eitaa logo
تنها ساحل آرامش
70 دنبال‌کننده
4هزار عکس
108 ویدیو
5 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم داستان ها و داستانک ها تولیدی است. لطفا مطالب تولیدی را فوروارد بفرمایید.
مشاهده در ایتا
دانلود
سمیه با کنجکاوی پرسید:«چرا همیشه لب هایش تکان می خورد؟ با خودش حرف می زند؟» مادر تبسمی کرد. جواب داد:« نه دخترم، ذکر می گوید. وقتی همیشه یاد خدا باشی می شوی؛ مثل مادر بزرگ. اگر انسان پر حرفی کند زمانی برایش نمی ماند تا به بیافتد و آن گاه ظرف دلش از چرندیات پر شده و سنگدل می شود.» أَبـِى عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ كَانَ الْمَسِيحُ ع يَقُولُ: لَا تُكْثِرُوا الْكَلَامَ فِى غَيْرِ ذِكْرِ اللَّهِ فَإِنَّ الَّذِينَ يُكْثِرُونَ الْكَلَامَ فِى غَيْرِ ذِكْرِ اللَّهِ قَاسِيَةٌ قُلُوبُهُمْ وَ لَكِنْ لَا يَعْلَمُونَ اصول كافى ج : 3 ص : 176 روايت:11 امـام صادق عليه السلام فرمود: حضرت عيسى عليه السلام مى فرمود: بجز ذكر خدا سخن بسيار نـگـوئيـد، زيـرا كـسـانـي كه بجز ذكر خدا سخن بيهوده گويند، دلهایشان سخت است ولی نمى دانند. @sahel_aramesh
🌑 با چشمانی مضطرب به فرمانده خیره شد. فرمانده کمربند انفجاری را آماده می کرد تا به کمر مسعود ببندد. دیشب همه اعضا در اتاق او جمع شده بودند. او شش تکه چوب در دست داشت. جلو آمد. چوب ها را به همه تعارف کرد. خودش هم یکی برداشت. بعد گفت:«فردا شب یکی از ما در بهشت در آغوش حوریان خواهد بود. برای اینکه در حق کسی ظلم نشود ، این چوب ها را آوردم. یکی از آن ها از همه کوتاه تر است. آن دست هر کس باشد فردا باید عملیات انتحاری انجام دهد و حق نه گفتن ندارد.» 🌕 بین اعضا همهمه شد. چوب هایشان را جلو آوردند و اندازه زدند. چوب مسعود از همه کوتاه تر بود. نفس راحتی کشیدند و به مسعود تبریک گفتند. مسعود دو دل بود. نمی خواست این پیشنهاد را بپذیرد. از رفتار فرمانده با اعضا در عملیات های قبل فهمیده بود اگر قبول نکند، فرمانده او را خواهد کشت. چاره ای نداشت. فرمانده کمربند را روی کمر او بست. صورتش را بوسید و گفت:«بهشت گوارایت.» 🌑 فرمانده در جلساتی که از ابتدای تشکیل گروه برگزار می شد، گفته بود:«شیعیان کافر هستند و کشتنشان مستحب موکد، نه؛ بلکه واجب است، هیچ فرقی هم بین زن و مرد و بچه شان نیست.» 🌕 مسعود تحت تأثیر رفتار خوب فرمانده قرار گرفته بود و بیشتر حرف های او را بدون چون و چرا می پذیرفت؛ امّا نمی توانست قبول کند کشتار کودکان بی گناه، اشکال ندارد و نه، بلکه مستحب یا واجب باشد. اعتراض کرد:«فرمانده، بچه ها که تکلیف و گناه ندارند. چرا باید آن ها را بکشیم؟» 🌑 فرمانده با چشمانی برافروخته و لحنی خشمگین رو به مسعود فریاد زد:«تو متوجه نیستی. همین بچه ها بزرگ شده و منتقم خون پدرانشان می شوند.» 🌕 کمی صدایش را بلندتر کرد و با لحنی سرزنشگر ادامه داد:«چقدر تو احمقی.» 🌑 مسعود که تا به حال چنین برخوردی از فرمانده ندیده بود، حسابی ترسد. سرش را پایین انداخت. چشمانش را به حصیر زیر پایش دوخت. آرام گفت:«حق با شماست. اشتباه کردم.» 