#داستان
#بهای_عشق
#قسمت_هشتم
#قسمت_آخر
🌸 فهیمه با دستمال آب بینی اش را گرفت و گفت:«باشد آبجی.» زیر کتف آسیه را گرفت و آرام آرام در حالی که پاهای آسیه روی زمین کشیده می شد، جلو رفت. به تابوت رسید. سنگین نشست. تا زیر گردن محمد داخل کفن و پنبه پیچیده شده بود.آسیه دستش را روی صورت محمد کشید. دهانش را کنار گوش محمد برد و آرام زمزمه کرد:«عزیزم، من غیر از شما کسی را اینجا نداشتم، نه مادری، نه پدری، نه خواهر و برادری. گفتم صبر کن بچه هایمان به دنیا بیایند بعد برو. اما شما صبر نداشتی. می دانم پروانه شده بودی و می خواستی بهای عشقت را بپردازی. می دانستی طاقت دوریت را ندارم. پس چرا تنهایم گذاشتی؟ می شود من را هم با خودت ببری؟»
🍀 فهیمه حرف آخر آسیه را اتفاقی شنید. اخمهایش را در هم برد و گفت:«زن داداش این چه حرفی است به داداش می زنی؟ اگر شما هم بخواهی بروی، پس کی بچه هایتان را بزرگ کند؟ بعد از چهارده سال بچه دار شدید حالا می خواهید از زیر بار مسئولیت تربیتش شانه خالی کنید؟ داداش رفت. شما که هستید. دیگر از این حرف ها نزنید ناراحت می شوم.»
🌸 فهیمه، آسیه را بلند کرد. آسیه التماس می کرد:«بگذار کنار محمد بمانم.» بلند داد زد:«محمد جان یادت باشد روز قیامت شفیعم باشی.»
🍀 به در حسینیه نرسیده بودند که درد بر تمام وجود آسیه مسلط شد. آسیه خم شد. او را با ماشین برادر شوهرش به بیمارستان رساندند. همان روز زایمان کرد. دو دختر و یک پسر به دنیا آورد.
🌸 محمد، اسم فاطمه و زهرا را در همان زمان بارداری انتخاب کرده بود. اما بر سر اسم پسر هر کسی نظری می داد. مادر محمد می گفت:«محمد بگذاریم.» پدرش مخالف بود و می گفت:«اسم پدر را نباید روی پسر گذاشت. علی می گذاریم.»آسیه روی اسم عباس نظر داشت و فهیمه حسن.
🍀 یک شب قبل از اینکه شناسنامه ها را برای بچه ها بگیرند. آسیه خواب محمد را دید که گفت:«بیا خانه کارت دارم.»
🌸 آسیه صبح به فهیمه گفت:« بیرون یک کاری برایم پیش آمده. می توانی یک ساعت بچه ها را نگاه داری تا برگردم؟» فهیمه قبول کرد.
🍀 آسیه به خانه شان رفت. در را باز کرد. روی تمام وسایل گرد نشسته بود. قرآن روی طاقچه را برداشت. گرد رویش را گرفت. روی تختش نشست. یک صفحه از قرآن را خواند. آن را بست. همین که خواست آن را سر جایش بگذارد، کاغذی روی زمین افتاد. آسیه آن را برداشت و خواند.
🌸 روی کاغذ نوشته بود:«سلام عزیزم، وقتی نذرم قبول شد و تو باردار شدی خواب دیدم خدا به ما سه تا کوچولوی خوشگل داده است و اسمشان زهرا، فاطمه و حسین است. چون در سونوگرافی گفتند بچه هایتان دوتا دختر هستند. مطمئن شدم سومی پشت خواهرهایش ایستاده، می خواستم زودتر بگویم اما موقعیتش پیش نیامد از طرف من روی هر سه شان را ببوس.»
#آرامش
#به_قلم_صدف
@sahel_aramesh
#خدایا
هر چه #طبیعی #عمل می کند، #درست و #صحیح پیش می رود.
به محض #دخالت های من، #خراب میشود.
#خدایا
تمام وجودم را به تو میسپارم .
دلم #خرابی نمی خواهد
نمی خواهم خودم دخالتی بکنم بلکه وجودم، در #طبیعت رو به تکاملش به سمت تو، #درست پیش رود و
به تو برسم
مرا دریاب
#آرامش
#مناجات
#به_قلم_سیاه_مشق
@sahel_aramesh
❤ خیلی دوست دارم کسی را که کارهای خوب را یادم بیاندازد.
❤ خیلی دوست دارم کسی را که از کارهای اشتباه و #معاصی نهیم کند.
