eitaa logo
تنها ساحل آرامش
72 دنبال‌کننده
4هزار عکس
108 ویدیو
5 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم داستان ها و داستانک ها تولیدی است. لطفا مطالب تولیدی را فوروارد بفرمایید.
مشاهده در ایتا
دانلود
آرام آرام با پاهای تاول زده می رسی. خسته ولی بی قرار از هر که می گذری .. با سلام و صلوات عبورت می دهند. مرحله به مرحله را می آموزی. توشه راهت می کنی تا روحت به سوی امام پر بکشد. ثبات قدم رهروان راه حسینی را از حضرت حق خواستارم. @sahel_aramesh
سمیه کنار در ایستاد. گلویی صاف کرد و گفت:«ببخشید استاد با من کار داشتید؟» استاد بلند شد. دو طرف جلوی میزش چهار صندلی راحتی بود. عسلی کوچکی وسط آنها قرار داشت. استاد جلو آمد و گفت:»بله، کارتان داشتم؛ البته تنها.» مریم ابروهایش را درهم کرد و گفت:«ببخشید استاد، اگر مزاحم هستم بروم؟» سمیه بازوی مریم را از پشت نگه داشت و گفت:«نه! من از ایشان خواستم با من بیایند.» استاد لبخندی روی لبان خطی اش نشست و گفت:«حالا که شما خواستید اشکال ندارد. بفرمایید بنشینید.» سمیه با اصرار استاد روی مبل روبروی او نشست. سرش را پایین انداخت. به کف فرش سرامیکی خیره شد. استاد از دوست دختر دوران دانشگاهش حرف زد. گفت:«او را خیلی دوست داشتم. می خواستم با او ازدواج کنم. اما او من را به عنوان شوهرش قبول نکرد. نمی دانم چرا؟ او ازدواج کرد. من هم ازدواج کردم. الان یک پسر دارم. هنوز در حسرت دوست دخترم هستم. اما کسی دیگر با این سر کچل عاشقم نمی شود.» دستی روی سرش کشید و ادامه داد:«آن زمان هم معتقد بودم زن نباید رویش را بگیرد. چه اشکالی دارد صورتش را دیگران ببینند؟» نگاهی به سمیه انداخت. سمیه، زد. رویش را محکمتر گرفت. خوشحال شد تنها نیست. با شنیدن حرف های استاد صورتش قرمز شده بود. خدا خدا می کرد. راهی برای نجات از آن محیط شیطان زده برایشان پیدا شود. با خود می گفت:«استاد از آبرویش نترسیده یا فکر می کند با استفاده از قدرتش هر غلطی می تواند بکند. چطور جرأت می کند این حرف ها را بزند؟» استاد دوباره شروع کرد:«چه اشکالی دارد زن جلو مرد بخندد؟ خداوند زنها را زیبا آفریده. آنها نباید خسیس باشند باید زیباییشان را در معرض دید مردها قرار دهند تا آنها نیز لذت ببرند.» سمیه اخم هایش درهم رفت. با خود گفت:«مگر زن ها مغز خر خورده اند که شرایط سوء استفاده از خودشان را برای هر کس و ناکسی محیا کنند؟» برای رهایی از آنجا به امام زمان متوسل شد. با بلند شدن صدای در، سمیه از روی مبل برخاست. مدیر بود. مریم هم ایستاد. مدیر رو به استاد گفت:«استاد اگر کار خاصی ندارید، چند دقیقه ای کارتان داشتم.» استاد خودش را جمع کرد. نگاهی به سمیه انداخت و گفت:«نه، کار خاصی ندارم.» سمیه نفس راحتی کشید. با اجازه ای گفت و همراه مریم از اتاق خارج شد. الإمام الحسن عليه السلام :إنَّ أبصَرَ الأَبصارِ ما نَفَذَ فِي الخَيرِ مَذهَبُهُ ، وأَسمَعَ الأَسماعِ ما وَعَى التَّذكيرَ وَانتَفَعَ بِهِ امام حسن عليه السلام : بيناترينِ بينايى ها ، آن است كه در خير ، نفوذ كند و شنواترينِ شنوايى ها ، آن است كه پند و يادآورى را بشنود و از آن ، بهره گيرد . تحف العقول : ص 235 ، بحار الأنوار : ج 78 ص 109 ح 17 @sahel_aramesh
طواف کرد. چرخید و چرخید. در بلندترین نقطه نشست. به پایین خیره شد. پروانه های عاشق دور شمع وجود امام می چرخیدند. سر از پا نمی شناختند. محو وجود امام بودند. گاهی لحظه ای غفلت و ازدحام از اهل بیتشان دورشان می کرد. همدیگر را گم می کردند. می شدند. می گریستند؛ اما نه برای خودشان، برای اهل بیت امام حسین علیه السلام برای آوارگی زینب سلام الله علیها برای گم شدن و دور افتادن ایتام اباعبدالله از غافله اسرا. سیل اشک از چشمانشان روان بود. کبوتر گریست. رنگ طلایی گنبد زیر نور ماه درخشید. @sahel_aramesh
