eitaa logo
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
4.4هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
141 فایل
بسم‌ ِاللّٰھ نزدیك‌ترین‌حال ِ‌بنده‌به‌خداوند‌،حالت ِ‌سجود‌ست 🤍. - — - رفیق؛ اگه نمازت رو محافظت نکنی، حتی میلیاردها قطره‌ اشك هم برای اهل‌بیت بریزی؛ درآخرت نجاتت نمیده . -[ اولویتت #خدا باشه . - — - - تبلیغات ِچنل: @tabsajed⤷ *کپی‌مجاز‌ه‌به‌جزمحفل‌ها.
مشاهده در ایتا
دانلود
- هیچ باکی ندارم ، شهادت آرزوی ِمن است :)✨! › ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ 「➜• @sajad110j
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داروندارِقلبم پر‌ِدردم🙂❤️‍🩹 ‹› ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ 「➜• @sajad110j
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 _الوبفرمایید _سلام خوبید سوجان خانم؟ _بله ممنون _روجا چیزیش شده؟ _نه فقط کمی بهونه گیر شده و الان هم تو تنبیه هست بهتره فعلا پارک براش ممنوع باشه _باشه ؛ هرجور خودتون صلاح میدونید ولی میشه بگیدچه بهونه ای بوده که تنبیه شده؟ دقیقه ای سکوت کرد شاید نمیخواست جواب بده ولی من میخواستم بدونم هم میخواستم وادارش کنم باهام هم کلام بشه _خب چیزی میخواد که از توان من خارجه _لحظه ای تصور اینو کردم خودم تو کودکی حسرت خیلی چیزا رو داشتم ولی همیشه چون یتیم بودم و عمو هم همچین پولی برام خرج نمیکرد سکوت میکردم. با همین تصورات که روجا چنین حسرتی نداشته باشه سریع گفتم: _مگه چی میخواد؟ بگید من براش بگیرم حالا صدای این عروس اخمو عصبی هم شده بودکه کمی صداشو بلند تر شد و گفت: _آقا محمد من و خانوادم از نظر مالی توان این رو داریم خواسته های روجا رو برآورده کنیم نیاز روجا مالی نیست... برای اینکه عصبانیتش کمتر بشه گفتم: _الحمدالله حالا چرا عصبی میشی؟ _عصبی نیستم! _ آخ ببخشید انگار مشکل از گوشی بود آخه صداتون خیلی بلند و با جذبه برام اکو شد! خودم پوزخند میزدم ولی خدارو شکر نمیدید _ببخشید این چند روز روجا واقعا من رو حرصی کرده من سریع از کوره در میرم _خواهش میکنم خداببخشه ولی یه سوال _بفرمایید _شما در حالت عادی زندگی هم وقتی عصبی میشید همین شکلی میشید؟ حالااحتمالا از دست منم حرص میخورد که فقط گوش میکرد و چیزی نمی‌گفت وقتی سکوتش بیشتر شد خودم گفتم: _خیر ان شاالله ولی اگر اجازه بدید و حاج آقا خونه باشن من یه سر بیام پیش روجا خانم ! _بابا تا قبل از اذان خونه هستند منزل خودتونه در دلم گفتم: کاش واقعا اونجا منزل خودم بود ولی به زبان گفتم: _ممنونم خدمت میرسم. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 بین راه مغازه ی اسباب بازی فروشی وایستادم ولی مغازی کناریش گل سرهای خوشکلی داشت لحظه ای یاد موهای بافته شده سوجان افتادم و پا سمت مغازه ی کناری تند کردم چند تایی گل سر و کش مویی و سنجاق سر برداشتم اینها همه هدیه برای روجا بود ولی به این امید که شاید سوجان هم ازشون خوشش بیاد و به موهاش بزنه با ذوق و ، وسواس خاصی خریدم _سلام روجا خانم اجازه هست بیام اتاقتون؟ صدایی نیومد دوباره دو تا تَک آرومی به در،زدم و گفتم: _یعنی روجا خانم گل خوابیده که جواب عمو رو نمیده؟ حالا من با این کادویی که خریدم باید چیکار کنم ؟ در آروم باز شد دختر کوچولوی اخمو سر به پایین گفت: _سلام عمو _سلاااام خوشگل خانم عموووو بیاد اتاقت؟ از جلوی درکنار رفت وارد شدم روی تختش نشستم و کادو رو سمتش گرفتم _این کادو واسه روجا خانمه دوست داری بازش کنی؟ _بله عمو اومد و نزدیکم نشست و سریع کادو رو باز کرد جعبه ی گل سرهارو که باز کرد چشماش خندید و یک لبخند خوشگل رو لبهاش نمایان شد دیگه چشمهاش غم نداشت بله از خوشحالی برق میزد _عمووووو اینا همه اش مال منه؟ دستی به موهاش کشیدم و گفتم: و با مهربونی گفتم _بله عمو حالا برو یه شونه بیار من موهای قشنگتو با گل سرها خوشکل کنم سریع رفت و با شونه برگشت روی زمین نشستیم جلوم با کمی فاصله پشت به من نشست... وقتی بچه بودم همیشه زن عمو موهای آیه رو شونه میکردو کلی قربون صدقش میرفت لحظه ای یاد اون روزها تو ذهنم جون گرفت تو عالم بچگی حسودی میکردم دلم میخواست منم موهام بلند بود و زن عمو بدری اونارو شونه کنه و کلی قربون صدقم بره... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 آروم آروم موهای لختش رو شونه میکردم حالا که سرگرم گل سرها بود بهترین موقعیت برای پرسیدن دلیل ناراحتیش بود _روجا عمو میشه بگی حالا چرا ناراحت بودی ؟ _عمو مامانم دعوام کرد _ عه چرا عمووو _چیکار کردی که دعوات کرد؟ _عمو تو مهد جشنه منم قرار شده اونجا شعر بخونم لباس فرشته هارو بپوشم _به به تو خود فرشته ای عزیزم _ولی عمو من نمیرم به اون جشن _چرا آخه؟ _چون همه با پدرو مادرشون میان ولی مامان تنها میاد من نمیخوام برم حالا متوجه عصبانیت سوجان شدم پس این دختر کوچولو باباش رو میخواست چیزی که از دست همه خارج بود یتیمی بَد دردیه درد یتیمی رو اونیکه که پدرومادر نداره خوب میدونه که همیشه قلبتو فشار میده هیچ کس هم نمیتونه این فشار رو برداره مگر اینه کمی کمتر بشه. موهاش رو بافتم و یک گل سر قشنگ زدم پایین موهاش ؛ دو تا گل سر نگین دار هم زدم دوطرف موهاش _روجا خانم من خوشکل بود الان خوشکل ترهم شد بلند شد و رفت سمت در _عمو من برم به مامان و باباحاجی نشون بدم
چند دقیقه بعد وقتی وارد سالن شدم سوجان سمتم امد _دست شمادرد نکنه زحمتتون شد _خواهش میکنم میشه یک خواهشی داشته باشم؟ _بفرمایید _من میتونم فردا همراه شما و روجا به جشن بیام؟ _نه... چشمام گرد شد از این جواب سریعش _چرا؟ من به عنوان عموی روجا میام! _آقا محمد روجا باید قبول کنه که پدر نداره فردا شما اومدید روزهای بعد چی...؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 حرفیه که میخواستم بگم قلب خودم رو به درد می اورد ولی برای قانع کردن این خانم اخمو باید تلاش میکردم به خاطر وجود شنود درخونه ،کمی قدم هامو نزدیکش برداشتم و سمتش رفتم و خیلی آروم جوری که خودم به سختی میشنیدم دم گوشش گفتم: _آخرش چی؟ شما که بالاخره ازدواج میکنید و ان شاالله خوشبخت میشید اون موقع همسرتون میشه جای پدر روجا... فکر کنم فعلا که همسر اصلی و واقعی شما نیست من به عنوان عموی روجا میتونم بیام چیزی نگفت منم سکوت رو ترجیح دادم که روجا طرفم اومد _عمو بابا حاجی گفت ازتون تشکر کنم چون من مثل فرشته ها شدم رو زانو نشستم و بوسه ای به پیشونیش زدم و گفتم: _فرشته خانم اجازه میدید من فردا برای دیدن جشنتون بیام؟ _ وااای عموووو یعنی: منو مامان شما ؟ _بله نگاهی به مادرش کرد و گفت خیلی خوبه عمو _مامان عمو هم میاد؟ حالا دیگه منم میرم و اون شعر رو تو جشن میخونم _ آفرین منم بعد از خوندن شعرت برات ایستاده دست میزنم دوتامون خندیدیم بلند شدم نگاهم سمت سوجان رفت از چهره اش مشخص بود که ناراحت و عصبی ولی چیزی نمیگفت وقتی از کنارش داشتم رد میشدم بازم آروم دم گوشش گفتم: _شرمنده خانم فردا همسفرتون شدم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 این مشکل امروز منو روجا نبود روجا بیشتر مواقع با این موضوع که پدر نداره کنار نمی اومد وفردا همراهی آقا محمد یک اشتباه بود چون روجا باید قبول کنه چه شرایطی داره خواستم دوباره از حضور آقا محمد خوداری کنم ولی خوشحالی دخترکم این اجازه رو بهم نداد. امروز روجا زودتر از همیشه بیدار شده بود... بدون هیچ اذیتی صبحانه اشو خورد و برای پوشیدن لباسهاش به اتاقش رفتیم. مامان از این گیره ها هم به موهام بزن همه ی اینا واسه خودمه ببین عمو محمد برام خریده گیره های قشنگی بودند در دلم به این سلیقه نمره ی بیست دادم و موهای روجا رو درست کردمو چند گیره به موهاش زدم دخترکم راضی شد. صدای زنگ آیفون اومد این یعنی آقامحمد هم رسید. در راه ساکت بودم و به گذشته و آینده ی روجا فکر میکردم. بر خلاف سکوت من روجا و آقا محمد مدام با هم حرف میزدند و برای امروز نقشه میکشیدند. داخل سالن مهد پر بود از پدر و مادرهایی که همراه بچه ها شون ایستاده بودند. صمیمیت و نزدیکی خانواده قشنگ مشخص بود چشمم به روجا افتاد داشت دوستش رو نگاه میکرد که کنار پدرش ایستاده بود و براش حرف میزد. آقا محمد متوجه خیره شدن نگاهم بود که به ثانیه نکشید که روجا رو بغل گرفت و ازش خواست نقاشی های جدیدش که داخل کلاسش هست رو بهش نشون بده. چندی بعد تمام بچه ها برای اجرای نمایش رفتند و پدر و مادر ها کنار هم روی صندلی ها نشستند من و آقا محمد هم روی اولین صندلی های خالی ؛ منتظر اجرای نمایش روجا نشستیم. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 _ میشه بگیداین همه اخم واسهء چیه؟ سرمو برگردونم سمت آقا محمد مخاطبش من بودم که سریع با اعتماد یک نفس عمیق کشیدمو گفتم: _من اخم ندارم فقط... _فقط از وجود من اینجا ناراحتید و این رو گره ابروهاتون داااره فریاد میزنه درست میگفت ولی دلم نمیخواست تا این اندازه به خودش بگیره خلاصه که محبت کرده بود برای شاد کردن دل دخترکم مارو همراهی کرده پس در جوابش اول کمی چهره مو تغییر دادم تا اینقدر عبوس به نظر نیام بعد هم گفتم: _آقا محمد از محبتی که در حق روجا کردید ممنونم ولی ... _خوااااهش میکنم اول اینکه قصدی نداشتم تا در حق روجا محبت کنم بلکه فقط برای حال خودم خواستم اینجا باشم متفکر نگاهش کردم تا از چهره اش بخونم یعنی کنار ما بودن حالش رو خوب میکرد؟ زود به خودم اومدم و ادامه دادم _آقا محمد روجا باید بدونه فعلا گزینه ای به نام پدر در زندگیش نیست! _فعلاً...؟ _به گفته ی خودتون من هم ازدواج میکنم و... _بله ان شاالله به سلامتی خوشبخت بشید. ولی الان در این شرایط اگر بخواهید فقط اخم کنید دل روجا رو بیشتر میگیره پس حضور من رو تحمل کنید. چی میگفت برای خودش؟ مگر من از حضورش ناراحت بودم؟ من از لجبازی روجا برای چیزی که نداره ناراحتم. چرا به خودش گرفته؟ صدا های داخل سالن خیلی زیاد بود سمتش چرخیدم سرم رو نزدیک تر بردم و کنار گوشش گفتم: _من از حضور شما کنارمون ناراحت نیستم بلکه واقعا ممنونم که وقت گذاشتید و دل دخترکم رو شاد کردید من از روجا ناراحتم که واقعیت رو نمی پذیره وقتی چرخید سمتم متوجه شدم چقدر نزدیکیم فاصله ای نبود با خجالت عقب کشیدم و سرم رو پایین انداختم که به طبع از رفتار من کمی جلو اومد و با لبخندی بر لب گفت: خواااهش میکنم سوجان خانم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
