#مرتضی_احمدی
#صدا_پیشه
رودررو با آجانهای رضاشاه💂♂️
استاد احمدی در کتاب «من و زندگی» مینویسد: «یک روز نزدیکیهای اذان ظهر مادر بزرگم به من گفت: بیا مادر منو ببر مسجد (مسجد مشیرالسلطنه) میخوام اون جا نماز بخونم.🤲
با سن زیادی که داشت از سلامت کامل برخوردار بود، قبراق و سرحال.💪
به اتفاق حرکت کردیم، اواخر خیابان سلیمانخانی که با خانهمان زیاد فاصله نداشت، یک آجان (مأمور شهربانی) جلوی ما سبز شد، با نگاهی خصمانه به طرفمان آمد، دستش که دراز شد چادر را از روی سر بیبیخانوم بکشد، آن زن سالخورده و شیردل، قبل از اینکه او بتواند به چادرش دست بزند، سیلی محکمی به گوشش زد و با صدای بلند گفت: بدو بریم مادر! 🏃♂️
هر دو نفر قبل از واکنش آجان، از همان راهی که آمده بودیم، به سرعت برگشتیم و از آن صحنه گریختیم.🏃♂️
آن مأمور دست چپش را روی صورتش گذاشته بود و مات و متحیّر خورهخوره ما را نگاه میکرد و من از جسارت مادربزرگم خیلی خوشحال بودم.😁
به خاطر همان اتفاق، مادربزرگم که در رأس خانواده بود و از کوچک و بزرگ مطیعش بودند، دستور داد که دیگر هیچ یک از زنها و دخترها حق ندارند از منزل خارج شوند. 🤚
بیچاره مادرم، زن عموهایم و دخترها تا واگذاری سلطنت از پدر به پسر از خانه خارج نشدند؛ میشود گفت زندانی حکومت در منزل خودشان بودند.»😥
https://eitaa.com/nahadyazd