خدایا تو را که مرا کردی میدانی چرا هستم از شدنم؟ چون تو را دارم @sahel_aramesh
حدود چهل سال پیش خداوند راه روشنش را پیش روی مردم قرار داد. آن ها نیز با اشتیاق قدم در این راه گذاشتند. و کردند. به رفتند؛ اما مدت زیادی نگذشت که سرمستی عشق به زندگی سراغشان آمد و نادانی در وجودشان رخنه کرد. پس تغییر کردند. دیگر به خوبی ها امر و از بدی ها نهی نکردند. بلکه به عکس آن پایبند تر شدند. رسول الله صلى الله عليه و آله :أنتُمُ اليَومَ عَلى بَيِّنَةٍ مِن رَبِّكُم ، تَأمُرونَ بِالمَعروفِ وتَنهَونَ عَنِ المُنكَرِ وتُجاهِدونَ في سَبيلِ اللّهِ ، ثُمَّ تَظهَرُ فيكُمُ السَّكرَتانِ : سَكرَةُ الجَهلِ ، وسَكرَةُ حُبِّ العَيشِ ، وسَتَحوَّلونَ عَن ذلِكَ ؛ فَلا تَأمُرونَ بِمَعروفٍ ولا تَنهَونَ عَن مُنكَرٍ ... حلية الأولياء : ج 8 ص 49 عن أنس ، كنز العمّال : ج 1 ص 214 ح 1070 . @sahel_aramesh
خورشید تازه از سفر برگشته، آهسته آهسته رخ می نمود. سمیه همراه مادر شوهر به طرف آزمایشگاه، پیاده به راه افتادند. به میدان رسیدند. سوار تاکسی شدند. مادر حمید خواست کرایه را حساب کند. دست داخل کیفش برد و یک بیرون آورد. راننده خواست. سمیه با چند ای که از قبل آماده کرده بود، کرایه را حساب کرد. وقتی پیاده شدند، مادر حمید کیفش را گشت. سکه ای پیدا کرد. به سمیه داد و گفت:«حداقل کرایه خودم را حساب کنم.» سمیه هر چه اصرار کرد. فایده نداشت. مادرشوهر سکه را پس نگرفت. سمیه بعد نهار قضیه کرایه را برای حمید تعریف کرد و گفت:«مامان به خاطر من آمده بود. حتماً کرایه را ببر و پس بده.» حمید خنده ای کرد و گفت: «آدم گاهی وقت ها باید جلو بزرگترش کم بیاورد. تو باید این پول را بدون چون و چرا قبول می کردی. بزرگترها دوست دارند جلو کوچکترها کم نیاورند. کوچک ترها گاهی برای اینکه بزرگترها شکسته و سرخورده نشوند باید کوچکی کنند.» @sahel_aramesh
ات را بارها دیده ام. در عین بودنم، آنقدر با و و مرا قرار می دهی که انگار من، چه کسی هستم. از داشتنت ممنونم که مرا کردی @sahel_aramesh
با تمام وجود گام بر می داشت. دریای احساس بود. می ریخت. به طرف پر می کشید. امام بی سر در روایات خوانده بود، تمام گناهان گذشته و آینده اش بخشیده می شود. اما دارد. راه می رفت. به شرط می اندیشید: چطور می شود حق و حرمت ولایت او را شناخت؟ حق امام چیست؟ حرمت ولایت امام حسین علیه السلام را چگونه باید نگه داشت؟ امام کاظم علیه السلام: أدنى ما یثاب به زائر ابى عبد الله (علیه السلام) بشط فرات إذا عرف حقه و حرمته و ولایته ان یغفر له ما تقدم من ذنبه و ما تأخر کمترین ثوابى که به زائر امام حسین (علیه السلام) در کرانه فرات داده مى‏شود این است که تمام گناهان مقدم و موخرش بخشوده می‏شود. بشرط این که حق و حرمت ولایت آن حضرت را شناخته باشد. الكافی ج: 4 ص: 582 @sahel_aramesh