باز با ارتش زیبایی تو درگیرم خط چشمت خبر از خط مقدم دارد ‹› ‹ ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ 「➜• @sajad110j
4_5913768434394467191.mp3
5.56M
رهام‌نکن؛توخونواده‌ی‌منی‌حسین!(: 🤍 ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ 「➜• @sajad110j
1_10653085244.mp3
3.24M
هر چقدر حال دلم بد باشه تا میاد اسمت دلم آرومه🙂💚 🎙 🤍 ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ 「➜• @sajad110j
بِسـم‌ِرَب‌ِّنآمَــت‌ْکھ‌اِعجٰآزمیکنَد•• یـٰااُمٰـاهْ🌼•• سلام‌روزتون‌معـطربه‌نآم‌‌ امام‌صـٰآحِبَ‌الزمٰان؏💛.•
•🌸🌱•
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
•🌸🌱•
‏سراغ‌قبرِشهیدهایی‌که‌زیاد زائرندارندهم‌بروید! آن‌هاچیزهایی‌که‌می‌خواهند به‌صدنفربدهندرابه‌یک‌نفرمی‌دهند...(:🕊 -حاج‌آقاامینی‌خواه ‹› ‹› ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ 「➜• @sajad110j
- برای دلم و بی قراری هایش والعصر میخوانم‌ وتکرار میکنم.. وَ تَواصَو بِالصَّبر وَ تَواصَو بِالصَّبر وَ تَواصَو بِالصَّبر وَ تَواصَو بِالصَّبر
@tabsajed و اما بالاخره تبلیغات ما هم فعال شد حتماً حتماً داخل بخش تبلیغات عضو باشید که تخفیف های زیادی در راه داریم براتون
اگه وی پی ان دارید لطف کنید فایلش رو برام بفرستید پیوی ممنونم🤍 ایدیم 👇 @gomnam19
در کوله بارم چیزی ندارم غیر از دلی مستِ شوقِ شهادت.. :)♥️ › ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ 「➜• @sajad110j
حالمان‌حال‌خوشےنیست‌بیا ای‌جانا زندگی‌بی‌تودگر سخت‌ونفس‌گیرشده‌است..💔 ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ 「➜• @sajad110j
بِسـم‌ِرَب‌ِّنآمَــت‌ْکھ‌اِعجٰآزمیکنَد•• یـٰااُمٰـاهْ🌼•• سلام‌روزتون‌معـطربه‌نآم‌‌ امام‌صـٰآحِبَ‌الزمٰان؏💛.•
رۅزهـٰا‌رَفت‌ۅ‌فَقَط‌حسرَت‌ِدیدار‌ِ،رُخت‌ مـٰاندِه‌بَر‌این‌دِل‌‌ِیَعقۅبۍ‌ِمـٰاآقـٰاجان...! ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ 「➜• @sajad110j
دريازده‌از‌خيسىِ‌باران‌نهراسد💙 ! .‌ . ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ 「➜• @sajad110j
اگر‌میخواهی‌محبوب‌خداشوی گمنام‌باش ڪارڪن‌برای‌خدا نه‌برای‌معروفیت! :)🍃 ‹› ‹› ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ 「➜• @sajad110j
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 بعد از پایان شعر خوانی روجا طبق قولی که داده بود... ایستاد تا برای دخترم دست بزنه منم کنارش وایستادم و نگاه های پر از شوق و ذوق دخترکم رو که دیدم لبخند امروزم متولد شد. به خانه که رسیدیم با روجا خداحافظی کرد و دخترم داخل رفت. رو به من گفت: _سوجان خانم من خجالت میکشم با دایی صحبت کنم میشه محبت کنید بهشون بگید تا برای ختم این پرونده چیکار باید بکنم؟ نگرانی صداش از غوغای وجودش خبر میداد حق این بودلطف امروز رو جبران کنم _چشم بهشون میگم خودشون با شما هماهنگ کنند آقا محمد به خدا توکل کنید... شما با گفتن حقیقت صد پله جلو هستید خدا هیچ وقت بنده ای که به سمتش میاد رو کنار نمیزنه بلکه دودستش رو میگیره _ممنونم دلگرمم به همین حرفاست بهتره برید داخل باد سردی میاد سرما نخورید... سر پایین خداحافظی داخل خونه رفتم و جمله ی آخرش رو دوباره برای خودم تکرار کردم. از این توجه اش سرخوش بودم و لبخند دوم به لبم متولدشد وارد خونه شدم. به خاطر وجود شنود ها نمیتونستم با دایی صحبت کنم برای همین حرفهاش