eitaa logo
تنها ساحل آرامش
72 دنبال‌کننده
4هزار عکس
108 ویدیو
5 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم داستان ها و داستانک ها تولیدی است. لطفا مطالب تولیدی را فوروارد بفرمایید.
مشاهده در ایتا
دانلود
042.mp3
2.21M
🌿 قرائت صفحه قرآن امروز با صدای استاد پرهیزگار است. 🌷 به نیت شهید بزرگوار عبدالمطلب اکبری قرائت بفرمایید.🌷 ❤ 📝 @sahel_aramesh
دل زمان علیه السلام است. برای سلامتیشان بدهیم و برای آرامش قلبشان بفرستیم. 🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باز مشغول کاری با لبخند، که انگار نه انگار 😭 که ازت دوتا دنده شکسته بین در و دیوار😭 چرا برات نگران نباشم که نفست گاهی بر نمی گرده😭 الهی مادر برات بمیرم که تموم نفسات پر درده😭 📝 @sahel_aramesh
🌹 آنقدر قدرت و مان را بالا ببر که هیچ و مخلوقی از مخلوقانت را دست کم نگیریم و او را نکنیم. 🌹 ❤ 📝 @sahel_aramesh
🔹 عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ عَلَيْهِ السَّلاَمُ قَالَ: أَطْيَبُ اَلْعَيْشِ اَلْقَنَاعَةُ 🔹 امام على عليه السلام فرمود : خوش ترين زندگى ، در قناعت است 📚 غرر الحکم و درر الکلم , جلد 1 , صفحه 189, حدیث 2918 ❤ 📝 @sahel_aramesh
✅ سردار شهید حاج حسین خرازی(فرمانده لشگر امام حسین علیه السلام): 🔹 از مردم می خواهم که پشتیبان ولایت فقیه باشند. راه شهدای ما راه حق است. 🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار حاج حسین خرازی قرائت خواهیم کرد. 🌹
🌷 به نیت شهید بزرگوار حاج حسین خرازی قرائت بفرمایید.🌷 ❤ 📝 @sahel_aramesh
043.mp3
1.97M
🌿 قرائت صفحه قرآن امروز با صدای استاد پرهیزگار است. 🌷 به نیت شهید بزرگوار حاج حسین خرازی قرائت بفرمایید.🌷 ❤ 📝 @sahel_aramesh
دیگری به رسید. مگر می شود یک هفته بگذرد و غافلت هیچ گناهی مرتکب نشود؟ می دانم امشب بیش از من تو م بودی تا سر مان حاضر شوم. یادم هست امشب، است و من با تو دارم. قراری انرژی زا برای ادامه راهم. برای اینکه بتوانم بهتر از گذشته برایت بندگی کنم. با سری افکنده به درگاهت رو آورده ام. مرا به حضورت بپذیر و پاکم کن. ❤ روزی هر تان باشد الهی 📝 @sahel_aramesh
💔 ای دیگر ی 😭 با سوز دل و گریه در یار روزیتان 🍀 اللهم عجل لولیک الفرج 🍀 الهی آمین 📝 @sahel_aramesh
🔹 🔸 ⭐ أَبِي عَبْدِ اَللَّهِ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ قَالَ: لِكُلِّ شَيْءٍ شَيْءٌ يَسْتَرِيحُ إِلَيْهِ وَ إِنَّ اَلْمُؤْمِنَ يَسْتَرِيحُ إِلَى أَخِيهِ اَلْمُؤْمِنِ كَمَا يَسْتَرِيحُ اَلطَّيْرُ إِلَى شَكْلِهِ ✨ امام صادق علیه السلام : هر چیزى با چیزى آرام مى گیرد و مؤمن با برادر مؤمن خود آرامش مى یابد چنان که پرنده با همجنس خود آرام مى گیرد. 📚 میزان الحکمه جلد اوّل، محمّد محمّدی ری شهری، صفحه ۶۹؛بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمة الأطهار علیهم السلام , جلد 71 , صفحه 234 ❤ 📝 @sahel_aramesh
✅ خوش به حال اون مادری که ...👆 🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار مصطفی احمدی روشن قرائت خواهیم کرد. 🌹
🌷 به نیت دانشمند بسیجی شهید بزرگوار مصطفی احمدی روشن قرائت بفرمایید.🌷 ❤ 📝 @sahel_aramesh
044.mp3
2.2M