اما با زبان نرم و در موقعیت مناسب تا پذیرش حرفش را پیدا کنم.
می دانم تنها کسی که به #ارتقاء مادی و معنویم می اندیشد خودش را برای این کارها به زحمت خواهد انداخت.
😡 دوست ندارم #امر_به_معروف و #نهی_از_منکر در جامعه مهجور بشود.
😡 دوست ندارم دیگران نسبت به کارهایم بی تفاوت باشند.
😡 دوست ندارم نسبت به اعمال دیگران بی تفاوت باشم.
زیرا آن زمان #عذاب_الهی همه را فرا خواهد گرفت.
همانطور که برای قوم های پیشین چنین شده است.
رسول الله صلى الله عليه و آله :لَتَأمُرُنَّ بِالمَعروفِ و لَتَنهُنَّ عَنِ المُنكَرِ ، أو لَيَعُمَّنَّكُم عَذابُ اللّهِ .
پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : يا امر به معروف و نهى از منكر مى كنيد، يا عذاب خدا همه شما را فرا مى گيرد.
وسائل الشيعة : 11/407/12
#از_معصوم_بیاموزیم
#آرامش
#صدف
@sahel_aramesh
#عشق_به_امام
با پاهای #تاول زده برگشت.
خاله و خانواده اش برای دیده بوسی و #زیارت قبولی به دیدارش رفتند. شوهر خاله و پسرش کنار او نشستند.
سینا، پسر خاله اش لبخندی زد و گفت:«خب، تعریف کن حمید آقا #پیاده_روی چطور بود؟ راضی بودی؟»
حمید دست زیر چانه زد. اندکی فکر کرد. جواب داد:«تا شما بخواهید از کدام #زاویه به آن نگاه کنید؟»
سینا رو به پدرش کرد. در حالی که می خواست از او تأیید بگیرد، گفت:«شاید بهتر باشد از آب و هوا و نحوه پذیرایی ها برایمان تعریف کنی.»
پدر، حرف او را تأیید کرد.
حمید با حالت تأسف گفت:«یعنی #ارزش ما انسان ها به این است که در حد نیازهای دنیایی خودمان را نگه داریم؟ باشد. هر طور شما بخواهید. وقتی راه می رفتیم هوا خیلی گرم می شد. بین جمعیت احساس مرغی را داشتیم که داخل قابلمه دارد آب پز می شود. مثل سیل عرق می ریختیم. اما پذیرایی موکب های بین راه عالی بود. انواع شربت که شاید بعضی را تا به حال نخورده بودیم. غذا هر چه بخواهی. ماساژ و پاشویه هم به راه بود.»
سینا با حسرت گفت:« جای ما حسابی خالی بوده است؟»
حمید جواب داد:«بله، خیلی. اما هیچ کدام از #زائران برای #غذا و #شربت نیامده بودند.»
پدر سینا دستی به ریش های جوگندمی اش کشید. متفکرانه گفت:«بله، حتماً همینطور است. آخر چه کسی رختخواب و بالش گرم و نرمش را رها می کند و با هدف غذای رایگان، در به در #بیابان تف دیده می شود؟»
سینا در حالی که شیطنتی در چهره اش پدیدار شد، بلند گفت:«من آقا جان.»
حمید پوز خندی زد.
پدر سینا با خشم به او خیره شد. گفت:«بیا. پسر بزرگ کن. بیست سالش است؛ اما هنوز به خانه عقل ننشسته.»
حمید گفت:«سینا جان، تنها چیزی که مردم را آواره بیابان کرده، عشق است؛ #عشق_به_امام. کسی هم که عاشق شد نمی تواند عشقش را تعریف کند. من می توانم از آب و هوا، از نوع و نحوه توزیع غذا یا چیزهای دیگر برایت تعریف کنم؛ اما هرگز نمی توانم عشق و جاذبه ای را که به طرف امام کشاندم تعریف کنم.»
سینا خنده ای کرد و گفت:«چه حرف ها میزنی پسر خاله، عشق کدام است. باور کن بیشتر مردم به خاطر همان خوراکی ها یا شاید برای شهرت یا چه میدانم هزار دلیل دیگر به آن سمت روان می شوند.»
حمید سر تکان داد و گفت:«باشد. حق با شما. اما کسی که عاشق نشده نمی تواند عشّاق را به قضاوت بنشیند. شما هم هر وقت این نوع عشق را تجربه کنی نظرت عوض خواهد شد.»
#آرامش
#ماندگارهمچوحسین
#داستانک
#به_قلم_صدف
@sahel_aramesh
سر از #خاک برداشتم
فراموش کردم از خاکم و #هیچ.