رو واسه دایی تایپ کردم تا به صورت پیامک براش بفرستم. دایی هم در جواب برام نوشت: _بهش بگو نگران نباش بچه ها از روز اول رو پرونده کار میکنند و همه چیز تحت کنترله. پیامک دایی رو براش فرستادم به ثانیه نرسیده بود که جواب داد _سلام سوجان خانم ممنونم. این روزهای ذهنم درگیر بود هم خطری که خانواده ام رو تهدید میکرد هم آقا محمدی که این روزها جایگاهش پیش دخترکم پررنگ شده بود. نگران بودم از این جدایی که حتما روحیه لطیف روجا ضربهٔ بدی میدید هر بار هم که با پدر صحبت میکردم میگفت: _صبور باش ؛ خیر ان شاالله 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 امروز حاجی خواسته بود برای نماز مغرب زودتر به مسجد برم تا در امورخیری کمک حالش باشم. نیم ساعتی به اذان بود که واردمسجد شدم و بعد از سراغ گرفتن حاجی وارد دفترش شدم حاجی و دایی منتظر من بودند کنارشون نشستم که دایی شروع کرد: _آقا محمد اول از همه باید باهم رو راست باشیم اگر چیزی رو نگفتی و نیاز هست بگی تا در این پرونده به ما کمک بشه یاعلی بگو تا محکم تر قدم برداریم _من تمام چیزی رو که میدونستم با جزئیات بهتون گفتم اگر چیزی هم هست من در جریان نیستم. _خوبه پس گوش کن من با چند تا از دوستام در این مورد صحبت کردم و مثل اینکه شما خواسته یا ناخواسته... با عصبانیت و حرصی که تو وجودم بود حرف دایی رو نصفه گذاشتم و گفتم: _ناخواسته و از روی اجبار اجباری که به جون دختر عموم ربط داشت اگر من نمیتونستم پول عمل رو یک شبه جور کنم الان دختر عموم زیر خروارها خاک خوابیده بود... حتما این رو هم تحقیق کردید؟ _بله میدونم با دکترش که صحبت کردیم متوجه شدیم زمان تامین پول برای تو صفر بوده منم گفتم خواسته یا ناخواسته ! باشه الان میگم ناخواسته... خلاصه اینکه تو با یک گروهک تروریستی بدی در ارتباط هستی تا اینجایی که بچه ها ردشون رو از طریق نازنین و اطلاعات تو زدند این گروهک ترورستی اطلاعات دانشمندان مهم کشور رو به دست میاره و احتمالا برای عملیات هایی تروریستی که در آینده برنامه ریزی کردن میخواهند این عزیزان رو ترور کنند مثل شهدای هسته ای که به همین مظلومی از دست دادیم. _شما هم دانشمند هستید؟ _ ما روی یه پروژه داریم کار میکنیم که به احتمالا زیاد اطلاعات ریز اون پرونده براشون مهمه به تازگی ها متوجه برخی نفوذی ها شدیم حتی این رو هم میدونیم از زینب خانوم هم سوءاستفاده کردند و با پول و تهدید باعث شدند تا کمکشون کنه و تو خونه شنود نصب کنند... چون مدیر پروژه هستم باید اطلاعات بیشتر به دست بیارم ... شما یه مهره کوچک هستید که بعد از انجام کارهای صد در صد کشته میشید... درضمن چند تایی از بچه های دوره ی جنگ جزء دانشمندان کشور هستند احتمال میدیم که دنبال اونا هستند . حالا آقا محمد شما باید کمک کنید تا بتونیم این گروهک رو از ریشه از رو خاکمون محو کنیم. _چشم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 باید خیلی خیلی احتیاط کنی باید کاملا با نقشه پیش بری که جون خودت به خطر نیوفته اول از همه ما بهت یکمی مدارکی میدیم که تو هم بگو از کیف من برداشتی . _چه جوری بردارم؟ _من فردا فراموش میکنم کیفم رو از کمد دم خونه بردارم و بعد با خونه تماس میگیرم و میگم که کیفم رو جا گذاشتم.این رو جوری به خانمم میگم که تکرار کنه تا شوند ها متوجه بشن. حتما بهت دستور میدن که بیای برای برداشتن مدارک توجه کن مدارک رو با پوشه ببر و با همون پوشه بهشون تحویل بده.
