eitaa logo
تنها ساحل آرامش
68 دنبال‌کننده
4هزار عکس
108 ویدیو
5 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم داستان ها و داستانک ها تولیدی است. لطفا مطالب تولیدی را فوروارد بفرمایید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 صدای پای دیگری را شنیدم. جلو آمد. زیر کتفم را گرفت و گوشه دیواری نشاندم. چشمانم را باز کرد. کلماتی عربی را می جوید و بیرون می ریخت. با قنداق سلاحش به هر جایی از جسم ناتوانم می کوبید. آنقدر زد تا خسته شد. از نفس افتاد. اتاق را ترک کرد. خوب اطرافم را نگاه کردم شاید راه فراری باشد؛ امّا مگر اینجا کشور خودمان بود که راه را از چاه بشناسم و بتوانم فرار کنم. وسط بیابان داخل اتاقکی گلی گرفتار شده بودم. 🍀 سقف اتاق ریخته بود. به نظر می رسید سال هاست آنجا متروکه بوده است. از سوراخ های روی دیوار، نور خورشید به داخل اتاق می تابید. شدت گرمای هوا لحظه به لحظه بیشتر می شد. مثل سیل عرق از سر و رویم جاری بود. تمام لباسهایم خیس شده بود. حتی باد نمی آمد که قدری از گرمی هوا بکاهد. 🌸 خورشید درست بالای سرم قرار گرفت. چند اسیر عراقی آوردند و کنار من روی زمین پرتشان کردند. حال و روزشان بهتر از من نبود؛ اما قیافه هایی با صلابت داشتند. هیچ ضعفی از خود نشان نمی دادند. جوانکی را محافظ ما قرار دادند. هنوز مو به صورتش نروئیده بود. با ایما و اشاره به یکی از اسرا فهماندم که می خواهم نماز بخوانم، از او بخواهد دستانم را باز کند. نمی دانم به جوانک چه گفت که با صورتی برافروخته به سمتم آمد. لگدی نثارم کرد و با قنداق تفنگش طوری به پهلویم زد که صدای شکستن استخوانهایم را شنیدم. چند جمله گفت که فقط کلمه رافضی اش را فهمیدم. بقیه اسرا را نیز با لگد و اسلحه نوازش کرد. کمی عقب رفت. روی تل خاکی که از ریزش سقف آنجا ایجاد شده بود، نشست و چهار چشمی ما را می پایید. چند بار چشمهایش روی هم رفت. سرش را تکان شدیدی داد. بلند شد مقداری راه رفت و دوباره سر جایش نشست. بالاخره خواب او را برد. 🍀 درد داشتم. همانطور که دستانم را از پشت بسته بودند نیت کردم و تیمم کردم. صورتم را به خاک دیوار کشیدم. با خدا راز و نیاز کردم. گفتم:«خدایا مرا ببخش که نمی توانم تیمم را درست انجام دهم. خدایا قبول کن.» 🌸 نمازم را نشسته و با اشاره چشم و سر خواندم. وقتی لب هایم را بهم میزدم. احساس می کردم دو تکه چوب را به هم می کوبند. گاهی هم تراشه هایشان بهم گیر می کند. 🍀 چرت جوانک را صدای تعال تعالی از بیرون اتاق پاره کرد. وحشت زده چشمانش را باز کرد و اطراف را نگاه کرد. این دفعه با صدای تعال تعال ابو مریم از جا پرید. بلند شد و با سرعت به طرف ورودی اتاق رفت. ما بین چهارچوب ایستاد و حرفهای دیگری را تأیید می کرد. به چهره اسرای عراقی نگاه کردم. صورتهایشان برافروخته تر و نورانی تر شده بود. نمی دانم چه می شنیدند و درونشان چه می گذشت؛ امّا قیافه هایشان شبیه شهدا شده بود. شبیه کسی که آماده روی باند پرواز نشسته و منتظر دستور فرمانده است تا بپرد. تا به فرمانده اثبات کند می تواند و از عهده پرواز بر می آید. 🌸 صدای آسیه درون گوشم پیچید:«نمی گویم نرو. برو. اما الان نرو. صبر کن بچه هایمان به دنیا بیایند بعد برو.» آه، آسیه، آسیه، آسیه، چطور می توانم نروم؟ من تو را دوست دارم. بچه هایم را هم دوست دارم. اما من دیگر محمد تو نیستم. من عاشق شده ام. معشوقم صدایم می زند. چطور می توانم جوابش را ندهم؟ تو خود می دانی ما برای زندگی ابدالدهر در دنیا ساخته نشده ایم. بالاخره روزی باید به آغوش معشوقمان برگردیم. پس چه دلیلی دارد به دنیا بچسبم و به معشوقم پشت کنم. نه آسیه، من نمی توانم. باید بروم. نگران نباش. برای دفاع از ناموس خدا و ناموس خودم می روم. برای اینکه تو در امنیت به سر ببری. نترس آسیه، تنهایت نمی گذارم. کمکت می کنم تا تو هم به من بپیوندی. آسیه نگران نباش. رهایت نمی کنم. فقط تو هم مرا رها نکن. خواستم از فکر آسیه بیرون بیایم. اعوذ بالله من الشیطان الرجیم گفتم. دهانم را با ذکر «لااله الا الله» معطر کردم. 🍀 دهانم خشک بود. شر شر عرق می ریختم. اما دیگر احساس تشنگی نمی کردم. دیگر نسبت به مگس هایی که دور و برم پرواز می کردند بی توجه شدم. 🌸 همان مرد میانسالی که موهایش را پشت سرش بسته بود، داخل اتاق شد. چفیه قرمز، سفیدی روی سرش انداخته و چند گونی پارچه ای دستش بود. گونی ها را روی سر هر کس می کشید، لگد محکمی هم نثارش می کرد. گونی را روی سرم کشید و درست لگدش را نثار استخوانهای شکسته پهلویم کرد. درد داشتم، خیلی زیاد. اما دیگر برایم مهم نبود. گونی بوی مرگ می داد، بوی کینه، بوی تجاوز. @sahel_aramesh
از وقتی باز کردم، در کنارم بودی بدون آنکه شناختی از سر به تو داشته باشم نهالم را دادی، نه از سر بگویم نهالی بودم و رشدم دادی ، نه واقعا فهمانیده ای به من که با ایجاد موقعیت های مختلف، وجودی ام را دادی رشدی که فقط مختص من است و با او آمیخته شده که مربی ای چنین دارد ممنونم که مرا کردی از داشتنت @sahel_aramesh
چند عدد خرما داخل زیر دستی گذاشته و برایش آورد. جلو او نشست. خرماها را به او تعارف کرد. خرمایی برداشت. در دهان گذاشت. شیرین و لذیذ بود. مادر نوش جانی گفت. تبسمی کرد و پرسید:«خرما را بیشتر دوست داری یا خدای آفریننده خرما را؟» شیرینی خرما هنوز به کامش بود. در فکر افتاد. گفت:«چه سؤال سختی. خب هر دو.» مادر لبخندی زد. گفت:«نمی شود. یا یا . دوستی خدا و دنیا هرگز در یک قلب جمع نمی شود.» سرش را بالا گرفت. گفت:«خدا.» مادر پرسید:«چرا خرما نه؟» جواب داد:«مگر خدا، خرما را نیافریده؟» مادر برای تأیید، سری تکان داد. فرزند خرمایی برداشت. به آن نگاه کرد. ادامه داد:« ارزش آفریننده بیش از مخلوقش است. چون اوست که اگر بخواهد، می آفریند و اگر نخواهد، نه. اگر بخواهد، این را قسمت و روزیم می کند و اگر نخواهد، نه. پس تنها او شایسته است.» رسول اللّه‏ صلى‏ الله‏ عليه ‏و‏آله : حُبُّ الدُّنيا وحُبُّ اللّه‏ِ لا يَجتَمِعانِ في قَلبٍ أبَدا . تنبيه الخواطر : 2 / 122 @sahel_aramesh
🌸سوار ماشینمان کردند. ماشین با سرعت می رفت و از هیچ چاله و گودالی فروگذار نبود. سعی می کرد حداقل یک چرخش داخل ناهمواریهای جاده بیفتد. ماشین ایستاد. ما را پیاده کردند. گونی ها را از روی سرمان برداشتند. وسط میدانی ایستاده بودیم. دورمان خانه بود. خانه هایی روستایی که جا به جا سوراخ شده بودند، سوراخ هایی با اندازه های متفاوت. کمتر خانه ای سالم به نظر می آمد. 🍀مردی با قد بلند، ریش های کوتاه، سبیل از ته تراشیده و موهای وز قهوه ای از ماشین پیاده شد. بلندگویی دستش بود. با اشاره بلندگو ما را در یک ردیف، وسط میدان نشاند. به زبان عربی بلند پشت بلندگو جار زد. در مدت کوتاهی مردم دور ما را گرفتند. شبیه فیلم های قدیمی که حکم مجرمان را وسط میدان اجرا می کردند و جار می زدند تا مردم جمع شوند و ببینند تا درس عبرت برای دیگران باشد. 