⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝
﷽
#سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمتــ_سیویکم
#بیتالمال
پدرمـ خیلے به منـ توصیه مےڪرد ڪه مراقبــ بیتــالمال باش. مبادا خودت را گرفتار ڪنے. از طرفی من، پای منبرها و مسحد بزرگ شدمـ و مرتبــ این مطالب را مےشنیدم.👂✋
لذا وقتے در سپاه مشغول شدمـ، سعی مےڪردمـ در تمام ساعاتے ڪه در محل ڪار حضور دارمـ به ڪار شخصی مشغول نشومـ . اگر در طی روز ڪار شخصی داشتمـ و یا تماس تلفنے شخصی داشتمـ ، به همان میزان و ڪمي بیشتر اضافه ڪار بدون حقوق انجام مےدادمـ ڪه مشکلی پیش نیاید.✍✋
با خودمـ مےگفتم حقوق کمتر ببرم و حلال باشد خیلے بهتر استــ. از طرفے در محل ڪار نیز تلاش میڪردمـ ڪارهاي مراجعین را با دقت و رضایت انجامـ دهمـ.👌☝️
این موارد را در نامه عملمـ مےدیدمـ. جوان پشت میز به منـ گفتــ: خدا را شڪر ڪن ڪه بیتالمال بر گردن نداری و گرنه باید رضایت تمام مردمـ ایران را ڪسبـ مےڪردی.😱😨
اتفاقا آنجا ڪسانی را مےدیدمـ ڪه شدیدا گرفتار هستند. گرفتار رضایتـ تمامـ مردم. گرفتار بیتــالمال. این را هم بار دیگر اشاره ڪنمـ ڪه بُعد زمان و مڪان در آنجا وجود نداشتـ.
یعنے به راحتے مےتوانستمـ ڪسانے را ڪه قبل از من فوتـ ڪرده اند ببینمـ یا ڪسانے ڪه قرار بود بعد از من بیایند! یا اگر ڪسے را مےدیدمـ ، لازمــ به صحبتــ نبود، به راحتے میفہمیدمـ چه مشڪلے دارد، یڪباره و در یڪ لحظه میشد تمام این موارد را فہمید. 😓😱
من چه قدر افرادی را دیدمـ ڪه با اختلاس و دزدی از بیتـ المال به آن طرف آمده اند و حالا باید از تمامـ مردم ایران ، حتے آنها ڪه بعدها به دنیا مےآیند حلالیتــ مےطلبیدند. 😥🙁
اما در یڪی از صفحات این ڪتاب قطور، یڪ مطلبے براے من نوشته بود ڪه من خیلے وحشتــ ڪردمـ😱😱
یادم افتاد ڪه یڪی از سربازان در زمان پایان خدمتــ چند جلد ڪتاب خاطرات شهدا به واحد ما آورد و گذاشت روی طاقچه و گفتــ: اینها اینجا بماند تا سربازهایی ڪه بعدا مےآیند در ساعات بیڪاری استفاده نمایند. 📚📗📕📒
کتابهای خوبی بود، یڪ سال روی طاقچه بود و سربازهایی ڪه شیفت شب بودند یا ساعات بیڪاری داشتند از آنها استفاده مےکردند.📖
بعد از مدتے من از آن واحد به مکان دیگری منتقل شدمـ. همراه با وسایل شخصے ڪه میبردمـ ڪتاب ها هم بردم.
