eitaa logo
ساحل رمان
7.9هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
20 فایل
رمان‌های [ نرجس شکوریان‌فرد ] را این‌جا بخوانید✨ . . بعضی لحظه‌ها سخت و کسل‌کننده می‌گذرند :( . یک حرفی نیاز دارم تا این لحظات ناآرام را، آرام‌بخش کنم🌱 . نویسنده‌هایی هستند که خاص لحظات من می‌نویسند♡✍🏻 . . ارتباط با ما: @sahele_roman
مشاهده در ایتا
دانلود
{ الحَياةُ تَمْضي بِسُرْعَةٍ شَديدةٍ؛ فَإِنْ لَمْ تَتَوَقَّفْ أَحْيانًا، وَتَنْظُرْ إِلى ما حَوْلَكَ، فَسَوْفَ تَشْتاقُ إِلَيْها...! } { زندگی خیلی زود می‌گذره؛ اگه هر چند وقت یک‌بار واینستی و به اطراف یه نگاهی نندازی، دلت براش تنگ می‌شه...! } صبح بخیر✨🤍 •[ @saheleroman ]•
در حالی که کمتر از یک ساعت تا پایان زمان چالش‌مون مونده⏳، سیل نوشته‌های شماست که داره به دستمون‌ می‌رسه😁📜 جا نمونی👀🚶🏻‍♀👇🏻 @sahele_roman
یه خبراییه...
به خاطر رفقای کنکوری‌✍🏻 و دوستایی که تازه از کانالای دیگه بهمون اضافه شدن🪂 با نظر اتاق و فرمان و تیم ساحل؛ مهلت چالش دو روز دیگه تمدید شد😍🎉 •[ @saheleroman ]•
📍نوشته کد [ 2️⃣ ] 🌿پارت نود دیشب، مثل خوابِ بارانی‌ای بود که روی گونه‌ام راه افتاده باشد. نزدیک‌ترین شبم به تو، به خودم، به خدا. آن‌قدر با تو حرف زدم، که حس می‌کردم وجودم پر شده از کلمات گرم. آرام گرفته بودم یا آرامت کرده بودم؟ نمی‌دانم... فقط می‌دانم مادر شدن یعنی گفت‌وگوهای بی‌پاسخ، ولی بی‌پایان. صبح که بیدار شدم، نور کم‌رمقِ خورشید از لا‌به‌لای پرده‌ها خزیده بود روی فرش. هوا هنوز گرم نشده بود، ولی دل من داغ. داغِ دیدن تو. لمس تو. حس کردن یک حرکت، یک نشانه... رفتم توی آشپزخانه، برای خودم نان و عسل آوردم. گذاشتم روبه‌رویم. اما نمی‌دانم چرا زل زدم بهش. لقمه نمی‌شد. پایین نمی‌رفت. شاید چون دلواپسی‌هایم را نجویده بودم هنوز. نشستم کنار پنجره. دستم را گذاشتم روی شکمم. منتظر... منتظر حتی یک واکنش کوچولو؛ اما نه چیزی به پهلو زد، نه موجی آمد. ده دقیقه. بیست دقیقه. نصف یک عمر مادرانه‌ام گذشت، و تو هنوز ساکت بودی. بلند شدم، رفتم وضو گرفتم. چند قطره آب سرد که ریخت روی صورتم، انگار خدا آرام در گوشم گفت: -هنوز چیزی نشده... اما اگر شد، من هستم. برگشتم سمت محمد. نشسته بود، بیدار، متفکر. چشمش به من بود. گفتم: - می‌خوام یه چیزی بگم... هنوز حرفم تموم نشده بود که گفت: – بریم. هرچی هست، با هم. و همان‌طور که بلند می‌شد گفت: - البته امیدوارم نی‌نیمون فقط یه کم قهر کرده باشه... نه این‌که مثل تو ... . ___________________________ 🌿پارت نود و یک درِ ماشین که بسته شد، همه‌چیز ساکت شد. نه محمد چیزی گفت، نه من. انگار فقط صدای راه، صدای ما شده بود. گاهی نگاهش می‌افتاد به من؛ اما حتی سؤال هم نمی‌پرسید... فقط نگاه. چقدر دوست داشتم کسی بدون پرسیدن، بفهمد. و محمد... همان آدم‌ست. توی ذهنم مدام شمارش معکوس بود. «اگر... اگر نه... اگر این... اگر آن...» اما بعد یادم آمد؛ دیشب دعا کرده بودم برای ایمان بیشتر. مگر ایمان فقط وقت آرامش است؟ نه، ایمان واقعی همان وقت دلشوره است که نمی‌دانی، اما باور داری. رسیدیم. آرام داخل رفتیم. منشی لبخند زد: - سلام عزیزم، خوش اومدین. دکتر گفت اگه رسیدین، مستقیم برین داخل. ان‌شاءالله همه‌چی خوبه. لبخندش را دیدم، اما باور نکردم. نگران نبودن، تمرین می‌خواهد؛ مثل ورزشِ نفس. داخل شدم. دکتر با همان خونسردی گفت: - خب... بگذار ببینیم کوچولوی شما کجای ماجراست. چشم‌هایم را بستم. تصویر صفحه را ندیدم، اما صدایش را شنیدم... اول آهسته، بعد محکم‌تر... . قلبی می‌زد. محکم. پیوسته. مثل صدای کوبش ایمان توی دلِ ترسان من. دکتر گفت: - همه‌چیز خوبه. احتمالاً روز قبل، یا فعالیت‌تون کم بوده یا غذاتون سبک بوده. همین. نگران نباشین. اشک توی چشمم جمع شد، اما نریخت. نه از خجالت، از احترامی که برای این قلب کوچولو داشتم، که بی‌صدا ادامه داده بود، حتی وقتی من فکر می‌کردم خاموش شده. محمد دستم را گرفت و گفت: – دیدی؟ حتی نی‌نی‌مون هم بلده قهرهای کوتاه کنه، ولی آخرش باز دل می‌ده بهمون... خندیدم. برای اولین‌بار از دل. انگار بغضی که توی گلو داشتم، خنده شده بود. ____________________ 🌿پارت نود و‌ دو وقتی برگشتیم خانه، همه‌چیز آرام بود. انگار خانه هم صدای قلبت را شنیده بود و نفس کشیده بود. من ماندم و تو. محمد لباس‌های بیرونش را عوض کرد، وضو گرفت و رفت سراغ قرآنش. گوشه اتاق نشستم. دست کشیدم. - شنیدم صداتو! تپش‌هاتو! چه‌قدر دلم برای شنیدنت تنگ شده بود کوچولوی من... ملافه‌ها هنوز از دیشب چین خورده بود. همان‌جایی که نشسته بودم و از دلشوره‌ی نبودنت اشک ریخته بودم. - ببخش عزیز دلم، مامان گاهی می‌ترسه، گاهی شک می‌کنه، اما... آخرش باز دلش روشنه. یادته دیشب گفتم تو نشونه‌ای از خدا هستی؟ امروز بیشتر فهمیدم... رفتم سراغ کشوی کمد. کاغذ، خودکار، یه عکس قدیمی از خودم بچگی. نوشتم: «به نی‌نی عزیزم امروز وقتی صدای قلبت را شنیدم، دلم آرام شد. دنیا پر از صداست، اما صدای تو فرق داشت؛ انگار خدا گفت: "من هستم!" اگر روزی رسید که شک کردی، این نامه را بخوان. بدون که تو، با همهٔ کوچکی‌ات، روزی امید بزرگی شدی برای دلِ مادرت.» نامه را تا زدم، با روبان بستم، گذاشتم لای قرآن. نمی‌دانم کی بخوانی... شاید سال‌ها بعد، شاید هیچ‌وقت. ولی حالا دیگر، من مطمئنم. تو هستی. و خدا هم.. 🔸 کد اثر مورد علاقه‌تونو برای رأی‌گیری یادتون بمونه☺️🗳️ •[ @saheleroman ]•
📍نوشته کد [ 3️⃣ ] - مادر چقدر تکان می‌خوری، معلوم است که از داستان خوشت آمده شاید هم داستان دیگری را طلب می‌کنی. پس گوش کن جان مادر که دوباره به تاریخ سرک بکشیم :« فرمانروایی بود ظالم که ادعای خدایی می‌کرد درحالی که مخلوقی بود ضعیف و پست ، شبی خواب دید که پسری به دنیا خواهد آمد که به ستم او پایان خواهد داد، ترسیده بود و دستور داد نگذارند کودکی زنده بماند، اما وعدۀ خدا حق است کودکی موسی نام از مادری طاهر به دنیا آمد، خدا به مادر گفت کودکت را درون سبدی بگذار و سبد را روانه ی آب کن . دلبندم گفته بودم