🌸آرام و زیر لب ذکر می گفتم. زبانم به سختی حرکت می کرد. دختر بچه ای از میان جمعیت جلو آمد. لباس کهنه ای بر تن داشت. خاک روی موهایش نشسته و رنگشان را کدر کرده بود. رد پای اشک مثل جاده ای دو طرفه روی صورتش به چشم می خورد. بطری آبی را محکم بدست گرفته و نزدیک شد. آن را به طرفم گرفت. درش را باز کرد. نزدیک دهانم آورد. جارچی با بلندگویش زیر دست او زد. سیلی محکمش روی صورت کوچک دخترک نشست. صورت دختر قرمز شد. دستش را روی گونه اش گرفت. گریه کنان به وسط جمعیت پناه برد. 🍀از دور دست صدای ماشینی آمد. گرد و خاک به آسمان بلند بود. جمعیت برای تویوتای ارتشی جاده باز کردند. تویوتا کنار ما نگه داشت. مردی که رویش را کامل با سربندی مشکی پوشانده بود از ماشین پیاده شد. پوتین های ساقه بلند و نویی به پا داشت. به زحمت دو چشمش دیده می شد. کاغذی درون دستش گرفت. دو نفر، کمی کوتاهتر از او و با صورتهای پوشیده دو طرفش ایستادند. لباسهایشان سرتا پا مشکی بود. جارچی بلندگویش را به مرد وسط داد و گوشی دوربینش را روشن کرد. مرد کاغذ را بالا گرفت و شروع به صحبت کرد. آخر صحبتش به زبان فارسی گفت:«ای ایرانی های رافضی کافر، منتظر ما باشید به زودی به ایران خواهیم آمد و بلایی را که اینجا بر سر مردم می آوریم بر شما نازل خواهیم کرد و مثل این کفار شما را به قتل خواهیم رساند.» 🌸دوستان شهیدم و فرمانده مقابلم ایستاده بودند. می گفتند:«محمد زود باش. قفس بشکن.» سخنران کلتش را از دور کمرش بیرون آورد. من سر صف بودم. از انتهای ردیف شروع کرد. برای هر نفر یک تیر مایه می¬گذاشت. سر را هدف می گرفت. هر کس شهید می شد با صدای گروپی زمین می خورد. خونش زمین را سرخ می کرد. در آخرین لحظات حیاطم فقط ذکر می گفتم. یاران شهیدم را می دیدم که به استقبالم آمده اند. کلت را روی سرم گرفت. شلیک کرد. 🍀 برای ثانیه ای فکر کردم شهید شدم.اما فشنگش تمام شد. عصبانی شد. کلتش را به سرم کوبید. خون از سرم روی صورتم جاری شد. صدای امام حسین(ع) و حضرت زینب(س) زدم. اشک از گوشه چشمانم جاری شد. گفتم:«آقا جان یعنی من را نمی پذیرید؟ هنوز لایق وصال نشده ام؟» زیر لب زمزمه داشتم. چشمانم را به زمین دوخته بودم که صدای رگبار تفنگی به گوشم رسید. روی زمین افتادم. 🌸آقای بلند بالا و زیبا رویی کنارم نشست. گفت:«عزیزم درد داری؟» چشمانم را بهم زدم. تبسمی کرد و گفت:«چیزی نیست الان خوب می شوی.» و شروع کرد به دست کشیدن روی بدنم از سر انگشتان پایم شروع کرد. همانطور که دستش را جلو می آورد. دردم کم می شد. تمام بدنم را دست کشید. از درد خلاصی یافتم. دوستانم دورم را گرفتند. نگاهی به خودم کردم و نگاهی به جسد روی زمین. با تعجب رو به آن آقا و دوستانم پرسیدم:«اگر این من هستم پس این که روی زمین دراز کشیده و بدنش مثل آبکش، سوراخ شده کیست؟» 🍀دوستانم تبسمی کردند رو به آقا شدند. او گفت:«این مرکب دنیایت بود. بر آن سوار می شدی و هر جا در دنیا می خواستی می رفتی، هر کار می خواستی می کردی و هر چه می خواستی بر زبان می آوردی. تو امتحانت را خوب پس دادی. از مرکبت در راه خیر استفاده کردی و دیگر به آن نیازی نداری.» 🌸هنوز دهانم باز بود. پرسیدم:«جسارتاً شما که هستید؟» 🍀خنده ای کرد و گفت:«بنده ای از بندگان تحت امر الهی، عزرائیل هستم. مرا می بخشید باید از حضورتان مرخص شوم و به کارهایم رسیدگی بنمایم.» 🌸حضرت عزرائیل از جلو چشمانم غیب شد. دوستانم دوره ام کردند. همه یک صدا گفتند:«محمد بیا برویم. نمی خواهی خانه جدیدت را ببینی؟» 🍀هنوز نگران بودم. جواب دادم:«چرا. اما جسم خاکی ام چه می شود؟ یعنی این مرکب مهربانم را باید اینجا تنها رها کنم؟» @sahel_aramesh
