˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
بیاین هرشب قبل از خواب از خودمون بپرسیم که امروز برای اومدن آقا جانمون حضرت مهدی"عج" قدمی برداشتیم
امروز برای آمدنش قدمی برداشتهای؟ :)
روزمون رو با سلام به آقاجانمون شروع کنیم(:
- السلام علیک یا بقیه الله
یا حجه الله یا خلیفه الرحمن
یا صاحبالزمان "عج" !
سیدی و مولای، الامان الامان . . .🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 یادوخاطره حاج قاسم در نیویورک/ فرماندهی که آشوریهای عراق را مقابل داعش تنها نگذاشت
🔹یکی از رهبران آشوری در دیدار با رئیسجمهور: در روزهای حمله داعش، فقط ایران و سردار شهید حاج قاسم سلیمانی به داد آشوریان عراق رسیدند.
#حاج_قاسم
#شهیدانه
@sajad110j
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اخراج سفیر رژیمصهیونیستی از صحن سازمان ملل
با آغاز سخنرانی رئیسجمهور در مجمع عمومی سازمان ملل، یک عضو هیئت رژیم صهیونیستی با بالا گرفتن عکس مهسا امینی به دنبال اخلال در جلسه بود که از صحن سازمان ملل اخراج شده و توسط نیروهای امنیتی بازداشت
شد.
@sajad110j
ادمیـنتبـٰادلـٰاتمیشم🥲🌸؛
جذبـمبیشتـربھجذابیـتبنرتـونبستگـی ِدارھ^.^!
کـٰانـٰالـٰايدخترونھ،درسي،روزمرگـۍادمیـنمیشـم؛
کـٰانـٰالت+1Kو ویـو +200بـودبیـٰاپيوی ِ📸💕! )
↳ @Maryy_HM ↲
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 خریدار عشق💗
قسمت64
نصفه های شب بود و همه خوابیدن ،ولی من هنوز کنار تلفن نشسته بودم به انتظار سجاد
توی دلم غوغایی بود
رفتم از اتاقم سجاده مو با چادرمو برداشتم آوردم داخل پذیرایی ،نزدیک تلفن گذاشتم
شروع کردم به خوندن نماز
اینقدر چشمام سنگین بود سر سجاده خوابم برد
خواب عجیبی دیدم
میدون جنگ بود ،صدای بمب و خمپاره به گوشم میرسید اینقدر صداش زیاد بود که دستمو گذاشتم روی گوشمو یه جا نشستم
چشمم به چند نفر افتاد چهره اشو واضح نبود ،انگار ایرانی بودن ،داشتن باهم صحبت میکردن
صدای آشنایی رو شنیدم
نمیدونم چرا بلند شدمو رفتم سمتشون
چند قدمی رفتم که یه دفعه چند تا بمب اون طرف تر پرتاب شد و اینقدر شدتش زیاد بود که پرت شدم روی زمین بلند شدمو چیزی که با چشام دیدمو باور نمیکردم
قلبم تیکه تیکه شده بود
هیچ کدوم از اون چند نفر زنده نموندن ،اصلا چیزی نمونده بود ازشون که بخوام بفهمم چند نفر بودن زبونم قفل شده بود
چشمم به تیکه تیکه ها گوشت که روی خاک بود افتاد چشمم به یه پلاک و سربند افتاد
سربندی که در حال سوختن بود
نزدیک شدمو نگاه کردم ،همون سربند ،همون پلاک شروع کردم به جیغ کشیدن و صدا زدن سجاد ،با تکونهای بدنم بیدار شدم
مادر جون و فاطمه بالای سرم بودن و صدام میزدن
من هنوز تو شوک خوابی که دیدم بودم
نفس نفس میزدم
مادر جون بغلم کرد :
چی شده بهار ،خواب بد دیدی ؟
( گریه ام بلند شد و هق هق میزدم و چیزی نمیگفتم)
مادر جون و فاطمه منو بردن اتاقم ،یه مسکن بهم دادن و بعد چند دقیقه خوابم برد. ..