مادر ها خار به پای بچه شان نزدیک شود فریادشان بلند می‌شود اما در مقابل خالق این فریاد به سکوتی رضایت بخش مبدل می‌شود ، مادر موسی چنین کرد و موسی در کاخ فرعون بزرگ و صاحبش را نابود کرد » مادر گفتم که بدانی تو مخلوق همان خدایی،ربی حکیم و مهربان که همه کاریش از روی تدبیر و با لطف عجین است . خدا برای منِ مادر مقامی بلند مشخص کرده که تربیت بنده ای از بندگانش را(که تو باشی ) به من سپرده . بی احترامی به مقام مادر بی احترامی به پروردگارست که کسی که جایگاه مادر را نشناسد چه درکی از خدا میتواند داشته باشد ؟ یک نکته دیگر از داستان موسی و مادرش بگویم و تمام؛ در همه جا میتوان رشد کرد حتی کاخ فرعون البته اگر اهل رشد باشی و از یک جا ماندن بیزار . _ تو دفتر به دست خوابت برده بانو و من مشغول خواندن نوشته ها و شاکر بابت داشتن بانویی فهیم ، چند خطی اضافه میکنم ؛ مادر اگر مادر باشد فرزند صالح می‌شود که زن خوب بهتر از مرد خوب است و حالا این زن خوب مادر خوب میشود و مادر خوب فرزند خوب تربیت می‌کند. خوب بودن را چند بودن و چند نبودن معنا کن. بودن ها ؛ عاقل بودن ، با محبت بودن ، مهربان بودن ، سرزنده بودن ، بنده ی خدا بودن و..... و نبودن ها ؛ خود محور نبودن ، خودخواه نبودن، مغلوب نفس و شیطان نبودن و .... تو که مادرش باشی صالح بودن فرزندمان(فرزندانمان ) تضمینی است . + همچنین تو که پدرش باشی ... _چه نیکو و پسندیده گفتید بانو + محمد ما دوراه بیشتر نداریم _یا خدااااااا +یا باید بندگی کنیم و لذت ببریم از زندگی و فرزندمان نیز بندگی کند و لذت ببرد از زندگی (لذتی که حاصل از پرهیز از هرچیزی است که به انسانیت ما لطمه بزند و حیوانیت را تقویت کنید) یا باید مثل اکثر انسان ها وقت و عمرمان را هدر گوشی کنیم، دنبال این باشیم که این لحظه دنیا چه سمتی می‌رود ما هم همان سمت برویم ، با هر حرفی برنجیم و لحظاتمان را با ناراحتی از کارها و صحبت هایی دیگران تباه کنیم . دوگانه ی زندگی انسانی و حیوانی همیشه بوده و هست و آدم مختار به انتخاب بوده و هست . این هارا معلممان گفت و من نوشتم _معلمتان هم چه نیکو و پسندیده گفته . یا باید با تقوا و آزاده باشیم یا بی تقوا در بند ! بانو جان من دیگر باید بروم پی کار و بار اما می‌خواهم بدانی که چقدر از داشتن بانویی آگاه و خواهان رشد خوشحالم و دوست دارم این رشد دو طرفه باشد و دائمی . و در اخر صحبتمان شعری از جناب سعدی که از زبان من برای شما سرودند. من بدین خوبی و زیبایی ندیدم روی را وین دلآویزی و دلبندی نباشد موی را روی اگر پنهان کند سنگین‌دلِ سیمین‌بدن مشک غمّازست نتواند نهفتن بوی را ای موافق‌صورت‌ومعنی که تا چشم من است از تو زیباتر ندیدم روی و خوش‌تر خوی را گر به سر می‌گردم از بیچارگی عیبم مکن چون تو چوگان می‌زنی جرمی نباشد گوی را بوستان را هیچ دیگر در نمی‌باید به حسن بلکه سروی چون تو می‌باید کنار جوی را 🔸 کد اثر مورد علاقه‌تونو برای رأی‌گیری یادتون بمونه☺️🗳️ •[ @saheleroman ]•