#ادامه_دارد
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
😌👌.•░از ڪسےڪه ڪتاب نمےخونه بترس
از اونےڪه فڪر میڪنه
خیلے ڪتاب خونده بیشتـــــر ヅ
⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝
﷽
#سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمتــ_سیودومـ
#بیتالمال
یڪ ماه از حضور من در آن واحد گذشتـ. احساس ڪردم ڪه این ڪتابها استفاده نمےشود. ☹️
شرایط مڪان جدید با واحد قبلی فرق داشتــ و سربازان و پرسنل کمتر اوقاتــ بیڪاری داشتند. لذا کتابها را به همان مڪان قبلے منتقل ڪردم و گفتمـ اینجا بمانند بہتر استفاده مےشود.☺️
جوان پشت میز اشاره ای به ماجرای ڪتابها ڪرد و گفتــ: این ڪتابها جزو بیتالمال و برای آن مڪان بود. شما بدون اجازه آنها را به مڪان دیگری بردی . اگر آنها را نگه میداشتی و به مڪان اول نمیآوردی، باید از تمام پرسنل و سربازانے ڪه در آینده هم به واحد شما مےآمدند، حلالیتــ میطلبیدی.😳😱
واقعا ترسیدمـ و با خودمـ گفتمـ: من تازه نیتـ خیر داشتمـ . من از ڪتابها استفاده شخصے نڪردمـ . به منزل نبرده بودمـ بلڪه به واحد دیگری بردمـ ڪه بیشتر استفاده شود. خدا به داد کسانی برسد ڪه بیتالمال را ملڪ شخصی خود ڪرده اند.😳🤲
در همان زمان یڪی از دوستان همڪارم را دیدمـ . ایشان از دوستان با اخلاص و مؤمن در مجموعه دوستان بود.
او مبلغی را از فرمانده خودش به عنوان تنخواه گرفته بود تا برخی اقلام را برای واحد خودشان خریداری کند. اما این مبلغ را به جای کمد در جیب خودش گذاشت!! او روز بعد در حادثه رانندگے درگذشتــ.
حالا وقتی مرا در آن وادی دید به سراغمــ آمد و گفتــ :خانواده فڪر کرده اند آن پول برای من است و آن را هزینه ڪردهاند. تو رو خدا برو و بگو این پول را به مسؤول مربوطه برسانند . من اینجا گرفتارمـ. ⛓
تو رو خدا برای من ڪاری کن
تازه فہمیدمـ ڪه چرا برخی بزرگان اینقدر در مورد بیتالمال حساس هستند.
راست مےگویند که مرگ خبر نمیکند.
#ادامه_دارد
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
😌👌.•░از ڪسےڪه ڪتاب نمےخونه بترس
از اونےڪه فڪر میڪنه
خیلے ڪتاب خونده بیشتـــــر ヅ
⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝
﷽
#سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمتــ_سیوسومـ
#صدقه
در میان روزهایے ڪه اعمال آنها بررسے شد، یڪی از روز ها برای من خاطره ساز شد. چون در آن وضعیتــ ما به باطن کارها آگاه مےشدیمـ. 🤔
یعنی ماهیت اتفاقاتـ و علتــ برخے وقایع را مےفہمیدیمـ. چیزی که امروزه به اسم شانس بیان میشود اصلا آنجا مورد تأیید نبود بلڪه تمامـ اتفاقات زندگے به واسطه برخی علتها رخ میدهد.👌✋
روزی در دوران جوانے با اعضای سپاه به اردوی آموزشی رفتیمـ. ڪلاسهای روزانه تمامـ شد و برنامه اردو به شبــ رسید.🌙🌗
نمیدانید ڪه چه قدر بچههای هم دوره را اذیت ڪردمـ.😜🤨😈
بیشتر نیروها خستهبودند و داخل چادرها خوابیده بودند. 😴😴
من و یڪی از رفقا میرفتیمـ و با اذیت ڪردن آنها را از خواب بیدار مےڪردیمــ.😈😒
