eitaa logo
تنها ساحل آرامش
68 دنبال‌کننده
4هزار عکس
108 ویدیو
5 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم داستان ها و داستانک ها تولیدی است. لطفا مطالب تولیدی را فوروارد بفرمایید.
مشاهده در ایتا
دانلود
◽️ سگ، صدای خادم را شنید. از جایش بلند شد. تکانی به خود داد تا برف ها از روی بدنش بریزد. خادم یک لحظه ترسید. بلند شد. به سگ زل زد. به راز خوابش پی برد. سگ حرکت کرد و خادم پشت سرش راه افتاد. سگ و خادم از جلو چشمان هشت ضلعی دور و دور و دور شدند. ◾️ سگ رفت و رفت تا بالای سر چاهی رسید. آنجا زانو زد و نشست. تاریکی آرام آرام بقچه اش را می بست. خادم به سگ اشاره کرد و گفت:اینجا بمان. باید بروم کمک بیاورم. هر چند قوی هستم و هیکلی؛ امّا تنهایی نمی توانم کمکت کنم. ◽️ سگ صدای ملتمسانه ای کرد و سرش را روی دستانش گذاشت و به خادم که فرز و چابک گام بر می داشت چشم دوخت. خادم به خانه یکی از دوستانش رسید. می دانست او در این ساعت از شب مشغول عبادت و بیدار است. زنگ در خانه شان را زد. دوستش در را باز کرد. با دیدن او پرسید: «مصطفی، اتفاقی افتاده؟ الان شما نباید داخل حرم باشی؟» ◾️ مصطفی با عجله جواب داد: «بله احمد جان، مأموریتی دارم که باید به کمکم بیایی. فوراً یک طناب و چند گونی بردار. لباس کارت را بپوش و بیا بیرون.» ◽️ احمد سریع لباس پوشید. یک طناب و گونی نخی برداشت و همراه مصطفی حرکت کرد. به چاه رسیدند. احمد طناب را دور کمر باریکش بست. داخل چاه شد. گونی را چند دفعه پر کرد و بالا فرستاد. مصطفی آخرین توله را از چاه در آورد. با تمام قدرت طناب را کشید. احمد از دل سیاه چاه بیرون آمد. مصطفی توله ها را با گونی ها خشک کرد و به مادرشان سپرد. سگ دمی برایشان تکان داد. با حرکات سر تشکر کرد و همراه توله هایش از آنجا دور شدند. ◾️ احمد از مصطفی پرسید: «از کجا فهمیدی توله های این سگ داخل چاه افتاده اند؟» ◽️ مصطفی سرش را پایین انداخت و گفت: «من نفهمیدم. خدا من را ببخشد برای کاهلی که کردم.» ◾️ احمد چشمانش گرد شد و با تعجب پرسید: «مگر چه کردی؟» ◽️ مصطفی با مهربانی دستی پشت احمد زد و گفت: «راه بیافت که زودتر باید برگردم. بین راه برایت تعریف می کنم.» ادامه دارد... @sahel_aramesh
هر شب الله انه لااله ... را می خوانم تا تونلی از ، از من به سویت برخیزد راه تو، به سوی است ما را همیشه در نگهدار @sahel_aramesh
از روزی که مادرش به او گفت: «شخصی از امام صادق علیه السلام درباره سوال کرد. امام فرمودند: صبرى كه در آن شكايت نزد مردم نباشد.» از هیچ پیش آمد ناگواری نکرد. سختی بسیار می کشید؛ اما زبان شکایت، نزد احدی نمی گشود؛ حتی برای . فهمیده بود شکایت نزد سودی برایش ندارد. تنها اجر و آبرویش را از بین می برد. قُلْتُ لِأَبِي جَعْفَرٍ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ يَرْحَمُكَ اَللَّهُ مَا اَلصَّبْرُ اَلْجَمِيلُ قَالَ: ذَلِكَ صَبْرٌ لَيْسَ فِيهِ شَكْوَى إِلَى اَلنَّاسِ . الکافي , جلد 2 , صفحه 93 @sahel_aramesh
6.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یه مدینه یه امامی که حرم نداره امان ای دل ... @sahel_aramesh