سر بر #سجده می گذارم که بگویم
#خدایا
یادم هست، من هیچم. #فقیر هستم. نیازمندم به تو
و تو قبل از من،
یادت بود که #غنی هستی، و #بی_نیازی و خالقی و #دست_دهنده داری و مرا پر از #داشته هایت میکردی.
تو را #شکر
که #خودت را به من داده ای.
#آرامش
#مناجات
#به_قلم_سیاه_مشق
@sahel_aramesh
#قسمت_اول
#چرا_سکوت
مادر پدر بزرگ، #ساکت گوشه اتاق نشسته بود.
چند ساعتی از آمدنش می گذشت.
سمیه رو به مادر کرد و پرسید:«مامان، نه نه آقا لال است؟ از وقتی آمده یک کلمه حرف نزده.»
مادر خنده ای کرد. دستی روی سر دختر کشید. گفت:«نه دخترم، لال نیست. بلکه حرف زدنش را جزو اعمالش #حساب می کند. دوست ندارد حرفی بزند که فردای #قیامت به خاطرش #عذاب بشود. برای همین فقط جایی که به او مربوط می شود حرف می زند.»
قَالَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ : مَنْ رَأَى مَوْضِعَ كَلاَمِهِ مِنْ عَمَلِهِ قَلَّ كَلاَمُهُ إِلاَّ فِيمَا يَعْنِيهِ .
رسول خدا صلى اللّٰه عليه و آله فرمود: هر کس سخن گفتنش را از اعمالش بداند، کم سخن گردد مگر در آن جا که به او مربوط باشد.
الکافی ج2 ص116
#از_معصوم_بیاموزیم
#آرامش
#صدف
@sahel_aramesh
#نخ_تسبیح
🌹 مادر #نماز می خواند. سمیه و سمیرا هر کدام در گوشه ای از اتاق کتابی دستشان بود و درس های فردا را آماده می کردند. نماز مادر تمام شد. #ذکر گفت. یکی یکی دانه های #تسبیح روی نخ پایین می آمدند و با صدای تق کوچکی بهم می رسیدند. ناگهان نخ پاره شد. دانه ها روی فرش پخش شدند. سمیه و سمیرا به کمک مادر رفتند. دانه ها هر کدام در سویی بود. همه را جمع کردند و روی سجاده مادر گذاشتند. مادر آن ها را شمرد. دو دانه کم بود. هر چه گشتند، پیدا نشد. مادر نخ دیگری آورد.
🌼 سمیرا کنار مادر نشست و پرسید:«مامان چرا تسبیحت پاره شد؟»
🌹 مادر دستی روی سر سمیرا کشید. چند #دانه_تسبیح را داخل مشتش گرفت، دستش را بالا آورد و گفت:«دختر گلم، این دانه ها مدام با نخ در حال ارتباط و اصطکاک هستند و این باعث می شود نخ نازک و نازک تر بشود و روزی هم پاره می شود.»
🌼 مادر سمیه را صدا کرد و گفت:«دخترم تو هم بیا اینجا بنشین. کارتان دارم. نمی خواهد بگردی.»
🌹 سمیه طرف دیگر مادر نشست. مادر دخترانش را در آغوش گرفت و گفت:«دخترهای گلم همانطور که این دانه ها با نخ بهم وصل هستند، #مردم هم به واسطه #رهبر بهم وصل هستند. تا زمانی که مردم گوش به فرمان رهبر باشند، هیچ اتفاقی نمی افتد.»
🌼 سمیه سراپا گوش پرسید:«اگر مردم هر چه رهبر بگوید کار خودشان را انجام دهند، چه می شود؟»
🌹 مادر با لبخند ادامه داد:« اگر مردم دنبال خواسته های دلشان باشند، مثل این تسبیح، نخ را پاره می کنند و هر کدام به سویی می روند. چون رهبر همه را به سمت و سوی یک هدف راهنمایی می کند. بعد از #مطیع رهبر نبودن، هرکس دنبال #هدف خودش می رود و گاهی بعضی از مردم درون هدف هایشان ذوب می شوند و هر چه بگردی دیگر پیدایشان نمی کنی و آن وقت هر چه تلاش کنی نمی توانی آن ها را مثل اول دور هم جمع کنی.»
#آرامش
#داستانک
#صدف
@sahel_aramesh
#قدم در راه می گذاری
راه به سوی او می رود
مردمان می روند
گاهی می ایستند، گاه او را می نگرند با اینکه نمیبینندش، گاه در #مسیر متفاوت #حرکت می کنند...
