eitaa logo
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
4.6هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
141 فایل
بسم‌ ِاللّٰھ نزدیك‌ترین‌حال ِ‌بنده‌به‌خداوند‌،حالت ِ‌سجود‌ست 🤍. - — - رفیق؛ اگه نمازت رو محافظت نکنی، حتی میلیاردها قطره‌ اشك هم برای اهل‌بیت بریزی؛ درآخرت نجاتت نمیده . -[ اولویتت #خدا باشه . - — - - تبلیغات ِچنل: @tabsajed⤷ *کپی‌مجاز‌ه‌به‌جزمحفل‌ها.
مشاهده در ایتا
دانلود
بِسـم‌ِرَب‌ِّنآمَــت‌ْکھ‌اِعجٰآزمیکنَد•• یـٰااُمٰـاهْ🌼•• ؏💛.•
•|دعـآۍهـفتم‌صحیفہ‌سجـآدیھ‌•• 🖇•• 🤲🏻•• ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ 「➜• @sajad110j
اینکه دلتنگ توام ، اقرار میخواهد مگر ؟ آقا جانم ؟ ای تو به من از خود من خویش تر بطلب تا که فقط سیر نگاهت کنم ... 🖤⃟🚦¦⇢ •• 🖤⃟🚦¦⇢•• ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ 「➜• @sajad110j
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 کاملا متوجه شدم... من این آدم ها رو خوب میشناسم می خواستند بهم یادآوری کنن که خانواده ام تو دستشون هست اگر کارم رو درست انجام ندم .... عصبی بودم ولی خودم رو کنترل کردم آروم جواب زن عموم رو دادم و گوشی رو قطع کردم. بعد از قطع گوشی کلافه طول اتاق رو طی می کردم و با خودم تکرار می کردم _لعنتی ها ... _لعنتی ها ... _لعنتی ها ... جوری وجودم گُر ؛ گرفته بود انگار از درون داشتم می سوختم. بهتر بود به محوطه ی هتل برم تا شاید گذر زمان کمی آرومم کنه. به فضای باز هتل که رسیدم روی سکوی کنار باغچه نشستم و به اطرافم که پر از گل و درخت بود نگاه می کردم از بچگی عاشق گل و گیاه بودم و همیشه این فضا بهم آرامش میداد. _به به آقا محمد باصدای حاجی به خودم امدم _سلام حاجی _سلام مومن ؛ تنها نشستی؟ یه حس خوبی داشتم موقعی حاجی بهم گفت ؛ مومن لبخندی روی لبم امدم و گفتم: _بله کاری نداشتم نشسته بودم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 شما هم که حتما باز میرید حرم؟ _نه ؛ این بار مقصد خرید هست و در رکاب اهل منزلیم. همون موقع صدای نازنین امد _داداش شما هم با ما میایید؟ فقط نگاهش کردم! _داداش سوجان خواست منم باهاش برم خرید منم که تنها بودم قبول کردم الان هم داریم میریم شما هم با ما میایید؟ هنوز عصبانیتم فرو کش نکرده بود خواستم سریع بگم: _نه ؛ کاری به شما ندارم بهتره هم تو ؛ و هم تمام کسایی که براشون کار می کنی برید به جهنم من با شما هیچ جا نمیام. ولی افسوس که دستم بسته بود افسوس که تهدیدشون کار ساز بود و این ترس که شاید به خانوادم آسیب بزنن بدجور به جونم افتاده بود. پس فقط سکوت کردم... نگاهم به نازنین بود ولی فکرم جای دیگه که با صدای گرم و آروم دختر حاجی به خودم امدم _سلام مخاطبش من بودم ؛ ناخواسته پیش پاش بلند شدم و سرم انداختم پایین جواب سلامش رو مثل خودش آروم دادم. همون موقع حاجی امد و گفت: _بابا ؛ سوجان کاری پیش امده و من نمی تونم با شما بیام یا خرید رو بگذارید برای فردا یا شما با خواهر آقا محمد برید منم خودم رو بهتون میرسونم. نازنین که خیلی زود خودمونی شده بود روبه حاجی گفت: _حاج آقا داداش هم میتونه با ما بیاد تا تنها نباشیم. صدای دختر حاجی امد که گفت: _نه نیازی نیست مزاحمشون بشیم حاجی هم تایید کرد ولی مگر نازنین بی خیال میشد؟؟ _حاج آقا داداش که تنهاست ماهم که یه مرد همراهمون باشه بد نیست اگر مشکلی ندارید تا داداش همراهمون باشه خیالمون راحت تره! حاجی که ناچار شده بود و زشت میدونست بخواد دوباره مخالفت کنه قبول کردو رو به من تشکری کرد. _آقا محمد من کارم رو زود تموم میکنم و میام سمتتون ولی اگر کاری ندارید تا با خانم ها برید فقط یه شماره هم به من بدید که بتونم پیداتون کنم نگاه ها سمت من بود. _باشه حاجی باهاشون میرم خیالت راحت ؛ برو به کارت برس. شمارم رو دادم به حاجی وبا خانم ها راهی شدیم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 راهی بازار شدیم... به بازار رضا رسیدیم و هردو شروع کردن به خرید کردن. بعد از کلی خرید که بیشترشون هم برای نازنین بود گوشه ای نشسته بودیم تا از خستگیمون کم کنیم. سرگرم گوشیم بودم که صدای نازنین امد _داداش پاشو همراه سوجان برید اون مغازه تا خرید تموم بشه من خیلی خسته ام همین جا میشینم. نگاهم به سمتی رفت که نازنین اشاره می کرد "حجاب سرا" مغازه ای بود که می خواستند برن. صدای آرومش سخت به گوشم رسید که می گفت: _نازنین جان نیاز نیست بعد میخرم. ولی من سریع گوشی رو خاموش کردم و گذاشتم جیبم ؛ ایستادم و گفتم: _چشم در خدمتم ؛ بریم در رو نگه داشتم اول دختر حاجی رفت داخل بعد خودم. نگاهی به مغازه انداختم دلیل نیومدن نازنین رو فهمیدم تمام مغازه پر بود از روسری ها بلند و رنگی ؛انواع چادرها ؛گیره ها و سنجاق های قشنگی که خانم ها برای روسری هاشون استفاده می کردند پس هیچ کدوم برای نازنین جالب نبود چون هیچ وقت کاری به این موارد نداشت والان هم فقط برای کارش چادر رو روی سرش انداخته بود. من عقب تر ایستاده بودم و دختر حاجی مشغول دیدن و انتخاب شد. زیر نظر داشتم تمام کارهاش رو تفاوت و ملایمت در رفتارش به چشم می امد جوری متین و با وقار رفتار می کرد آدم بی اختیار بهش احترام می گذاشت.
شبتون رویای حرم 🤍!
بِسـم‌ِرَب‌ِّنآمَــت‌ْکھ‌اِعجٰآزمیکنَد•• یـٰااُمٰـاهْ🌼•• ؏💛.•
•|دعـآۍهـفتم‌صحیفہ‌سجـآدیھ‌•• 🖇•• 🤲🏻•• ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ 「➜• @sajad110j
ادمین میخوایم برای کانال روبیکامون که فقط روزانه استوری بزاره آیدی 👇 @gomnaaamm_313