◽️ رد پاهایشان نقاط سیاهی را در دل سفید برف بر جا می گذاشت. مصطفی گفت: «صحن خلوت بود و همه جا ساکت. سرم را روی میزم گذاشتم تا چرتی بزنم. امام رضا علیه السلام را در خواب دیدم که می فرمود:«چرا خوابیدی؟ بلند شو برو کنار پنجره فولاد.» از خواب پریدم. بلند شدم. به طرف پنجره فولاد رفتم.» ◾️ احمد با چشمانی گشاد شده، به مصطفی خیره شده و گفت:«بعد چه شد؟» ◽️ مصطفی عرق های نشسته بر پیشانی اش را پاک کرد. ادامه داد:«چشمانم را مالاندم. هوا سرد بود. برف شدیدی پا گرفته بود. دور تا دور صحن را نگاه کردم. هیچ کس نبود. زیر لب گفتم:«خدایا این دیگر چه خوابی بود. اینجا کسی نیست.» دوباره به اتاقم برگشتم. به همان حالت خوابیدم. چند دقیقه بیشتر طول نکشید تا خوابم برد. دوباره حضرت را به خواب دیدم که گرفته تر از دفعه قبل فرمودند:«مگر به تو نگفتم برو کنار پنجره فولاد؟» دوباره از خواب پریدم. بلند شدم. چشم هایم را چند بار محکم، باز و بسته کردم تا خواب کامل از سرم بپرد. به طرف پنجره فولاد رفتم. نزدیکش شدم. چیزی ندیدم. زیر لب گفتم:«خدایا امشب چه اتفاقی افتاده؟ این چه خوابی است؟» و به اتاقم برگشتم.» ◾️ مصطفی و احمد به دو راهی رسیدند. مصطفی عجله داشت. می خواست زودتر سر پستش برگردد. احمد بازوی مصطفی را گرفت و با دست دیگرش به گونه پر موی خودش زد و گفت: «مصطفی این تن بمیرد بقیه اش را تعریف کن بعد برو.» ◽️ مصطفی همانطور که احمد بازویش را گرفته بود. احمد را در آغوش گرفت و کنار گوشش گفت: «احمد جان ممنون از وقتی که گذاشتی. الان باید بروم سر پستم. صبح قبل از اینکه به خانه بروم می آیم بقیه اش را برایت تعریف می کنم. خوب است؟» ◾️ احمد بازوی مصطفی را رها کرد. چشمکی زد و گفت: «پس صبح منتظرت هستم.» ◽️ مصطفی به صحن برگشت. هشت ضلعی او را دید که تنها به طرفش می رفت. مصطفی به پنجره رسید. انگشتانش را داخل شبکه ها فرو کرد. همه جا تاریک شد. هشت ضلعی جایی را نمی دید. تن سردش گرمای کف دست مصطفی را گرفت. مصطفی ناله می کرد و از حضرت تقاضای بخشش داشت. اشک از چشمانش جاری شد. روی هشت ضلعی ریخت. بدن طلایی هشت ضلعی را مور مور کرد. صدای اذان از گلدسته ها بیرون آمد. مصطفی به حضرت سلام داد. به طرف اتاقش رفت تا برای نماز آماده شود. ◾️ خورشید رنگ های زنده و نشاط بخشش را روی ابرها پاشید. آسمان زنده شد. مصطفی پستش را به همکارش تحویل داد. به طرف خانه احمد حرکت کرد تا به وعده اش وفا کند. ◽️ انگشت مصطفی هنوز روی زنگ بود که در باز شد. مصطفی خنده ای کرد و گفت: «احمد جان، مثل اینکه پشت در نشسته بودی؟» ادامه دارد... @sahel_aramesh
ما را بودن در زمره السابقون قرار ده و اشتیاقمان را به برسان که هر چه هست از توست. @sahel_aramesh
مادر صندوقچه را باز کرد. رو به سمیه شد و گفت:«دخترم می دانی هر چیزی قفلی دارد؟» سمیه با دهانی باز به مادر خیره شد. مادر خندید و گفت:«باور نمی کنی؟ مثل این صندوقچه.» سمیه با تعجب پرسید:«یعنی کارهای ما هم قفل دارد؟» مادر جواب داد:«بله، مثلاً می دانی چیست؟» سمیه سرش را به علامت نفی حرکت داد. مادر دستی روی سر او کشید و گفت:«نرمی، و مدارا کردن است. می دانی چرا دخترکم؟» سمیه پرسید:« نه، چرا؟» مادر در حالی که در صندوقچه را باز می کرد گفت:«چون وقتی در برابر دیگران نرمش نداشته باشی و با آنان نکنی به خصوص زمانی که کار اشتباهی انجام داده اند، انسان را به طرف ناسزاگویی و اعمال خبیث دیگر می کشاند و این باعث بر