#حرکت مردمان هر چه باشد
راه به تو #ختم می شود
و من تمام سعیم این است که
#قدم در راهی گذارم که به تو #ختم می شود
و تمام نگاهم در طول #راه، به تو باشد
اگرچه نمی بینمت
اما
تو که مرا میبینی
#آرامش
#مناجات
#سیاه_مشق
@sahel_aramesh
#قسمت_دوم
#سنگدل
سمیه با کنجکاوی پرسید:«چرا همیشه لب هایش تکان می خورد؟ با خودش حرف می زند؟»
مادر تبسمی کرد. جواب داد:« نه دخترم، ذکر می گوید. وقتی همیشه یاد خدا باشی #مهربان می شوی؛ مثل مادر بزرگ. اگر انسان پر حرفی کند زمانی برایش نمی ماند تا به #یاد_خدا بیافتد و آن گاه ظرف دلش از چرندیات پر شده و سنگدل می شود.»
أَبـِى عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ كَانَ الْمَسِيحُ ع يَقُولُ:
لَا تُكْثِرُوا الْكَلَامَ فِى غَيْرِ ذِكْرِ اللَّهِ فَإِنَّ الَّذِينَ يُكْثِرُونَ الْكَلَامَ فِى غَيْرِ ذِكْرِ اللَّهِ قَاسِيَةٌ قُلُوبُهُمْ وَ لَكِنْ لَا يَعْلَمُونَ
اصول كافى ج : 3 ص : 176 روايت:11
امـام صادق عليه السلام فرمود: حضرت عيسى عليه السلام مى فرمود:
بجز ذكر خدا سخن بسيار نـگـوئيـد، زيـرا كـسـانـي كه بجز ذكر خدا سخن بيهوده گويند، دلهایشان سخت است ولی نمى دانند.
#از_معصوم_بیاموزیم
#آرامش
#صدف
@sahel_aramesh
#کمربند_انتحاری
#قسمت_اول
🌑 با چشمانی مضطرب به فرمانده خیره شد. فرمانده کمربند انفجاری را آماده می کرد تا به کمر مسعود ببندد. دیشب همه اعضا در اتاق او جمع شده بودند. او شش تکه چوب در دست داشت. جلو آمد. چوب ها را به همه تعارف کرد. خودش هم یکی برداشت. بعد گفت:«فردا شب یکی از ما در بهشت در آغوش حوریان خواهد بود. برای اینکه در حق کسی ظلم نشود ، این چوب ها را آوردم. یکی از آن ها از همه کوتاه تر است. آن دست هر کس باشد فردا باید عملیات انتحاری انجام دهد و حق نه گفتن ندارد.»
🌕 بین اعضا همهمه شد. چوب هایشان را جلو آوردند و اندازه زدند. چوب مسعود از همه کوتاه تر بود. نفس راحتی کشیدند و به مسعود تبریک گفتند. مسعود دو دل بود. نمی خواست این پیشنهاد را بپذیرد. از رفتار فرمانده با اعضا در عملیات های قبل فهمیده بود اگر قبول نکند، فرمانده او را خواهد کشت. چاره ای نداشت. فرمانده کمربند را روی کمر او بست. صورتش را بوسید و گفت:«بهشت گوارایت.»
🌑 فرمانده در جلساتی که از ابتدای تشکیل گروه برگزار می شد، گفته بود:«شیعیان کافر هستند و کشتنشان مستحب موکد، نه؛ بلکه واجب است، هیچ فرقی هم بین زن و مرد و بچه شان نیست.»
🌕 مسعود تحت تأثیر رفتار خوب فرمانده قرار گرفته بود و بیشتر حرف های او را بدون چون و چرا می پذیرفت؛ امّا نمی توانست قبول کند کشتار کودکان بی گناه، اشکال ندارد و نه، بلکه مستحب یا واجب باشد. اعتراض کرد:«فرمانده، بچه ها که تکلیف و گناه ندارند. چرا باید آن ها را بکشیم؟»
🌑 فرمانده با چشمانی برافروخته و لحنی خشمگین رو به مسعود فریاد زد:«تو متوجه نیستی. همین بچه ها بزرگ شده و منتقم خون پدرانشان می شوند.»
🌕 کمی صدایش را بلندتر کرد و با لحنی سرزنشگر ادامه داد:«چقدر تو احمقی.»
🌑 مسعود که تا به حال چنین برخوردی از فرمانده ندیده بود، حسابی ترسد. سرش را پایین انداخت. چشمانش را به حصیر زیر پایش دوخت. آرام گفت:«حق با شماست. اشتباه کردم.»
