🌷 شهید مرتضی نیک نژاد (نثاری نیک نژاد) در سال 1321ه.ش چشم به جهان گشود. دوران کودکی را در جمع خانوادهای مذهبی به پایان رساند و پس از اتمام دوره ابتدایی به کار در مغازه کفش فروشی پرداخت. مرتضی که جوانی پرشور و انقلابی بود، پس از آشنایی با «رضا صفار هرندی» در جلسات دینی «حجه الاسلام حاج شیخ علی اصغر هرندی» با آقایان «امانی و بخارایی» ملاقات نمود. پس از مدتی این چهار تن به هیاتهای موتلفه پیوستند و بعد از اینکه امام (ره) به ترکیه تبعید شد طی یک عملیات مسلحانه «حسنعلی منصور» نخست وزیر وقت را اعدام انقلابی نمودند.
🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار مرتضی نیک نژاد قرائت خواهیم کرد.
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
📝 @sahel_aramesh
🌷 به نیت شهید بزرگوار مرتضی نیک نژاد قرائت بفرمایید.
❤ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
194.mp3
2.07M
📼 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزکار است.
🌷 به نیت شهید بزرگوار مرتضی نیک نژاد قرائت بفرمایید.
❤ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
📄#داستان
💞#گذشت_بهاره
✅#قسمت_هفتم
🔸لبخندی به اکراه روی لبان بهاره نشست. حمید دستش را نزدیک گردن او برد. گفت: اینطور خندیدن فایده ندارد یا درست بخند یا غلغلکت می دهم.
🔹بهاره مثل جنینی درون خودش پیچید. دستانش را دور گردنش گرفت. با خنده، همراه التماس گفت: تو را به خدا حمید آقا، غلغلک نه. باشد می خندم. می خندم.
🔸حمید دست هایش را پس کشید. گفت: حالا شدی دختر خوب.
🔹سیب را از داخل پیش دستی برداشت. به طرف بهاره گرفت. بهاره ، خندان سیب را پوست گرفت. از حرف های حمید، دریای مواج درون ذهن بهاره آرام گرفت. شیرینی حرف ها، خنده ها و سیب آن شب، درون ذهن بهاره جا خوش کرده بود تا اینکه چند ماه بعد تلفن دوباره به صدا درآمد. بهاره از پشت چرخ خیاطی بلند شد. گوشی تلفن را برداشت. فائزه بود. می خواست بهاره برای او چادر بدوزد.
🔸بهاره تلفن را قطع کرد، با عجله به طرف آشپزخانه رفت. ظرف ها را شست. داخل اتاق کار برگشت. تکه پارچه ها و خرده نخ ها را از دور چرخ خیاطی و روی موکت جمع کرد. به طرف کمد دیواری کنار چرخ رفت. در آن را باز کرد. تونیک سبزآبی آستین دارش را بیرون آورد. آن را با شلوار همرنگش پوشید. دنبال روسری حریرش می گشت که زنگ در زده شد. بهاره، فائزه را روی صفحه مانیتور آیفون دید. کلید در بازکن را فشار داد. فائزه داخل حیاط شد.
🔹بهاره روسری حریر کرمش را از داخل کشو میز آرایش بیرون آورد. روی سرش انداخت و با حلقه گوشه های آن را زیر گلویش محکم کرد. فائزه از لحظه نشستن روی مبل گوشه پذیرایی تا موقع اندازه زدن چادر، یک بند حرف زد. مثل ضبطی که نوارش پایان ندارد. بهاره با خودش گفت: کاش نوار این ضبط یک لحظه دندان به جگر بگیرد.
🔸در همین لحظه صدای هق هق فائزه بلند شد. بهاره چشمانش را از لبه چادر گرفت. قیچی را از روی پارچه چادر پس کشید. سرش را بلند کرد. چهره پر درد فائزه را پایید. گفت: دختر، چه شد؟ چرا گریه می کنی؟ یک لحظه گریه نکن. صاف بایست من لبه چادرت را صاف کنم. بعد درست برایم تعریف کن ببینم چه شده.