🌕 این حرف را برای آرام کردن فرمانده زد. وگرنه قانع نشد و نمی توانست بپذیرد کشتن کودکان بی گناه کار درستی است. فرمانده به صحبت هایش ادامه داد. مسعود دیگر هیچ نمی شنید. حتی وقتی فرمانده از عملیات انتحاری در مسجد شیعیان صحبت کرده بود، او متوجه نشد. به همین علت روز قرعه کشی حسابی غافلگیر شد. 🌑 هیچ کس نمی دانست خانواده مسعود شیعه هستند. پدرش سال ها قبل طاعون گرفته و مرده بود. خوشحال می شد وقتی فرمانده دست روی شانه اش می زد و می گفت:«مسعود می دانی مفتی هایمان فتوا داده اند هر کس به طاعون مبتلا شود و از دنیا برود، شهید است. تو پسر شهیدی. توقعم ازت خیلی زیاد است.» 🌕 مادرش بعد از مرگ پدر با کار کردن در خانه اعیان، هزینه زندگی سه فرزند پسرش را تأمین می کرد؛ اما از روزی که او بیمار شد، تأمین هزینه زندگی به دوش مسعود افتاد. @sahel_aramesh
ده هر آنچه به من داده ای، هایت را ببینم و به بهترین صورت شکرش را به جا آورم. و آنچه نداده ای را، از سر و بی حدواندازه ات به و م ببینم و نداشته هایم را به فهترین نحو، کنم.. رب العالمین بر داده و نداده هایت رب العالمین بر داشته و نداشته هایم @sahel_aramesh
❤ دوست داری بدانی هستی یا نه؟ اندکی در ، و بیاندیش. ببین آیا آنچه را خداوند واجب کرده است بدون چون و چرا به خاطر او عمل می کنی؟💪 آیا از عمل کردن به آنچه نهی کرده، باز می ایستی؟✋ در کل برای خدا اوامرش هستی؟☺ در شادی و ناراحتی به او هستی؟😊 یا هنگام شادی پایت را از محدوده اوامر و نواهی او بیرون می گذاری؟😳 و هنگام ناراحتی هر چه از دهانت بیرون می آید بدون اندکی اندیشه به او نسبت می دهی؟😔 در کل ببین اهل اعتراضی😤 یا به داده ها و نداده ها و آنچه از تو گرفته می شود، راضی هستی؟☺️ اندکی بیاندیش. أَبِي عَبْدِ اَللَّهِ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ قَالَ: قُلْتُ لَهُ بِأَيِّ شَيْءٍ يُعْلَمُ اَلْمُؤْمِنُ بِأَنَّهُ مُؤْمِنٌ قَالَ بِالتَّسْلِيمِ لِلَّهِ وَ اَلرِّضَا فِيمَا وَرَدَ عَلَيْهِ مِنْ سُرُورٍ أَوْ سَخَطٍ الکافي , جلد 2 , صفحه 62 مردی گفته است به امام صادق عليه السلام عرض کردم: از كجا دانسته مى شود كسى مؤمن است؟ فرمود : از تسليم او در برابر خدا و خرسنديش به هر خوشى و ناخوشى كه به او رسد . @sahel_aramesh
🌑 دهان کفش هایش مانند دهان اژدها باز و بسته می شد. چاره ای نداشت، درآمدش آنقدر نبود که بتواند کفش نو بخرد. آن شب بعد از نماز از مسجد بیرون آمد. هر چه دنبال کفش هایش گشت، پیدا نشد. دست راستش را زیر چانه گذاشت و با دست چپ زیر آرنجش را نگه داشت. زیر لب گفت:«این کفش های پاره به درد کسی نمی خورد. شاید خادم مسجد آن ها را دور انداخته تا آبروی مسجدشان نرود.» 🌕 از خادم سراغ کفش ها را گرفت. او هم اطلاع نداشت. ناگهان مردی سیه چرده، چهار شانه، با قدی متوسط، ریشی نسبتاً بلند، سبیل هایی از ته تراشیده ، چشمانی خمار، ابروانی بهم پیوسته و موهایی حالت دار و بلند از در مسجد بیرون آمد. خنده بلند و کش داری کرد و گفت:«پسر جان دنبال کفش هایت می گردی؟» 🌑 مسعود با تعجب به طرف مرد برگشت و در حالی که چشم هایش گشاد شده بود، گفت:«بله آقا. شما کفش های من را دیدی؟» 