eitaa logo
تنها ساحل آرامش
72 دنبال‌کننده
4هزار عکس
108 ویدیو
5 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم داستان ها و داستانک ها تولیدی است. لطفا مطالب تولیدی را فوروارد بفرمایید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 به نیت شهید بزرگوار علی افکاری قرائت بفرمایید. ❤ 📝 @sahel_aramesh
354.mp3
2.16M
📼 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزکار است. 🌷 به نیت شهید بزرگوار علی افکاری قرائت بفرمایید. ❤ 📝 @sahel_aramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌ 🌹 من را توبه ای قرار ده که پس از آن به توبه نباشم ای سبب محو شدن گذشته و از گناه در باقیمانده عمر ای آنکه وصف کنندگان او را نمی ستاید و ای آنکه امیدواران از او نمی گذرد. 🌹 ❤️ 📝 @sahel_aramesh
🔹 قَالَ أَمِيرُ اَلْمُؤْمِنِينَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ : إِنَّ اَللَّهَ سُبْحَانَهُ فَرَضَ فِي أَمْوَالِ اَلْأَغْنِيَاءِ أَقْوَاتَ اَلْفُقَرَاءِ فَمَا جَاعَ فَقِيرٌ إِلاَّ بِمَا مُتِّعَ بِهِ غَنِيٌّ وَ اَللَّهُ تَعَالَى سَائِلُهُمْ عَنْ ذَلِكَ. 🔷 امام علی علیه السلام:خداوند سبحان قُوت(و نيازهاى) فقرا را در اموال اغنيا واجب و معين كرده است، ازاين رو هيچ فقيرى گرسنه نمى ماند مگر به سبب بهره مندى غنى(و ممانعت او از پرداخت حق فقير) و خداى متعال دراين باره از آنها سؤال و بازخواست مى كند. 📚 نهج البلاغه, حکمت 328 ❤ 📝 @sahel_aramesh
🌷 فرازی از وصیت نامه شهید اکبر ابراهیمی:ای دوستان، انسان همیشه بر سر دوراهی قرار می گیرد و باید یکی از این دو راه را انتخاب کند یا ذلت و یا عزت را ، یا حسین را و یا یزید را ، یا تسلیم و یا شهادت در راه خدا را و بالاخره یا بهشت جاودانه یا دوزخ را و انسان در تمام این مراحل خود انتخاب گر است پس بکوشید که بهترین راهها را انتخاب کنید که شما باید خودتان را بسازید که زمینه ظهور حضرت مهدی فراهم شود و شما در رکاب آن حضرت بجنگید. تو را به خدا رهبر عزیز را رنجیده خاطر نکنید و او را ناراحت نکنید و همیشه او را از خود راضی نگهدارید که راضی نگهداشتن او در اصل راضی نگهداشتن خداست. خواهرم، مکتب ما توحید است. خواهرم، در مکتب ما همه نوع بشر یکسانند. خواهرم در مکتب ما نکبت و ننگ را جایی نیست. خواهرم باور کن سخن از روسری و توسری نیست، سخن از سرپوش نیست، سخن از زنجیر نیست. خواهرم باور کن سخن از عفت توست، سخن از ارزشهاست، سخن از آزادی است؛ خواهرم باور کن از دامن زن مرد به معراج می رود. پس خواهرم قدر خودت را بدان. 🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار اکبر ابراهیمی قرائت خواهیم کرد. 🌹 📝 @sahel_aramesh
🌷 به نیت شهید بزرگوار اکبر ابراهیمی قرائت بفرمایید. ❤ 📝 @sahel_aramesh
355.mp3
2.43M
📼 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزکار است. 🌷 به نیت شهید بزرگوار اکبر ابراهیمی قرائت بفرمایید. ❤ 📝 @sahel_aramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔔 تاریخ به همه ثابت کرد ، و آخوند بودن باعث به خیری نمی شود. تنها کسی عاقبت به خواهد بود که عامل به اسلام باشد. روح الله به پیوست. 📝 @sahel_aramesh