🔹فائزه سری تکان داد. چادر را روی سرش درست کرد. بغضش را فروخورد. برش چادر تمام شد. بهاره برای فائزه میوه آورد. جلو او روی زمین نشست. گفت: خوب حالا تعریف کن ببینم چه شده که اینطور گریه می کردی؟
🔸فائزه آهی از سودای دل کشید و گفت: هر چه فکر کردم دیدم کسی را جز تو ندارم که بتوانم راحت با او درد دل کنم و بتواند حال روزم را درک کند. دیروز جاریم زنگ زد. گفت مادر شوهرم رفته بین فامیل گفته عروسم را من نفرین کرده ام باردار نمی شود.
🔹اشک های او با گفتن این حرف راه به بیرون گشودند و روی گونه های گوشتالود سفیدش جاری شدند. بهاره نگاهی به مردمک لرزان چشمان میشی او انداخت و گفت: تو که بهتر از من هستی. حداقل باردار شده ای. حالا بچه هایت سقط شده اند، حتما عمرشان به دنیا نبوده است. مادر شوهرت هم از روی نفهمی این حرف را زده. یعنی نمی دانسته کسی که دو بار سقط کرده باز هم باردار خواهد شد؟
🔸فائزه با دست های سفید و تپلش اشک های روی صورتش را گرفت. بهاره نیم خیز شد و گفت: ببخشید. صبر کن برایت دستمال بیاورم.
🔹فائزه از داخل جعبه دستمال، دستمالی بیرون کشید. از بهاره تشکر کرد. بینی اش را گرفت و گفت: ببخشید. عذر می خواهم. نمی دانم. شاید فکر کرده رحمم را هم با بچه برداشته اند که همچین حرفی زده است.
🔸بهاره دستش را زیر چانه گرفت و گفت: از جاریت مطمئن هستی؟ شاید این حرف را الکی زده است تا میانه تو و مادر شوهرت را بهم بزند؟
🔹فائزه گفت: فکر نکنم. برای چه؟ من که کاری به کارش نداشته ام. تازه از قبل ازدواجش ما با هم دوست بوده ایم. دختر خوبی است. من به او اعتماد دارم. بی خود حرفی نمی زند.
🔸بهاره گفت: حالا گفتم تا حواست را بیشتر جمع کنی.
🔹فائزه سر تکان داد و گفت: تو هم به دور و بری هایت آنقدر خوش بین نباش. شنیده ام دختری را برای شوهرت زیر سر گرفته اند و همین روزها وعده گذاشته اند بروند برای مهر برون قرار مدارشان را بگذارند. سرت را زیر برف کرده ای زندگیت را دستی دستی دارند از دستت می گیرند.
🔸بهاره برق از چشمانش جهید. گفت: ولی همین چند وقت پیش با حمید صحبت کردم. گفت من یک تار مویت را به خاطر بچه با هزار تا زن دیگر عوض نمی کنم.
ادامه دارد ...
🖊 #به_قلم_صدف
📝 @sahel_aramesh
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
#بارالها
#سِرّ درونمان را به جز #نور #وحدانیت ت قرار مده
#اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم 🌹
❤️ #مناجات
📝 @sahel_aramesh
✅ #حکمت_حلال_و_حرام
🔶 قَالَ اَلرِّضَا عَلَيْهِ السَّلاَمُ : اِعْلَمْ أَنَّ اَللَّهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى لَمْ يُبِحْ أَكْلاً وَ لاَ شُرْباً إِلاَّ مَا فِيهِ اَلْمَنْفَعَةُ وَ اَلصَّلاَحُ وَ لَمْ يُحَرِّمْ إِلاَّ مَا فِيهِ اَلضَّرَرُ وَ اَلتَّلَفُ وَ اَلْفَسَادُ فَكُلُّ نَافِعٍ مُقَوٍّ لِلْجِسْمِ فِيهِ قُوَّةٌ لِلْبَدَنِ فَهُوَ حَلاَلٌ وَ كُلُّ مُضِرٍّ يَذْهَبُ بِالْقُوَّةِ أَوْ قَاتِلٌ فَحَرَامٌ إِلَى آخِرِهِ.
🔸امام رضا علیه السلام فرمود: خداوند تبارک و تعالی هيچ خوردنى و آشاميدنى را مباح قرار نداده است مگر اينكه منفعت و صلاحى در آن باشد، و هيچ چيز را حرام نفرموده است مگر اينكه در آن زيان و تلف و فسادى باشد، پس هر چيز سودمندى كه به تن قوّت دهد، و بر نيروى بدن بيفزايد، حلال است.