🌕 این حرف را برای آرام کردن فرمانده زد. وگرنه قانع نشد و نمی توانست بپذیرد کشتن کودکان بی گناه کار درستی است. فرمانده به صحبت هایش ادامه داد. مسعود دیگر هیچ نمی شنید. حتی وقتی فرمانده از عملیات انتحاری در مسجد شیعیان صحبت کرده بود، او متوجه نشد. به همین علت روز قرعه کشی حسابی غافلگیر شد.
🌑 هیچ کس نمی دانست خانواده مسعود شیعه هستند. پدرش سال ها قبل طاعون گرفته و مرده بود. خوشحال می شد وقتی فرمانده دست روی شانه اش می زد و می گفت:«مسعود می دانی مفتی هایمان فتوا داده اند هر کس به طاعون مبتلا شود و از دنیا برود، شهید است. تو پسر شهیدی. توقعم ازت خیلی زیاد است.»
🌕 مادرش بعد از مرگ پدر با کار کردن در خانه اعیان، هزینه زندگی سه فرزند پسرش را تأمین می کرد؛ اما از روزی که او بیمار شد، تأمین هزینه زندگی به دوش مسعود افتاد.
#آرامش
#داستانک
#صدف
@sahel_aramesh
#خدایا
#توفیق ده هر آنچه به من داده ای،
#نعمت هایت را
ببینم و به بهترین صورت
شکرش را به جا آورم.
و آنچه نداده ای را،
از سر #لطف و #مهربانی بی حدواندازه ات به #خیر و #سعادت م ببینم و نداشته هایم را به فهترین نحو، #شکر کنم..
#الحمدلله رب العالمین بر داده و نداده هایت
#الحمدلله رب العالمین بر داشته و نداشته هایم
#آرامش
#مناجات
#سیاه_مشق
@sahel_aramesh
❤ دوست داری بدانی #مؤمن هستی یا نه؟
اندکی در #اعمال، #رفتار و #گفتارت بیاندیش.
ببین آیا آنچه را خداوند واجب کرده است بدون چون و چرا به خاطر او عمل می کنی؟💪
آیا از عمل کردن به آنچه نهی کرده، باز می ایستی؟✋
در کل برای خدا #تسلیم اوامرش هستی؟☺
در شادی و ناراحتی #راضی به #رضای او هستی؟😊
یا هنگام شادی پایت را از محدوده اوامر و نواهی او بیرون می گذاری؟😳
و هنگام ناراحتی هر چه از دهانت بیرون می آید بدون اندکی اندیشه به او نسبت می دهی؟😔
در کل ببین اهل اعتراضی😤 یا به داده ها و نداده ها و آنچه از تو گرفته می شود، راضی هستی؟☺️
اندکی بیاندیش.
أَبِي عَبْدِ اَللَّهِ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ قَالَ:
قُلْتُ لَهُ بِأَيِّ شَيْءٍ يُعْلَمُ اَلْمُؤْمِنُ بِأَنَّهُ مُؤْمِنٌ قَالَ بِالتَّسْلِيمِ لِلَّهِ وَ اَلرِّضَا فِيمَا وَرَدَ عَلَيْهِ مِنْ سُرُورٍ أَوْ سَخَطٍ
الکافي , جلد 2 , صفحه 62
مردی گفته است به امام صادق عليه السلام عرض کردم: از كجا دانسته مى شود كسى مؤمن است؟ فرمود : از تسليم او در برابر خدا و خرسنديش به هر خوشى و ناخوشى كه به او رسد .
#از_معصوم_بیاموزیم
#آرامش
#صدف
@sahel_aramesh
#قسمت_دوم
#کمربند_انتحاری
🌑 دهان کفش هایش مانند دهان اژدها باز و بسته می شد. چاره ای نداشت، درآمدش آنقدر نبود که بتواند کفش نو بخرد. آن شب بعد از نماز از مسجد بیرون آمد. هر چه دنبال کفش هایش گشت، پیدا نشد. دست راستش را زیر چانه گذاشت و با دست چپ زیر آرنجش را نگه داشت. زیر لب گفت:«این کفش های پاره به درد کسی نمی خورد. شاید خادم مسجد آن ها را دور انداخته تا آبروی مسجدشان نرود.»