📄 🐈 گربه همسایه گاهی خانه ما را یواشکی دید می زد. هیچ کس نمی دانست از کجا آمده است. بعد از دوازده سال خدا به همسایه ما فرزندی داده بود. او گوسفندی را برای دخترش عقیقه کرد. بوی خون و گوشت تازه خانه به خانه رفت. گربه آدرس خانه را گرفت. راه افتاد و از چند محل آنطرف تر به خانه همسایه نقل مکان کرد. گربه مُردنی، نانش در روغن شد. همسایه حسابی به او می رسید. گوشت تازه به بدن لاغر و نحیف گربه رویید. از گربه ها خوشم نمی آمد. حس می کردم همیشه منتظر فرصتی هستند که پنجه های در غلافشان را تیز کنند و به صورتت چنگ بیندازند. به گربه همسایه رو نمی دادم. نمی خواستم پایش به خانه مان باز شود. هر سال بهار پسرم فیلش یاد هندوستان می کرد. یک روز پاهایش را درون یک کفش فرو برد و گریه کنان گفت: بابا، منم جوجه رنگی می خوام. با آرامش گفتم: این جوجه رنگیا دو روزم عمر نمی کنن. جوجه های مردنی مرغداریند. پاهایش را روی زمین کوبید: من جوجه می خوام. اصلا اونا رو نخر. جوجه گلباقالی برام بگیر. دستش را گرفتم و به بازار بردم. سه تا جوجه گلباقالی به اسم خودش ، من و مادرش خرید. وقتی پولش را حساب می کردم، کنار گوشش گفتم: وای به حالت اگه حواست بهشون نباشه و روزی گربه همسایه بشن. پسرم کارتن کوچک جوجه ها را محکم به سینه اش چسباند و گفت: اگه اون گربه خیکی به جوجه هام نگاه چپ بندازه به روز سیاه می نشونمش. پسرم هر روز بعد از مدرسه جوجه ها را به حیاط می برد. کنارشان می نشست. آنها را از قفس کوچک شان بیرون می آورد و می گفت: یه کم پیاده روی کنید، پاتون باز شه. خشک شد پاهاتون از بس تو این قفس راه نرفتید. جوجه ها خوشحال بال می زدند. از این سر حیاط تا آن سر می دویدند. دنبال هم می کردند و تو سر و کله هم می زدند. یک روز پسرم با اینکه قبل از بیرون کردن جوجه ها دستشویی رفته بود، دوباره دستشوییش گرفت. با خودش گفت: تازه دستشویی بودم. خیلی طولش نمیدم. زود میام بیرون. بذار جوجه ها تو حیاط حال کنن. قبل از اینکه کارش تمام شود صدای جیک جیک جوجه ها بلند شد. صدا اوج گرفت. وقتی او بیرون آمد صدای جیک جیک تمام شده بود. گربه همسایه کمین کرده و با رفتن پسرم به دستشویی یکی از جوجه ها را کشته و با خود برده بود. همسایه به همه گفته بود: گربه تو زیرزمین خونشون زن و بچه شم آورده. وقتی از سر کار برگشتم، لبهای آویزان پسرم را دیدم. از خانمم جریان را پرسیدم. او هم سیر تا پیاز داستان دست درازی گربه و چشم طمع داشتنش را به اموال ما برایم تعریف کرد. نمی توانستم ببینم گربه از حق و حقوق خودش تجاوز کند و بدون مجازات آزاد بگردد. با دو تا جوجه باقیمانده برایش تله گذاشتم و خودم گوشه ای پنهان شدم. گربه با خیال راحت خواست جوجه بعدی را بخورد؛ امّا درون تله من گرفتار شد. داخل گونی ای انداختمش و به جایی دور و پرت بردم و رهایش کردم. چند روز بعد زنش هم بیخ گردن بچه هایش را به دندان گرفت و از آنجا اثاث کشی کرد. 🖊 📝 @sahel_aramesh
‌ 🌹 رسیدن به روزیم را بر من کن و به مقداری که برایم مقرر کرده ای ساز و به سهمم در آنچه نصیبم فرموده ای کن و آنچه از بدنم و عمرم می شود ، در راه و بندگیت قرار ده. همانا تو بهترین دهنده ای. 🌹 ❤️ 📝 @sahel_aramesh