برای همین یڪ چادر کوچک به من و رفیقم دادند و ما را از بقیه جدا ڪردند.😏😏
شب دوم اردو بود ڪه باز هم بقیه رو اذیت ڪردیمـ و سریع برگشتیمـ چادر خودمان ڪه بخوابیمـ. البته بگذریـمـ از اینڪه هرچه اعمال خوب و ثواب داشتمـ به خاطر این ڪارها از دستــ دادمــ😔
وقتی اواخر شبــ به چادر خودمان برگشتیمـ دیدمـ یڪ نفر سر جای من خوابیده. 😴😴
من یڪ بالش مخصوص برای خودم آورده بودمـ . با دو عددپتو برای خودمـ یڪ رختخواب قشنگــ درستــ ڪرده بودمـ.🤗🤗
چادر ما چراغ نداشتــ و من متوجه نشدمـ چه ڪسی جای من خوابیده ، فڪر ڪردمـ یڪی از بچه ها مےخواهد من را اذیتــ ڪند. لذا همین طور ڪه پوتین پایمـ بود جلو آمدمـ و یڪ لگد به شخص خواب زدم!!👞👞
یڪباره دیدمـ ڪه حاج آقا ڪه امامـ جماعت اردوگاه بود از جا پرید و قلبش را گرفته بود و داد میزد: ڪی بود؟؟
چی بود؟؟؟🗣🗣
وحشتـ ڪردمـ . سریع از چادر آمدمـ بیرون .🏃♂🏃♂
#ادامه_دارد
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
😌👌.•░از ڪسےڪه ڪتاب نمےخونه بترس
از اونےڪه فڪر میڪنه
خیلے ڪتاب خونده بیشتـــــر ヅ
⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝
﷽
#سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمتــ_سیوچهارمـ
#صدقه
وحشتــ ڪردمـ و سریع از چادر آمدمـ بیرون. بعدها فہمیدمـ ڪه حاج آقا جاے خواب نداشته و بچهها براے اینڪه مرا اذیتــ ڪنند ، به حاج آقا گفتند: این جای حاضر و آماده برای شماستــ!☺️
اما لگد خیلے بدی زده بودمـ . بنده خدا یڪ دستش به قلبش بود و یڪ دستش به پشتش. حاج آقا امد از چادر بیرون و با عصبانیتــ گفت: الهے پات بشڪنه، مگه من چیڪار ڪردمـ ڪه اینجوری لگد زدی؟؟😠😒
جلو رفتمـ و گفتمـ: حاج آقا غلط ڪردمـ. ببخشید، من با ڪس دیگه شما رو اشتباه گرفتمـ. اصلا حواسمـ نبود ڪه پوتین پایمـ ڪردمـ و ممڪن استــ ضربه شدید شود.😞🙁
خلاصه آن شب خیلے معذرتــ خواهے ڪردمـ. بعد به حاج آقا گفتمـ : شرمنده شما بروید بخوابید، من تو ماشین مےخوابم. فقط با اجازه بالش خودمـ رو برمےدارمـ.🙃☺️
چراغ برداشتمـ و رفتمـ توی چادر. همین ڪه بالش رو برداشتمـ دیدمـ یڪ عقرب به بزرگے کف دستــ ، زیر بالش من قرار دارد.🦂🦂
حاج آقا هم داخل شد و هر طوری بود عقرب را ڪشتیمـ . حاجی نگاهے به من ڪرد و گفتــ: جان مرا نجات دادی اما بدلگدی زدی هنوز درد دارم.🤒🤕
من هم رفتمـ داخل ماشین خوابیدمـ . روز بعد اردو تمام شد و برگشتیمـ. 🚐🚙
روز بعد در حین تمرین در باشگاه ورزشهای رزمی پای من شڪست. اما نکته جالب توجه این بود که: ماجرای آن روز در نامه عمل من ڪامل و با شرح جزئیات نوشته شده بود.📝
#ادامه_دارد
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
😌👌.•░از ڪسےڪه ڪتاب نمےخونه بترس
از اونےڪه فڪر میڪنه
خیلے ڪتاب خونده بیشتـــــر ヅ
⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝
#سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمتــ_سیوپنجمـ
#صدقه
جوان پشتــ میز به من گفت: آن عقرب مأمور بود ڪه تو را بڪشد اما صدقهای ڪه آن روز دادی مرگ تو را به عقبــ انداخت.
