🌷فرازی از وصیت نامه شهید سعید مسلمی:توصیه ای که به خواهران و برادرانم دارم داشتن غیرت علوی و رعایت حجاب زهرایی و نگه داشتن احترام پدر و مادرم در همه ی شرایط می باشد.
صحبتی که با عزیزان دارم ادامه راه شهیدان و گوش به فرمان بودن در برابر دستورات مقام معظم رهبری حضرت امام خامنه ای است و همیشه به یاد داشته باشید که در محضر خداوند و امام زمان(عج) هستید.
🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار سعید مسلمی قرائت خواهیم کرد.
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
📝 @sahel_aramesh
🌷 به نیت شهید بزرگوار سعید مسلمی قرائت بفرمایید.
❤ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
445.mp3
1.77M
📼 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزکار است.
🌷 به نیت شهید بزرگوار سعید مسلمی قرائت بفرمایید.
❤ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
🔔 #پیشگامی
🌹 قَالَ أَمِيرُ اَلْمُؤْمِنِينَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ: كُنْ آخَذَ اَلنَّاسِ بِمَا تَأْمُرُ بِهِ وَ أَكَفَّ اَلنَّاسِ عَمَّا تَنْهَى عَنْهُ.
🌷 امام على عليه السلام فرمود: به آنچه فرمان مى دهى، خودْ بيش از همه عمل كن و از آنچه باز مى دارى، خودْ بيش از همه خوددارى كن.
📚 ميزان الحكمه ,جلد هفتم ,صفحه 345؛ تفصیل وسائل الشیعة إلی تحصیل مسائل الشریعة , جلد۱۶ , صفحه۱۴۹
❤ #از_معصوم_بیاموزیم
📝 @sahel_aramesh
🌷همسر شهید حسین هریری:
لحظهای که سر سفره عقد نشسته بودم این باور قلبی را داشتم که حسین روزی به شهادت میرسد، ولی به خودم میگفتم هرچه خدا بخواهد همان خواهد شد. با آنکه خیلیها برگشتند به من گفتند چهره داماد چقدر به شهدا میخورد. ما زندگیمان را ساده شروع کردیم. هر دو عقیده داشتیم هرچه مهریه کمتر باشد ثواب آن بیشتر است و با اشتیاق هر دو دوست داشتیم به نیت 14 معصوم 14 سکه باشد.
🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار حسین هریری قرائت خواهیم کرد.
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
📝 @sahel_aramesh
🌷 به نیت شهید بزرگوار حسین هریری قرائت بفرمایید.
❤ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
446.mp3
1.79M
📼 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزکار است.
🌷 به نیت شهید بزرگوار حسین هریری قرائت بفرمایید.
❤ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
📄 #داستان
#صدای_او
فرهاد در سکوت شب به سقف کوتاه تختش چشم دوخت. صدای کل و سوت از گذشته به سمتش هجوم آوردند. رقص نور فشفشه ها میان دستان بچه ها، لبخند بر لبان پدر ومادرش با صدای بله مریم شهد شادی را در تمام ذره های وجودش جاری کرد.
اولین مهمانی بعد ازدواجشان خانه خاله اش دعوت شده بودند. صدای جرینگ جرینگ النگوهای سیما،دختر خاله اش، برق طلایی جواهراتش چشم های تازه واردی مثل مریم را بیش از دیگران دعوت به تماشا می کرد. سیما پا رو پا انداخت. دست بزرگ همسرش را میان دستان سفید و ظریفش گرفت:« آقا حمید می خواد امسال ببرتم تور اروپا. بهش گفتم که پدر ومادرمو هم دعوت کنه . از بس که آقاست خودش دعوتشون کرد.»
مریم با شنیدن حرف های سیما به فرهاد خیره شد. در طول مهمانی چشم هایش روی اثاث خانه و زیورآلات بقیه مهمان ها می چرخید. در راه برگشت به خانه گفت:« حمید آقا چه کارند که می تونن تور اروپا تمام خانواده همسرشون رو ببرن؟»
فرهاد از گوشه چشم به مریم نگاه کرد. نگاهی به آینه ماشین انداخت، گفت:« کارخونه داره.» مریم لبش را جوید:« خدا شانس بده، مردم چه شوهرهایی گیرشون میاد.»