🌕 مرد یک جفت کفش نو از جا کفشی برداشت و جلو پای مسعود گذاشت و گفت:«اینها کفش های شماست.» 🌑 مسعود ناراحت شد. ابروهایش را در هم کرد و گفت:«نه آقا، اینها مال من نیست.» 🌕 دلش می خواست اگر امتحانی هم شده، آن ها را بپوشد. مرد جلو مسعود نشست. کفش ها را جلو آورد و گفت:«می دانم. چند شب است به این مسجد میایم. کفش های پاره ی داخل جاکفشی نظرم را جلب کرد. بعد از نماز کناری ایستادم تا بفهمم آن ها برای چه کسی هستند. تا اینکه فهمیدم برای شماست. از قیافه ات خوشم آمد. هم سایز آن برایت کفش خریدم. اینها هدیه من به توست. دنبال کفش های پاره ات هم نگرد که دورشان انداختم.» 🌑 مسعود چاره دیگری نداشت . آن ها را پوشید. این اولین دفعه بود که فرمانده را می دید. بعد از آن کم کم ارتباطش با فرمانده بیشتر شد و در قبال کارهایی که به او واگذار می کرد، مزد می گرفت. 🌕 زندگیشان سر و سامان گرفته بود. اسم برادرانش را در مدرسه نوشت. هیچ کس نمی دانست خانواده آن ها شیعه هستند؛ حتی فرمانده، حتی همسایه ها. چند محله پایین تر از محله آن ها همه شیعه بودند. مسجد وسط آن محله قرار داشت. بسیار اتفاق می افتاد، شیعه و سنی کنار هم می ایستادند و نماز می خواندند. اذان شد. 🌑 برادرانش وضو گرفتند. سعید به مادر گفت:«امروز دلمان هوای مسجد رفتن دارد.» 🌕 مادر دست هایش را روی هم کشید و گفت:«دلم شور افتاده، نمی شود امروز در خانه نماز بخوانید؟» @sahel_aramesh
ات هر چه که بوده ات هر چه که خواهد شد را کن را که را به تو داده که چه کنی؟ مارا به وظایفمان کن که هیچ عبدی، نمی شود اگر نداند اش چیست @sahel_aramesh
با حدیث دیروز به فکر افتادم که آیا هستم؟ آیا آن گونه که باید باشم هستم؟ امروز کتاب حدیث را گشودم تا ببینم ائمه اطهار علیهم السلام چه چیزی را روزی امروزمان قرار داده اند.📖 با خواندن حدیثی دوباره در اندیشه هایم غوطه ور شدم. گفتم:«آیا من از مسلمانان محسوب می شوم؟ آیا من هستم؟» به کارهای روزانه ام فکر کردم. می خواستم بدانم آیا هر صبح که از خواب برمی خیزم،😴 امور مسلمانان برایم مهم هست؟ آیا در آنها می کنم؟ آیا اگر مسلمانی فریاد بزند به دادم برسید،😱 پاسخگویش هستم؟☺️ یا از کنار تمامشان بی تفاوت می گذرم 😒 و هر اتفاقی بیافتد می گویم به من مربوط نیست؟😑 فلان سازمان باید به این امور رسیدگی کند. چرا جانم را به خطر بیاندازم؟ برای که؟ آیا امکان ندارد روزی خودم همچون او شوم؟ آن زمان چه کسی به فریادم خواهد رسید؟ 😱 شما هم اندکی بیاندیشید. أَبِي عَبْدِ اَللَّهِ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ أَنَّ اَلنَّبِيَّ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ قَالَ: مَنْ أَصْبَحَ لاَ يَهْتَمُّ بِأُمُورِ اَلْمُسْلِمِينَ فَلَيْسَ مِنْهُمْ وَ مَنْ سَمِعَ رَجُلاً يُنَادِي يَا لَلْمُسْلِمِينَ فَلَمْ يُجِبْهُ فَلَيْسَ بِمُسْلِمٍ الکافي , جلد 2 , صفحه 164 از امام صادق علیه السلام روایت شده که پيغمبر صلى اللّٰه عليه و آله فرمود: هر كه صبح كند و بامور مسلمين همت نگمارد. از آنها نيست، و هر كه بشنود مردى فرياد ميزند «مسلمانها بدادم برسيد» و جوابش نگويد مسلمان نيست. @sahel_aramesh