{ إِذَا صَلَحَتْ نِيَّتُكَ، تَكَفَّلَ اللّٰهُ بِالطَّرِيقِ… } { اگر نیتت پاک باشد، خودِ خدا راه را برایت هموار می‌کند… } شب بخیر🌙🤍 •[ @saheleroman ]•
{ دل‌های پاک، زودتر از بقیه، نشونه‌ها رو می‌فهمن.. مثل گل‌هایی که قبل از طلوع، بیدار می‌شن! } ...💔 صبحِ دلتنگی بخیر (: ✨ •[ @saheleroman ]•
📍نوشته کد [ 4️⃣ ] 🌿 قسمت نود امروز برای اولین‌بار حس کردم تو هم داری با من مشارکت می‌کنی! وقتی جارو زدم، صدای خش‌خش قالی را شنیدی و ذوق کردی. وقتی ظرف شستم، حس کردم دلت خواست که زودتر بیایی ببینی کفِ دست آدمیزاد چقدر صبور است! بعد هم رفتی به خوابی آرام و شیرین... چه می‌دانستی مادرت دارد برایت لالایی نمی‌خواند، ظرف می‌شوید؟! به خودم قول داده‌ام که این خانه را با بودنت نورانی‌تر کنم. با آمدنت بوی عشق بپیچد توی راه‌پله، بوی قورمه‌سبزی جمعه و پنیر لیقوان و سفره‌های ساده و تمیز و دل‌های قرص. نه آن‌که بهانه بیاورم و بگویم "نمی‌شود" و "سخته" و "نمی‌رسم". نه... آمدن تو برایم یعنی باید بلدی‌های جدید یاد بگیرم: بلد باشم خوشحال باشم. بلد باشم درد را بفهمم اما تویش غرق نشوم. بلد باشم اگر همۀ دنیا علیه‌مان بود، ما دو نفر باشیم؛ دست در دست هم. محمد امروز گفت: "خیلی بزرگ شدی زهرا... خیلی!" و من یادم آمد، آدم‌ها ناگهان بزرگ نمی‌شوند، با هر ذره درد، با هر شب بی‌خوابی، با هر ظرف نشُسته، با هر عشق ناتمام، با هر سلام، بزرگ می‌شوند... درست مثل تو. 🌿 قسمت نود و یک امروز از آن روزهایی بود که دلم برای آینده تنگ شد! آینده‌ای که تو را با لباس سفید، کوله آبی، و دستان کوچکی که برایم تکان می‌دهی تصور کردم... می‌روی مدرسه، و من پشت پنجره نگاهت می‌کنم و زیر لب برایت «آیت‌الکرسی» می‌خوانم که چشم‌زخم این دنیا به دلت ننشیند. به خدا گفتم خدایا، این بچه را که دادی، مادرش را هم بیشتر از قبل مراقب باش. بلکه زهرا کم نیاورد... نلرزد... حواسش پرت نشود وقتی دل بچه‌اش تنگ شد برای آغوشش. خدایا! خودت باش، همیشه باش، بیشتر باش... امروز یک جمله را با خودم تکرار کردم: مادر شدن یعنی بلد شوی دلت را پنهان کنی، تا دلی دیگر بزرگ شود... و چقدر سخت است پنهان کردن این دل، وقتی پشت چشمت از دلت زودتر لو می‌دهد! 🌿 قسمت نودودوم محمد خوابید. خانه آرام است، انگار تمام اشیاء خانه هم خسته‌اند، به پشتی تکیه داده‌اند و دارند به نور مهتاب گوش می‌دهند. من نشسته‌ام روی سجاده، با دستی روی شکمم، و دستی در دل خدایم. امشب برایت سوره‌ی انسان خواندم... می‌دانستم که صدایم را می‌شنوی، که جانت با واژه‌ها گره می‌خورد. "إنا خلقنا الانسان من نطفة أمشاج..." و چقدر دوست داشتم وقتی به «و جزاهم بما صبروا جنة و حريرا» رسیدم، تو یک تکان بزنی، انگار فهمیده‌ای که برای صبوری‌ات هم پاداش هست. کاش آن‌قدر بمانم که ببینم تو چگونه آدم می‌شوی. که ببینم روزی می‌آیی کنارم و می‌گویی: "مامان... دلم برات تنگ شده بود." و من بگویم: "من همیشه کنارت بودم... فقط پشتِ یک صبرِ بلند پنهان شدم. قلم به دست می‌گیرم و بر کاغذ می‌چرخانم. عزیزترینم، منتظرت هستم. نه از سر بی‌تابی و بی‌قراری، بلکه از سر عشق… عشقی که نمی‌دانم از کِی و کجا در دلم کاشته شد، ولی هر روز دارد جوانه می‌زند، آبیاری می‌شود با اشک و دعا و قد می‌کشد با خیال و وجودِ تو. عزیزِ دلم، هزار بار در خیال، نیمه‌شب بیدار شده‌ام از گریه‌ات، لباس نوزادی‌ات را تا کرده‌ام، گهواره‌ات را تکان داده‌ام و پیشانی‌ات را بوسیده‌ام. تو هنوز به این دنیا نیامده‌ای، اما من خودم را تغییر داده‌ام، آرام‌تر شده‌ام، صبورتر، عمیق‌تر... چون وقتی به آمدنت فکر می‌کنم، احساس می‌کنم باید زنی باشم که لایق مادر بودن است. کسی که اگر روزی تو او را «مامان» صدا کردی، قلبت گرم شود، نه سنگین. فرزندم، می‌آموزم‌ت که خدا را بشناسی نه با ترس، بلکه با عشق. که خودت را دوست داشته باشی، نه به شرط کامل بودن، بلکه چون خدا بی‌قید دوستت داشته. می‌آموزم‌ت که زمین را نرم راه بروی، با آدم‌ها مهربان باشی، و اگر شدی مرد، مثل کوه تکیه‌گاه باشی، اگر شدی دختر، مثل رود، جاری باشی... مادرت ـ 🔸 کد اثر مورد علاقه‌تونو برای رأی‌گیری یادتون بمونه☺️🗳️ •[ @saheleroman ]•
2.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اینم برای اونا که گفتن فغانی کاری ازش برنمیومد😒 🤏🏻 بازیکن چلسی یه طوری از کنار سگ زرد رد شد که انگار اصلاً وجود نداره😏💯 •[ @saheleroman ]•
📍نوشته کد [ 5️⃣ ] - ای آقا اگه می‌شه بین مریض ما رو ببر، سیسمونی واسه دختر مامان بخریم. - نخیر پسر باباشه! هرچی من می‌گم، دختر مامانش. - چشم فرمانده. - امروز ساعت ۴ عصر حاضر باش می‌ریم. -هرچی شما امر کنی بانو! با همسرجان بین مغازه‌ها قدم می‌زدیم و هی دلمون ضعف می‌رفت، از بس لباس‌ها گوگولی و کوچولو موچولو بود. تو ذهنم داشتم، قربون صدقه آیه‌جانم می‌رفتم. یه دختر تپلی ناز، که لباس صورتی با دامن چین‌چین با سربند صورتی گلدار داشت. یهو با صدای محمد از فکر و خیال بیرون آمدم، که ویترین یکی از مغازه‌ها را نشانم داد و گفت: - اون لباس آبیه که رویش عکس پاندا هست رو بخریم. با حالت قهر رو برگرداندم، محمد که فهمید دلم با لباس‌های صورتی و قرمز دخترانه هست، گفت: - خانم بیا بریم داخل مغازه واسه دختر بابا، از اون دامن چین‌چین دار‌ها بخریم و اون عروسک قرمزه. گل از گلم شکفت. از بس هردومون ذوق داشتیم با دست‌های پر از خرید دخترانه و البته یک کیسه خرید پسرانه، که دل بابای دخترم نشکنه رفتیم خونه مامانم، مامانم و اینا از بس با دیدن خریدها ذوق کرده بودن ورد زبانشون شده بود، قربون صدقه رفتن فنچ کوچولوی من که در وجودم زندگی می‌کرد و به من آرامش می‌داد. 🔸 کد اثر مورد علاقه‌تونو برای رأی‌گیری یادتون بمونه☺️🗳️ •[ @saheleroman ]•
راستی تا نخوابیدین اینم بگم که دیگه تمدیدی در کار نیستا🥲 پاک‌نویساتونو امشب انجام بدید تایپ کنید من اینجا نشستم منتظر شما👇🏻🪑 @sahele_roman آماده باشید که فردا ساعت ۱۲ ظهر مهلت ارسال آثارتون تموم می‌شه، و بعد، زمان رأی‌گیری رو اعلام می‌کنیم🗳️ خب شب بخیر✨😴🤍 •[ @saheleroman ]•