🌕 از خادم سراغ کفش ها را گرفت. او هم اطلاع نداشت. ناگهان مردی سیه چرده، چهار شانه، با قدی متوسط، ریشی نسبتاً بلند، سبیل هایی از ته تراشیده ، چشمانی خمار، ابروانی بهم پیوسته و موهایی حالت دار و بلند از در مسجد بیرون آمد. خنده بلند و کش داری کرد و گفت:«پسر جان دنبال کفش هایت می گردی؟»
🌑 مسعود با تعجب به طرف مرد برگشت و در حالی که چشم هایش گشاد شده بود، گفت:«بله آقا. شما کفش های من را دیدی؟»
🌕 مرد یک جفت کفش نو از جا کفشی برداشت و جلو پای مسعود گذاشت و گفت:«اینها کفش های شماست.»
🌑 مسعود ناراحت شد. ابروهایش را در هم کرد و گفت:«نه آقا، اینها مال من نیست.»
🌕 دلش می خواست اگر امتحانی هم شده، آن ها را بپوشد. مرد جلو مسعود نشست. کفش ها را جلو آورد و گفت:«می دانم. چند شب است به این مسجد میایم. کفش های پاره ی داخل جاکفشی نظرم را جلب کرد. بعد از نماز کناری ایستادم تا بفهمم آن ها برای چه کسی هستند. تا اینکه فهمیدم برای شماست. از قیافه ات خوشم آمد. هم سایز آن برایت کفش خریدم. اینها هدیه من به توست. دنبال کفش های پاره ات هم نگرد که دورشان انداختم.»
🌑 مسعود چاره دیگری نداشت . آن ها را پوشید. این اولین دفعه بود که فرمانده را می دید. بعد از آن کم کم ارتباطش با فرمانده بیشتر شد و در قبال کارهایی که به او واگذار می کرد، مزد می گرفت.
🌕 زندگیشان سر و سامان گرفته بود. اسم برادرانش را در مدرسه نوشت. هیچ کس نمی دانست خانواده آن ها شیعه هستند؛ حتی فرمانده، حتی همسایه ها. چند محله پایین تر از محله آن ها همه شیعه بودند. مسجد وسط آن محله قرار داشت. بسیار اتفاق می افتاد، شیعه و سنی کنار هم می ایستادند و نماز می خواندند. اذان شد.
🌑 برادرانش وضو گرفتند. سعید به مادر گفت:«امروز دلمان هوای مسجد رفتن دارد.»
🌕 مادر دست هایش را روی هم کشید و گفت:«دلم شور افتاده، نمی شود امروز در خانه نماز بخوانید؟»
#آرامش
#داستانک
#صدف
@sahel_aramesh
با حدیث دیروز به فکر افتادم که آیا #مؤمن هستم؟ آیا آن گونه که باید باشم هستم؟
امروز کتاب حدیث را گشودم تا ببینم ائمه اطهار علیهم السلام چه چیزی را روزی امروزمان قرار داده اند.📖
با خواندن حدیثی دوباره در اندیشه هایم غوطه ور شدم.
گفتم:«آیا من از مسلمانان محسوب می شوم؟ آیا من #مسلمان هستم؟»
به کارهای روزانه ام فکر کردم. می خواستم بدانم آیا هر صبح که از خواب برمی خیزم،😴 امور مسلمانان برایم مهم هست؟
آیا در #رفع_نیاز آنها #تلاش می کنم؟
آیا اگر مسلمانی فریاد بزند به دادم برسید،😱 پاسخگویش هستم؟☺️
یا از کنار تمامشان بی تفاوت می گذرم 😒 و هر اتفاقی بیافتد می گویم به من مربوط نیست؟😑
فلان سازمان باید به این امور رسیدگی کند. چرا جانم را به خطر بیاندازم؟ برای که؟
آیا امکان ندارد روزی خودم همچون او #گرفتار شوم؟ آن زمان چه کسی به فریادم خواهد رسید؟ 😱
شما هم اندکی بیاندیشید.
أَبِي عَبْدِ اَللَّهِ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ أَنَّ اَلنَّبِيَّ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ قَالَ:
مَنْ أَصْبَحَ لاَ يَهْتَمُّ بِأُمُورِ اَلْمُسْلِمِينَ فَلَيْسَ مِنْهُمْ وَ مَنْ سَمِعَ رَجُلاً يُنَادِي يَا لَلْمُسْلِمِينَ فَلَمْ يُجِبْهُ فَلَيْسَ بِمُسْلِمٍ
الکافي , جلد 2 , صفحه 164
از امام صادق علیه السلام روایت شده که پيغمبر صلى اللّٰه عليه و آله فرمود:
هر كه صبح كند و بامور مسلمين همت نگمارد. از آنها نيست، و هر كه بشنود مردى فرياد ميزند «مسلمانها بدادم برسيد» و جوابش نگويد مسلمان نيست.