🌑سعید دست مادر را گرفت و بوسید:«مامان! داداش قول داده امروز با هم برویم مسجد، تو را خدا، تو را به ارواح بابا، مانع نشو.» 🌕 مادر دستی روی سر پسرش کشید و گفت:«باشد. فقط مراقب باشید.» 🌑 سعید کفش های مسعود را پوشید، همان کفش های هدیه فرمانده و با محمود به مسجد رفتند. 🌕 روحانی مسجد نماز را اقامه کرد. تمام لباس های مسعود خیس عرق شده بود. جلو جا کفشی مسجد ایستاد. نگاهش به کفش های داخل آن افتاد. لرز تمام وجودش را گرفت. پاهایش سست شد. توان حرکت نداشت. دست هایش می لرزید. همانطور که کفش هایش را وسط هوا و زمین نگه داشته بود، خشکش زد. موبایلش زنگ خورد. فرمانده بود:«مسعود چی شده؟ چرا نمی روی داخل مسجد؟» 🌑 طبق قرار قبلی فرمانده از دور هوای مسعود را داشت. مسعود با صدایی لرزان و بریده بریده گفت:«آخر آقا، برادرهایم داخل مسجد هستند.» 🌕 فرمانده جواب داد:«چه بهتر. در عوض سه تایی با هم به بهشت می روید و از شر این دنیای نکبتی خلاص می شوید.» 🌑 مسعود با التماس گفت:«آخر آن ها بچه هستند. هنوز به سن تکلیف نرسیده اند.» 🌕 فرمانده در حالی که به کنترل از راه دور کمربند انتحاری نگاه می کرد، آرام گفت:«باشد. اشکال ندارد. حالا شما برو به نمازت برس بعد با هم صحبت می کنیم. نگران کمربندتم نباش تا دکمه انفجارش را فشار ندهی، کار نمی کند.» 🌑 مسعود کمی خیالش راحت شد؛ اما هنوز دلشوره داشت. وارد مسجد شد. دو ستون در دو طرف محراب با فاصله اندکی از آن قرار داشت. نمازگزاران در چهار ردیف ایستاده بودند. برادرانش در صف دوم بودند. کنار آن ها به اندازه یک نفر جا بود. طوری که مزاحم دیگران نشود از روی فرش های سبز مسجد گذشت. کنار برادرانش ایستاد. روحانی رکعت سوم را شروع کرد. به محض اینکه مسعود دستانش را بالا برد تا الله اکبر بگوید، صدای انفجار، ستون های مسجد را به لرزه در آورد و تکه های گوشت و خون نمازگزاران، محراب، فرش ها و ستون ها را طرح و نقش انداخت. @sahel_aramesh
هایم را پوشاندی. مرا بهتر از آنچه بودم به شناساندی. یاریم کن تا من نیز چون تو، های دیگران را بپوشانم. و در حفظ آبرویشان کوشا باشم. الهی آمین یا العالمین @sahel_aramesh
سمیه گوشی اش را برداشت. داخل راهرو کانال ها و گروه ها چرخی زد. همه آن ها حرف از و زیارت امام حسین(ع) می زدند. ، ، و می گذاشتند. تشویق می کردند برای عراقی هدیه ببرید تا دلشان شود و محبتتان بر دلشان بنشیند. روایتی را در ذهنش مرور کرد. لبخندی زد. از خانه برای خرید بیرون رفت. پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : الهَدِيَّةُ تُورِثُ المَوَدَّةَ ، و تَجدُرُ الاُخُوَّةَ ، و تُذهِبُ الضَّغينَةَ ، تَهادُوا تَحابُّوا هديه دادن محبّت مى آورد و برادرى را نگه مى دارد و كينه و دشمنى را مى برد. براى يكديگر هديه ببريد تا دوستدار هم شويد. ( بحار الأنوار : ۷۷/۱۶۶/۲ ) @sahel_aramesh
