eitaa logo
تنها ساحل آرامش
70 دنبال‌کننده
4هزار عکس
108 ویدیو
5 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم داستان ها و داستانک ها تولیدی است. لطفا مطالب تولیدی را فوروارد بفرمایید.
مشاهده در ایتا
دانلود
امروز اتفاقی صوتی را گوش دادم. مردی شاد و خندان از آلوده شدن همسر و خانواده اش به فساد با عنوان اقتصاد مقاومتی یاد کرد. به کشف حجاب خانواده اش افتخار می کرد. به حماقتش خندیدم و بر عاقبتش گریستم. در پی امور روزانه ام کتابی برای مطالعه برداشتم. سوال امیرالمؤمنین امام علی علیه السلام از محضر امام حسن علیه السلام توجهم را جلب کرد:«فرومایگی چیست؟» جواب سوال برایم بسیار جالب بود. امام فرموده بودند:«اینکه انسان برای ارضای نفس خود به خوشگذرانی بپردازد و همسرش را(در اثر بی توجهی به او) تسلیم دیگران سازد.» دوباره صدای آن مرد در گوشم پیچید:«قبلا مجبور بودم به همسرم پول بدهم اما الان خودکفا شده.» این مرد فرومایه است که برای و آسایش چند روزه خودش به اعمال منافی عفت زنش راضی می شود. رضایت می دهد، همسرش کشف کند. کشف حجاب، سودی برای ندارد. تنها به تباهی خودشان و منتهی می شود. سَأَلَ أَمِيرُ اَلْمُؤْمِنِينَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ اِبْنَهُ اَلْحَسَنَ بْنَ عَلِيٍّ فَقَالَ يَا بُنَيَّ مَا اَللُّؤْمُ قَالَ إِحْرَازُ اَلْمَرْءِ نَفْسَهُ وَ إِسْلاَمُهُ عِرْسَهُ معاني الأخبار , جلد 1 , صفحه 401 @sahel_aramesh
بسم الله الرحمن الرحیم 🌹السلام علیک یا اباصالح المهدی🌹 سلام و رحمت خاصه الهی خدمت اعضای محترم کانال ساحل آرامش 🔹إن شاءالله به زودی داستان حدود ساعت هشت شب در کانال قرار داده خواهد شد. 📝 این داستان تولیدی است. امید است مورد قبول و توجه خاص امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف واقع شود. @sahel_aramesh
شخصی از خداوند طلب بخشش گناهانش را دارد در حالی که بر انجام گناه اصرار می ورزد. آیا او غافل است از اینکه با این نوع عمل کردن، گناه جدیدی برایش ثبت خواهد شد؟ َقالَ عَلیٌ (علیه‌السلام): «الاسْتِغْفارُ مَعَ الإِصْرارِ ذُنُوبٌ مُجَدَّدَةٌ» تحف العقول ص387 @sahel_aramesh
آخرین بیل خاک را داخل گودال ریخت.سطح آن را هموار کرد،هم سطح زمین.کوچک و بزرگ پیر و جوان دورش را گرفتند.انگشتانشان را روی خاک می گذاشتند.زیر لب فاتحه ای می خواندند.آهی میکشیدند.بلند می شدند.از قبر فاصله می گرفتند. اندکی دورتر مؤدبانه می ایستادند.خورشید آخرین نفس هایش را میکشید. زینب پریشان به سویش آمد.کنارش نشست. قرآنش را باز کرد.بدون اینکه به اطراف دقت کند و رفتن ها را تماشا کند،خواندن را شروع کرد. سیل اشک از چشمانش جاری بود.صفحه قرآن تار شد.از حفظ میخواند.صدای هق هق گریه اش را فرو می خورد تا سوزش دلی را برنیانگیزد و نخواهند از او جدایش کنند.هنوز یک صفحه نخوانده بود که دستی به طرفش دراز شد.زیر کتفش را گرفت و تکان محکمی به او داد.میخواست از کنار خاک بلندش کند.چشمان سرخش را از صفحه قرآن گرفت.به سوی دست برگشت.پدر شوهرش بود.