🔺 قَالَ أَمِيرُ اَلْمُؤْمِنِينَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ : اَلْكَذَّابُ وَ اَلْمَيِّتُ سَوَاءٌ فَإِنَّ فَضِيلَةَ اَلْحَيِّ عَلَى اَلْمَيِّتِ اَلثِّقَةُ بِهِ فَإِذَا لَمْ يُوثَقْ بِكَلاَمِهِ بَطَلَتْ حَيَاتُهُ. 🔻 امام على عليه السلام فرمود:دروغگو و مرده يكسانند؛ زيرا برترى زنده بر مرده به اعتماد بر اوست. پس اگر به سخن او اعتمادى نشود، زنده نيست. 📚 غرر الحکم و درر الکلم , جلد۱ , صفحه۱۱۹,حدیث 2104 ❤ 📝 @sahel_aramesh
🌷 فرازی از وصیت نامه شهید رضا پورامینی:امیدوارم که اگر توفیق شهادت نصیب من شد، با ریختن خونم بر روى زمین بتوانم کمکى به اسلام کرده باشم. تقاضاى آخرم از خانواده ام این است که بعد از شهادتم در صورت امکان بگذارید جنازه ام تا روز جمعه در سردخانه یا بیابان بماند و روز جمعه یکى از نوارهاى مرحوم کافى را کنار جنازه ام بگذارید تا جنازه ام به عشق حسین گریه هاى شما را بشنود و به خاک رود. 🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار رضا پورامینی قرائت خواهیم کرد. 🌹 📝 @sahel_aramesh
🌷 به نیت شهید بزرگوار رضا پورامینی قرائت بفرمایید. ❤ 📝 @sahel_aramesh
356.mp3
2.29M
📼 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزکار است. 🌷 به نیت شهید بزرگوار رضا پورامینی قرائت بفرمایید. ❤ 📝 @sahel_aramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌ 🌹 های ما را به خود از هر یادی و های ما را به خود از هر سپاسی و ما را به خود از هر اطاعتی ساز. 🌹 ❤️ 📝 @sahel_aramesh
🔹 🔸 قَالَ أَمِيرُ اَلْمُؤْمِنِينَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ : لاَ أَدَبَ مَعَ غَضَبٍ. 🔶 امام على عليه السلام فرمود:با خشم تربيت[ممكن] نيست. 📚 غرر الحکم و درر الکلم , جلد۱ , صفحه۷۷۰ , حدیث10529 ❤ 📝 @sahel_aramesh
🌷 فرازی از وصیت نامه شهید محسن رضایی پور:اگر پیروزی ما در گرو خون تمامی جوانان حزب اللهی ایران باشد، تمامی خاکش را سرخ خواهیم کرد، زیرا که ما از پیروان اسلام هستیم و از کشته شدن در راه آئین و مکتب خود باکی نداریم. خواهر عزیزم کتاب های شهید مطهری را تا آنجا که می توانی مطالعه کن زیرا یکی از راه های شناختن علم صحیح است. 🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار محسن رضایی پور قرائت خواهیم کرد. 🌹 📝 @sahel_aramesh
🌷 به نیت شهید بزرگوار محسن رضایی پور قرائت بفرمایید. ❤ 📝 @sahel_aramesh
357.mp3
1.77M
📼 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزکار است. 🌷 به نیت شهید بزرگوار محسن رضایی پور قرائت بفرمایید. ❤ 📝 @sahel_aramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📄 🎉 از ابتدای سالن به انتهای آن رفت. آرام نگرفت. روبروی مادرش ایستاد. دست هایش را روی سنگ سرد اپن گذاشت:" میخوام برم و میرم." مادر مریم به دنبال راهی برای آرام کردنش بود، به آرامی گفت:" صبر کن بابات بیاد، راضیش می کنم، با خودش برو و برگرد... " مریم با صدای بلند تر حرف مادرش را قطع کرد:" مگه من بچم. دوستام تا ده شب بیرونن، من باید هر جا هستم قبل غروب خونه باشم. هر جا می خوام برم باید بگم تا اگه اجازه دادین یا بابا اجازه داد اونوقت برم. همه بچه ها مسخرم می کنن، میگن بچه ننه." بغض گلویش را گرفت. ساکت شد. مادر دستش را درون ستانش گرفت:" ما برا خودت میگیم، تو دختری..." مریم دستش را پس کشید:" مگه