🌿 قرائت صفحه قرآن امروز با صدای استاد پرهیزگار است. 🌷 به نیت شهید بزرگوار مصطفی احمدی روشن قرائت بفرمایید.🌷 ❤ 📝 @sahel_aramesh
🚩اجتماع بزرگ #سلیمانی_ها🚩 🔴اجتماع #هیأت_های_فاطمی_یزد در بزرگداشت سردارشهید حاج قاسم سلیمانی و شهدای مقاومت 💠قرائت قاری بین المللی سیدجواد حسینی(تهران) 💠سخنران حجة الاسلام والمسلمین سیدحمید حسینی(عراق) 💠بانوای گرم برادر حاج میثم مطیعی(تهران) 🔸شنبه ۱۲ بهمن 🔸 ساعت ۱۹🔸 🔹آستان مقدس امام زاده جعفر علیه السلام 🔹 💠 جامعه ایمانی مشعر #یزد 📢 اطلاع رسانی رویدادهای مردمی،فرهنگی، اجتماعی یزد 🇮🇷 @Farhangyazd
🔸 پاشنه کفش مشکی اش را بر روی آسفالت کوبید. دو قدم به راست رفت و دوباره همان راه را برگشت. برگ های خشک و زرد با وزیدن باد از کنار پایش خش خش کنان، رد شدند. چشم های مشکی کشیده اش را به رفتن برگ ها دوخت. ناگهان دستی بر روی شانه اش قرار گرفت. سارا هینی کشید و به عقب برگشت. صورت چاق سولماز عقب رفت، قهقهه زد و دست بر روی دلش گذاشت،گفت:«ترسو! » 🔸 سارا به دندان های ریز در پس خنده سولماز نگاه کرد و گفت:«با نمک! دیشب در آب نمک خوابیده بودی؟» 🔸 ابروهای مشکی اش را در هم قفل کرد، پشتش را به سولماز کرد و به سمت ساختمان دو طبقه آجری دانشکده حرکت کرد. تاپ، تاپ قدم های سولماز با تنه ای که به سارا زد، قطع شد. سارا به جدول باغچه دانشکده نزدیک شد. ایستاد. ابرو های کمانی سیاهش را بالا انداخت و گفت:«امروز زیادی شادی، چه شده است؟» 🔸 سولماز دوباره دندان هایش را به نمایش گذاشت و گفت:«من که مثل همیشه شاد هستم. تو باید بگویی چه شده است؟ با کتف گوشتی اش به بازوی لاغر و نحیف سارا زد و گفت:«عاشق دل خسته ات را ندیدم! » 🔸 سارا مکثی کرد و گفت:«بحثمان شد، رفت. » 🔸 سولماز خنده ریزی کرد و گفت:«خدا را شکر. » 🔸 سارا قدم اول را روی پله گذاشت و گفت:« حوصله بحث کردن ندارم؛ سر به سرم نگذار.» 🔸 « نمی دانم چرا خام حرف های امیر شده ای؟ به نظرم به درد زندگی نمی خورد.» 🔸 صورت سبزه سارا سرخ شد و گفت:« امیر واقعاً من را دوست دارد، من هم دوستش دارم، زندگی خوبی هم با همدیگر خواهیم داشت، فهمیدی؟» با هم وارد سالن دانشکده برق شدند. 🔸 سولماز با هیکل گوشتی اش راه سارا را سد کرد. گفت :«همین، دوستت دارد، دوستش داری. بنده خدا مگر دور و برش را ندیده بودی؟ همیشه اطرافش پر از دختر بود، قبل از اینکه همکلاسی ما بشود را یادت نیست؟» 🔸 سارا لب قیطانی اش را با دندان فشرد. راهش را چرخاند. همانطور که از کنار سولماز گذشت. نفرت از درون صورتش بیرون ریخت. گفت:«می دانی، از این حرف ها خوشم نمی آید که دوباره تکرارش می کنی.» 🔸 سارا قدم هایش را بلندتر برداشت. سولماز ابرو های نازکش را بالا انداخت. به زحمت دنبال او دوید. گفت:«مگر دروغ می گویم؟ چشم هایت را باز کن این پسر به دردت نمی خورد.» 🔸 سارا مکثی کرد و این دفعه تندتر از قبل به راه افتاد. گفت:«از موقعی که به من ابراز علاقه کرده که دیگر دخترها را دور و برش ندیده ام. خودش هم به من گفت: از موقعی که عاشق من شده است، دختر های دیگر را اصلاً نمی بیند.» 🔸 سولماز پالتو مشکی سارا را کشید. نفس نفس زنان گفت:«صب، صبر کن. نفسی گرفت و گفت:«کورس گذاشتی؟ من که مثل تو لاغر نیستم. اینقدر سریع راه می روی. فکر می کنی واقعاً دست از کارهایش برداشته؟ تو این پسر ها را نشناخته‌ای. مخصوصاً امیر را.» 🔸 سارا وسط راهرو ایستاد به پشت سرش نگاهی انداخت، دانشجو ها یکی،یکی یا چند نفری وارد کلاس های سمت چپ سالن می شدند. به سمت کلاس روبرویش قدم برداشت. سولماز دستش را بر چارچوب شیری در کلاس زد و گفت:«خیلی خوب، نمی خواهد قهر کنی. اما این سؤالم را لااقل ازش بپرس. اگر اینقدر دوستت دارد که به خاطرت تمام کارهایش را کنار گذاشته، چرا به خواستگاری ات نمی آید؟» 🔸 سارا بر روی بازوی گوشتی سولماز دست گذاشت و گفت:«امروز سر همین بحثمان شد، چیز دیگری هم نمی خواهم درباره این مسئله بشنوم، برای امروزم بس است. » 🔸 سارا به تابلو سفید کلاس خیره شد. با شنیدن خسته نباشید. به اطرافش نگاه کرد. کلاس تمام شده بود. همه وسایلشان را جمع می کردند. ادامه دارد ... 📝 @sahel_aramesh
🌸 🔹تا حالا به این فکر کردید نعمت های خدا چه چیزهایی هستند؟ 🔹 آیا به نظرتان نعمت های الهی محدود می شوند به همان چیزهایی که در ظاهر می بینیم؟ 🔹 یا نه نعمت های دیگری هم وجود دارند که خدا دوست دارد ما آنها را ببینیم و برای آن ها ارزش قائل باشیم؟ 🔹 مثل چه چیزهایی؟ 🔸 مثل همان لقمه و روزی حلالی که آدمها با هزار زحمت کسب می کنند. 🔸 مثل راضی بودن و قانع بودن به آن چیزی که خدا قسمت هر کسی می کند و چشم به دست و مال مردم نداشتن. 🔸 مثل عبادتی که در طول روز انجام می دهیم. 🔸 مثل آن زمانی که دست هایمان را به سمت آسمان بلند می کنیم و می گوییم «خدایا بابت داده و نداده ات شکر» 👆این ها نعمت های واقعی الهی هستند. 🍀 قَالَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ : مَنْ لَمْ يَرَ لِلَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ عَلَيْهِ نِعْمَةً إِلاَّ فِي مَطْعَمٍ أَوْ مَشْرَبٍ أَوْ مَلْبَسٍ فَقَدْ قَصُرَ عَمَلُهُ وَ دَنَا عَذَابُهُ . 🍀 رسول خدا صلى اللّٰه عليه و آله فرمود: هر كه نعمت خداوند عزّ وجلّ را فقط در خوراك يا نوشيدنى يا پوشاك ببيند، بى گمان عملش كوتاه و عذابش نزديك باشد . 📚 ميزان الحكمه ج12 ص288؛ الکافي , جلد 2 , صفحه 315 ❤ 📝 @sahel_aramesh
❇ شهید ابراهیم هادی: سعی کنید در کارهایتان نیت خود را نموده، تان را از هر و ، و پاک نمایید تا هم اجر خود را ببرید و هم بتوانید خود را آن چنان که ، و می خواهند انجام داده باشید. این را هرگز فراموش نکنید تا را نسازیم و تغییر ندهیم ساخته نمی شود. 🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار ابراهیم هادی قرائت خواهیم کرد. 🌹 📝 @sahel_aramesh
🌷 به نیت شهید بزرگوار ابراهیم هادی قرائت بفرمایید.🌷 ❤ 📝 @sahel_aramesh
045.mp3
2.13M
🌿 قرائت صفحه قرآن امروز با صدای استاد پرهیزگار است. 🌷 به نیت شهید بزرگوار ابراهیم هادی قرائت بفرمایید.🌷 ❤ 📝 @sahel_aramesh