◽️ همه جا خلوت و ساکت بود. هشت ضلعی از شدت سرما به زحمت چشم هایش را باز نگه داشته بود. دانه های برف پایین آمدند و کنار او نشستند. روی زمین سفید شد. هشت ضلعی با چشمانی نیمه باز از دور سیاهی را دید که به او نزدیک می شد. سیاهی هر چه جلوتر می آمد بزرگتر می شد؛ قدش کوتاه بود. نزدیک پنجره شد. کنار پنجره سرش را روی زمین گذاشت. دست هایش را زیر سر قرار داد. پاهایش را زیر شکم جمع کرد. دمش را کنار تنش آورد. غوز کرد. چند صدای اوز اوز سوزناک از ته دلش کشید. قطره اشکی از گوشه چشمش جاری شد. چشم هایش را بست. ◾️ بوی بدن سگ روی بینی هشت ضلعی نشست. هشت ضلعی، سگ را نگاه کرد. سؤال های زیادی دور سر هشت ضلعش به پرواز درآمدند: «این وقت شب، در این برف، این سگ اینجا چه می کند؟ یعنی چه می خواهد؟ آیا حاجتی دارد؟» ◽️ هشت ضلعی از پدرانش شنیده بود: «ما(پنجره فولاد) را برای این اینجا گذاشته اند تا کسانی که عذر دارند و نمی توانند وارد حرم شوند از پشت پنجره به حضرت متوسل شوند و حاجتشان را بخواهند. حتی کسانی که عجله دارند و نمی توانند به حرم بروند، از پشت پنجره به آقا سلام دهند و بروند.» ◾️ هشت ضلعی به سگ خیره شد. برف تمام سطح بدن سگ را پوشانده بود. از سیاهی و سفیدی بدنش هیچ چیز پیدا نبود. ناگهان صدای باز شدن در اتاق یکی از خادم ها سکوت صحن را شکست. خادمی از اتاقش بیرون آمد. روی چشمانش دست کشید. تا نزدیک پنجره آمد. همه جا را نگاه کرد. زیر لب چیزی گفت و برگشت. چند دقیقه گذشت. دوباره همان خادم از اتاقش بیرون آمد. هشت ضلعی او را زیر نظر داشت: «یعنی این خادم دنبال چه می گردد؟ شاید دنبال این سگ است.» ◽️ هشت ضلعی همه چیز را می دید، می شنید و حس می کرد؛ امّا نمی توانست حرفی بزند. صدای قرچ و قروچ ناله گون برف ها از زیر پای خادم بلند شد. کمی بیشتر از قبل از اتاقش دور و به پنجره نزدیک شد. اطراف را مات و مبهوت نگاه کرد. دوباره زیر لب چیزی گفت و رفت. ◾️ مدتی گذشت. سگ کامل زیر برف مدفون شد. خادم سراسیمه از اتاقش بیرون آمد. به پنجره نزدیک شد. تمام اطراف را نگاه کرد. مستأصل به پنجره تکیه داد و نشست. بلند گفت: «خدایا این دیگر چه خوابی است؟ اینجا که چیزی نیست؟» ادامه دارد... @sahel_aramesh
و این داشتنت را نیز دارم تا لحظه دیدارمان، خود را تنها معشوقم قرار ده @sahel_aramesh
به روستایی رسید. در عمرش روستایی به آنجا ندیده بود. وارد آنجا شد. چند نفر از مردم بومی آنجا را دید. گوشه چشم هایشان پر بود؛ از . او را به خانه بزرگشان دعوت کردند. گفتند: «بزرگ ده، خوش اخلاق ترین فرد اینجاست.» جهانگرد وارد خانه شد. مرد جوانی به استقبالش آمد. جهانگرد چشمانش در جستجوی پیرمردی همه جا را می پایید. داخل اتاقی رفتند. همه دور تا دور نشستند. چند نفری از جمله آن جوان، مشغول پذیرایی شدند. جهانگرد صبرش تمام شد و پرسید:«پس بزرگ اینجا کی تشریف می آورند؟» اهالی نگاهی به جوان انداختند و خندیدند. اعصاب جهانگرد به هم ریخت. پرسید:«سوال نا به جایی پرسیدم؟» یکی از اهالی دستش را به طرف جوان دراز کرد و گفت:«ایشان بزرگ ما هستند. شان باعث شده از بقیه جوانتر بمانند، در حالی که سنشان بیش از همه ماست.» أَبِي عَبْدِ اَللَّهِ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ قَالَ: اَلْبِرُّ وَ حُسْنُ اَلْخُلُقِ يَعْمُرَانِ اَلدِّيَارَ وَ يَزِيدَانِ فِي اَلْأَعْمَارِ . الکافي , جلد 2 , صفحه 100 @sahel_aramesh