#از_معصوم_بیاموزیم
#آرامش
#صدف
@sahel_aramesh
#قسمت_سوم
#قسمت_آخر
#کمربند_انتحاری
🌑سعید دست مادر را گرفت و بوسید:«مامان! داداش قول داده امروز با هم برویم مسجد، تو را خدا، تو را به ارواح بابا، مانع نشو.»
🌕 مادر دستی روی سر پسرش کشید و گفت:«باشد. فقط مراقب باشید.»
🌑 سعید کفش های مسعود را پوشید، همان کفش های هدیه فرمانده و با محمود به مسجد رفتند.
🌕 روحانی مسجد نماز را اقامه کرد. تمام لباس های مسعود خیس عرق شده بود. جلو جا کفشی مسجد ایستاد. نگاهش به کفش های داخل آن افتاد. لرز تمام وجودش را گرفت. پاهایش سست شد. توان حرکت نداشت. دست هایش می لرزید. همانطور که کفش هایش را وسط هوا و زمین نگه داشته بود، خشکش زد. موبایلش زنگ خورد. فرمانده بود:«مسعود چی شده؟ چرا نمی روی داخل مسجد؟»
🌑 طبق قرار قبلی فرمانده از دور هوای مسعود را داشت. مسعود با صدایی لرزان و بریده بریده گفت:«آخر آقا، برادرهایم داخل مسجد هستند.»
🌕 فرمانده جواب داد:«چه بهتر. در عوض سه تایی با هم به بهشت می روید و از شر این دنیای نکبتی خلاص می شوید.»
🌑 مسعود با التماس گفت:«آخر آن ها بچه هستند. هنوز به سن تکلیف نرسیده اند.»
🌕 فرمانده در حالی که به کنترل از راه دور کمربند انتحاری نگاه می کرد، آرام گفت:«باشد. اشکال ندارد. حالا شما برو به نمازت برس بعد با هم صحبت می کنیم. نگران کمربندتم نباش تا دکمه انفجارش را فشار ندهی، کار نمی کند.»
🌑 مسعود کمی خیالش راحت شد؛ اما هنوز دلشوره داشت. وارد مسجد شد. دو ستون در دو طرف محراب با فاصله اندکی از آن قرار داشت. نمازگزاران در چهار ردیف ایستاده بودند. برادرانش در صف دوم بودند. کنار آن ها به اندازه یک نفر جا بود. طوری که مزاحم دیگران نشود از روی فرش های سبز مسجد گذشت. کنار برادرانش ایستاد. روحانی رکعت سوم را شروع کرد. به محض اینکه مسعود دستانش را بالا برد تا الله اکبر بگوید، صدای انفجار، ستون های مسجد را به لرزه در آورد و تکه های گوشت و خون نمازگزاران، محراب، فرش ها و ستون ها را طرح و نقش انداخت.
#آرامش
#داستانک
#به_قلم_صدف
@sahel_aramesh
سمیه گوشی اش را برداشت. داخل راهرو کانال ها و گروه ها چرخی زد.
همه آن ها حرف از #اربعین و #ثواب زیارت امام حسین(ع) می زدند.
#فیلم، #عکس، #صوت و #دلنوشته می گذاشتند.
تشویق می کردند برای #کودکان عراقی هدیه ببرید تا دلشان #شاد شود و محبتتان بر دلشان بنشیند.
روایتی را در ذهنش مرور کرد. لبخندی زد. از خانه برای خرید #هدیه بیرون رفت.
پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :
الهَدِيَّةُ تُورِثُ المَوَدَّةَ ، و تَجدُرُ الاُخُوَّةَ ، و تُذهِبُ الضَّغينَةَ ، تَهادُوا تَحابُّوا
هديه دادن محبّت مى آورد و برادرى را نگه مى دارد و كينه و دشمنى را مى برد. براى يكديگر هديه ببريد تا دوستدار هم شويد.
( بحار الأنوار : ۷۷/۱۶۶/۲ )
#از_معصوم_بیاموزیم
#آرامش
#صدف
@sahel_aramesh
#داستان
#هشت_ضلعی
#قسمت_اول
◽️ همه جا خلوت و ساکت بود. هشت ضلعی از شدت سرما به زحمت چشم هایش را باز نگه داشته بود. دانه های برف پایین آمدند و کنار او نشستند. روی زمین سفید شد. هشت ضلعی با چشمانی نیمه باز از دور سیاهی را دید که به او نزدیک می شد. سیاهی هر چه جلوتر می آمد بزرگتر می شد؛ قدش کوتاه بود. نزدیک پنجره شد. کنار پنجره سرش را روی زمین گذاشت. دست هایش را زیر سر قرار داد. پاهایش را زیر شکم جمع کرد. دمش را کنار تنش آورد. غوز کرد. چند صدای اوز اوز سوزناک از ته دلش کشید. قطره اشکی از گوشه چشمش جاری شد. چشم هایش را بست.