🌸دستی به پهلو گرفت. دست دیگرش را روی تشک تخت فشار داد. لبهای ورم کرده اش را محکم روی هم چسباند. با زحمت و یا علی گویان از روی تخت بلند شد. محمد با شنیدن صدایش سریع به طرفش رفت. دست مردانه اش را پشت کمرش گرفت. کمک کرد، کمر راست کند. از پشت چشمان ابری‌ ش صورت کشیده محمد نورانی شده بود. محمد، گونه پف کرده اش را بوسید. دستان زبرش را روی گونه هایش گذاشت. با انگشت شصتش اشک های آسیه را پاک کرد. سر بینی چاق آسیه را درون دو انگشتش گرفت. لبخند زد و گفت: «دختر خوب که نباید گریه کند. برای خودش و بچه ها ضرر دارد. بعد نگویی نگفتی. اگر بچه هایمان اعصاب نداشتند به خاطر همین گریه هاست. حالا بخند.» دستش را چند بار آرام روی صورتش زد و گفت: «این تن بمیرد.» 🍀آسیه بغضش را فروخورد. آب بینی اش را بالا کشید. به صورت محمد خیره شد. چشمان درشت و جذابش هنوز مثل روز عقدشان بود. فقط گوشه چشمها سه خط افقی خنده، چشم نوازی می کرد. آسیه با دقت به صورت محمد نگاه کرد. می خواست حتی کوچکترین ریزه کاری صورت او را به خاطر بسپارد؛ خال گوشتی و قهوه ای روی گونه راستش، چهار خط افقی روی پیشانی بلندش، ریش ها و موهای بلندش را. آسیه یاد روز عقدشان افتاد. آن موقع موهای مشکی و پر پشت محمد تا وسط پیشانی را می پوشاند. آن ها را به یک طرف شانه میکرد. اما الان دیگر از آن موها خبری نبود. موهای جو گندمی دو طرف صورتش را حنا گذاشته و زیر نور، قرمزی موهای سفید، ذوق میزد. چند دسته موی وفادار از یک طرف سرش را به طرف یگر انداخته بود تا روی کچلی وسط سرش را بپوشاند. برای اینکه جوان به نظر برسد ریشهایش را حنا بسته بود.آسیه همیشه آرزو میکرد بینی بچه ها مثل بینی پدرشان قلمی و باریک باشد. ابروهای پیوسته و پر پشتتش آسیه را یاد دخترهای قجری می انداخت. محمد همیشه می گفت: «این ابروها و چشم و موهای سیاهم نشان از اصالت دارد خانم. من یک ایرانی اصیلم.» چشمان آسیه روی خطوط صورت گندمگون محمد طواف میداد. محمد خنده ای کرد و گفت: «خانم گفتم بخند. نگفتم زل بزن به صورتم و بر و بر نگاهم کن. اصلاً چهل روز قرار است ازت دور باشم.» 🌸آسیه بغضش ترکید. اشک روی گونه های لک افتاده اش جاری شد. در حالی که سعی میکرد کلمات را درست ادا کند گفت:«آخر چرا متوجه نیستی مرد؟ خدا بعد از چهارده سال به ما بچه داده و شما دقیقاً تو ماه های آخر بارداریم می خواهی تنهایم بگذاری و بروی؟ برو. نمی گویم نرو. فقط بگذار بچه ها به دنیا بیایند بعد برو.» محمد روی تک صندلی چوبی گوشه اتاق نشست. سرش را میان دستانش گرفت. به فرش بوم گلی زیر پایش خیره شد. آرام گفت:«لااله الا الله. خانمم، عزیز دلم، شما که بهتر از هر کس دیگری در جریان نذرم هستی. چرا اینقدر اذیتم میکنی؟ فکر میکنی دل کندن از شما برایم راحت است؟» 🍀محمد از روی صندلی بلند شد. روبروی آسیه روی زمین بر کُنده زانو نشست. سرش را بالا گرفت. دستش را روی شکم برآمده آسیه گذاشت. در حالی که اشک از گوشه چشمانش جاری بود، گفت:«به خدا راحت نیست. به جون این دو تا دختر خوشگلم راحت نیست. اما نمیتوانم نروم. از کجا معلوم بعداً چنین موقعیتی پیش بیاید و بتوانم نذرم را ادا کنم؟» آسیه به طرف آشپزخانه رفت. اخم هایش را در هم کشید و گفت:«کاش آن نذر را نکرده بودی. اگر خدا میخواست به ما بچه بدهد، بدون نذر هم میداد.» ناگهان داخل شکم آسیه دردی پیچید. آسیه پلکهایش را روی هم فشار داد. لبانش را گزید. دستش را به اپن گرفت. نمیتوانست از جایش تکان بخورد. برای چند لحظه اتاق ساکت شد. با صدای آخ آخ آسیه، محمد به طرف آسیه دوید. کتفش را زیر دست آسیه برد. میخواست کمک کند تا او را به طرف تخت ببرد. اما آسیه آرام و بی رمق گفت:«تو را به خدا محمد، نمی¬توانم حرکت کنم. بچه هایمان طوریشان نشود؟ زنگ بزن 115 بیاید.» 🌸محمد فوری گوشی تلفن را برداشت و تماس گرفت. محمد کمک کرد آسیه روسری مشکی و چادرش را سر کند. آمبولانس خیلی زود رسید. آسیه را همانطور مچاله شده روی برانکارد گذاشتند. سرم را که وصل کردند،آسیه مقداری احساس راحتی کرد. محمد پشت آمبولانس کنارش نشست. دست او را درون دستش گرفت و گفت:«خانمم غصه نخور. چیز مهمی نیست. این بچه ها گارانتی دارند. چیزیشان نمیشود.اگر خانم اجازه بدهند گارانتی مادام العمرشان را فردا امضا می کنم.» @sahel_aramesh