◽️ سگ، صدای خادم را شنید. از جایش بلند شد. تکانی به خود داد تا برف ها از روی بدنش بریزد. خادم یک لحظه ترسید. بلند شد. به سگ زل زد. به راز خوابش پی برد. سگ حرکت کرد و خادم پشت سرش راه افتاد. سگ و خادم از جلو چشمان هشت ضلعی دور و دور و دور شدند. ◾️ سگ رفت و رفت تا بالای سر چاهی رسید. آنجا زانو زد و نشست. تاریکی آرام آرام بقچه اش را می بست. خادم به سگ اشاره کرد و گفت:اینجا بمان. باید بروم کمک بیاورم. هر چند قوی هستم و هیکلی؛ امّا تنهایی نمی توانم کمکت کنم. ◽️ سگ صدای ملتمسانه ای کرد و سرش را روی دستانش گذاشت و به خادم که فرز و چابک گام بر می داشت چشم دوخت. خادم به خانه یکی از دوستانش رسید. می دانست او در این ساعت از شب مشغول عبادت و بیدار است. زنگ در خانه شان را زد. دوستش در را باز کرد. با دیدن او پرسید: «مصطفی، اتفاقی افتاده؟ الان شما نباید داخل حرم باشی؟» ◾️ مصطفی با عجله جواب داد: «بله احمد جان، مأموریتی دارم که باید به کمکم بیایی. فوراً یک طناب و چند گونی بردار. لباس کارت را بپوش و بیا بیرون.» ◽️ احمد سریع لباس پوشید. یک طناب و گونی نخی برداشت و همراه مصطفی حرکت کرد. به چاه رسیدند. احمد طناب را دور کمر باریکش بست. داخل چاه شد. گونی را چند دفعه پر کرد و بالا فرستاد. مصطفی آخرین توله را از چاه در آورد. با تمام قدرت طناب را کشید. احمد از دل سیاه چاه بیرون آمد. مصطفی توله ها را با گونی ها خشک کرد و به مادرشان سپرد. سگ دمی برایشان تکان داد. با حرکات سر تشکر کرد و همراه توله هایش از آنجا دور شدند. ◾️ احمد از مصطفی پرسید: «از کجا فهمیدی توله های این سگ داخل چاه افتاده اند؟» ◽️ مصطفی سرش را پایین انداخت و گفت: «من نفهمیدم. خدا من را ببخشد برای کاهلی که کردم.» ◾️ احمد چشمانش گرد شد و با تعجب پرسید: «مگر چه کردی؟» ◽️ مصطفی با مهربانی دستی پشت احمد زد و گفت: «راه بیافت که زودتر باید برگردم. بین راه برایت تعریف می کنم.» ادامه دارد... @sahel_aramesh
هر شب الله انه لااله ... را می خوانم تا تونلی از ، از من به سویت برخیزد راه تو، به سوی است ما را همیشه در نگهدار @sahel_aramesh
از روزی که مادرش به او گفت: «شخصی از امام صادق علیه السلام درباره سوال کرد. امام فرمودند: صبرى كه در آن شكايت نزد مردم نباشد.» از هیچ پیش آمد ناگواری نکرد. سختی بسیار می کشید؛ اما زبان شکایت، نزد احدی نمی گشود؛ حتی برای . فهمیده بود شکایت نزد سودی برایش ندارد. تنها اجر و آبرویش را از بین می برد. قُلْتُ لِأَبِي جَعْفَرٍ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ يَرْحَمُكَ اَللَّهُ مَا اَلصَّبْرُ اَلْجَمِيلُ قَالَ: ذَلِكَ صَبْرٌ لَيْسَ فِيهِ شَكْوَى إِلَى اَلنَّاسِ . الکافي , جلد 2 , صفحه 93 @sahel_aramesh