فرهاد ابرو در هم کشید و مثل شیر زخمی برگشت و به او نگاه کرد:« ناراحتی که با من ازدواج کردی ؟» مریم به بیرون نگاه کرد:« نه؛ اما شغلتو بهتره عوض کنی. با این کار تا صد سال دیگه هم اوضاعمون تغییر نمی کنه«.
پا به خانه هفتاد متری شان گذاشتند. مریم نگاهی به در و دیوار خانه انداخت. کاغذ دیواری های طلایی رنگ خانه خاله پیش چشمانش جان گرفت. به دیوارهای سفید خانه اشاره کرد:« فرهاد! بعد ده سال کار باید وضع خونه و زندگیت این باشه؟! »
فرهاد به خانه نقلی شان نگاه کرد، پول کمد دیواری ها و کابینت های قهوه ای خانه را با هزار زحمت جور کرده بود. هر وقت به آنها نگاه می کرد، لبخند می زد؛ اما بعد از حرف های مریم دیگر به چشمش نمی آمدند.
هر روز کار مریم تعریف از زندگی دیگران و پیشرفتشان شده بود:« شوهر فریبا زده تو کار بورس داره پول پارو می کنه، مردم جُربزه دارن، ریسک می کنن... سعید پسر عمم یِ ماشین شاسی بند برای زنش خریده... » فرهاد به روی خودش نمی آورد؛ ولی می دانست منظور مریم چیست.
حرف های مریم شب و روز برایش نگذاشته بود. موقع نوشتن اعداد و حساب ها حرف های مریم بیشتر در ذهنش می چرخیدند و خودنمایی می کردند. حساب های آخر ماه شرکت جلویش روی میز بود. حرف های مریم دوباره در سرش اکو شدند. شروع به حساب و کتاب کرد. یکی از عدد ها را کم کرد. قلبش به تپش افتاد. عدد صحیح را جایگزین کرد. عرق پیشانی اش را پاک کرد. به دور و اطرافش نگاه کرد. همه مشغول کار خودشان بودند. دوباره عدد را کم کرد. کف دست هایش عرق کرد؛ پول را از حساب شرکت به حساب خودش واریز کرد. سند مالی برای پول های برداشته شده، درست کرد. سرش را بلند کرد. چشم ها و مسیر نگاهشان را پایید. نفس عمیقی کشید. کسی حواسش به او و کارهایش نبود. دفعه بعد دیگر قلبش در دهانش نمی زد. کف دست هایش عرق نکرد. چند ماه اول کم کم پول بر می داشت؛ وقتی دید کسی متوجه نمی شود رقم ها را کمی بالاتر برد. حسابش پر از پول شده بود.
مریم را به بازار برد و اولین نقشه اش برای خرج کردن پول ها، کاغذ دیواری کردن دیوارهای خانه را اجرا کرد. لبخند از روی لب هایشان نمی رفت. دومین نقشه اش خرید مبلمان بود. مبل ها را با سلیقه مریم سفارش دادند. منتظر رسیدن مبل ها بودند که زنگ خانه را زدند. فرهاد در را باز کرد. با دیدن آنها در جایش میخکوب شد. دستش از دستگیره در رها شد.
فرهاد مثل شمع در حال آب شدن بود. پشاپیش سرباز به سمت در حرکت کرد تا از زندان نگاه ها بگریزد.
صدای پتک تمام بدنش را لرزاند:« فرهاد صیف به ده سال حبس محکوم شد. ختم جلسه را اعلام می کنم.» همهمه و هیاهو دادگاه گنجشک ها را از پشت پنجره پراند. صدای غرش آسمان همه را در جایشان خشک کرد. تلیک تلیک زنجیر دستان فرهاد چشم ها را به سمت آن چرخاند.
فرهاد با شانه های افتاده و سر به زیر از میان آدم ها عبور کرد. مادرش با گریه و فریاد گفت:« مادر! این چه کاری بود که با خودتو ما کردی؟ » سرش را بلند نکرد. میان صداها دنبال شنیدن صدای مریم بود؛ اما صدای او تنها صدایی بود که نشنید.
🖊 #به_قلم_صبح_طلوع
📝 @sahel_aramesh
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
#خدایا
#امنیت و #ایمان را از تو می خواهم. همچنین #تصدیق پیامبرت، #عافیت از همه بلاها و شکرگزاری بر عافیت و #بی_نیازی از انسان های بد را از درگاهت می خواهم.
#اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم 🌹
❤️ #مناجات
📝 @sahel_aramesh
🔔 #شناخت
🌹قال امام حسین علیه السلام: « إلهي ! عَلِمتُ بِاختِلافِ الآثارِ وتَنَقُّلاتِ الأَطوارِ، أنَّ مُرادَكَ مِنّي أن تَتَعَرَّفَ إلَيَّ في كُلِّ شَيءٍ حَتّى لا أجهَلَكَ في شَيءٍ.»
🌷 امام حسین عليه السلام فرمود: «خداى من! از گوناگونىِ آثار و تغيير حالتها دانستم كه تو مىخواهى خود را در هر چيز به من بشناسانى تا در هيچ چيز از تو بىخبر نمانم.»
📚 الإقبال، ص ۳۴۸
❤️ #از_معصوم_بیاموزیم
📝 @sahel_aramesh
🌷مادر شهید مهران اقرع:
دوستانش میگفتند: «ما همیشه در نامههایمان مینوشتیم بسمهتعالی یا اینکه بسماللهالرحمنالرحیم ولی مهران همیشه مینوشت بسم ربالشهدا و صدیقین.»
این روزهای آخر میگفت: «باید رضایت پدر و مادرم را جلب کنم تا خدا زودتر دعوتم کند.»
🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار مهران اقرع قرائت خواهیم کرد.
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
📝 @sahel_aramesh
🌷 به نیت شهید بزرگوار مهران اقرع قرائت بفرمایید.
❤️ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
447.mp3
818.5K
📼 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزکار است.
🌷 به نیت شهید بزرگوار مهران اقرع قرائت بفرمایید.
❤️ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
#خدایا
به تو #پناه میآوریم از این که راه #خیانت به کسی را بپیماییم و نسبت به کردارمان #خودپسندی کنیم و #آرزوهای خود را دور و دراز سازیم.
#اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم 🌹
❤️ #مناجات
📝 @sahel_aramesh
🌾 #رزق
🌹قال پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم:«إنَّما سُمِّیَ شَعبانُ لأِنَّهُ یَتَشَعَّبُ فیهِ أرزاقُ المُؤمِنینَ»
🌷پیامبر صلی الله علیه فرمود:«ماه شعبان، «شعبان» نامیده شد؛ زیرا روزی های مؤمنان در این ماه قسمت می شود.»
📚 ثواب الأعمال ، ص ۶۲
❤️ #از_معصوم_بیاموزیم
📝 @sahel_aramesh
🌷همسر شهید مدافع حرم ابوالفضل سرلک:
« در این اواخر شهید آنقدر به خدا نزدیک شده بود که هیچ چیز او را غمگین نمیکرد و به خاطر همین نزدیکی با خدا بود که او آسمانی شد.»
🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار ابوالفضل سرلک قرائت خواهیم کرد.
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
📝 @sahel_aramesh
🌷 به نیت شهید بزرگوار مدافع حرم ابوالفضل سرلک قرائت بفرمایید.
❤️ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
448.mp3
1.63M
📼 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزکار است.
🌷 به نیت شهید بزرگوار مدافع حرم ابوالفضل سرلک قرائت بفرمایید.
❤️ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
📄 #داستان
🦈مادر ماهی
از زیارت برگشتند. هوای مطبوع بهاری جان را جلا می داد. محمد دست زهرا را در دستش گرفت. به حوض وسط زیارتگاه اشاره کرد و گفت: می خوای بریم ماهیا رو ببینیم؟
زهرا با دیدن اشتیاق محمد، تنها برآوردن خواسته او برایش مهم بود. با ناز جواب داد: عزیزم هر چی شما بگی. منم دوست دارم ببینم اون ماهی قرمزا میان بالا زیر نور ماه چه شکلی میشن. اصلا پیدان؟
با همدیگر کنار حوض بزرگ و عمیق زیارتگاه رفتند. محمد کمی خرده نان ساندویچش را برایشان ریخت. گفت: عزیزم بیا ببینشون.