دیگری دارم خدای مهربانم آنقدر پر که خطاکاری چون مرا به پذیرفته ای و گفت و گو با خود با به من داده ای.. از داشتنت ممنونم که اجازه با خود را به من داده ای @sahel_aramesh
بحثشان شد. حرف ناپسندی از دهانش بیرون پرید. ، سرش را پایین انداخت و رفت. را بازخواست کرد:«چرا ناسزا گفتی؟» شد. با شتاب به طرف رفت. وضویی ساخت. را به خواند. خطاب به گفت:«آفرین بر تو که برای نمازت ارزش قائل هستی.» امام حسین علیه السلام:اعْمَلْ عَمَلَ رَجُلٍ یعْلَمُ أَنَّهُ مَأْخُوذٌ بِالْإِجْرَامِ مَجْزِی بِالْإِحْسَان در کارهایت چنان رفتار کن که گویا در حال بازخواست کردار زشت و نیکت هستی بحارالأنوار، ج 75، ص127، ح10 @sahel_aramesh
🌸اشک درون چشمان آسیه حلقه زد. محمد دست آسیه را فشار مختصری داد و گفت:«شما را به خدا می سپارم. او محافظتان خواهد بود. تا الان هم او همه جا با ما بوده است. مگر خودت نمی گفتی در لحظه لحظه زندگیم خدا را حس می کنم؟» 🍀آسیه، سرش را به علامت تأیید تکان داد. قطره اشکی از گوشه چشمانش جاری شد و روی برانکارد ریخت. با بغض گفت:«با نبود شما چه کنم؟ من هم دل دارم. دلم برایت تنگ می شود.» 🌸چشمان محمد برقی زد و جواب داد:«هر وقت دلت برایم تنگ شد، صدایم بزن، می آیم.» هر دو ساکت شدند. صدای آژیر آمبولانس قطع شد. آسیه را به قسمت اورژانس بیمارستان بردند. 🍀بعد از چند آزمایش و سونوگرافی دکتر گفت:«مسئله خاصی نیست. احتمالاً به خاطر استرس باشد؛ اما بهتر است تا فردا صبر کنید هم بیشتر زیر نظر باشند و هم اینکه پزشک متخصص هم نظرشان را بگویند.» 🌸آسیه قند داخل دلش آب شد. خنده بر لبش نشست. حرکت دوقلوها را حس کرد که این طرف و آن طرف می رفتند. محمد اخم کرد و گفت:«آخر من ... باشد اشکال ندارد.» 🍀محمد رو به آسیه شد و گفت:«خانم انگار شما اینجا ماندنی شدید. با اجازه شما من چند لحظه بروم بیرون هوایی تازه کنم.» 🌸بوی خون، الکل و مواد ضد عفونی کننده مغز را مختل می کرد. محمد از داخل اورژانس بیرون رفت. نفس عمیقی کشید. هوای تازه را به داخل ریه ها فرستاد. تاریکی همه جا را پوشانده بود. محمد گوشی اش را از جیب شلوار کتان خاکیش بیرون آورد. شماره خواهرش را گرفت:«سلام خواهر جان، حالت چطور است؟ مزاحم که نیستم؟ یک زحمتی برایت دارم. آسیه خانم حالش بد شد آوردمش بیمارستان. نه بابا چیز خاصی نیست. فقط دکتر گفته امشب اینجا باشد تا فردا دکتر متخصص هم ببیندش. شما می توانی امشب بیایی پیش آسیه خانم بمانی؟ می دانی که امشب پرواز دارم وگرنه مزاحمت نمی شدم. قربان خواهر مهربانم بشوم الهی. إن شاءالله جبران می کنم. می بینمت.» 🍀محمد بعد از چند دقیقه کنار تخت آسیه برگشت. روی صندلی کنار تخت نشست. دست سفید آسیه را که سرم به آن وصل بود درون دستان آفتاب سوخته اش گرفت و گفت:«می دانی عشق حقیقی چیست؟» 🌸آسیه مثل کسی که سر کلاس استاد بزرگی نشسته، به چشمان سیاه محمد خیره شده بود و هیچ نمی گفت. محمد لبخندی زد و ادامه داد:«عشق حقیقی این نیست که یک نفر را ببینی و عاشق چشم و ابروهایش بشوی. نه این یک هوس بیشتر نیست. یک هوس زودگذر. حتی اسمش را نمی شود عشق مجازی هم بگذاری. چون در عشق مجازی عاشق اخلاق و رفتار و در کل منش شخص مقابلت می شوی و سعی می کنی خودت را مثل او کنی. این عشق مجازی است که انسان را به عشق حقیقی می رساند.» 