◽️ رد پاهایشان نقاط سیاهی را در دل سفید برف بر جا می گذاشت. مصطفی گفت: «صحن خلوت بود و همه جا ساکت. سرم را روی میزم گذاشتم تا چرتی بزنم. امام رضا علیه السلام را در خواب دیدم که می فرمود:«چرا خوابیدی؟ بلند شو برو کنار پنجره فولاد.» از خواب پریدم. بلند شدم. به طرف پنجره فولاد رفتم.» ◾️ احمد با چشمانی گشاد شده، به مصطفی خیره شده و گفت:«بعد چه شد؟» ◽️ مصطفی عرق های نشسته بر پیشانی اش را پاک کرد. ادامه داد:«چشمانم را مالاندم. هوا سرد بود. برف شدیدی پا گرفته بود. دور تا دور صحن را نگاه کردم. هیچ کس نبود. زیر لب گفتم:«خدایا این دیگر چه خوابی بود. اینجا کسی نیست.» دوباره به اتاقم برگشتم. به همان حالت خوابیدم. چند دقیقه بیشتر طول نکشید تا خوابم برد. دوباره حضرت را به خواب دیدم که گرفته تر از دفعه قبل فرمودند:«مگر به تو نگفتم برو کنار پنجره فولاد؟» دوباره از خواب پریدم. بلند شدم. چشم هایم را چند بار محکم، باز و بسته کردم تا خواب کامل از سرم بپرد. به طرف پنجره فولاد رفتم. نزدیکش شدم. چیزی ندیدم. زیر لب گفتم:«خدایا امشب چه اتفاقی افتاده؟ این چه خوابی است؟» و به اتاقم برگشتم.» ◾️ مصطفی و احمد به دو راهی رسیدند. مصطفی عجله داشت. می خواست زودتر سر پستش برگردد. احمد بازوی مصطفی را گرفت و با دست دیگرش به گونه پر موی خودش زد و گفت: «مصطفی این تن بمیرد بقیه اش را تعریف کن بعد برو.» ◽️ مصطفی همانطور که احمد بازویش را گرفته بود. احمد را در آغوش گرفت و کنار گوشش گفت: «احمد جان ممنون از وقتی که گذاشتی. الان باید بروم سر پستم. صبح قبل از اینکه به خانه بروم می آیم بقیه اش را برایت تعریف می کنم. خوب است؟» ◾️ احمد بازوی مصطفی را رها کرد. چشمکی زد و گفت: «پس صبح منتظرت هستم.» ◽️ مصطفی به صحن برگشت. هشت ضلعی او را دید که تنها به طرفش می رفت. مصطفی به پنجره رسید. انگشتانش را داخل شبکه ها فرو کرد. همه جا تاریک شد. هشت ضلعی جایی را نمی دید. تن سردش گرمای کف دست مصطفی را گرفت. مصطفی ناله می کرد و از حضرت تقاضای بخشش داشت. اشک از چشمانش جاری شد. روی هشت ضلعی ریخت. بدن طلایی هشت ضلعی را مور مور کرد. صدای اذان از گلدسته ها بیرون آمد. مصطفی به حضرت سلام داد. به طرف اتاقش رفت تا برای نماز آماده شود. ◾️ خورشید رنگ های زنده و نشاط بخشش را روی ابرها پاشید. آسمان زنده شد. مصطفی پستش را به همکارش تحویل داد. به طرف خانه احمد حرکت کرد تا به وعده اش وفا کند. ◽️ انگشت مصطفی هنوز روی زنگ بود که در باز شد. مصطفی خنده ای کرد و گفت: «احمد جان، مثل اینکه پشت در نشسته بودی؟» ادامه دارد... @sahel_aramesh
ما را بودن در زمره السابقون قرار ده و اشتیاقمان را به برسان که هر چه هست از توست. @sahel_aramesh
مادر صندوقچه را باز کرد. رو به سمیه شد و گفت:«دخترم می دانی هر چیزی قفلی دارد؟» سمیه با دهانی باز به مادر خیره شد. مادر خندید و گفت:«باور نمی کنی؟ مثل این صندوقچه.» سمیه با تعجب پرسید:«یعنی کارهای ما هم قفل دارد؟» مادر جواب داد:«بله، مثلاً می دانی چیست؟» سمیه سرش را به علامت نفی حرکت داد. مادر دستی روی سر او کشید و گفت:«نرمی، و مدارا کردن است. می دانی چرا دخترکم؟» سمیه پرسید:« نه، چرا؟» مادر در حالی که در صندوقچه را باز می کرد گفت:«چون وقتی در برابر دیگران نرمش نداشته باشی و با آنان نکنی به خصوص زمانی که کار اشتباهی انجام داده اند، انسان را به طرف ناسزاگویی و اعمال خبیث دیگر می کشاند و این باعث بر باد رفتن ایمان می