🔸 سولماز روبرویش ایستاد وگفت:«امروز همه فهمیدند یک چیزیت شده، حتی استادها هم فهمیدند، حالا اگر من حواسم به ساعت کلاس نبود. با یک سؤال از خجالتم در می آمدند، ولی کاری به کار شاگرد اول کلاس ندارند. خدا شانس بدهد.» خم شد و دست سارا را بر روی سرش گذاشت وگفت:«دستت را به سرم بکش تا من هم مثل تو درس خوان و محبوب استادها شوم. » 🔸 سارا دستش را کشید. بند کیف مشکی اش را روی شانه باریک و ظریفش گذاشت و گفت:«امروز را بی خیال شو. واقعاً حوصله شوخی ندارم. » 🔸 شب ملحفه سیاهش را بر روی آسمان شهر کشید. باد هوهوکنان از میان شاخه درختان عبور کرد. تن عریان درختان را به لرزه درآورد. سارا و سولماز با گام های بلند از سوز سرما به ایستگاه اتوبوس پناه بردند. صدای بوق ماشینی، توجهشان را به طرف خیابان جلب کرد. 🔸 سارا به تابلو سفید کلاس خیره شد. با شنیدن خسته نباشید. به اطرافش نگاه کرد همه کیف و کتاب هایشان را جمع می کردند. سولماز روبرویش ایستاد وگفت:«امروز همه فهمیدند یک چیزیت شده، حتی استادها هم فهمیدند، حالا اگر من حواسم در کلاس نبود. با یک سؤال از خجالتم در می آمدند ولی کاری به کار شاگرد اول کلاس ندارند. خدا شانس بدهد. » خم شد و دست سارا را بر روی سرش گذاشت و گفت:«دستت را به سرم بکش تا من هم مثل تو درس خوان و محبوب استادها شوم. » 🔸 سارا دستش را کشید. بند کیف مشکی اش را روی شانه باریک و ظریفش گذاشت و گفت:«امروز را بی خیال شو. واقعاً حوصله شوخی ندارم. » 🔸 شب ملحفه سیاهش را بر روی آسمان شهر کشید. باد هوهوکنان از میان شاخه عریان درختان عبور کرد. آن ها را به لرزه درآورد. سارا و سولماز با گام های بلند از سوز سرما به ایستگاه اتوبوس پناه بردند. صدای بوق ماشینی، توجهشان را به طرف خیابان جلب کرد. سارا پژو دویست وشش امیر را شناخت. سولماز با دیدن امیر گفت:«خداییش،عاشق چه چیز این پسر ریق ماس دراز شده ای؟» 🔸 سارا چشم غره ای به سولماز رفت و گفت:«صدبار به تو گفتم از این کلمه بدم می آید، نگو.» 🔸 امیر شیشه ماشین سفیدش را پایین کشید. با لبخند گفت:«سلام، بیایید سوار شوید. می رسانمتان.» 🔸 سولماز آرام گفت:«از کی تا حالا مبادی آداب شده، چند بار تا حالا تو را رسانده است؟» 🔸 سارا سقلمه ای به پهلوی سولماز زد. حرف ها را زیر دندان با خشم خرد کرد و بیرون ریخت:«هیچ وقت. فکرش را بکن، بابام من را سوار ماشین غریبه ببیند. آنوقت حسابم با کرام الکاتبین است.» 🔸 امیر به چشمان سیاه سارا زل زد. ملتمسانه گفت:«می خواستم راجع به صحبت های امروزمان حرف بزنم.» 🔸 سولماز به طرف در عقب ماشین رفت. در را باز کرد. هیکل درشتش را به زحمت روی صندلی انداخت. گفت:«تا سر مترو مزاحمتان می شویم.» 🔸 سارا چشم هایش از کار سولماز گرد شد. یک لحظه بدون هیچ حرکتی به سولماز نگاه کرد و با خودش گفت:«من با تو که تنها می شوم سولماز خانم. » سارا با صورتی درهم به ناچار سوار ماشین شد. 🔸 امیر در حالی که دنده را عوض می کرد با چشم های سیاه و ریزش از آینه نگاهی به صندلی عقب ماشین انداخت و آرام گفت:«عزیزم، عشقم، تو که می دانی چقدر دوستت دارم. پس چرا اندکی دیگر صبر نمی کنی؟» 🔸 سولماز لب های گوشتی اش را به هم فشرد تا صدای خنده اش بلند نشود. سارا با ناز به صورت کشیده امیر نگاه کرد و جواب داد:«من نمی توانم بیشتر از این منتظرت بمانم. امیر دست کوچک و سبزه اش را بر روی فرمان ماشین مشت کرد.» 🔸 بغضی گلوی سارا را فشرد. گفت:«چون، چون خاله ام از بچگی من را برای هیرادش انتخاب کرده بود، چند روز پیش زمزمه های خواستگاری را میان حرف هایش با مامانم شنیدم. اگر تو من را... سرش را به سمت پنجره کرد و ادامه داد:«اگر من را دوست داری باید برای خواستگاریم بیایی.» ادامه دارد... 📝 @sahel_aramesh