🍀آسیه نمی دانست چرا محمد در چنین شب و مکانی حرف عشق را به میان کشیده بود. امّا دلش نیامد به حرفهای او گوش ندهد. دوقلوهایش هم آرام گرفته بودند. به نظر می رسید آنها هم به صحبتهای پدرشان گوش می دهند. محمد گفت:«هر کسی لیاقت عاشق شدن را ندارد. اگر آدم عاقل باشد عاشق کسی می شود که او را به خدا برساند. عاشق کسی می شود که همه کارهایش خدایی باشد. عاشق کسی می شود که خودش را در راه رسیدن به خدا فدا کرده باشد. به مقام فناء الی الله و فی الله رسیده باشد. راستی آسیه، می دانی چرا پروانه ها به طرف نور می روند. آنها عاشق نورند. به طرفش می روند وقتی به او می رسند راهی جز فنا شدن و پیوستن به او نمی یابند. پروانه ها بهای عشقشان را با جانشان می پردازند. آسیه حالا به نظرت در این دنیا چه کسی قابلیت این را دارد که آدم عاشقش بشود؟» 🌸آسیه دست دیگرش را زیر چانه برد. اندکی فکر کرد و گفت:«با توصیفاتی که شما فرمودید تنها معصومین(ع) شایسته عاشق شدن هستند. چون تنها آنها هستند که مقامات معنوی را یکی پس از دیگری پیموده اند.» محمد انگشت اشاره اش را به طرف آسیه نشانه رفت و گفت:«آفرین. شاگرد خوبی هستی. حالا وقتی یک نفر عاشق معصومین باشد. چه کار باید انجام بدهد؟» آسیه تبسمی کرد و گفت:«این که دیگر معلوم است. باید هر کاری آنها انجام داده اند انجام دهد.» 🍀محمد برای لحظه ای فراموش کرد کجاست. حواسش به گوش های تیز شده خانم های تخت های اطرافش نبود. صدایش اندکی بلند شد. نگاهی به دور و برش کرد. به تخت بیمارهایی که به طرفش برگشته بودند. دستش را روی سینه گذاشت و به نشانه عذرخواهی سرش را پایین برد. تنها همراه مرد اورژانس او بود. بار سنگینی نگاه ها را به سختی تحمل می کرد با این حال ادامه داد:«آفرین خانم جان، حالا از نذرم هم اگر بگذرم، که نمی شود و خودت خوب می دانی ادای نذر واجب است، کسی که عاشق امام حسین(ع) است و از او دم می زند آیا نباید جانش را فدای حفظ اسلام و ناموس امامش کند؟» 🌸آسیه سرش را پایین انداخت. غم فراق روی چهره اش نشست. @sahel_aramesh
تو چه کرده ای درباره من؟ که مرا کردی راهنمایم بودی دستم را گرفتی رزقم دادی به سمت کشاندی و را نشانم دادی تو چه و بک عرفتک .. بواسطه تو، تو را شناختم والا که من کوتاه تر از به خدای باعظمتی چون توست @sahel_aramesh
همسفرش بعد از و آرام کلماتی را بر می آورد. کنجکاو شده بود. می خواست بداند چه می گوید. پرسید:«بعد از اینکه غذا می خوری یا آب و شربتی نوش می کنی چه بر زبان می آوری؟» همسفر تبسمی کرد. گفت: «الحمد لله رب العالمین» دوست داشت علتش را هم بداند. پرسید: «چرا؟» جواب شنید: «تا هم نعمت ها را به جا آورم و هم و پروردگارم را کسب کنم.» پیامبر اعظم صلی الله علیه و آله: إنّ اللَّه لیرضی عن العبد أن یأکل الأکلة فیحمده علیها، و یشرب الشّربة فیحمده علیها. نهج الفصاحه ح 791 @sahel_aramesh
🌸فهیمه وارد اورژانس شد. از اطلاعات، شماره تخت آسیه را گرفت. به طرف تخت او رفت. پشت صندلی محمد ایستاد و گفت:«سلام خان داداش، سلام زن داداش، بلا دور باشد از جانتان الهی. چه شده؟» 🍀محمد از روی صندلی بلند شد. تعارف کرد. فهیمه چادرش را جمع کرد. نشست. محمد نگاهی به ساعت مچی اش انداخت. تا زمان حرکت دو ساعت وقت داشت. روبروی فهیمه ایستاد و گفت:«خواهر جان در این مدت که نیستم هوای خانمم را داشته باش. یک وقت هوس نکنی خواهرشوهر بازی در بیاوری ها. مثل دو تا خواهر با هم باشید.» 