اونا چیند ، شما مثل بچه ها باهام رفتار می کنین یا... شایدم بهم اعتماد ندارین." با این حرف خودش به فکر فرو رفت، اشک از چشمان سیاهش چکید. با پشت دست خیسی چشم هایش را گرفت. به سمت اتاقش رفت. مادر از پشت اپن بیرون آمد و به دنبالش رفت:"کی گفته بهت اعتماد نداریم، ولی جامعه... " مریم در اتاقش را به هم کوبید. مادر سکوت کرد. دفعه اولشان نبود. چندین بار این بحث ها بینشان پیش آمده بود. مادر هر دفعه مریم را قانع کرده بود ؛ ولی این بار تولد صمیمی ترین دوستش بود. دلش می خواست اجازه بدهد تا مریم برود؛ اما تولد ساعت 9 شب در رستورانی اطراف شهر بود. پدر مریم بعد از شنیدن مکان و زمان تولد با رفتن مریم، مخالفت کرد. مادر غرق در افکارش بود. مریم با لباس های بیرونی از اتاقش خارج شد. به سمت در رفت. دست مریم و مادرش همزمان روی دستگیره در قرار گرفت. مادر به صورت کوچک و سبزه دخترش خیره شد:" لجبازی نکن. بذار بابات بیاد ما هم میایم تو برو پیش دوستات، من و باباتم یِ گوشه می شینیم و شام می خوریم." مریم به سمت اتاقش برگشت. مادر راضی از اینکه مریم را قانع کرده به سمت آشپزخانه رفت. مریم با رفتن مادر به سمت در برگشت. مادر صدای باز شدن در را شنید تا خواست به خود بجنبد، مریم از در بیرون رفت. با صدای فریاد گونه گفت:" بابات عصبانی میشه، نرو." مریم لبخند بر لب از پله های آپارتمان پایین رفت. پا به کوچه گذاشت. باد سرد پاییزی به صورتش سیلی زد. به آسمان سیاه و بی ستاره نگاه کرد. خلوتی کوچه، سرما و سیاهی شب به درونش قدم گذاشتند. آپارتمان چهار طبقه شان را نگاه کرد. نور و روشنی پنجره ی خانه ها کوچه را تا چند متر روشن کرده بود. اولین قدم را آرام برداشت. به پنجره خانه شان نگاه کرد، پر نور و روشن. پشت به خانه قدم های بعدی را سریع تر برداشت. از محله خلوت پا به خیابان پرهیاهو گذاشت. گوشه خیابان منتظر تاکسی ایستاد. ماشین ها با چشمانی پر نور نزدیک و دور می شدند. پانزده دقیقه منتظر ایستاد؛ اما خبری از تاکسی نبود. دیرش شد. سرما به مغز استخوانش نفوذ کرد. زیر لب به خودش بد و بیراه گفت:" گندت بزنن قبل اینکه از خونه بیای بیرون ، ببین شارژ اینترنت داری یا نه. ببین چقدر معطل ماشینی؟! اصلا همش تقصیر مامانه، چقدر گفتم یِ حساب برام باز کنین و پول به حسابم بریزین." ماشینی شخصی جلوی پایش توقف کرد. راننده، مردی با موهای سفید و حدودا شصت ساله بود. با صدای کلفت گفت:" بیا بالا، مسافرکشم. کجا میری؟" مریم سوار شد. آدرس رستوران را به راننده گفت. گوشی اش را از کیف بیرون آورد که به دوستش اطلاع بدهد. تماس های بی پاسخ مادر را پاک کرد. سرگرم پیام فرستادن برای لیلا شد. صدای راننده او را به درون ماشین برگرداند:" رسیدیم." مریم از شیشه به بیرون نگاه کرد؛ جز سیاهی چیزی ندید، به راننده گفت:" چقدر تاریکه، میشه جلوتر ..." صدایش با برخورد جسمی بر سرش قطع شد. 🖊 📝 @sahel_aramesh
‌ 🌹 از تو می خواهم درباره ای که در من به او شد و من یاریش ندادم ، از احسانی که نسبت به من شده و سپاسش را به جا نیاوردم ، از ای که از من خواسته و من او را نپذیرفتم و ... از همه اینها ، از آنچه مانند اینهاست؛ با دلی از پشیمانی می خواهم ، پوزشی که مرا در برابر پیشامدهایی آنها بازدارد. 🌹 ❤️ 📝 @sahel_aramesh