زیارت امام حسن علیه السلام.mp3
841.7K
✅ زیارت مخصوص امام #حسن علیه السلام در روز #دوشنبه روزیتان
🎤 با صدای #محسن_حسن_زاده
📝 @sahel_aramesh
زیارت امام حسین علیه السلام.mp3
566.6K
✅ زیارت مخصوص امام #حسین علیه السلام در روز #دوشنبه روزیتان
🎤 با صدای #محسن_حسن_زاده
📝 @sahel_aramesh
1_400370461.mp3
1.95M
▪️هر روز #محرم مهمان امام حسین علیه السلام باشیم با زمزمه #زیارت_عاشورا
🎤 #محسن_فرهمند
📝 @sahel_aramesh
1.mp3
3.91M
⛺️ از امشب که این خیمه ها برپاست
🏴 دگر تا ابد کربلا برپاست
💔 بیاید هرآنکس دلش با ماست
🌎 هر آزاده ای هر سوی دنیاست
🏴 #روضه_خانگی
🏠 #هر_خانه_یک_حسینیه
🎤 #میثم_مطیعی
📝 @sahel_aramesh
⚡ #گذر_عمر
💥 أَمِيرِ اَلْمُؤْمِنِينَ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ قَالَ :مَا أَسْرَعَ اَلسَّاعَاتِ فِي اَلْيَوْمِ وَ أَسْرَعَ اَلْأَيَّامَ فِي اَلشَّهْرِ وَ أَسْرَعَ اَلشُّهُورَ فِي اَلسَّنَةِ وَ أَسْرَعَ اَلسِّنِينَ فِي اَلْعُمُرِ.
💥 امام على عليه السلام فرمود:
چه زود مى گذرد
ساعات روز و
روزهاى ماه و
ماه هاى سال و
سال هاى عمر!
📚 نهج البلاغه, جلد1,خطبه 188, صفحه۲۷۹
❤ #از_معصوم_بیاموزیم
📝 @sahel_aramesh
🌷 فرازی از وصیت نامه شهید عبدالمجید سپاسی:« به نام او که همه چیزم از اوست ،به نام او كه زند گي ام در جهت رضايت اوست به نام او كه زنده ايم به نام او كه آزاديم و زندگي ام به خاطر اوست شدنم در جهت اوست،بودنم از اوست يادم از اوست ،جانم اوست،مقصودم اوس ، مرامم اوست،احساسش مي كنم با قلبم با ذره ذره وجودم با تمام سلولهايم اما بيانش نتوانم كرد . اي همه چيزم به يادم باش كه بي تو هيچ پوچ خواهم بود. خدايا! آرامش بر ما فرو فرست و به هنگام برخورد با دشمن پايدارمان بدار .»
🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار عبدالمجید سپاسی قرائت خواهیم کرد.
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
📝 @sahel_aramesh
🌷 به نیت شهید بزرگوار عبدالمجید سپاسی قرائت بفرمایید.
❤ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
244.mp3
1.73M
📼 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزکار است.
🌷 به نیت شهید بزرگوار عبدالمجید سپاسی قرائت بفرمایید.
❤ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
موانع استجابت دعا_4.mp3
11.12M
#موانع_استجابت_دعا ۴
🥀 تمام زندگی مجنون؛
به نشانیِ خانهی لیلی بند است...
همینکه بداند کجاست و چشمش به کدام سمت باید بهراه باشد؛ برایش کافیست.
دعا : نشانیِ خانه معشوق است ؛
برای عاشقی که قدّ دستانش به اِلهاش نمیرسد!
🎤 #استاد_شجاعی
📝 @sahel_aramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👤 آیتالله #بهجت
🔺 ماجرای شخصی که برای مشکلات اقتصادی به امام زمان متوسل شد!
🙂 شما گمان می کنید ما از حال شما مطلع نیستیم، شما خیال می کنید ما نمی دانیم در چه حالی هستید؟
☺️ چقدر این سخن امام زمان، مثل آرام بخشی برای این روزهای ماست
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📝 @sahel_aramesh
📄 #داستانک
📖 #قصه_قبل_خواب
بالش و پتوی کوچکش را بغل زد. گوشه پتو روی زمین کشیده می شد. کنار مادر رفت. بالش را روی زمین گذاشت. روی بالش آرام گرفت. پتوی سبز رنگ را رویش کشید و گفت: مامان بلام قصه بجو.
مادر دستی بین موهایش کشید. گونه اش را بوسید و پرسید: دوس داری چی برات تعریف کنم؟
سمانه چشمان درشتش را بست و گفت: قصه اون دختله که با باباش می خواسّن بلن مهمونی یه شهل دیجه.
مادر به صورت کوچک سمانه خیره شد و گفت: همون که هم سن تو بود؟
سمانه آرام گفت: آله
مادر در حالی که بین موهای سمانه دست می کشید، گفت: یه دختری بود، مثل تو ناز و دوست داشتنی. باباش اونو دوسش داش، اونم باباشو.
سمانه خواب آلود گفت: مثِ من.
خنده سنگینی روی لبان مادر نشست. گفت: بله، مثِ تو. فقط اسمش با اسم تو فرق داش، اسمش رقیه بود. اونا داشتن تو شهر خودشون زندگیشونو می کردن که یه مرد بدجنس که دوس داش با میمون و سگ بازی کنه، پادشاه شد.
- بازی با میمون و سج بده؟
- بله دخترم بده. پادشاهی که با میمون و سگ بازی کنه نمیتونه با مردم مهربون باشه. بابای رقیه، آدم خیلی مهمی بود. پادشاه برا اینکه مردم گوش به حرفش بدن می خواس بابای رقیه اونو به عنوان پادشاه قبول کنه. اما اون قبول نمی کرد. پادشاه بدجنس با زیر دسّاش قرار گذاش که اونو تو یه فرصت مناسب بکشن.
سمانه چشمهایش را باز کرد و گفت: زیر دس ینی چی؟
- ینی کسی که گوش به حرف یکی دیگه میده.
- مگه اونا نمیدونسّن بابای لقیه ملهبونه که می خواسّن بچُشنش؟
- چرا می دونسن عزیز دلم. همه مردم می دونسن.
- وقتی لقیه فهمید می خوان باباشو بچُشن چه چَلد؟
مادر آرام روی چشم های سمانه دست کشید و گفت: اول چشماتو ببند. بعدم رقیه نمی دونس می خوان باباشو بکشن. همین موقعا بود که دسته دسته از مردم یه شهر دیگه نامه رسید که بابای رقیه رو دعوت کرده بودن تا بره اونجا و مهربونیاش به مردم اونجام برسه. برا همین اونم همه خونوادشو جمع کرد و به طرف اون شهر راه افتادن.
سمانه بریده بریده گفت: به ... اون ... شهل ... لسیدن؟
اشک درون چشم های مادر حلقه زد و گفت: وقتی رقیه به شهر رسید، باباش باهاش نبود.
سمانه دیگر سؤال نپرسید. شب با او همراه شد و او را به جستجوی رقیه برد.
🖊 #به_قلم_صدف
📝 @sahel_aramesh
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
#خدایا
#بصیرت مان ده که ببینیم آنچه #نادیدنی است.
#اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم 🌹
❤️ #مناجات
📝 @sahel_aramesh