🌸فهیمه خنده ای کرد و گفت:«ای بابا خان داداش این چه حرفی است میزنی؟ ما همیشه با هم خواهر بوده ایم و إن شاءالله خواهیم بود. نائب الزیاره ما باش.» او را در آغوش گرفت. دیده بوسی کردند. محمد کنار گوش فهیمه گفت:«دیگر سفارش نمی کنم. جان شما و جان آسیه.» 🍀محمد کنار تخت آسیه ایستاد. پیشانی آسیه را بوسید و گفت:«مواظب دخترهای من باش. ببینم بیدارند؟» آسیه در حالی که به پهنای صورت اشک می ریخت. گفت:«بله» محمد گفت:«پس به شیوه همیشه یک خداحافظی با دخترهایم داشته باشم.» با راهنمایی آسیه دستش را روی پیراهن صورتی بیمارستان جایی قرار داد که یکی از بچه ها آنجا بود و گفت:«زهرا خانم، بابا جان اگر شما زهرای من هستی یک دست بده بابا.»آسیه ضربه کف دست کوچکی را از داخل حس کرد. محمد حرکت آرام دست عروسکی را زیر دستش لمس کرد. 🌸محمد دستش را کمی جا به جا کرد و گذاشت در قسمت دیگری که آسیه نشان داد و گفت:«فاطمه خانم، بابا جان اگر شما فاطمه ی من هستی یک پا بزن کف دست بابا.» حرکت پای فاطمه با شدت بود. محمد و آسیه هر دو حسش کردند و خندیدند. محمد گفت:«ماشاءالله دختر بابا عجب زوری دارد. حسابی مراقب خودت و بچه ها باش. به خدا سپردمت.» 🍀محمد با آسیه و فهیمه دست داد. خداحافظی کرد و رفت. آسیه از پشت سر محو قد رعنا، پیراهن سفید، شلوار خاکی و کفش قهوه ای او شد. با خود گفت:«کاش می توانستم همراهت بیایم. کاش» 🌸محمد به خانه برگشت. ساکش را برداشت. از قبل با نظارت آسیه آن را با وسایل شخصی و مقداری تنقلات پر کرده و بسته بود. نگاهی به دور تا دور خانه کوچکشان کرد. گلدان های پشت پنجره را آب داد. از مابین سررسید روی اپن،تکه کاغذی برداشت. رویش چیزی نوشت. قرآن را باز کرد. چند آیه خواند. کاغذ را روی آخرین صفحه گذاشت. قرآن را بوسید. سرجایش قرار داد. آهی کشید و از در خارج شد. 🍀در فرودگاه دمشق هواپیما روی زمین نشست.همراه بقیه همرزمان سوار اتوبوس شدیم. به سفارش فرمانده اول به حرم حضرت زینب(س) رفتیم. یکی از دوستان مداحی کرد. بقیه دستانمان را به شبکه های ضریح گره کرده و بلند بلند گریه کردیم. فرمانده دستش را بالا آورد با شور خاصی گفت:«حضرت عباس(ع) تا آخرین لحظه زینبش را رها نکرد. از امشب شما عباس زینب(س) هستید.» با شنیدن این حرف فرمانده، صدای گریه ها بیشتر و بلندتر شد. هر کس وسط گریه چیزی می¬گفت و با حضرت، عهدی می بست. 🌸زیر لب و آرام گفتم:«خانم جان الوعده وفا. برادر شما به عهدش وفا کرد. حالا نوبت من است که به عهدم وفا کنم.» یک لحظه دلم پرکشید و به حرم امام حسین(ع) رفتم. زیر قبه، کنار ضریح بعد از گذشتن از راهروی آهنی طولانی، خودم را در آغوش حضرت انداختم. نذر کردم و به امام حسین(ع) گفتم:«آقا جان، سال هاست در حسرت فرزندانی سالم و صالح شب را به روز رساندم. دوست داشتم فرزندانم را برای سربازی امام زمان(عج) تربیت کنم. آقاجان، برای خدا بر گردن من باشد اگر به حسرت چندین ساله من خاتمه بخشید هر طور باشد برای دفاع از اسلام و حریم خواهرتان به پا خیزم.» شبکه های ضریح را بوسیدم. با شنیدن صدای برپای فرمانده از ضریح جدا شدیم. در حالی که دست روی سینه داشتیم و سر بزیر. عقب عقب رفتیم تا به در رسیدیم. سلامی دوباره دادیم و از حرم خارج شدیم. 🍀من با چند نفر دیگر به خان طومان حلب اعزام شدیم. آنجا آتش بس اعلام شده بود و ما برای احتیاط و جا به جایی با نیروهای از نفس افتاده و مجروح عازم آنجا بودیم. از پشت ماشین گرد و خاک زیاد به هوا بلند بود. مقر مبارزان در خان طومان خانه ای خشتی در ابتدای ورودی شهر بود. از ماشین پیاده شدیم. هنوز جابه جا نشده بودیم که صدای رگبار گلوله چشمان همه را گرد کرد. @sahel_aramesh
