196.mp3
1.94M
📼 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزکار است.
🌷 به نیت شهید بزرگوار رضا فصیحی قرائت بفرمایید.
❤ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
📄 #داستان
💞 #گذشت_بهاره
✅ #قسمت_نهم
🔸 - امیدوارم با این کاری که کرده ای مشکلی برای بچه ات پیش نیاید.
🔹 هشت ضلعی گرمای نفس های تند زن را بلعید. زن از او فاصله گرفت. دست از او برداشت. آرام، مثل دانه برفی روی زمین آب شد. زن کوتاه قد کنارش نزدیک او رفت. گفت: مادر چرا روی زمین ولو شدی؟ بلند شو ، سرما می خوری. هزار مدل مرض می گیری. اینطوری از آقا شفای بچه ات را بخواهی فایده ندارد.
🔸 بهاره آرام گفت: مامان ولم کن. بگذار تو حال خودم باشم. اگر آقا بچه ام را شفا ندهد دیگر زندگی برایم معنا ندارد. تا الان هم خیلی زجر کشیده ام. شما خبر ندارید.
🔹 زن خم شد. روی صورت بهاره دست کشید. اشک هایش را پاک کرد. با مهربانی گفت: خوب عزیز دلم برای این است که مادرت را محرم رازت نمی دانی. به من می گفتی. حداقل اگر دردی نمی توانستم از دلت بردارم، غمت سبک تر می شد و راحت تر می توانستی تحمل کنی. شاید آنوقت دست به کاری نمی زدی که نتیجه اش این بشود.
🔸بهاره عصبانیتش را فرو خورد. به طرف ضریح برگشت با خود گفت: خدایا من چه کنم؟ تا کی قرار است عذاب ببینم؟ همین مانده بود که مادرم سرزنشم کند. خدایا من اشتباه کردم. اما خیلی وقت است از کرده ام پشیمانم. خدایا اینجا آمده ام تا این آقای مهربان را واسطه قرار دهم و او شفاعت من را نزد تو بنماید تا از سر تقصیرم بگذری و طفلم را شفا دهی.
🔹چند دقیقه مکث کرد. زبان گشود: آقا جان دستم به دامنت . . . از این عذاب نجاتم بده.
🔸ناگهان صدای گوشی همراه بهاره رشته کلامش را گسست. دستش را داخل کیف فرو برد. کیف پول، دفترچه بیمه، دسته کلید را لمس کرد تا دستش به گوشی همراهش رسید. آن را بیرون آورد. فائزه بود. جواب داد: بله، بفرمایید.
🔹- سلام بهاره جان، فائزه ام. دارم برای زایمان می روم. شنیدم رفتی مشهد. گفتم زنگت بزنم هم حلالیت بطلبم هم بگویم دعایم کنی تا این سومی جان سالم به در ببرد.
🔸- چه چیزی را باید حلال کنم؟ تا اینجا به خیر گذشته إن شاءالله این مرحله آخر هم به خیر خواهد گذشت.
🔹- راستش آن روز که برای بریدن چادر آمدم دروغ گفتم. فکر نمی کردم آنقدر بهم بریزی که دست به خودکشی بزنی. مادر شوهرت از من خواسته بود تا طوری با شما صحبت کنم که نسبت به زندگی ات سرد شوی و دست از زندگی و شوهرت برداری. وقتی خودت با دست خودت تقاضای طلاق می کردی هم به نفع جیب شوهرت می شد هم اینکه او دیگر گوش به حرف مادرش می داد و با هر که او می پسندید ازدواج می کرد. الان من از کرده خودم پشیمانم. مادر شوهرت هم با سکته ای که کرد و نصف صورتش فلج شد به ثمره کارش رسید. بهاره جان حلالم کن. به آن امام رضایی که کنارش هستی قسمت می دهم از سر تقصیرم بگذر. نمی خواهم به خاطر گناهی که در حق تو کرده ام بعد از نه ماه سر دل کشیدن این بچه، خدا او را از من بگیرد.
🔸بهاره شوکه شده بود. نتوانست هیچ حرفی بزند. فائزه گفت: عزیزم حلالم می کنی؟
ادامه دارد ...
🖊 #به_قلم_صدف
📝 @sahel_aramesh
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
#بارالها
از تو می خواهیم که ما را #یاری کنی تا در راه تو #گام برداریم و جزء #هدایت یافتگان شویم و نصرتمان ده که با #دشمنان #دین تو ستیز کنیم.
#اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم 🌹
❤️ #مناجات
📝 @sahel_aramesh
✅ #حق_زن
🌺 قَالَ عَلِيِّ بْنِ اَلْحُسَيْنِ عَلَيْهِمَا السَّلاَمُ:وَ أَمَّا حَقُّ اَلزَّوْجَةِ فَأَنْ تَعْلَمَ أَنَّ اَللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ جَعَلَهَا لَكَ سَكَناً وَ أُنْساً فَتَعْلَمَ أَنَّ ذَلِكَ نِعْمَةٌ مِنَ اَللَّهِ عَلَيْكَ فَتُكْرِمَهَا وَ تَرْفُقَ بِهَا وَ إِنْ كَانَ حَقُّكَ عَلَيْهَا أَوْجَبَ فَإِنَّ لَهَا عَلَيْكَ أَنْ تَرْحَمَهَا
🌸 امام زين العابدين عليه السلام فرمود : حقّ زن اين است كه بدانى خداوند عزّ و جلّ او را مايه آرامش و انس تو قرار داده است و بدانى كه اين نعمتى استكه خداوند به تو داده ؛ پس او را گرامى دارى و با وى نرمخو باشى ، هر چند حقّ تو بر او واجب تر است، اما حقّ وى بر تو اين است كه با او مهربان باشى .
📚 مکارم الأخلاق , جلد۱ , صفحه301؛ بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمة الأطهار علیهم السلام , جلد۷۱ , صفحه۲
❤ #از_معصوم_بیاموزیم
📝 @sahel_aramesh
🌷 بخوان دعای فرج را دعا اثر دارد
دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد
بخوان دعای فرج را که یوسف زهرا
ز پشت پرده غیبت به ما نظر دارد
🍀 اللهم عجل لولیک الفرج🍀
📝 @sahel_aramesh
🌷 فرازی از وصیت نامه شهید حجت الله سرتیپ نیا:مواظب باشید با افرادی که یا جنگ را تحریم میکنند و یا جبهه نمیروند و لاف حمایت از اسلام را میزنند، تماس نداشته باشید که به خدا سوگند اینها همه دروغگو است و خائن به اسلام هستند. فکر نکنید چون در این دنیا مقامی دنیایی دارند پس بنابراین خوبند. نه، آنها غافلند. مبادا شما هم در این غلفتشان شریک و یا دخیل شوید.
🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار حجت الله سرتیپ نیا قرائت خواهیم کرد.
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
📝 @sahel_aramesh
🌷 به نیت شهید بزرگوار حجت الله سرتیپ نیا قرائت بفرمایید.
❤ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
197.mp3
1.86M
📼 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزکار است.
🌷 به نیت شهید بزرگوار حجت الله سرتیپ نیا قرائت بفرمایید.
❤ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
📄 #داستان
💞 #گذشت_بهاره
✅ #قسمت_دهم
✳️ #قسمت_آخر
🔸 صدایی دور سر بهاره چرخید. بی وقفه می گفت: بگذر تا بگذریم.
🔹 بهاره آهی کشید. با بغض گفت: گذشتم. هر دوتان را حلال کردم. إن شاءالله بچه ات به سلامت به دنیا بیاید.
🔸 فائزه خندید. گفت: سلام ما را هم به آقا برسان. از خدا می خواهم به حق این شب عزیز پسر شما هم شفا بگیرد.
🔹 بهاره إن شاء اللهی گفت. خداحافظی کرد و گوشی را درون کیفش انداخت.
🔸 انگشتانش را دور گردن هشت ضلعی حلقه کرد. اشک امانش نداد. به ضریح خیره شد. با بغض گفت: یا امام رضا شاهد باش از سر هر دوشان گذشتم. از خدا بخواه با تولد بچه ای سالم دلش را خوش کند.
🔹 هشت ضلعی حضرت را دید که از حرم به طرف مادر و کودک روان شد. روی صورت طفل دست کشید. صورت لطیفش بوی دستان حضرت را نوشید. چشمانش را باز کرد. حضرت را دید. اثری از سفیدی و لایه روی چشمش نبود. به سیمای نورانی و چهره گشاده او خندید. بوی عطری بهشتی در فضا پیچید.
🔸 ناگهان بوی عطر گلی مشام بهاره را پر کرد. به اطراف دقیق شد. مادرش کنار او روی زمین نمور نشسته بود. حمید نشسته به دیوار سقاخانه تکیه داشت. خادمی را در انتهای صحن دید. اما کس دیگری از آنجا نگذشت.
🔹 بهاره با شنیدن صدای خنده سهیل، چادر را کنار زد. چشم های کودک طور دیگری شده بود. مثل قبل نبود. حتی با چند دقیقه قبل هم فرق داشت. با دقت بیشتری نگاه کرد. پرده اشک های جلو چشمش را با گوشه چادر کنار زد. سهیل دستانش را بالا آورد. بدون اینکه دستانش به خطا رود، صورت او را لمس کرد. بهاره فریاد زد: بچه ام ... بچه ام ...
🔸 حمید بلند شد. به طرف او دوید. حواسش به سُر بودن زمین نبود. تعادلش را از دست داد. به زمین خورد. کلاه از دستش افتاد. با عجله برخاست. بدون آنکه کلاهش را بردارد با احتیاط به طرف بهاره رفت. حمید، سهیل را همانطور که ما بین پتو مثل کرم ابریشم پیچیده شده بود از دستان بی حس بهاره گرفت. پتو را روی دست های او کشید. نگاهی به چشمان او انداخت. چشمانش همرنگ چشمان بهاره شده بود. بهاره و مادرش هق هق کنان به سهیل چشم دوختند. دانه های برف روی صورتشان نشست و در وجودشان ذوب شد. هشت ضلعی شور و ذوق آن ها را دید. نگاه هاشان رنگ سپاسگزاری و قدر دانی داشت.