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗خریدار عشق💗
قسمت65
چشممو به زور باز کردم ،نوری که به چشمم میخورد سرمو درد میآورد
دستمو گذاشتم روی چشممو و به ساعت روی دیوار نگاه کردم
ساعت نزدیکای ظهر بود
من هنوز منگ قرصی بودم که خورده بودم
یه دفعه یاد خوابم افتادم
و آروم گریه میکردم
بلند شدم دست و صورتمو شستم لباسامو پوشیدم ،چادرمو سرم کردم رفتم از اتاق بیرون
مادرجون در حال پاک کردن سبزی بود ،فاطمه هم انگار کلاس کنکور بوده
مادر جون:کجا مادر؟
- نمیدونم،جایی که بتونم خبری از سجاد بهم بدن
مادر جون: الهی قربونت برم،حاجی حالت و دیشب دید خودش گفت میره سپاه میپرسه ،تو نمیخواد بری...
- نمیدونم چرا دلم آشوبه ،مادر جون
مادر جون: الهی قربونت برم توکل کن به خدا ،بیا بیا بشین با هم سبزی پاک کنیم ،چند روز دیگه شب قدره ،میخوام واسه سلامتی سجاد آش نذری بپزنم
با شنیدن این حرف،پاهام سست شد و نشستم روی زمین
با دستم اشکامو پاک میکردم
صدای باز شدن در و شنیدم ،دویدم سمت حیاط
آقا جون بود - سلام اقا جون ،رفتین سپاه
آقا جون: سلام دخترم،اره رفتم - چی شد ،چی گفتن؟
آقا جون: گفتن ،طی در گیریایی که شده ،خط ها همه قطع شدن ،نمیتونن ارتباط برقرار کنن ( نشستم و دستمو گذاشتم روی سرم) : یا فاطمه زهرا خودت کمک کن
اینقدر حالم بد بود که تا چند روز تب کرده بودم ،مامان و بابا هم اومدن دنبالم به اصرار منو بردن خونه
توی خواب همش سجاد و صدا میزدم
بعد سه روز کمی حالم بهتر شد بود
به زور خودمو کشوندم سمت میز گوشیمو برداشتم شماره فاطمه رو گرفتم -الو فاطمه
فاطمه: سلام بهار جان خوبی؟ تبت پایین اومد؟ - اره خوبم ،از سجاد خبری نشد؟ (انگار یه بغضی توی صداش بود )
الو فاطمه، با توام ،خبری نشد
فاطمه: نه بهار جان ،بهار جان مامان داره آش میپزه من برم کمکش کنم دست تنهاست ،خدا حافظ - الو فاطمه ،الوو
بلند شدمو لباسامو پوشیدم رفتم پایین
زهرا داشت تلوزیون نگاه میکرد - سلام ،مامان کجاست؟
زهرا: سلام ،چرا بلند شدی دیونه!
( مریم اومد سمتم،دستشو گذاشت روی پیشونیم )
زهرذ: یه کم دیگه تب داری ،برو بالا استراحت کن - نمیتونم،نگفتی مامان کجاست؟
زهرا: رفته خونه مادر شوهرت ،آش نذری بپزن - باشه ،منم میرم اونجا
زهرا: کجااااا،،تو الان حالت اصلا خوب نیست،باید استراحت کنی - دلشوره دارم ،فاطمه یه جوری حرف میزد،صداش بغض داشت
زهرا : باشه صبر کن باهم میریم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 خریدار عشق💗
قسمت66
حرکت کردیم سمت خونه سجاد اینا ،چشمامو بسته بودمو فقط ذکر میگفتم،اما هیچ ذکری تأثیری رو حال پریشانم نداشت ...
وارد کوچه شدیم ،دم در خونه یه ماشین بود
از ماشین پیاده شدم
در حیاط یه کم باز بود و صدای گریه بلند میشد
دروباز کردم و وارد حیاط شدم
همه بودن ،انگار فقط جای من خالی بود
چشمای همه قرمز و پف کرده بود
چشمم به سه آقا افتاد که نزدیک بابا ایستاده بودند و گریه میکردن
رو کردم به مادر جون: خونه خراب شدم نه؟
سیاه بخت شدم نه؟
بی یاور شدم نه؟
بی کس و تنها شدم نه؟
مامان اومد سمتم ،بغلم کرد : آروم باش بهار جان - من خیلی وقته که آرومم ،از وقتی که پای شهادتش و امضا کردم آروم شدم ،از وقتی خواب شهادتش و دیدم آروم شدم...