زهرا به ماهی ها که یکی یکی بالا می آمدند خیره شد؛ ماهی های قرمز، سفید، ابلق، کوچک و بزرگ. محمد با انگشت به بزرگترین ماهی اشاره کرد: عزیزم ببینش داره میاد طرفت.
زهرا با دیدن حرکت ماهی و فکر کردن به عمق حوض سرش گیج رفت. تمام ساختمان زیارتگاه دور سرش چرخید. تعادلش را از دست داد. خاطره کودکی برایش زنده شد. روزی که درون حوض افتاد. قُلُپ قُلُپ آب حوض را فرو می داد و صدا می زد: نجاتم بده. دارم غرق میشم. غ...ر...ق...شدم. الان مادرماهیه میاد من رو می خوره. صدای قاه قاه خنده مادرش را شنید: دختر دیوونه. بلند شو بایست.
چند قطره آب از راه بینی اش فرو رفت. مغزش سوت کشید. با ضرب سرش را تکاند. خواست حرف بزند. اما مادر مهلتش نداد. گفت: بایست ببین آب حوض تا کجاته؟
زهرا پاهای شناورش را منقبض کرد. ایستاد. آب تا بالای کمرش بود. نگاهی به خودش و نگاهی به مادر انداخت. دستش را دراز کرد و با زاری گفت: بکشم بیرون. الان مادر ماهیه میاد من رو می خوره.
مادر باز هم خندید: کدوم مادر ماهی؟
- همون که همش می گفتی اگه بیفتی تو حوض می خوردت.
- اینجوری می گفتم که دور حوض نیای. حالا که اومدی و افتادی تو حوض، خودتم بیا بیرون.
صدای گریه و التماس زهرا بلند شد. مادر گفت: مامان جون، مادر ماهی در کار نیس. این رو گفته بودم که دور حوض نیای.
زهرا ناگهان فشار دستان قدرتمندی را دور بازوهایش حس کرد. محمد او را از کنار حوض، عقب کشید. او را به طرف صندلی کنار باغچه برد. زهرا پا کشان و به زحمت دنبال او رفت. روی صندلی نشست. محمد گفت: یهو چت شد؟ زنگ بزنم اورژانس بیاد؟
زهرا با حرکت دست جواب رد داد. نفس عمیقی کشید. سرش را پایین انداخت. قدری حالش جا آمد. به گل های باغچه خیره شد. گفت: قربون خدا برم، چقدر خوشگل نقاشی کرده.
محمد نگران پرسید: حالت بهتر شد؟
زهرا شاداب جواب داد: بله، این یه ترس مزخرف از زمان بچگیمه.
محمد کنجکاو و با تعجب زیر نور ماه به برق افتاده روی گونه های برآمده زهرا خیره شد. پرسید: بچگی؟ مگه چی شده؟
زهرا ساندویچ محمد را از دستش قاپید. گاز بزرگی به آن زد. گفت: هی بهت گفتم بخور نخوردی، نمی دونستی بخورش اینجاس؟
محمد خندید: نوش جونت. من اشتها نداشتم. حالا می گی قضیه چیه یا می خوای جون به سرم کنی؟
زهرا با دهان پر، جواب داد: آقا می خوای لقمه بپره تو گلوم و زود از دستم خلاص شی؟
محمد از روی صندلی بلند شد. گفت: باشه تا شما ساندویچ من رو میل می کنی منم برم به ماهیا سلامی بدم.
زهرا به قد و بالای رشید محمد نگاهی انداخت. بقیه ساندویچ را داخل پاکتش برگرداند. گفت: حالا چه زودم بهت برمی خوره. بیا بشین برات تعریف کنم.
محمد کنار زهرا روی صندلی نشست. زهرا چادرش را تکاند. دست محمد را گرفت. کف دست او را سمت صورتش چرخاند. با انگشت کف دست او نقاشی کشید: اون روزا که من هنوز مدرسه نمی رفتم ما تو خونه مون یه حوض کوچولو داشتیم. من همیشه روی لبه اون حوض راه می رفتم و بازی می کردم. ...
🖊#به_قلم_صدف
📝 @sahel_aramesh