در تمامی شلوغی های ، آن چیزی که آرامم می کند، مرا از همه چیز آزاد می کند، این است که به بودنت دارم و به خاص پر مهری که حتی بر من داری خطاهایم را به و و ات که ذره ای دوست ندارم و گناهی بکنم. اغفرللمومنین و المومنات و المسلمین و المسلمات الاحیاء منهم والاموات @sahel_aramesh
می گرید. بر قلبش چیره شده است. گام بر می دارد. دهان به می گشاید. تمام مدت به یاد تشنگی و گرسنگی امامش است. جز به مقدار نیاز لب به غذا نمی زند. شده و در غمی عمیق فرو رفته است. جز به مصیبت های امام به چیز دیگری نمی اندیشد. آب نمی نوشد. مگر می تواند سیراب و با شکمی مملو از غذاهای گوناگون در راهی قدم بگذارد که امامش همانجا و به رسید. ذکر می گوید. می گرید. گام بر می دارد. عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ عليه السلام قَالَ: إِذَا أَرَدْتَ زِيَارَةَ الْحُسَيْنِ عليه السلام فَزُرْهُ وَ أَنْتَ كَئِيبٌ حَزِينٌ مَكْرُوبٌ شَعِثاً مُغْبَرّاً جَائِعاً عَطْشَاناً فَإِنَّ الْحُسَيْنَ قُتِلَ حَزِيناً مَكْرُوباً شَعِثاً مُغْبَرّاً جَائِعاً عَطْشَاناً امام صادق عليه السلام: وقتی خواستی به زیارت حسین عليه السلام بروی، غمگین و شکسته و اندوهناک و ناراحت و ژولیده و گرفته و گرسنه ‏و تشنه او را زیارت کن که همانا حسین عليه السلام غمگین و شکسته و اندوهناک و ناراحت و ژولیده و گرفته و گرسنه و تشنه به شهادت رسید. کامل الزیارات، ص131 @sahel_aramesh
🌸دوستانم به همدیگر نگاه کردند و گفتند:«باشد. می خواهی مدتی اینجا بمان. پس ما فعلا تنهایت میگذاریم.» آنها رفتند. بالای سر جسدم ایستادم. به جان جسدهایمان افتادند. سرها را از تن جدا کردند و روی سینه گذاشتند. کنار ایستادند و از نتیجه کارشان عکس، فیلم و سلفی گرفتند. یکی از داخل ماشین گالن بنزینی آورد و روی جسدها ریخت. فندک گرفت و آتش زد. همه جسدها سوخت، به جز جسد من. هر چه بنزین ریختند فایده نداشت. فقط چند قسمت کوچک لباسهایم آتش گرفت و زود خاموش شد. آنها تعجب کرده و شوکه شده بودند که صدای تیراندازی بالا گرفت. همه پراکنده شدند و به طرفی رفتند. مدافعان حرم با نیروی تازه نفس و مجهز حمله کردند. تمام منطقه حلب را آزاد کردند. بسیاری از متجاوزان را کشتند و عده کمی را به اسارت گرفتند. جسدم به دست نیروهای خودی شناسایی شد و به وطن بازگشت. 🍀آسیه از بیمارستان مرخص شد. یک راست به خانه مادر شوهرش رفت. آنجا برایش اتاقی آماده کرده بودند تا راحت باشد. دل توی دلش نبود. محمد از روز اعزامش حتی یکبار هم تماس نگرفته بود. چند روز گذشت. پچ پچ های اطرافیان کلافه اش کرده بود. چهرههای غمگین، نگاههای ترحم آمیز و خندههای از روی لب رفته، خبر تلخی را در راه داشت. آسیه از هر کس می¬پرسید، جواب درستی نمی شنید. شب دوشنبه خواب محمد را دید. از دیدن محمد خیلی خوشحال بود و در عین حال ناراحت که چرا حتی یکبار زنگش نزده. اما محمد خیلی خوشحال و آرام بود. گفت:«عزیزم، ناراحت نباش من فردا به خانه برمی گردم. منتظرم باش.» 