🔹 سهیل با تقلا توانست دست هایش را آزاد کند. می خندید. دست می زد. برف ها را می گرفت. هشت ضلعی چشم در چشم بهاره شد. چشمان درشت با مژه هایی بلند، صورت سفید با گونه هایی گل انداخته، ابروهای باریک، لبان کوچک و گرمش را روی هشت ضلعی چسباند. شبکه های دور هشتی ها را در پنجه گرفت. شبکه ها، هشتی ها و هر جایی که بوی قدوم امام رضا علیه السلام را می داد، بوسید. سلام کرد. هر سه دلشان را روانه دور حرم و میان جمعیت کردند. از ته دل تشکر کردند. حمید، سهیل را جلو برد. سهیل هشت ضلعی را با دستان کوچکش محکم گرفت. حمید گفت:ببوسش بابایی.
🔸 سهیل، لبان لطیف و نازکش را روی هشت ضلعی گذاشت. به جای بوسیدن، بازوهای هشت ضلعی را مکید. بهاره نگاهی به انگشترش انداخت و نگاهی به حمید. حمید ، راز نگاه بهاره را فهمید. سرش را به نشانه رضایت تکان داد. بهاره انگشتر را با زحمت از انگشت بیرون آورد و درون ضریح شیشه ای پشت پنجره فولاد انداخت. دلشان نمی آمد از آنجا دل بکنند؛ امّا چاره ای نداشتند. هوا سرد و سردتر می شد و دانه های برف ، بزرگتر. سرما از پوست و گوشت عبور کرده و به استخوان نفوذ می کرد. تا ساعت حرکتشان، زمانی نمانده بود. دلشان را کنار هشت ضلعی به پنجره فولاد گره زدند و رفتند.
🔹 آهسته آهسته از حرم دور شدند. چند قدم می رفتند، برمی گشتند. با حسرت به هشت ضلعی و ضریح پشت آن و امام رضا علیه السلام خیره می شدند. دست به سینه می گذاشتند. سلام و احترامی به جا می آوردند. چند قدم دور می شدند و همین کار را تکرار می کردند. به در خروجی صحن رسیدند. برای آخرین بار ادای احترام کردند. اشک از چشمانشان جاری شد. مثل عاشقی که مجبور است از معشوقش دور شود و پایش قدرت حرکت را از دست داده ، توان حرکت نداشتند. زیر سقف ایوان در ورودی اندکی ایستادند. دلشان قدری آرام گرفت. آخرین سلام را دادند و از جلو دیده هشت ضلعی محو شدند.
🔸 همه جا خلوت و ساکت شد. هشت ضلعی از شدت سرما به زور چشم هایش را باز نگه داشته بود. دانه های برف ، پایین آمدند و کنار او نشستند. زمین ، لباس سفید بر تن داشت. آن شب همه شاد بودند. ساعت به صدا درآمد. با ضرباتش مولکول های خواب هوا را به جنب و جوش انداخت، یک، دو، سه. سه ضربه نواخت.
🔹 هشت ضلعی، حرم را زیر نظر داشت. حضرت را می دید و سیل جمعیت عشاق دوار اطراف ضریح را. اکثرشان تلاش می کردند با هزار زحمت، دستشان را به ضریح برسانند . حضرت از هیچ کس غافل نبود. دست رحمتش را روی سر همه می کشید. حتی به رهگذران پشت پنجره هم نظر لطف می انداخت.
🖊 #به_قلم_صدف
📝 @sahel_aramesh
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
#خدایا
چنان کن #سرانجام #کار ، تو #خشنود باشی و ما #رستگار
#اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم 🌹
❤️ #مناجات
📝 @sahel_aramesh
✅ #بهترینها
🌸 قَالَ الإمامُ زينُ العابدينَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ: خَيْرُ مَفَاتِيحِ اَلْأُمُورِ اَلصِّدْقُ وَ خَيْرُ خَوَاتِيمِهَا اَلْوَفَاءُ.
🌸 امام زين العابدين عليه السلام : بهترين سرآغاز كارها، راستى است و بهترين سرانجام آنها، وفادارى .
📚 ميزان الحكمه ,جلد سوّم,محمّد محمّدی ری شهری,صفحه 561؛ بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمة الأطهار علیهم السلام , جلد۷۵ , صفحه۱۶۱
❤ #از_معصوم_بیاموزیم
📝 @sahel_aramesh
🌷 فرازی از وصیت نامه شهید محمود احمدی:وصیتم به مردم این است که راه شهداء را فراموش نکنند و دعا برای امام زمان را فراموش نکنند و ما ان شاء الله کربلای حسینی را آزاد خواهیم کرد و بعد از کربلا به قدس خواهیم رفت . ان شاءالله .
🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار محمود احمدی قرائت خواهیم کرد.
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
📝 @sahel_aramesh
🌷 به نیت شهید بزرگوار محمود احمدی قرائت بفرمایید.
❤ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh