مهد نره، بدون مشورت با من بریدین و دوختین و تنم کردین. منم هیچی نگفتم. حضورشو تو خونم و یکدفعه ای اومدناش تو اتاق خواب و... تحمل کردم، بازم هیچی نگفتم؛ فقط حضور خودمو کم کردم، باز ناراضی هستی؟»
🍃مینا مثل خوابزده ها به چهره پرویز نگاه کرد. پرویز دراز کشید و پتو را روی خودش کشید. مینا بسته سیاه را دید که بزرگ و بزرگتر می شد.
🌸صبح پرویز با صدای گنچشک ها بیدار شد. با دیدن جای خالی مینا از جایش بلند شد تا زودتر از خانه بیرون برود ؛ قبل از اینکه مادرزنش از راه برسد. بدون نگاه کردن به آشپزخانه سمت در رفت، صدای مینا متوقفش کرد:« سلام، بیا صبحونه بخور.» پرویز به سمت آشپزخانه رفت. میز صبحانه آماده چشمانش را گرد کرد. به اطراف نگاه کرد. مینا با لبخند گفت:« رفت خونه خودش، منم دیگه کار نمیرم. ناهار چی دوست داری درست کنم.» پرویز هاج و واج به او نگاه کرد:« ناهار؟!»
🖊#به_قلم_صبح_طلوع
📝@sahel_aramesh
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
#خدایا
#کرامتی که به دوستانت وعده دادهای سزاوار ساز و ما را به #رحمت خود، در سلک کسانی در آور که استحقاق بلندترين پايه رفيع دارند.
#اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم 🌹
❤️ #مناجات
📝 @sahel_aramesh
🌺 #منتظر
🌹 قال امام صادق علیه السلام : «مَن سَرَّهُ أنْ يَكونَ مِن أصحابِ القائِمِ فَليَنتَظِر وَ لْيَعَمل بِالوَرَعِ.»
🌷 امام صادق علیه السلام فرمود:« هر كس خوش دارد از ياران امام مهدى عليه السلام باشد، بايد منتظر باشد و پارسايى پيشه كند.»
📚الغيبة ، نعمانى ، ص ۲۰۰
❤️ #از_معصوم_بیاموزیم
📝 @sahel_aramesh
🌷 همسر شهید مهدی فطرس :
« طی هشت سال زندگی مشترک به ندرت پیش آمد که اشاره مستقیم به شهادت داشته باشد. اولین مرتبه پیش از خطبه عقد بود که گفت، «عروس خانم، شما دعایتان مستجاب میشود، قول میدهید که من دعایی کنم و شما آمین بگویید؟!» پاسخ دادم، «بله، هرچه باشد!» با خوشحالی ادامه داد، «دعا میکنید که عاقبتم ختم به شهادت بشود؟!» چشمانم را بستم و آرزو کردم که همسفر زندگیام به هر چه که میخواهد، دست پیدا کند... .»
🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار مهدی فطرس قرائت خواهیم کرد.
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
📝 @sahel_aramesh
🌷 به نیت شهید بزرگوار مهدی فطرس بفرمایید.
❤️ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
457.mp3
1.87M
📼 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزکار است.
🌷 به نیت شهید بزرگوار مهدی فطرس قرائت بفرمایید.
❤️ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
#خدایا
داغ ناتوانی #معرفت را نسبت به آنچه برایمان اختیار کردی، بر پیشانی ما نزن؛ تا #بزرگی و #عظمتت را #سبک انگاریم و جایگاه #خشنودیات را ناپسند شماریم.
#اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم 🌹
❤️ #مناجات
📝 @sahel_aramesh
🌺 #فرج_مولا
🌹 قال امام صادق علیه السلام : «تَوَقَّع أمرَ صاحِبِكَ لَيلَكَ و نَهارَكَ »
🌷 امام صادق علیه السلام فرمود:« هدر شب و روزت منتظر فرج مولايت باش.»
📚بحار الأنوار ، ج ۹۸ ، ص 159
❤️ #از_معصوم_بیاموزیم
📝 @sahel_aramesh
🌷 مادر شهید محمد منتظر قائم :
« همه در تعریف محمد روی یک جمله وحدت سخن داشتند و آن اینکه محمد عاشق مقام معظم رهبری بود. هرچه بزرگتر می شد این عشق و علاقه شدت بیشتری می گرفت. مثل خیلی از هم سن و سالانش سرگشته و بلاتکلیف نبود. نه تنها زندگی اش، که همه حرکات و سکناتش همیشه هدفمند بود. با دیدنش حتی اگر او را نمی شناختی، کاملا متوجه این موضوع می شدی که محمد دارد با عشق حضرت آقا، لحظه به لحظه اوج می گیرد. محمد خوب فهمیده بود که راز رستگاری شهیدان هم عشق به ولایت بوده است.»
🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار محمد منتظر قائم قرائت خواهیم کرد.
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
📝 @sahel_aramesh
🌷 به نیت شهید بزرگوار محمد منتظر قائم بفرمایید.
❤️ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
458.mp3
1.5M
📼 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزکار است.
🌷 به نیت شهید بزرگوار محمد منتظر قائم قرائت بفرمایید.
❤️ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
#خدایا
#توفيق عملي را از تو ميخواهم که به وسيله آن هر که آن را به جا آورد او را #دوست داري. و #يقيني را که هر کس در جريان #قضاي تو به آن متيقن شود او را بدان وسيله #سود دهي.
#اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم 🌹
❤️ #مناجات
📝 @sahel_aramesh