با التماس گفت:«بابا من حالم خوب است. تو را به خدا بگذارید کنارش بنشینم.» پدر احمد بغضش را فرو خورد.با مهربانی گفت:«بابا نشستن اینجا دیگر احمد را برنمی گرداند.باید برویم و برای مراسم ختم حاضر شویم.مردم برای عرض تسلیت می آیند.زشت است صاحب عزا نباشد.» زینب بغض کرد.مثل دخترکی که می خواهند عروسکش را به زور از او بگیرند و نمی تواند نه بگوید،امّا دست از مقاومت برنمی دارد،گفت:«آخر بابا روایت داریم هر کس از دنیا رفت نزدیکترین کس به او نباید تنهایش بگذارد تا به تنهایی قبر عادت کند.» محمود آقا از زینب دور شد. چند دقیقه نگذشته بود که زینب حضور کسی را کنارش حس کرد.سرش را از روی قرآن بلند کرد. برادرش بود. دستش را روی خاک گذاشت.فاتحه ای خواند.رو به زینب شد و گفت:«شما بلند شو برو.من اینجا می مانم.» چون و چراهای زینب فایده نداشت.سوار ماشین پدر شوهرش شد و رفت.رفت.رفت. احمد از داخل قبر، رفتنش را دید.آهی کشید.با حسرت گفت:«تو هم تنهایم گذاشتی، زن؟!» @sahel_aramesh
سمیه رویش را گرفت. خواست از کلاس بیرون برود که استاد صدایش کرد:«خانم نامدار، چند لحظه تشریف بیاورید اتاقم، کارتان دارم.» سمیه به فکر افتاد:« استاد با من چه کار دارد؟» داخل راهرو، مریم ایستاده بود. به محض دیدن سمیه، جلو او را گرفت و گفت:«اوه، خانم وسواسی چند بار کیفت را چک می کنی؟ می ترسی این جلسه آخری جزوه هایت جا بماند؟ دو ساعت است اینجا منتظرت هستم. بیا برویم.» دست سمیه را گرفت و به طرف در خروجی کشاند. سمیه به خود آمد و گفت:«صبر کن. استاد کارم دارد. باید بروم اتاقش.» مریم با نگاه و لحنی شیطنت آمیز پرسید:«چه کارت دارد؟ چرا با ما کار ندارد؟» سمیه با بی حوصلگی جواب داد:«چه می دانم.» سمیه چند قدم به طرف دفتر استاد رفت. یاد حدیثی افتاد. برگشت. مریم با تعجب به او خیره شد. پرسید:«چرا برگشتی؟ مگر نگفتی استاد فلسفه کارت دارد؟ خب برو من اینجا می مانم تا بیایی. خیالت راحت شد؟» سمیه تبسمی کرد و گفت:«نه! تا تو نیایی خیالم راحت نمی شود. یادت هست استاد اخلاق سر کلاس، حدیث خلوت نامحرم را برایمان شرح داد؟ اگر استاد تنها باشد نمی خواهم نفر سوم بینمان شیطان باشد.» سمیه و مریم داخل اتاق استاد شدند. استاد تنها بود. رسول الله صلى الله عليه و آله :لا يَخلُوَنَّ رجُلٌ بامرأةٍ إلاّ كانَ ثالِثَهُما الشّيطانُ الترغيب و الترهيب : 3/38/14 @sahel_aramesh
آرام آرام با پاهای تاول زده می رسی. خسته ولی بی قرار از هر که می گذری .. با سلام و صلوات عبورت می دهند. مرحله به مرحله را می آموزی. توشه راهت می کنی تا روحت به سوی امام پر بکشد. ثبات قدم رهروان راه حسینی را از حضرت حق خواستارم. @sahel_aramesh
سمیه کنار در ایستاد. گلویی صاف کرد و گفت:«ببخشید استاد با من کار داشتید؟» استاد بلند شد. دو طرف جلوی میزش چهار صندلی راحتی بود. عسلی کوچکی وسط آنها قرار داشت. استاد جلو آمد و گفت:»بله، کارتان داشتم؛ البته تنها.» مریم ابروهایش را درهم کرد و گفت:«ببخشید استاد، اگر مزاحم هستم بروم؟» سمیه بازوی مریم را از پشت نگه داشت و گفت:«نه! من از ایشان خواستم با من بیایند.» استاد لبخندی روی لبان خطی اش نشست و گفت:«حالا که شما خواستید اشکال ندارد. بفرمایید بنشینید.» سمیه با اصرار استاد روی مبل روبروی او نشست. سرش را پایین انداخت. به کف فرش سرامیکی خیره شد. استاد از دوست دختر دوران دانشگاهش حرف زد. گفت:«او را خیلی دوست داشتم. می خواستم با او ازدواج کنم. اما او من را به عنوان شوهرش قبول نکرد. نمی دانم چرا؟ او ازدواج کرد. من هم ازدواج کردم. الان یک پسر دارم. هنوز در حسرت دوست دخترم هستم. اما کسی دیگر با این سر کچل عاشقم نمی شود.» دستی روی سرش کشید و ادامه داد:«آن زمان هم معتقد بودم زن نباید رویش را بگیرد. چه اشکالی دارد صورتش را دیگران ببینند؟» نگاهی به سمیه انداخت. سمیه، زد. رویش را محکمتر گرفت. خوشحال شد تنها نیست. با شنیدن حرف های استاد صورتش قرمز شده بود. خدا خدا می کرد. راهی برای نجات از آن محیط شیطان زده برایشان پیدا شود. با خود می گفت:«استاد از آبرویش نترسیده یا فکر می کند با استفاده از قدرتش هر غلطی می تواند بکند. چطور جرأت می کند این حرف ها را بزند؟» استاد دوباره شروع کرد:«چه اشکالی دارد زن جلو مرد بخندد؟ خداوند زنها را زیبا آفریده. آنها نباید خسیس باشند باید زیباییشان را در معرض دید مردها قرار دهند تا آنها نیز لذت ببرند.» سمیه اخم هایش درهم رفت. با خود گفت:«مگر زن ها مغز خر خورده اند که شرایط سوء استفاده از خودشان را برای هر کس و ناکسی محیا کنند؟» برای رهایی از آنجا به امام زمان متوسل شد. با بلند شدن صدای در، سمیه از روی مبل برخاست. مدیر بود. مریم هم ایستاد. مدیر رو به استاد گفت:«استاد اگر کار خاصی ندارید، چند دقیقه ای کارتان داشتم.» استاد خودش را جمع کرد. نگاهی به سمیه انداخت و گفت:«نه، کار خاصی ندارم.» سمیه نفس راحتی کشید. با اجازه ای گفت و همراه مریم از اتاق خارج شد. الإمام الحسن عليه السلام :إنَّ أبصَرَ الأَبصارِ ما نَفَذَ فِي الخَيرِ مَذهَبُهُ ، وأَسمَعَ الأَسماعِ ما وَعَى التَّذكيرَ وَانتَفَعَ بِهِ امام حسن عليه السلام : بيناترينِ بينايى ها ، آن است كه در خير ، نفوذ كند و شنواترينِ شنوايى ها ، آن است كه پند و يادآورى را بشنود و از آن ، بهره گيرد . تحف العقول : ص 235 ، بحار الأنوار : ج 78 ص 109 ح 17 @sahel_aramesh
طواف کرد. چرخید و چرخید. در بلندترین نقطه نشست. به پایین خیره شد. پروانه های عاشق دور شمع وجود امام می چرخیدند. سر از پا نمی شناختند. محو وجود امام بودند. گاهی لحظه ای غفلت و ازدحام از اهل بیتشان دورشان می کرد. همدیگر را گم می کردند. می شدند. می گریستند؛ اما نه برای خودشان، برای اهل بیت امام حسین علیه السلام برای آوارگی زینب سلام الله علیها برای گم شدن و دور افتادن ایتام اباعبدالله از غافله اسرا. سیل اشک از چشمانشان روان بود. کبوتر گریست. رنگ طلایی گنبد زیر نور ماه درخشید. @sahel_aramesh
خدایا تو را که مرا کردی میدانی چرا هستم از شدنم؟ چون تو را دارم @sahel_aramesh
حدود چهل سال پیش خداوند راه روشنش را پیش روی مردم قرار داد. آن ها نیز با اشتیاق قدم در این راه گذاشتند. و کردند. به رفتند؛ اما مدت زیادی نگذشت که سرمستی عشق به زندگی سراغشان آمد و نادانی در وجودشان رخنه کرد. پس تغییر کردند. دیگر به خوبی ها امر و از بدی ها نهی نکردند. بلکه به عکس آن پایبند تر شدند. رسول الله صلى الله عليه و آله :أنتُمُ اليَومَ عَلى بَيِّنَةٍ مِن رَبِّكُم ، تَأمُرونَ بِالمَعروفِ وتَنهَونَ عَنِ المُنكَرِ وتُجاهِدونَ في سَبيلِ اللّهِ ، ثُمَّ تَظهَرُ فيكُمُ السَّكرَتانِ : سَكرَةُ الجَهلِ ، وسَكرَةُ حُبِّ العَيشِ ، وسَتَحوَّلونَ عَن ذلِكَ ؛ فَلا تَأمُرونَ بِمَعروفٍ ولا تَنهَونَ عَن مُنكَرٍ ... حلية الأولياء : ج 8 ص 49 عن أنس ، كنز العمّال : ج 1 ص 214 ح 1070 . @sahel_aramesh
خورشید تازه از سفر برگشته، آهسته آهسته رخ می نمود. سمیه همراه مادر شوهر به طرف آزمایشگاه، پیاده به راه افتادند. به میدان رسیدند. سوار تاکسی شدند. مادر حمید خواست کرایه را حساب کند. دست داخل کیفش برد و یک بیرون آورد. راننده خواست. سمیه با چند ای که از قبل آماده کرده بود، کرایه را حساب کرد. وقتی پیاده شدند، مادر حمید کیفش را گشت. سکه ای پیدا کرد. به سمیه داد و گفت:«حداقل کرایه خودم را حساب کنم.» سمیه هر چه اصرار کرد. فایده نداشت. مادرشوهر سکه را پس نگرفت. سمیه بعد نهار قضیه کرایه را برای حمید تعریف کرد و گفت:«مامان به خاطر من آمده بود. حتماً کرایه را ببر و پس بده.» حمید خنده ای کرد و گفت: «آدم گاهی وقت ها باید جلو بزرگترش کم بیاورد. تو باید این پول را بدون چون و چرا قبول می کردی. بزرگترها دوست دارند جلو کوچکترها کم نیاورند. کوچک ترها گاهی برای اینکه بزرگترها شکسته و سرخورده نشوند باید کوچکی کنند.» @sahel_aramesh
ات را بارها دیده ام. در عین بودنم، آنقدر با و و مرا قرار می دهی که انگار من، چه کسی هستم. از داشتنت ممنونم که مرا کردی @sahel_aramesh
با تمام وجود گام بر می داشت. دریای احساس بود. می ریخت. به طرف پر می کشید. امام بی سر در روایات خوانده بود، تمام گناهان گذشته و آینده اش بخشیده می شود. اما دارد. راه می رفت. به شرط می اندیشید: چطور می شود حق و حرمت ولایت او را شناخت؟ حق امام چیست؟ حرمت ولایت امام حسین علیه السلام را چگونه باید نگه داشت؟ امام کاظم علیه السلام: أدنى ما یثاب به زائر ابى عبد الله (علیه السلام) بشط فرات إذا عرف حقه و حرمته و ولایته ان یغفر له ما تقدم من ذنبه و ما تأخر کمترین ثوابى که به زائر امام حسین (علیه السلام) در کرانه فرات داده مى‏شود این است که تمام گناهان مقدم و موخرش بخشوده می‏شود. بشرط این که حق و حرمت ولایت آن حضرت را شناخته باشد. الكافی ج: 4 ص: 582 @sahel_aramesh
🌸دستی به پهلو گرفت. دست دیگرش را روی تشک تخت فشار داد. لبهای ورم کرده اش را محکم روی هم چسباند. با زحمت و یا علی گویان از روی تخت بلند شد. محمد با شنیدن صدایش سریع به طرفش رفت. دست مردانه اش را پشت کمرش گرفت. کمک کرد، کمر راست کند. از پشت چشمان ابری‌ ش صورت کشیده محمد نورانی شده بود. محمد، گونه پف کرده اش را بوسید. دستان زبرش را روی گونه هایش گذاشت. با انگشت شصتش اشک های آسیه را پاک کرد. سر بینی چاق آسیه را درون دو انگشتش گرفت. لبخند زد و گفت: «دختر خوب که نباید گریه کند. برای خودش و بچه ها ضرر دارد. بعد نگویی نگفتی. اگر بچه هایمان اعصاب نداشتند به خاطر همین گریه هاست. حالا بخند.» دستش را چند بار آرام روی صورتش زد و گفت: «این تن بمیرد.» 