اول مخالفت کن بعد تهدیدت که کردن قبول کن. _باشه حله... ولی مدارکی رو که باید بدم بهشون خطر نداره؟ _نه مدارک اصلی نیست و مهم نیستند ولی اونا تا بخوان صحتشون رو تشخیص بدن ما ردیابیشون میکنیم. بچه ها همه جوره دور اطرافت هستند و هواتو دارن و مراقبت هستن ولی خودت هم خیلی احتیاط کن اونا عادت ندارن به کسی رحم کنن _بله با دزدیدن روجا متوجه شدم _ان شاالله که همه چیزه عالی پیش میره _ان شاالله سر صبح خمارخواب بود که گوشیم زنگ خورد نازنین بود بی جواب گذاشتم نیم ساعت بعد صدای زنگ آیفون بود که با دیدن نازنین پوزخندی بهش زدم در رو باز کردم و به محض ورودش با کیفش تخت سینه ام زد و هجوم حرفاش رو به طرفم شلیک کردم _مگه اومدی سفر که همش خوابی ؟ حالا کارت به جایی رسیده که تلفن منو جواب نمیدی؟ پاشو یه موقعیت عالی به دست اومده باید بری خونه دایی! نگاه خیرش رو که دیدم گفتم _خب بعدش چی...؟ مهمونیه؟ _اره تو هم مهمون ویژه ای پاشو لباس بپوش وقت نداریم باید بری اونجا و از تو کیف حاجی مدارکی رو کِش بری بیاری _بررررم دزدی؟ _ننننه برو قرض بگیر بعد دوباره بهش پس میدیم محمد اصلا حالیت نیستا کجایی؟ تو چه موقعیتی هستی؟ تو اصلاً حقء حرف زدن نداری فقط باید کاری رو که بهت گفته میشه باید بدون چونو چرا، سوال،جواب انجام بدی...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 همون طور که دایی پیش بینی کرده بود... شد منم هم طبق گفته های حاجی و دایی با احتیاط عمل کردم و همون طور که گفته بودند پوشه ی مدارک رو به نازنین رسوندم نازنین از این برد خوشحال و سرخوش پوشه رو ازم گرفت و رفت... منم مثل حاجی توکلم رو به خدا کردمو و خودم رو دستش سپردم دلھره و نگرانی ثانیه ای منو رها نمیکرد با اینکه دایی تاکید کرده بود که هم خونه ی زن عمو و هم حاجی و بچه ها همه جوره مورد محافظت هستند ولی باز هم ... پیش دایی رفتم _حالا چی میشه؟ _فعلا که ردیاب داخل پوشه رو پیدا نکرده _ردیاب؟ _بله داخل اون پوشه یه ردیاب جاسازی کردیم که داریم از طریق همون دنبالش میریم. نازنین گیج اینقدر خوشحال شده که اون پوشه رو بهش دادم اصلا یک درصد هم شک نمیکرد نکنه براش دام پهن کرده باشن. دایی که دل نگرانی من رو واضح متوجه میشد از من خواست تا پیش حاجی و بچه ها باشم تا خیالش راحت باشه منم که جایی نداشتم راهیه خونه حاجی شدم ازدقیقه اولی که اومده بودم حاجی تسبیح به دست گوشه ای نشسته بود سوجان خانم که اصلا از اتاقش بیرون نیومد منم با روجا و نقاشی هاش خودم رو سرگرم کردم تا کمی دلهرم کم بشه زنگ خونه که زده شده همه نگاهها سمت آیفون کشیده شد... حاجی خواست بلند بشه که گفتم: _من باز میکنم همون موقع سوجان هم از اتاقش بیرون اومد سلام آرامی گفت منم بدون نگاه جوابش رو دادم از موقعی که اومدم بیرون نیومده بود و من کاملا بهم برخورده بود آدمی هم نبودم که خودم رو به کسی تحمیل کنم دلم عاشق شده که شده... پس سردی رفتارش رو کامل احساس میکردم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 آیفون رو که برداشتم دایی بود همراه یه مرد دیگه که دوستش بود بعد از اینکه اومدند دایی شروع کرد به تعریف کردن. _یه خونه بزرگ ویلایی بیرون از شهر داشتن موقع دستگیریشون درگیری شده و تو همون درگیری ها نازنین تیر میخوره الان هم بیمارستانه چشمام رو بستم ؛ دستی بر روی صورتم کشیدم زندگی با نازنین راه نیومده بود و از کجا به کجا رسیده بود خدا بهش رحم کنه سرمو بلند کردم رو به دایی ازش پرسیدم: _حالش چه طوره؟ _تماس که گرفتن بچه ها گفتن اتاق عملء _همه شو گرفتید؟ کسی نیست که بخواد خانوادم رو تهدید کنه؟ آقایی که همراه دایی اومده بود رو به من گفت: _فعلا که تمام کسایی که به این پرونده ربط داشتن رو دستگیر کردیم اما به احتمال زیاد کسی که عملیات رو کنترل میکنه ایران نیست. احتمالا این عملیات هم به شبکه جاسوسی وابسته اس به رژیم صهیونیستی در ترکیه مربوطء سرم پایین بود که نگاه سنگینی رو حس کردم دایی و مرد کناریش هردو به من نگاه میکردند دایی رو به من گفت: _آقامحمد اگر کمک شما نبود بچه ها به این زودی نمی تونستند این افراد رو دستگیر کنند این کمکت حتما تاثیر خوبی بر پرونده داره ولی فعلا باید برای توضیح و تکمیل کردن پرونده همراه حاج یونس بری. حاج یونس ؛ مردی که همراهش بود رو میگفت نگاهم سمت سوجان رفت سرش پایین بود و با لبه ی چادرش بازی میکرد من دنبال یه نگاه دلگرم کننده بودم ولی انگاری کسی نبود _باشه در خدمتم حاج یونس که بلند شد همراهش بلند شدم و راهی شدیم موقع خروج از در صدای سوجان نیروی از دست رفتم رو بهم برگردوند _آقامحمد _بله _کت شماست جا گذاشتید در دل خدا رو شکر کردم برای این فراموشی و این شعر را زمزمه وار برای خودم خوندم ‌{من با همه‌یِ دردِ جهان ساختم اما، با دردِ تو هر ثانیه در حالِ نبردم..} به طرفش برگشتم دست دراز کردم و کت رو گرفتم که مثل همیشه باهمون صدایی که آرامشش از روز اول منو جذب خودش کرده بود گفت: _ان شاالله که کارتون به خوبی پیش میره _ان شاالله _خدانگهدارتون _خدانگهدار 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 چند روزی بود که از ماجرای دستگیری گروه نازنین میگذشت و من هم بعد از اطلاعاتی که بهشون دادم و همکاری هایی که کردم و همچنین تحقیقاتی که خودشون کردند و متوجه شدند که من هم به اجبار و تهدید تا حدودی باهاشون کار کردم برای من جریمه ی کوتاهی در نظر گرفتند. از دایی شنیدم نازنین هم بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شده مستقیم به زندان بردن و چند سالی هم حبس داره. با اینکه سر کرده ی گروهک رو دستگیر نکرده بودند و احتمال میدادن در ترکیه باشه ولی به من این اطمینان رو دادن که گروهک منحل شده و در ایران پاکسازی کامل انجام گرفته. حالا کمی با خیال راحت میخواستم برای آینده ام تصمیم بگیرم. آینده ای که نمیخواستم به راحتی از دست بدم یا مثل گذشتم سیاه باشه.
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیکَ الفَرَج
گاهی یه حرفایی رو نمیشه زد، ‏یه اشکایی رو نمیشه ریخت، مثل همونجا که ‏ابتهاج میگه: سالها ناگفته ماند این شرحِ درد... سالها…🌱🤍 ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ 「➜• @sajad110j