باد رفتن ایمان می شود.» سمیه خنده ای کرد و گفت:«مثل مواقعی که من کار اشتباهی کرده ام و شما با مهربانی از خطایم می گذرید؟» مادر پیشانی سمیه را بوسید و گفت:«بله دخترم، مثل همان مواقع.» عَنِ اَلْبَاقِرِ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ قَالَ : إِنَّ لِكُلِّ شَيْءٍ قُفْلا وَ قُفْلُ اَلْإِيمَانِ اَلرِّفْقُ. مشکاة الأنوار في غرر الأخبار، ج 1، ص 369 ؛الکافي , جلد 2 , صفحه 118 امام باقر عليه السّلام فرمود:براى هر چيزى قفلى است و قفل ايمان مدارا كردن است. @sahel_aramesh
◽️ احمد در حالی که تبسمی روی لبانش بود، در را باز و دست چپش را به طرف داخل دراز کرد و گفت: «بله دیگر، وقتی وسط صحبت هایت رها کنی بروی، من هم پشت در منتظرت می نشینم تا اگر دیر کردی بیایم دنبالت. حالا بفرما داخل، دم در زشت است.» ◾️ مصطفی یا الله گویان وارد خانه شد. به اتاق کوچک گوشه حیاط رفتند. احمد بلند شد تا از اتاق بیرون برود. مصطفی دستش را گرفت و گفت: «کجا؟» ◽️ احمد گفت: «خب بروم چایی، صبحانه ای، چیزی بیاورم.» ◾️ مصطفی اخم کرد و گفت: «لازم نکرده. مثل اینکه می خواهی حاج خانم از خانه بیرونم کند. بنشین بقیه ماجرا را برایت تعریف کنم و بروم که حاج خانم الان منتظرم است.» ◽️ احمد دو زانو روبروی مصطفی نشست. مصطفی به چشمان مشکی احمد خیره شد و گفت: «تا کجا گفته بودم؟ آهان. تا آنجا که برای دفعه دوم بیرون رفتم و چیزی ندیدم. دوباره به اتاق برگشتم. سرم را روی میز گذاشتم و با وجود استرس و اضطرابم زود خوابم برد. این دفعه حضرت را دیدم که با عصبانیت فرمودند:«مگر نگفتم برو کنار پنجره فولاد.» از خواب پریدم. سراسیمه از اتاق بیرون رفتم. مثل دفعه های قبل در آن سرما قو هم نمی پرید. ترسیدم به اتاقم برگردم. کنار پنجره فولاد رفتم به دیوار کنار پنجره تکیه دادم و نشستم. دست هایم را زیر بغل بردم و بلند گفتم:«خدایا این دیگر چه خوابی است؟ اینجا که چیزی نیست؟» هنوز حرفم تمام نشده بود. که دیدم برف ها تکان خورد و سگی از زیر آن ها بیرون آمد. اول ترسیدم. بلند شدم. کمی عقب رفتم. سگ جلو رفت و من هم پشت سرش. تا به چاه رسیدیم. فهمیدم احتمالاً توله هایش داخل چاه افتاده اند. بعد هم سراغ شما آمدم.» ◾️ مصطفی بلند شد. دستان دراز شده احمد را درون دستانش فشرد و گفت: «این هم الوعده وفای ما. حالا اجازه مرخصی می فرمایید؟» ◽️ احمد خندید و گفت: «اختیار دارید. اجازه ما هم دست شماست.» ◾️ احمد تا کنار در، مصطفی را بدرقه کرد. در را بست. پشت در نشست. دلش پرواز کرد. به طرف حرم رفت. پشت پنجره فولاد ایستاد. دست بر سینه سلام کرد. دستش را دور گردن هشت ضلعی، گره کرد. روی شبکه ها نشست. بوی بهشت، بوی عطر امام به این سو و آن سو پرواز می کرد. ◽️ هشت ضلعی، حرم را زیر نظر داشت. حضرت را می دید و سیل جمعیت عشاق دوار اطراف ضریح را. اکثرشان تلاش می کردند با هزار زحمت، دستشان را به ضریح برسانند. به طرف ضریح جاری بودند. البته بعضی هم دورادور ایستاده و با عرض ادب، سلام می دادند. حضرت از هیچ کس غافل نبود. دست رحمتش را روی سر همه می کشید. حتی به رهگذران پشت پنجره هم نظر لطف می انداخت. @sahel_aramesh
های را چنان مان کن که اگر تنها همین یک را در آن روز داشتیم، بسیار و خرسند و سرحال باشیم و تو را دائما کنیم @sahel_aramesh