📚 الحياة , ترجمه احمد آرام, ج6, ص 203؛ مستدرک الوسائل و مستنبط المسائل , جلد۱۶ , صفحه۳۳۳
❤ #از_معصوم_بیاموزیم
📝 @sahel_aramesh
🌷 مقام معظم رهبری درمورد شهدای حزب موتلفه که در 26 خرداد 1344 به درجه رفیع شهادت نایل آمدند می فرمایند: «این شهدای چهارگانه (امانی، هرندی، نیکنژاد، بخارائی) که جناب آقای عسگراولادی از این بزرگواران یاد کردند، شاید این تعبیر درباره آنها درست باشد که بگوئیم نورالله فی ظلمات الارض. به هرحال اینها ستارگان و برجستگانی بودند که در راه خدا رفتند. راهی را انتخاب کردند و نتیجه این شد که مشاهده میکنید یعنی حاکمیت اسلام در دوران سیطره کفر و استکبار بر عالم چیزی که به افسانه شبیه است. این شهدای چهارگانه حقیقتاً در دوران ظلمات نور خدا بودند که درخشیدند، فضا و دلها را روشن کردند، راه را به خیلیها نشان دادند.»
🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار رضا صفار هرندی قرائت خواهیم کرد.
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
📝 @sahel_aramesh
🌷 به نیت شهید بزرگوار رضا صفار هرندی قرائت بفرمایید.
❤ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
195.mp3
2.14M
📼 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزکار است.
🌷 به نیت شهید بزرگوار رضا صفار هرندی قرائت بفرمایید.
❤ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
⁉ #حواسمان_هست؟
❌ ترویج عمل حرام توسّط فرقه های صوفیه
فرقه های صوفیه با بدعت های آشکار و استفاده ابزاری از مفاهیم و مضامین ناب شریعت اسلامی، توانسته اند برای مسلک فرقه ای خود ، آداب و رسوم انحرافی مختلفی ایجاد کنند.
یکی از آداب و رسومی که امروز #فرقه های صوفیه برای جلب افکار عموم مردم به شدت آن را رواج می دهند رقص #سماع است.
رقصی که همراه با نواختن موسیقی وحرکات موزون ، انسان را از حالت عادّی خارج می نماید که این امر مبنای حرمت رقص سماع است و فتوای مراجع عظام را در این خصوص بیان شده.
بانگاهی به مکتوبات به جا مانده از روسای فرقه های صوفیه، به انحرافات متعدّدی مواجه شدیم که پارا فراتر از این گذاشته اند.
در دوره های مختلف، در اجرای برنامه سماع علاوه بر رقص و موسیقی، مفاسد دیگری هم صورت می گرفته است. من جمله اختلاط زن و مرد و شاهد بازی را نام برد.
همچنین در آثار مشایخ صوفیه آمده است که سماع را بالاتر از نماز مطرح کرده و آن را مانند فریضه ای از فرائض برای مریدان واجب می دانند.
در حال حاضر سران فرق تصوف در ممالک اسلامی، با توجیهات بی مایه و سخیف می خواهند این بدعت آشکار را به عنوان یک امر عرفانی و معنوی در میان مسلمانان جلوه دهند تا بتوانند آزادانه در مراسم هایش خانقاهی خود، آن را اجرا کنند.
📝 @sahel_aramesh
📄 #داستان
💞 #گذشت_بهاره
✅ #قسمت_هشتم
🔸 لبخند سنگینی روی لبان فائزه نشست. گفت: شاید پسر داییم این کار را نکند. ولی زن داییم را من بهتر از شما می شناسم. حتما او را راضی خواهد کرد تا تن به این وصلت نامیمون بدهد.
🔹 لبخند محوی روی لبان بهاره نقش بست. آهسته گفت: من شوهرم را خوب می شناسم، این کار را نخواهد کرد.
🔸 فائزه دستش را روی زمین اهرم کرد. هیکل سنگینش را با هن و هنی از جا کند. بلند شد. چشمکی زد و به بهاره گفت: این چادر را زود برایم آماده کن برای عروسی پسر دایی میخواهم سر کنم.
🔹 دل بهاره ریخت. به زحمت خندید. در حالی که فائزه را بدرقه می کرد گفت: سعی می کنم هر چه زودتر آماده اش کنم.