یه دفعه یکی از اون آقا ها اومد سمتم
یه پاکت دستش بود گرفت سمتم
این مال شماست،قبل مامورت سجاد اینارو داد به من گفت اگه برنگشتم برسونمش دست شما
پاکت و باز کردم ،باورم نمیشد ،پلاک و سربندش بود
قلبم داشت از جاش کنده میشد
اینقدر گریه کردم که از هوش رفتم
چششمو که باز کردم ،توی اتاق خودم بودم
بابا هم روی صندلی نزدیک تختم نشسته بود و داشت قرآن میخوند
چشمامو به سختی باز کردم
بابا تا چشمش به من افتاد قرآن و بوسید و کنار گذاشت
اومد کنارم نشست،دستمو توی دستش گرفت
بابا: الهی قربونت برم ،سجاد به آرزوش رسید ،و مایه افتخار ما شد،تو هم باید با صبرت مایه افتخارش بشی ،میدونم سخته ،خیلی هم سخته ،ولی تو میتونی ( سرمو به نشونه تایید تکون دادم، بابا پیشونیمو بوسید و از اتاق رفت بیرون)
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
<@sajad110j>
‹ 🕊›
شفاعتتمیکندآنشھیدیکه
موقعگناهمیتوانستیگناهکنی..
امابهحرمترفاقتت
بااو؛گذشتی :)...!'
<@sajad110j>
#شهادت مرگ نیست؛
زندگیه!
اما نه پیش آدمای دنیا . .
پیش #سیدالشهدا :)🤍
هر صبح که بیدار میشویم از واجبات ماست سلام بر صاحبالزمان "عج" :)🌱
- السلام علیک یا صاحب العصر و الزمان
السلام علیک یا امام الانس و الجان
السلام علیک یا سیدی و مولای
آقا جان الامان الامان . . .
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
_
ولی من اگه مشهد زندگی میکردم
هرچی میشد پامیشدم میرفتم پیش امامرضا(ع)
افسرده ترین حالت ممکن هم که بودم
تهش چاییِ چایخونش درمونم میشد!(:
- صبحی که با چای حرم امام رضا شروع بشه دیگه چی میشه :)🌱
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗خریدار عشق💗
قسمت67
سرمو چرخوندم چشمم دوباره به پاکت افتاد
دستمو دراز کردمو از روی میز کنار تختم پاک و برداشتم پلاک و سربند و گرفتم توی دستمو بو میکردمو میبوسیدمش
چقدر دلم برات تنگ شده بود ،گفته بودی که سوغاتی میاری برام ،اونم چه سوغاتی
پلاک و سربند و گذاشتم داخل پاک که چشمم به یه کاغذ افتاد کاغذ و بیرون آوردم
بازش کردم نامه بود، نامه برای من
بهار قشنگم ،بانوی من سلام:
زبان کوچک و گناه کار من از وصف تو ناتوان است،از خوبی های بی کرانت عاجز، واز مهربانی هایت قاصر است.
حلال کن شوهر بی مقدارت را.
بهار عزیزم ،دوستت دارم ،داشتم و خواهم داشت چیزی که شاید هیچ وقت درک نکنی چون رفتارم با گلی مثل تو خوب نبود .
از تو راضی هستم و امیدوارم در قیامت هم اگر دوست داشتی همنشینت باشم .
غصه نخور و به زندگی ات ادامه بده .