🌸آسیه به سختی از روی تخت بلند شد. پیراهن بلند صدری بارداریش را کمی بالا گرفت تا زیر پایش نرود. از اتاق بیرون رفت و گفت:«مامان، مژده بده. محمد دیشب به خوابم آمد و گفت: امروز می آید.» 🍀مادر محمد مثل جعبه مهماتی که آتشش بزنند. منفجر شد. نتوانست جلو خودش را بگیرد. فهیمه فورا خودش را جلو مادر انداخت و گفت:«چه خواب خوبی دیدی آبجی. می شود کامل برایم تعریف کنی؟» 🌸آسیه دستش را به کمرش گرفت. به طرف دیوار رفت. به آن تکیه داد و روی زمین نشست. اشک از گوشه چشمانش جاری شد. گفت:«شما خیلی وقت است یک چیزی را از من پنهان می¬کنید. چرا نمی-خواهید راستش را به من بگویید. من طاقت شنیدنش را دارم. محمدم شهید شده؟ نه؟ درست می گویم؟ امروز هم جسدش را می آورند. درست است؟» :shamrock:فهیمه جلو رفت. سر آسیه را در آغوش گرفت و گفت:«آبجی جانم گریه نکن. می دانی که برای خودت و بچه هایت ضرر دارد. آخر محمد شما را به من سپرده. اگر خدایی نکرده چیزیتان بشود من چه جواب خان داداشم را بدهم؟» 🌸آسیه با گریه گفت:«آخر شما چطور راضی می شوید من یک عمر حسرت آخرین دیدار شوهرم به دلم بماند؟ شما نمی دانید وقتی محمدم رفت حضرت زینب(س) را به عباسش قسم دادم که اگر محمدم شهید شد از خدا بخواهد جسدش را به من برگرداند.» 🍀فهیمه صورت خیس آسیه را بوسید و گفت:«باشد آبجی جانم. باشد. قبول. می بریمت تا حسرت آخرین دیدار به دلت نماند و یک عمر از ما کینه به دل نگیری.» 🌸فهیمه و مادرش لباسهای مشکی شان را پوشیدند. هیچ کدام از لباسهای مشکی آسیه اندازه اش نبود. مادر محمد یکی از لباس هایش را به آسیه داد و گفت:«امتحان کن شاید اندازه ات شد.» آسیه پوشید.دور شکمش اندازه و بقیه اش گشاد بود.آسیه گفت:«کاچی بهتر از هیچی. ممنون» 🍀برادر محمد با ماشین دنبالشان آمد. همه سوار شدند و به طرف محل مقرر رفتند. داخل محوطه تابوتی، تنها وسط حسینیه روی زمین بود. همه با سرعت جلو رفتند. آسیه توان قدم برداشتن نداشت. پاهایش سنگین و خشک شده بودند. او را همراهی نمی کردند. آسیه هر چه تلاش کرد قدم از قدم بردارد نتوانست. به نظرش آمد بین او و محمد فرسنگها فاصله ایجاد شده است. هر کسی به طریقی مشغول راز و نیاز با جسم بی جان محمد بود. هیچ کس متوجه آسیه نشد. فهیمه همانطور که اشک از چشمانش جاری بود. دور و برش را نگاه کرد. وقتی آسیه را ندید، سر برگرداند. آسیه مثل چوب، نزدیک در ایستاده و جلو نیامده بود. فهیمه بلند شد. به طرف آسیه رفت. گفت:«آبجی جانم، پس چرا جلو نمی آیی؟»آسیه مات و مبهوت نگاهش کرد و گفت:«چیزی نیست. فقط می شود کمکم کنی؟ زیر کتفم را بگیری؟» @sahel_aramesh
با عرض سلام و احترام خدمت اعضای محترم امشب مشکلی پیش آمد موفق نشدم رأس ساعت هر شب ادامه داستان را برایتان بگذارم. عذر بنده را پذیرا باشید. از خداوند منان توفیقات روز افزون را برای همه اعضای کانال خواستارم. @sahel_aramesh
🔹 با خواندن نوری درون دلت به وجود می آید. 🔷 پس اگر می خواهی دلت شود ، نماز بخوان. رسول الله صلى اللَّه عليه وآله : صَلاةُ الرَّجُلِ نورٌ في قَلبِهِ ، فَمَن شاءَ مِنكُم فَليُنَوِّر قَلبَهُ پيامبر خدا صلى اللَّه عليه وآله : نماز انسان، نورى در دل اوست. پس هر كس مى‏خواهد،(نماز بخواند و) دلش را نورانى كند. كنز العمّال : ج 7 ص 300 ح 18973 . @sahel_aramesh