🔸 بهاره پشت سر فائزه رفت. پشت بند در را بست. در ورودی پذیرایی را قفل کرد، نواری داخل ضبط گذاشت، کلید روشن آن را زد، پیچ صدا را تا آخر پیچاند. گوشه اتاق نشست، زانوانش را بغل گرفت، سرش را روی دستانش گذاشت و بلند بلند گریه کرد. فائزه، حمید و مادرشوهرش جلو چشمانش رژه می رفتند. هر کدام حرفی می زدند. مادر شوهرش می گفت: عروس دکتر نمی روی؟ بچه ام پشت می خواهد، بچه می خواهد، نمی بینی چطور با بچه های خواهر، برادرهایش بازی می کند؟بچه ام گناه دارد.
🔹 حمید می گفت: حرف های مادرم را جدی نگیر. مادرم دوستت دارد. این حرف ها را هم از روی سوز دل می گوید. ما باید زندگی خودمان را بکنیم. زندگی را به خاطر این حرف ها به کام خودت و من تلخ نکن.
🔸 فائزه قاه قاه می خندید و می گفت: بدبخت شدی رفت. حواست پرت بود، شوهرت را ازت گرفتند.
🔹 چیزی درون دلش چنگ انداخت. سرش درد گرفت. بدنش از کنترل او خارج شد، بهاره این حالت ها را خوش داشت. کمی آرام شد. با خود فکر کرد: بود و نبودم چه ضرری به دیگران می رساند؟ بودنم که همه اش ضرر است، حمید بچه میخواهد، مادر شوهرم میخواهد پسرش مقطوع النسل نباشد، حالا هم که قرار است هوو را تحمل کنم. شاید بعد آن قرار است سِمَت کلفتی او را هم به من بدهند. این بودن چه سودی دارد. اما وقتی نباشم. حمید از بند تعهد به من و پایبندی به زندگیمان آزاد می شود. با خیال راحت ازدواج می کند. بچه دار می شود. مادرش خوشحال خواهد بود و من هم به درک.
🔸 بلند شد. اشک هایش را با پشت دست پاک کرد. کلید خاموش ضبط را فشار داد. به طرف آشپزخانه رفت. جعبه کمک های اولیه را برداشت. آن را روی اپن گذاشت. تمام قرص های داخلش را خالی کرد. همه را از درون جلد بیرون آورد. روی سنگ اپن تپه کوچکی از قرص درست شد. آنها را کف دست ریخت. همه را با هم بلعید. حنجره اش از تلخی قرص ها و زیادیشان درد گرفت و سوخت. این درد و سوزش برای بهاره لذت بخش بود.
🔹 بهاره ، جعبه را سر جایش گذاشت. بسته خالی قرص ها را درون سطل ریخت. سرش سنگین شد. آشپزخانه دور سرش چرخید. سرش را محکم گرفت. از آشپزخانه بیرون رفت. تمام دل و روده اش می خواست از حلقش بالا بیاید. نگاهی به دور تا دور پذیرایی انداخت. همه جا تاریک و محو شد. پشیمانی راه نفسش را گرفت. سعی کرد از روی زمین برخیزد. قدری از زمین فاصله گرفت. به دیوار چنگ انداخت. ایستاد. خواست قدم از قدم بردارد که نقش بر زمین شد. چشمانش را به آرامی باز کرد. نور اتاق چشمانش را زد. چشمانش را بست. دستی آهسته روی شانه اش قرار گرفت. صدا زد: مامان بهاره، نمی خواهی بیدار شوی؟ حتما کوچولو گرسنه است.
🔸 بهاره با احتیاط چشمانش را گشود و سرش را به طرف صدا چرخاند. خانم پرستار به او لبخند زد و گفت: چه عجب خانم، بیدار شدید؟ الحمدلله حال هر دوتان خوب است.
🔹 بهاره چشمانش را دراند و گفت: هر دو؟
🔸 پرستار مکثی کرد. پرونده بهاره را پایین تخت سر جایش گذاشت و گفت: خدا رحمت کرده که شوهرت زود به فریادت رسیده است. معده ات را کامل شستشو دادیم. برای اینکه از حال عمومیت آگاه شویم آزمایش خون کلی از شما گرفتیم و معلوم شد باردار هستی.
🔹 - باردار؟ ولی من که ...
ادامه دارد ...
🖊 #به_قلم_صدف
📝 @sahel_aramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
#بارالها
هر چه #بدی در #افکار ، #گفتار ، #رفتار و #اعمال مان داریم از ما بگیر
#اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم 🌹
❤️ #مناجات
📝 @sahel_aramesh