شود.» سمیه خنده ای کرد و گفت:«مثل مواقعی که من کار اشتباهی کرده ام و شما با مهربانی از خطایم می گذرید؟» مادر پیشانی سمیه را بوسید و گفت:«بله دخترم، مثل همان مواقع.» عَنِ اَلْبَاقِرِ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ قَالَ : إِنَّ لِكُلِّ شَيْءٍ قُفْلا وَ قُفْلُ اَلْإِيمَانِ اَلرِّفْقُ. مشکاة الأنوار في غرر الأخبار، ج 1، ص 369 ؛الکافي , جلد 2 , صفحه 118 امام باقر عليه السّلام فرمود:براى هر چيزى قفلى است و قفل ايمان مدارا كردن است. @sahel_aramesh
◽️ احمد در حالی که تبسمی روی لبانش بود، در را باز و دست چپش را به طرف داخل دراز کرد و گفت: «بله دیگر، وقتی وسط صحبت هایت رها کنی بروی، من هم پشت در منتظرت می نشینم تا اگر دیر کردی بیایم دنبالت. حالا بفرما داخل، دم در زشت است.» ◾️ مصطفی یا الله گویان وارد خانه شد. به اتاق کوچک گوشه حیاط رفتند. احمد بلند شد تا از اتاق بیرون برود. مصطفی دستش را گرفت و گفت: «کجا؟» ◽️ احمد گفت: «خب بروم چایی، صبحانه ای، چیزی بیاورم.» ◾️ مصطفی اخم کرد و گفت: «لازم نکرده. مثل اینکه می خواهی حاج خانم از خانه بیرونم کند. بنشین بقیه ماجرا را برایت تعریف کنم و بروم که حاج خانم الان منتظرم است.» ◽️ احمد دو زانو روبروی مصطفی نشست. مصطفی به چشمان مشکی احمد خیره شد و گفت: «تا کجا گفته بودم؟ آهان. تا آنجا که برای دفعه دوم بیرون رفتم و چیزی ندیدم. دوباره به اتاق برگشتم. سرم را روی میز گذاشتم و با وجود استرس و اضطرابم زود خوابم برد. این دفعه حضرت را دیدم که با عصبانیت فرمودند:«مگر نگفتم برو کنار پنجره فولاد.» از خواب پریدم. سراسیمه از اتاق بیرون رفتم. مثل دفعه های قبل در آن سرما قو هم نمی پرید. ترسیدم به اتاقم برگردم. کنار پنجره فولاد رفتم به دیوار کنار پنجره تکیه دادم و نشستم. دست هایم را زیر بغل بردم و بلند گفتم:«خدایا این دیگر چه خوابی است؟ اینجا که چیزی نیست؟» هنوز حرفم تمام نشده بود. که دیدم برف ها تکان خورد و سگی از زیر آن ها بیرون آمد. اول ترسیدم. بلند شدم. کمی عقب رفتم. سگ جلو رفت و من هم پشت سرش. تا به چاه رسیدیم. فهمیدم احتمالاً توله هایش داخل چاه افتاده اند. بعد هم سراغ شما آمدم.» ◾️ مصطفی بلند شد. دستان دراز شده احمد را درون دستانش فشرد و گفت: «این هم الوعده وفای ما. حالا اجازه مرخصی می فرمایید؟» ◽️ احمد خندید و گفت: «اختیار دارید. اجازه ما هم دست شماست.» ◾️ احمد تا کنار در، مصطفی را بدرقه کرد. در را بست. پشت در نشست. دلش پرواز کرد. به طرف حرم رفت. پشت پنجره فولاد ایستاد. دست بر سینه سلام کرد. دستش را دور گردن هشت ضلعی، گره کرد. روی شبکه ها نشست. بوی بهشت، بوی عطر امام به این سو و آن سو پرواز می کرد. ◽️ هشت ضلعی، حرم را زیر نظر داشت. حضرت را می دید و سیل جمعیت عشاق دوار اطراف ضریح را. اکثرشان تلاش می کردند با هزار زحمت، دستشان را به ضریح برسانند. به طرف ضریح جاری بودند. البته بعضی هم دورادور ایستاده و با عرض ادب، سلام می دادند. حضرت از هیچ کس غافل نبود. دست رحمتش را روی سر همه می کشید. حتی به رهگذران پشت پنجره هم نظر لطف می انداخت. @sahel_aramesh