🍀آسیه بغضش را فروخورد. آب بینی اش را بالا کشید. به صورت محمد خیره شد. چشمان درشت و جذابش هنوز مثل روز عقدشان بود. فقط گوشه چشمها سه خط افقی خنده، چشم نوازی می کرد. آسیه با دقت به صورت محمد نگاه کرد. می خواست حتی کوچکترین ریزه کاری صورت او را به خاطر بسپارد؛ خال گوشتی و قهوه ای روی گونه راستش، چهار خط افقی روی پیشانی بلندش، ریش ها و موهای بلندش را. آسیه یاد روز عقدشان افتاد. آن موقع موهای مشکی و پر پشت محمد تا وسط پیشانی را می پوشاند. آن ها را به یک طرف شانه میکرد. اما الان دیگر از آن موها خبری نبود. موهای جو گندمی دو طرف صورتش را حنا گذاشته و زیر نور، قرمزی موهای سفید، ذوق میزد. چند دسته موی وفادار از یک طرف سرش را به طرف یگر انداخته بود تا روی کچلی وسط سرش را بپوشاند. برای اینکه جوان به نظر برسد ریشهایش را حنا بسته بود.آسیه همیشه آرزو میکرد بینی بچه ها مثل بینی پدرشان قلمی و باریک باشد. ابروهای پیوسته و پر پشتتش آسیه را یاد دخترهای قجری می انداخت. محمد همیشه می گفت: «این ابروها و چشم و موهای سیاهم نشان از اصالت دارد خانم. من یک ایرانی اصیلم.» چشمان آسیه روی خطوط صورت گندمگون محمد طواف میداد. محمد خنده ای کرد و گفت: «خانم گفتم بخند. نگفتم زل بزن به صورتم و بر و بر نگاهم کن. اصلاً چهل روز قرار است ازت دور باشم.» 🌸آسیه بغضش ترکید. اشک روی گونه های لک افتاده اش جاری شد. در حالی که سعی میکرد کلمات را درست ادا کند گفت:«آخر چرا متوجه نیستی مرد؟ خدا بعد از چهارده سال به ما بچه داده و شما دقیقاً تو ماه های آخر بارداریم می خواهی تنهایم بگذاری و بروی؟ برو. نمی گویم نرو. فقط بگذار بچه ها به دنیا بیایند بعد برو.» محمد روی تک صندلی چوبی گوشه اتاق نشست. سرش را میان دستانش گرفت. به فرش بوم گلی زیر پایش خیره شد. آرام گفت:«لااله الا الله. خانمم، عزیز دلم، شما که بهتر از هر کس دیگری در جریان نذرم هستی. چرا اینقدر اذیتم میکنی؟ فکر میکنی دل کندن از شما برایم راحت است؟» 🍀محمد از روی صندلی بلند شد. روبروی آسیه روی زمین بر کُنده زانو نشست. سرش را بالا گرفت. دستش را روی شکم برآمده آسیه گذاشت. در حالی که اشک از گوشه چشمانش جاری بود، گفت:«به خدا راحت نیست. به جون این دو تا دختر خوشگلم راحت نیست. اما نمیتوانم نروم. از کجا معلوم بعداً چنین موقعیتی پیش بیاید و بتوانم نذرم را ادا کنم؟» آسیه به طرف آشپزخانه رفت. اخم هایش را در هم کشید و گفت:«کاش آن نذر را نکرده بودی. اگر خدا میخواست به ما بچه بدهد، بدون نذر هم میداد.» ناگهان داخل شکم آسیه دردی پیچید. آسیه پلکهایش را روی هم فشار داد. لبانش را گزید. دستش را به اپن گرفت. نمیتوانست از جایش تکان بخورد. برای چند لحظه اتاق ساکت شد. با صدای آخ آخ آسیه، محمد به طرف آسیه دوید. کتفش را زیر دست آسیه برد. میخواست کمک کند تا او را به طرف تخت ببرد. اما آسیه آرام و بی رمق گفت:«تو را به خدا محمد، نمی¬توانم حرکت کنم. بچه هایمان طوریشان نشود؟ زنگ بزن 115 بیاید.» 🌸محمد فوری گوشی تلفن را برداشت و تماس گرفت. محمد کمک کرد آسیه روسری مشکی و چادرش را سر کند. آمبولانس خیلی زود رسید. آسیه را همانطور مچاله شده روی برانکارد گذاشتند. سرم را که وصل کردند،آسیه مقداری احساس راحتی کرد. محمد پشت آمبولانس کنارش نشست. دست او را درون دستش گرفت و گفت:«خانمم غصه نخور. چیز مهمی نیست. این بچه ها گارانتی دارند. چیزیشان نمیشود.اگر خانم اجازه بدهند گارانتی مادام العمرشان را فردا امضا می کنم.» @sahel_aramesh
دیگری دارم خدای مهربانم آنقدر پر که خطاکاری چون مرا به پذیرفته ای و گفت و گو با خود با به من داده ای.. از داشتنت ممنونم که اجازه با خود را به من داده ای @sahel_aramesh
بحثشان شد. حرف ناپسندی از دهانش بیرون پرید. ، سرش را پایین انداخت و رفت. را بازخواست کرد:«چرا ناسزا گفتی؟» شد. با شتاب به طرف رفت. وضویی ساخت. را به خواند. خطاب به گفت:«آفرین بر تو که برای نمازت ارزش قائل هستی.» امام حسین علیه السلام:اعْمَلْ عَمَلَ رَجُلٍ یعْلَمُ أَنَّهُ مَأْخُوذٌ بِالْإِجْرَامِ مَجْزِی بِالْإِحْسَان در کارهایت چنان رفتار کن که گویا در حال بازخواست کردار زشت و نیکت هستی بحارالأنوار، ج 75، ص127، ح10 @sahel_aramesh
🌸اشک درون چشمان آسیه حلقه زد. محمد دست آسیه را فشار مختصری داد و گفت:«شما را به خدا می سپارم. او محافظتان خواهد بود. تا الان هم او همه جا با ما بوده است. مگر خودت نمی گفتی در لحظه لحظه زندگیم خدا را حس می کنم؟» 🍀آسیه، سرش را به علامت تأیید تکان داد. قطره اشکی از گوشه چشمانش جاری شد و روی برانکارد ریخت. با بغض گفت:«با نبود شما چه کنم؟ من هم دل دارم. دلم برایت تنگ می شود.» 🌸چشمان محمد برقی زد و جواب داد:«هر وقت دلت برایم تنگ شد، صدایم بزن، می آیم.» هر دو ساکت شدند. صدای آژیر آمبولانس قطع شد. آسیه را به قسمت اورژانس بیمارستان بردند. 🍀بعد از چند آزمایش و سونوگرافی دکتر گفت:«مسئله خاصی نیست. احتمالاً به خاطر استرس باشد؛ اما بهتر است تا فردا صبر کنید هم بیشتر زیر نظر باشند و هم اینکه پزشک متخصص هم نظرشان را بگویند.» 🌸آسیه قند داخل دلش آب شد. خنده بر لبش نشست. حرکت دوقلوها را حس کرد که این طرف و آن طرف می رفتند. محمد اخم کرد و گفت:«آخر من ... باشد اشکال ندارد.» 🍀محمد رو به آسیه شد و گفت:«خانم انگار شما اینجا ماندنی شدید. با اجازه شما من چند لحظه بروم بیرون هوایی تازه کنم.» 🌸بوی خون، الکل و مواد ضد عفونی کننده مغز را مختل می کرد. محمد از داخل اورژانس بیرون رفت. نفس عمیقی کشید. هوای تازه را به داخل ریه ها فرستاد. تاریکی همه جا را پوشانده بود. محمد گوشی اش را از جیب شلوار کتان خاکیش بیرون آورد. شماره خواهرش را گرفت:«سلام خواهر جان، حالت چطور است؟ مزاحم که نیستم؟ یک زحمتی برایت دارم. آسیه خانم حالش بد شد آوردمش بیمارستان. نه بابا چیز خاصی نیست. فقط دکتر گفته امشب اینجا باشد تا فردا دکتر متخصص هم ببیندش. شما می توانی امشب بیایی پیش آسیه خانم بمانی؟ می دانی که امشب پرواز دارم وگرنه مزاحمت نمی شدم. قربان خواهر مهربانم بشوم الهی. إن شاءالله جبران می کنم. می بینمت.» 🍀محمد بعد از چند دقیقه کنار تخت آسیه برگشت. روی صندلی کنار تخت نشست. دست سفید آسیه را که سرم به آن وصل بود درون دستان آفتاب سوخته اش گرفت و گفت:«می دانی عشق حقیقی چیست؟» 🌸آسیه مثل کسی که سر کلاس استاد بزرگی نشسته، به چشمان سیاه محمد خیره شده بود و هیچ نمی گفت. محمد لبخندی زد و ادامه داد:«عشق حقیقی این نیست که یک نفر را ببینی و عاشق چشم و ابروهایش بشوی. نه این یک هوس بیشتر نیست. یک هوس زودگذر. حتی اسمش را نمی شود عشق مجازی هم بگذاری. چون در عشق مجازی عاشق اخلاق و رفتار و در کل منش شخص مقابلت می شوی و سعی می کنی خودت را مثل او کنی. این عشق مجازی است که انسان را به عشق حقیقی می رساند.» 🍀آسیه نمی دانست چرا محمد در چنین شب و مکانی حرف عشق را به میان کشیده بود. امّا دلش نیامد به حرفهای او گوش ندهد. دوقلوهایش هم آرام گرفته بودند. به نظر می رسید آنها هم به صحبتهای پدرشان گوش می دهند. محمد گفت:«هر کسی لیاقت عاشق شدن را ندارد. اگر آدم عاقل باشد عاشق کسی می شود که او را به خدا برساند. عاشق کسی می شود که همه کارهایش خدایی باشد. عاشق کسی می شود که خودش را در راه رسیدن به خدا فدا کرده باشد. به مقام فناء الی الله و فی الله رسیده باشد. راستی آسیه، می دانی چرا پروانه ها به طرف نور می روند. آنها عاشق نورند. به طرفش می روند وقتی به او می رسند راهی جز فنا شدن و پیوستن به او نمی یابند. پروانه ها بهای عشقشان را با جانشان می پردازند. آسیه حالا به نظرت در این دنیا چه کسی قابلیت این را دارد که آدم عاشقش بشود؟» 🌸آسیه دست دیگرش را زیر چانه برد. اندکی فکر کرد و گفت:«با توصیفاتی که شما فرمودید تنها معصومین(ع) شایسته عاشق شدن هستند. چون تنها آنها هستند که مقامات معنوی را یکی پس از دیگری پیموده اند.» محمد انگشت اشاره اش را به طرف آسیه نشانه رفت و گفت:«آفرین. شاگرد خوبی هستی. حالا وقتی یک نفر عاشق معصومین باشد. چه کار باید انجام بدهد؟» آسیه تبسمی کرد و گفت:«این که دیگر معلوم است. باید هر کاری آنها انجام داده اند انجام دهد.» 🍀محمد برای لحظه ای فراموش کرد کجاست. حواسش به گوش های تیز شده خانم های تخت های اطرافش نبود. صدایش اندکی بلند شد. نگاهی به دور و برش کرد. به تخت بیمارهایی که به طرفش برگشته بودند. دستش را روی سینه گذاشت و به نشانه عذرخواهی سرش را پایین برد. تنها همراه مرد اورژانس او بود. بار سنگینی نگاه ها را به سختی تحمل می کرد با این حال ادامه داد:«آفرین خانم جان، حالا از نذرم هم اگر بگذرم، که نمی شود و خودت خوب می دانی ادای نذر واجب است، کسی که عاشق امام حسین(ع) است و از او دم می زند آیا نباید جانش را فدای حفظ اسلام و ناموس امامش کند؟» 🌸آسیه سرش را پایین انداخت. غم فراق روی چهره اش نشست. @sahel_aramesh
تو چه کرده ای درباره من؟ که مرا کردی راهنمایم بودی دستم را گرفتی رزقم دادی به سمت کشاندی و را نشانم دادی تو چه و بک عرفتک .. بواسطه تو، تو را شناختم والا که من کوتاه تر از به خدای باعظمتی چون توست @sahel_aramesh