◾️ بوی بدن سگ روی بینی هشت ضلعی نشست. هشت ضلعی، سگ را نگاه کرد. سؤال های زیادی دور سر هشت ضلعش به پرواز درآمدند: «این وقت شب، در این برف، این سگ اینجا چه می کند؟ یعنی چه می خواهد؟ آیا حاجتی دارد؟»
◽️ هشت ضلعی از پدرانش شنیده بود: «ما(پنجره فولاد) را برای این اینجا گذاشته اند تا کسانی که عذر دارند و نمی توانند وارد حرم شوند از پشت پنجره به حضرت متوسل شوند و حاجتشان را بخواهند. حتی کسانی که عجله دارند و نمی توانند به حرم بروند، از پشت پنجره به آقا سلام دهند و بروند.»
◾️ هشت ضلعی به سگ خیره شد. برف تمام سطح بدن سگ را پوشانده بود. از سیاهی و سفیدی بدنش هیچ چیز پیدا نبود. ناگهان صدای باز شدن در اتاق یکی از خادم ها سکوت صحن را شکست. خادمی از اتاقش بیرون آمد. روی چشمانش دست کشید. تا نزدیک پنجره آمد. همه جا را نگاه کرد. زیر لب چیزی گفت و برگشت. چند دقیقه گذشت. دوباره همان خادم از اتاقش بیرون آمد. هشت ضلعی او را زیر نظر داشت: «یعنی این خادم دنبال چه می گردد؟ شاید دنبال این سگ است.»
◽️ هشت ضلعی همه چیز را می دید، می شنید و حس می کرد؛ امّا نمی توانست حرفی بزند. صدای قرچ و قروچ ناله گون برف ها از زیر پای خادم بلند شد. کمی بیشتر از قبل از اتاقش دور و به پنجره نزدیک شد. اطراف را مات و مبهوت نگاه کرد. دوباره زیر لب چیزی گفت و رفت.
◾️ مدتی گذشت. سگ کامل زیر برف مدفون شد. خادم سراسیمه از اتاقش بیرون آمد. به پنجره نزدیک شد. تمام اطراف را نگاه کرد. مستأصل به پنجره تکیه داد و نشست. بلند گفت: «خدایا این دیگر چه خوابی است؟ اینجا که چیزی نیست؟»
ادامه دارد...
#آرامش
#صدف
@sahel_aramesh
#خدایا
#دوستت_دارم
و این #دوست داشتنت را نیز #دوست دارم
تا لحظه دیدارمان، خود را تنها معشوقم قرار ده
#آرامش
#مناجات
#سیاه_مشق
@sahel_aramesh
#جهانگرد به روستایی رسید. در عمرش روستایی به #آبادانی آنجا ندیده بود.
وارد آنجا شد. چند نفر از مردم بومی آنجا را دید.
گوشه چشم هایشان پر بود؛ از #خط_مهربانی. او را به خانه بزرگشان دعوت کردند.
گفتند: «بزرگ ده، خوش اخلاق ترین فرد اینجاست.»
جهانگرد وارد خانه شد. مرد جوانی به استقبالش آمد. جهانگرد چشمانش در جستجوی پیرمردی همه جا را می پایید.
داخل اتاقی رفتند. همه دور تا دور نشستند. چند نفری از جمله آن جوان، مشغول پذیرایی شدند.
جهانگرد صبرش تمام شد و پرسید:«پس بزرگ اینجا کی تشریف می آورند؟»
اهالی نگاهی به جوان انداختند و خندیدند.
اعصاب جهانگرد به هم ریخت. پرسید:«سوال نا به جایی پرسیدم؟»
یکی از اهالی دستش را به طرف جوان دراز کرد و گفت:«ایشان بزرگ ما هستند. #اخلاق_خوش شان باعث شده از بقیه جوانتر بمانند، در حالی که سنشان بیش از همه ماست.»
أَبِي عَبْدِ اَللَّهِ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ قَالَ:
اَلْبِرُّ وَ حُسْنُ اَلْخُلُقِ يَعْمُرَانِ اَلدِّيَارَ وَ يَزِيدَانِ فِي اَلْأَعْمَارِ .
الکافي , جلد 2 , صفحه 100
#از_معصوم_بیاموزیم
#آرامش
#صدف
@sahel_aramesh