ها جاری می شود وقتی موج جمعیت را به سوی می بیند.. این حرارتی است که تو در قرار دادی و ای جوشان را بوجود آوردی. همان اشکی که ناجی صاحبش است. تو،چقدر که به ذره بهانه ای، می خواهی بندگانت را بهشتی کنی تو را چگونه گویم؟ علی ما انعم و تو خود، بزرگ ترین نعمتی برایم العالمین از داشتنت @sahel_aramesh
خسته می شود. مقابل موکبی برای استراحت می ایستد. چایی شیرین را با در نوش می کند. می خواهد به راهش ادامه دهد که کاغذی روی زمین توجه اش را جلب می کند. خم می شود. را بر می دارد. می خواند. لبخند بر لبانش نقش می بندد. کوله اش را زمین می گذارد. کاغذ را به پشتش سنجاق می کند. کوله را بر پشتش سوار می کند. سبک بار به سوی پر می کشد. روی کاغذ نوشته است: عن امیر المؤمنین علیه السلام: إِنَّ اللَّهَ بَعَثَ رَسُولًا هَادِياً بِكِتَابٍ نَاطِقٍ وَ أَمْرٍ قَائِمٍ لَا يَهْلِكُ عَنْهُ إِلَّا هَالِكٌ، وَ إِنَّ الْمُبْتَدَعَاتِ الْمُشَبَّهَاتِ هُنَّ الْمُهْلِكَاتُ إِلَّا مَا حَفِظَ اللَّهُ مِنْهَا، وَ إِنَّ فِي سُلْطَانِ اللَّهِ عِصْمَةً لِأَمْرِكُمْ فَأَعْطُوهُ طَاعَتَكُمْ غَيْرَ مُلَوَّمَةٍ وَ لَا مُسْتَكْرَهٍ بِهَا؛ وَ اللَّهِ لَتَفْعَلُنَّ أَوْ لَيَنْقُلَنَّ اللَّهُ عَنْكُمْ سُلْطَانَ الْإِسْلَامِ ثُمَّ لَا يَنْقُلُهُ إِلَيْكُمْ أَبَداً حَتَّى يَأْرِزَ الْأَمْرُ إِلَى غَيْرِكُمْ. همانا خداوند پيامبرى راهنما را با كتابى گويا، و دستورى استوار بر انگيخت. هلاك نشود جز كسى كه تبهكار است و بدانيد كه بدعت ها به رنگ حق در آمده و هلاك كننده اند، مگر خداوند ما را از آنها حفظ فرمايد. و همانا حكومت الهى حافظ امور شماست، بنابر اين زمام امور خود را بى آن كه نفاق ورزيد يا كراهتى داشته باشيد به دست امام خود سپاريد. به خدا سوگند اگر در پيروى از حكومت و امام، اخلاص نداشته باشيد، خدا دولت اسلام را از شما خواهد گرفت كه هرگز به شما باز نخواهد گردانيد و در دست ديگران قرار خواهد داد. نهج البلاغه، خطبه 169 او می فهمد اطاعت بی چون و چرا حق امام است و اگر امام را اطاعت نکند گرفتار خواهد شد. @sahel_aramesh
🌸 اسم و فامیلم را روی ساکم نوشتم و گوشه اتاق انداختم. وسایل بقیه رزمنده ها هم آنجا بود. سریع سلاحم را تحویل گرفتم. با دو نفر از دوستان از خانه خارج شدیم و به طرف صدا جلو رفتیم. بوی باروت، خاک و خون گلو را می سوزاند. چند صدمتر جلوتر مردی ایستاده بود و بی مهابا شلیک می کرد. دوستانم او را شناختند. فرمانده مقر بود. با دست به ما اشاره کرد و چند محل را برای پناه گرفتن نشان داد. هر کداممان با هزار زحمت و پشتیبانی همدیگر به محل های مورد نظر رسیدیم. تیرهای رسام بی وقفه به طرفمان سرازیر بودند. صدای تیرهایی که سوت کشان از کنار گوشمان می گذشت را می شنیدیم. باید جلو پیش رویشان را هر طور شده می گرفتیم. سلاحم را روی وضعیت رگبار گذاشتم و ممتد شلیک کردم. فرمانده کمی جلوتر از بقیه بود. نمی دانم با چه شلیک می کرد. اما حسابی از آنها تلفات می گرفت. هر چه آنها را می زدیم مثل مور و ملخ از زمین می جوشیدند. تمامی نداشتند، نه خودشان نه فشنگهایشان. 🍀 صدای اذان گنگی از دور دستها به گوش می رسید. برای چند لحظه ای آتش خوابید. فورا با خاک کف کوچه تیمم کردم. با کمک ستاره ها قبله را تشخیص دادم. اولین نماز خوف عمرم را قامت بستم. در پناه دیوار خانه ای نماز خواندم. سرم را به دو طرف چرخاندم. هر دو دوست همرزمم شهید شده بودند. می-خواستم به طرف فرمانده بروم تا از حالش جویا شوم که یک موشک تاو درست همانجا که فرمانده پناه گرفته بود منفجر شد. در روشنی سپیده صبح تکه های بدن فرمانده را دیدم که هر کدام به طرفی پرت شد. 