دوستت دارم زندگی ام « سجاد»
آه که آتش زدی به جونم
آه که چه حرفهای نگفته داشتم برایت
آه که هنوز نفهمیدم به چی علاقه داری
آه که جز این پلاک و سربند یادگاری دیگری ندارم
آه که فرزندی ندارم که تمام عشقایم را پاش بریزم آه که چقدر منتظر شنیدن صدایت هستم
گفته بودی حضرت فاطمه گمنام میخره،خوشحالم که به آرزوت رسیدی
شهادتت مبارک مرد من...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗خریدار عشق 💗
از سجاد هیچ پیکری برنگشت
سجاد با چند نفر از همرزماش ،برای عملیاتی وارد خاک دشمن میشن
عملیاتشون لو میره و با خپاره و بمب بهشون حمله میکنن
بدن هاشون تیکه تیکه شده بود
از طرفی هم کسی نمیتونست بره جلو و پیکر تیکه تیکه شده شونو برگردونه
منم هر سال وقتی میشنیدم که داره شهید مدافع حرم میارن عکس سجاد و میگرفتم تو دستمو وارد جمعیت میشدم خودمو به تابوت شهید میرسوندمو
خبر سجادو از شهید میگرفتم ،تا کمی آروم بگیره این دل آتش زده ام
۴ سال بعد .....
با بوی عطر وجودت از خواب بیدار شدم
چشمم به عکسای روی دیوار اتاقم افتاد ولبخندی زدم دور تا دور اتاق عکسای دونفره مون به دیوار زده بود
به ساعتم نگاه کرد وایی دیر شده
تن تن از تختم بلند شدم و رفتم دست و صورتمو شستم مانتوی مشکیمو پوشیدم روسری لیمویی رنگمو سرم کردم به صورت لبنانی بستم از توی آینه به پلاک دور گردنم نگاه میکردم بوسه ای به پلاک زدمو چادرمو سرم گذاشتم کیفمو برداشتم از اتاق زدم بیرون
از پله ها رفتم پایین
مامان روی مبل نشسته بود
- سلام مامان جون
مامان: سلام دخترم،کجا میری
- با سجاد قرار دارم ،میریم گلزار ( اشک تو چشمای مامان نمایان شد ،همه فکر میکنن دیوانه شدم ،اما من عاشقم ،اگه عاشقی دیوانگیست ،پس من دیوانه ام ،دیوانه کسی که جسمش با من نیست ولی روحش هر جا که میرم با منه )
مامان: برو به سلامت
ماشین سجاد دسته من بود و سوار ماشین شدم و حرکت کردم
کنار یک شیرینی فروشی ایستادم
از ماشین پیاده شدم و وارد شیرینی فروشی شدم
داشتم دنبال کیکی میگشتم
چشمم به کیک قرمز طرح قلب افتاد - ببخشید اینو لطفان بزاری داخل جعبه & چشم - ببخشید اگه میشه روش بنویسین عزیزم چهارمین سالگرد ازدواجمون مبارک ،یه شمع عدد ۴ هم بدین باشه حتمن ...
چند دقیقه منتظر شدم و بعد از حساب کردن سوار ماشین شدمو حرکت کردم سمت گلزار
ماشین و یه گوشه پارک کردم از داخل آینه یه نگاهی به خودم انداختم و لبخندی زدمو پیاده شدم رفتم سمت گلزار
هر موقع خوشحال بودم ،ناراحت بودم ،دلتنگ بودم ،میاومدم کنار چند تا شهید گمنام مینشستمو حرفامو میزدم
بعد از مدتی رسیدم ،اول با گلاب شروع کردم به شستن سنگ قبر ها بعد کیک و از داخل جعبه بیرون آوردمو گذاشتم روی سنگ قبر ،شمع هم روش گذاشتم...
چشمامو بستم
- سلام آقای من ، ببخش که دیر اومدم سر قرار،آخه خودت که میدونی یه کم خوش خواب تشریف دارم،
سجاد من سالگرد ازدواجمون مبارک 🌹
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
اربابم لایق نیستم سربازت باشم.
حتی لایق نیستم خادم سربازانت باشم،ولی...
ولی هرچه هستم عاشقم عاشق اربابم هستم...!
عاشقم گمنام و غریب باشم
ولی تنها آشنایم تو باشی
و با تمام گمنامی نامم تنها برلبان تو باشد.
"پایان"
[🚙]
-
-
اِنقَدرچـٰادرقَشنگَتڪَردھڪِہبۍاختیـٰار
اَزتَمـٰامبۍحِجـٰابهـٰادِلَمبیزارشُد••¡
-
🌊🚙¦⇢ #چادرانہ
<@sajad110j>