همان لحظه فیلمـ مربوط به آن صدقه را دیدم. یادمـ افتاد عصر همان روز خانمـ من زنگ زد و گفتـ: فلانے ڪه همسایه ماستــ خیلی مشڪل مالے دارند . هیچی برای خوردن ندارند. اجازه دارمـ از پولهایی ڪه ڪنار گذاشتی، مبلغی به
آنها بدهم؟✉️🎁
گفتمـ : آخه این پولها برای خرید موتور است اما عیبــ نداره هر چقدر مےخواهی به آنها بده.
جوان گفت: صدقه مرگ تو را عقب انداختــ. اما آن روحانے ڪه لگد خورد؛ ایشان در آن روز ڪاری ڪرده بود ڪه باید این ضربه را مےخورد، ولے به نفرین ایشان پاے تو هم شڪست.🤒🤒
بعد به اهمیتــ صدقه دادن و خیرخواهی برای مردمـ اشاره ڪرد.
✍البته باید به این نڪته اشاره ڪنمـ: به من گفته شد ڪه صدقاتـ ، صلهرحمـ ، نماز جماعتــ و زیارت اهلبیتــ، و حضور در جلساتــ دینے و هر ڪاری ڪه خالصانه برای رضای خدا انجامـ دهے، جزء مدت عمرت نشده و باعث طولانی شدن عمر مےشود.
#ادامه_دارد
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
😌👌.•░از ڪسےڪه ڪتاب نمےخونه بترس
از اونےڪه فڪر میڪنه
خیلے ڪتاب خونده بیشتـــــر ヅ
⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝
﷽
#سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمتــ_سیوششمـ
#گره_گشایی
بیشتر مردمــ از ڪنار موضوع مہمـ "حل مشڪلاتـ مردمـ" به سادگی عبور مےڪنند. اگر انسان بتواند حتی قدمی ڪوچڪ در حل گرفتاری بندگان خدا بردارد، اثر آن را در این جهان و آن سوی هستے به طور ڪامل خواهد دید.🤓
در بررسی اعمال خود، مواردی دیدمـ ڪه برایمـ بسیار عجیبــ بود. مثلا شخصی از من آدرس مےخواستــ ، من او را ڪامل راهنمایی ڪردم، او هم دعا ڪرد و رفتــ🤲
من نتیجه دعای او را به خوبے در نامه عملمـ مشاهده ڪردمـ!
یا اینڪه کاری برای رضای خدا و حل مشڪل مردمـ انجامـ مےدادمــ، اثر آن در زندگی روزمرهام به خوبے دیده مےشد.☺️
این ڪه ما در طے روز حوادثی را از سر مےگذرانیمـ و مےگوییمــ خوب شد این طور نشد. یا مےگوییمـ خدا را شڪر ڪه بدتر ازین نشد. 🤲 🤲
به خاطر دعای افرادی استــ ڪه مشڪلی از آنها برطرف ڪرده ایم.👌
من هر روز برای رسیدن به محل ڪار، مسیری را در اتوبان طی مےڪنمـ. همیشه اگر ببینمـ ڪسی منتظر است حتما او را سوار مےڪنم. 🚙🚗
یڪ روز هوا بارانے بود. پیرزنی با یڪ ساڪ پر از وسایل زیر باران مانده بود. با اینڪه خطرناڪ بود اما ایستادمـ و او را سوار ڪردمـ .👵👵
ساڪ وسایل او گِلی شده و صندلی را کثیفــ ڪرد، اما چیزی نگفتمـ. پیرزن تا به مقصد برسد ، مرتب برای اموات من دعا ڪرد و صلوات فرستاد . بعد هم مےخواست ڪرایه بدهد ڪه نگرفتمـ و گفتمـ هر چه مےخواهے پول بدهے برای اموات من صلوات بفرستــ.📿📿
من در آنسوی هستے، بستگان و اقوام خود را دیدمـ. آنها از من به خاطر دعاهای آن پیرزن و صلواتهایی ڪه برایشان فرستاد حسابی تشڪر ڪردند.
#ادامه_دارد
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
😌👌.•░از ڪسےڪه ڪتاب نمےخونه بترس
از اونےڪه فڪر میڪنه
خیلے ڪتاب خونده بیشتـــــر ヅ