🌸 خشاب اسلحه ام را عوض کردم. دوباره شلیک از زاویه مقابل و گاه چپ و راست شروع شد.آنها را بی هدف به رگبار بستم. خشاب خالی شد. خواستم عوضش کنم. هر چه دور و برم و زیر کمربندم را گشتم چیزی پیدا نکردم. به طرف دوستان همرزم شهیدم برگشتم. به چهره معصومشان خیره شدم. مثل اینکه به خوابی عمیق رفته بودند. حمید به من نزدیک تر بود. نیم خیز شدم تا به طرف او بروم که فشار جسم تیزی را روی پشتم حس کردم.خورشید کامل بالا آمده بود. خواستم برگردم و پشت سرم را نگاه کنم، فشار شعله پوش سر اسلحه را روی کمرم حس کردم. صدای خشن و نخراشیده ای بلند داد زد:«انهض يا حثاله،تحرّک.» 🍀 معنای حرفش را متوجه نشدم. فقط از روی فشار خردکننده ای که با نوک اسلحه به کمرم وارد می آورد و به جلو پرتم می کرد، متوجه شدم باید راه بیفتم؛ به سوی مقصدی نامعلوم. 🌸 بلند شدم. با خشونت دستهایم را از پشت گرفت. طوری که صدای در رفتن استخوان کتفم را حس کردم. صدای آخی ناخودآگاه از عمق وجودم بیرون جهید. چشمانم سیاهی رفت. ضربه سنگین لگدی روی شکمم باعث شد خم شوم. خون از دهانم به بیرون ریخت. ضعف و درد امانم را بریده بود. با طنابی محکم دستهایم را از پشت بستند. 🍀 دور گردنم طنابی انداختند و گره محکمی در انتهایش زدند. سر طناب دور گردنم را یکیشان گرفت و دنبال خود می کشید. اندامی ورزیده، سبیل های تیغ زده و ریش بلندداشت. سر طناب را دور مچش پیچید و محکم آن را کشید. اگر لحظه ای دیر راه افتاده بودم، گردنم شکسته بود. صورتش آفتاب سوخته شده بود. ابروهای پر پشتش، چشمهای قهوه ای دریده اش را پوشش می داد. سفیدی چشمهایش، سرخ می نمود. روی بینی اش برآمده بود و سر آن به پایین تمایل داشت. لبانش نازک، باریک و گشاد بود. مدام داد می زد و به جسد هر شهیدی می رسید آب دهان می انداخت. موهای مشکی بلندش را پشت سر بسته بود. کم کم از محدوده ساختمانها خارج شدیم. چشمانم را بستند. پشت ماشینی سوارم کردند. بوی خون و خاک مشامم را می آزرد. لبانم خشک شده و خون رویش دلمه بسته بود. با افتادن در هر دست انداز کتفم بی اراده تکان می خورد و بر دردهایم افزوده می شد؛ امّا از آنجا که با دیدن زجر کشیدنم لذت می بردند. سعی می کردم رفتاری نشان ندهم که متوجه دردم شوند. 🌸 بالاخره ماشین ایستاد. یک نفر از پشت به زمینم کوبید. از صورت به زمین خوردم. ناخودآگاه بلند گفتم:«یا ابوالفضل العباس(ع)»لگدی روانه دهانم شد. آه از نهادم برآمد. چند دندانم شکست و داخل دهانم ریخت. دندانها را همراه خون داخل دهانم روی زمین تف کردم. صداهای درهم و برهم حرف زدن چند نفر می آمد. عربی و خشن حرف می زدند. دستی جلو آمد. سرم را بالا گرفت. روی صورتم آب دهان انداخت. انگشتانش را بین موهایم گیر داد و روی زمین کشیدم. سرم از درد رو به متلاشی شدن می رفت. مقداری جلو رفت. ایستاد. رهایم کرد. حرفی پراند. دور شد. @sahel_aramesh
و چه عجیب است وقتی را می خوانی، سه بار.. و حتی بیشتر آنوقت را در و ات می کنی و شدنش را در رفتاری که با داری و رفتاری که دیگران با تو دارند و فضایی که بین تو و ایجاد می شود اینگونه است که با وصل کردن خودت به ، را در خود و دیگران جاری می سازی# ، از داشتنت، از اجازه ای که به ما برای با خود داده ای، از جاری شدنت در لحظاتمان، از بی حد و اندازه ات الحمدلله رب العالمین @sahel_aramesh