˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
غروب باشه اونم تو طبیعت👌🏻🍃 پ.ن:میدونید کجاس دیگه😉 ‹#روزمرگی› کپی؟خیر
قول دادیم خانم گمنام رو ببریم😁
سر قولمون هستیم😜
بِسـمِرَبِّنآمَــتْکھاِعجٰآزمیکنَد••
یـٰااُمٰـاهْ🌼••
سلامروزتونمعـطربهنآم
امامصـٰآحِبَالزمٰان؏💛.•
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
•💛🍃•
از آستان ِ رضایم خدا جدا نکند ؛
من ُ جدایی از این آستان خدا نکند♥️!'
‹#شـٰاه_خرآسان›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
ما در خانهی ِ سلطان سر ُ سامان داریم ؛
هرچه داریم ز آقای ِ خراسان داریم 💛!'
ولی هیچکسی نفهمید
این شبونه حرف زدنهامون با ابيعبدالله
مارو از چه افسردگی هایی نجات داد . .
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
:)))
وَ لاَ خَرَجَ حُبُّکَ مِن قَلبیِ
مگرمیشودتورادوستنداشت . .
‹حسین جان›
لْحَمْدُلِلَّهِالَّذِیجَعَلَنَامِنَالْمُتَمَسِّكِينَبِوِلاَیَهِعَلیْ﴿؏﴾
_ پیامبر رحمت به مولا فرمودند:
بهشت بر پیامبران حرام شده،
تا زمانی که من وارد آن شوم،
و بر جانشینان حرام شده،
تا زمانی که تو وارد آن شوی.
📚اثبات الهداة ج۳ص۸۰
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
*تورا ندیدن و
از دوری ات خمار شدن
بد است و
بدتر از آن
بی تو
بی قرار شدن..🤍
-امامرضایدلم-
‹#شـٰاه_خرآسان›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من #اربعین به کشورم عادت ندارم💔((:
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
-
من از کودکی عاشقت بودهام
قبولم نما گرچِ آلودهام :)!
#شاهخراسان .
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ #تمامِمن پارت⁴: صندلی را کمی عقب میکشم و همینطور که مینشینم کیف چرم قهوه ای رنگم را
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
#تمامِمن
پارت⁵:
سرگیجه و سردرد باعث میشود که قبول کنم برویم دکتر؛ وارد که میشویم بوی بیمارستان و الکل حالم را بد میکند. بعد از ویزیت دکتر میرویم سمت داروخانه؛ عربی را خوب بلد نیستم برای همین محمد بیشتر صحبت میکند.رویش را برمیگرداند و لبخند میزند:
+گفتم سرم بده، چون از آمپول میتر...
_محمد؟!
+جانم
_قرار شد دیگه نگی
+باشه چشم فرمانده جان
<چند دقیقه بعد>
سرم را وصل کرده اند و محمد روی تخت کنارم نشسته:
+ریحان؟!
_جانِ ریحان
+منو حلال کن
_وا؟! واسه چی؟
+اوردمت ماه عسل بهت خوش بگذره مثلا، الان وضعمون اینه
_خیلی هم خوبه، همیناس که تو ذهن میمونه، چند سال دیگه خودمون به خودمون میخندیم
مدت کمی هر دو سکوت میکنیم. نگاهی به سرم میکنم؛ از نصف هم بیشتر است و اصلا تغییری نکرده. روبه محمد میگویم:
_محمد بیزحمت یکم اینو تندش کن، اینجوری بگذره تا صبح اینجاییم!
+باشه
سرم با سرعت بیشتری تمام میشود. محمد نگاهی به سرم می اندازد:
+حالت بهتره؟
_اره، خیلی! انرژی زائی چیزی ریخته بود توش؟ میتونم تا خودِ صبح دور بین الحرمین بدوئم!
+عه؟! پس الان میریم حرم فرمانده جان تا خودِ صبح دور بین الحرمین میدوئه
_سربازهم دنبالم میاد
+نه دیگه سرباز فیلم میگیره میفرسته برای خواهرِ فرمانده ریحان!
_عه؟!
+بله
مکالمه مان که تمام میشود پرستاری درشت هیکل سرم دستم را باز میکند.از بیمارستان که بیرون می آییم میرود سمت حرم؛ نگاهی پر از سوال به محمد می اندازم:
_محمد؟
+بله فرمانده؟
_چرا داری میری سمت حرم؟ من شوخی کردماااا
+میدونم، ولی بیست دقیقه دیگه اذان صبحه!
_جدی؟! چقدر زود گذشت
میروم سمتش و بعد از طی کردن یکی دوتا خیابان به حرم میرسیم.نماز صبح را میخوانیم و بار دیگر زیارت میکنیم و بعد هم خداحافظی.باهم سمت محلی که اتوبوس بود راه می افتیم. زیاد دور نیست...
ادامه دارد...
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
#تمامِمن
پارت⁶:
سوار اتوبوس میشویم و روی صندلیِ رزرو شده مینشینیم.اتوبوس بدون مکث راه میوفتد. روی شانع اش لَم میدهم و میگویم:
_محمد؟
+جانم
_حالا نمیشد بیشتر بمونیم؟
+نه دیگه، مامانت زنگ زددیشب، خوابت برده بود نفهمیدی. گفتن یه کار واجب پیش اومده زودتر بیاین
_کارِ واجب؟!
+اره
_بزار یه زنگ بزنم ببینم چیشده
قفل موبایلم را باز میکنم و شماره ی مامان را میگیرم. طولی نمیکشد که جواب میدهد:
_الو مامان؟!
+سلام ریحانه جانم، زیارت قبول، خوبی؟آقا محمد خوبن؟
_ ممنون خوبیم شما چطورین؟ بابا، رها، خودتون
+شُکر خوبیم همه، کجایین؟
_ما تو اتوبوسیم، تازه راه افتادیم فردا شب میرسیم رشت
+به سلامتی، مراقب باشینا
_چشم، راستی مامان دیشب زنگ زده بودی به محمد کاری داشتی؟
+اها، اره! میخواستم بگم زودتر بیاین
_اتفاقی افتاده؟
+نه والا، دلمون واستون تنگ شده بود میخواستیم ببینمتون
_اها خب خداروشکر، ماهم همینطور
+یه موضوعی هم بود درباره ی رها
_چه موضوعی؟
+راستش، واسش خواستگار اومده!
با پوزخندی که بیشتر از روی تعجب است می پرسم:
_خواستگار؟ واسه رها؟!
+آره خب
_باشه باشه، ما میرسیم تا فردا
+انشاءالله، کاری نداری؟
_نه، خدافظ مامان
+خدا به همراهتون
تلفن را که قطع میکنم بُهت زده به محمد زل میزنم. اول کمی با اخم و بعد آرام سرش را تکان میدهد:
+چیزی شده؟
_برای رها خواستگار اومده!
لب پایینش را گاز میگیرد تا خنده اش نمایان نشود. همینطور که نگاهش میکنم سرم را به صندلی جلویی تکیه میدهم. اتوبوس راه می افتد. قفل گوشی اش را باز میکند و سرگرم گشتن در فضای مجازی میشود. کم کم گنبد طلایی حرم امام حسین (ع) ناپدید میشود. محمد نگاهی به پنجره می اندازد و با لحن غمناکی میگوید:« خدا میدونه دوباره کی قسمت میشه بیایم!اصن خومون دوتا بیایم،یا بچه بغل! » لبخند ریزی میزنم و سرم را به بازویش تکیه میدهم. کمی تکان که میخورد میگویم:
_سرباز انقد تکون نخور بزار بخوابم
+ببخشید ریحانه خانوم!
_قبلنا بهم میگفتی فرمانده جان، حالا چیشده میگی ریحانه خانوم؟
+شما هنوزم فرمانده جانِ منی، گفتم یه تغییری ایجاد کنم که مثل اینکه خوشتون نیومد!
نگاهی پر مفهوم به سنگینی فیل کافی بود تا متوجه شود بهتر است سکوت کند تا بتوانم بخوابم...
ادامه دارد...
هدایت شده از _بـُـڪاء
این پیامُ فور کنید چنل تون رو تویِ یه کلمه توصیف کنم :)👀
@hasannein : ارسالِ تگ
این لالهای که بر سر ِ مویش گره زدند ،
سوغات ِ کوفه است ، به جای ِ گل سراست💔!
‹ #رقیه_جان ›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
بِسـمِرَبِّنآمَــتْکھاِعجٰآزمیکنَد••
یـٰااُمٰـاهْ🌼••
سلامروزتونمعـطربهنآم
امامصـٰآحِبَالزمٰان؏💛.•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخرش...
در حرمت سینه زنی خواهم کرد!💚
‹#استـورۍ›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آشفتمکربلا..💔🚶♂
‹#استـورۍ›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」