eitaa logo
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
4.4هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.7هزار ویدیو
141 فایل
بسم‌ ِاللّٰھ نزدیك‌ترین‌حال ِ‌بنده‌به‌خداوند‌،حالت ِ‌سجود‌ست 🤍. - — - رفیق؛ اگه نمازت رو محافظت نکنی، حتی میلیاردها قطره‌ اشك هم برای اهل‌بیت بریزی؛ درآخرت نجاتت نمیده . -[ اولویتت #خدا باشه . - — - - تبلیغات ِچنل: @tabsajed⤷ *کپی‌مجاز‌ه‌به‌جزمحفل‌ها.
مشاهده در ایتا
دانلود
بِسـم‌ِرَب‌ِّنآمَــت‌ْکھ‌اِعجٰآزمیکنَد•• یـٰااُمٰـاهْ🌼•• سلام‌روزتون‌معـطربه‌نآم‌‌ امام‌صـٰآحِبَ‌الزمٰان؏💛.•
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
_
من عقیده ی راسخ دارم بر اینکه یکی از نیاز های ‌اساسی ‌کشور زنده‌ نگه داشتن ‌نام ‌شھدا است. . [مقام ‌معظـم ‌رهبـری]
هدایت شده از «میم . جــ»
اینجا میفروشم کسی خواست ،بیاد پیوی @KHANOM_MIM0
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ پارت¹³: برق اتاق را که روشن میکنم سلانه سلانه پشت میز مینشینم.محمد کت آبی رنگش را مرتب میکند و با نگاهی سنگین میگوید: +عزیزم، هنوز ساعت هفتِ صبحه.یکم دیگه بخواب بعد بیا کارتو انجام بده _صد و خورده ای عکسو باید اِدیت بزنم تا ظهر،وقت ندارم نفس عمیقی میکشد: +باشه،هرجور خودت میدونی شانه ای به موهایش میکشد و خداحافظی میکند. |چند ساعت بعد| باقی مانده ی چای ام را سر میکشم و میرون سراغ عکس آخر؛فکر نمیکردم دوساعته تمام شود.عکس را که باز میکنم صدای آیفون را میشنوم‌. بلند میشوم و اتاق را ترک میکنم.آیفون را برمیدارم: _کیه؟ +منم آبجی! رها بود.در را باز میکنم و تعارف میکنم بیاید داخل؛چند لحظه ای طول میکشد تا با آسانسور چهار طبقه بالا بیاید و برسد به واحد ما.بعد از سلام و احوالپرسی مفصل میپرسد: +آقا محمد که نیستن؟ _نه سرکاره،راحت باش چادرش را در می آورد و روسری گلدارش را کمی شُل میکند؛روی کاناپه مینشیند و به کوسن لَم میدهد. کمی چای در قوری میریزم و میگذارم روی سماور تا دم بکشد.میپرسم: _خب،نظرت چیه؟ +راجب چی؟ _همون پسره،چی بود اسمش...وایسا الان میگم +زحمت نکش،اسمش جواده _اها،اره همون +والا پسر خوبیه؛به بابا هم گفتم _لباس بخرم پس؟ +شاید... ادامه دارد...
?✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ پارت¹⁴: سینی را روی میز میگذارم؛تشکر میکند.نگاهی به کامپیوتر می اندازد و میگوید: +عکسای هفته ی پیش رو ادیت زدی ؟ _اره،تا الان مشغول بودم +عه؟!خوب شدن حالا؟ _اره خیلی،عروس دوماد حرف گوش کنی بودن کمی از چای را مینوشد. |چند ساعت بعد| نیم ساعتی میشد که رها برگشته بود خانه و من مشغول آماده کردن نهار بودم. برنج را که روی گاز گذاشتم درب قابلمه ای که خورشت داغ در آن قُل میزد باز کردم که انگشت اشاره ام به درب قابلمه برخورد کرد.درب فلزی را انداختن و دستم را به سرعت زیر آب سرد گرفتم.دستمالی دور دستم پیچیدم که محمد در را باز کرد.در را نبسته بود که چشمش افتاد به دست من؛همینطور که کفشش را در می آورد گفت: +سلام فرمانده جان،دستت چیشده؟ _علیک سلام،هیچی خورد به در قابلمه سوخت +ای بابا،خب دختر بیشتر مواظب باش _باشه،کجا بودی؟ +سرکار طبیعتا _کفشت چرا گِلی شده پس؟ +اها،هیچی چیز خاصی نیست؛دم در پام رفت تو گِل _بارون شدید بود نه؟! +بد نبود،خداروشکر در قابلمه را آب گرفتم و غذا را آماده کردم.محمد قیمه دوست داشت و این هم شده بود بهانه ی من؛هفته ای سه چهار وعده قیمه داشتیم.دستش را با حوله خشک میکند و پشت میز مینشیند... ادامه دارد...
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ پارت¹⁵: دستش را با حوله خشک میکند و پشت میز مینشیند. کمی برنج برای خودش میکشد و شروع میکند به تعریف کردن از رنگ و لعاب غذا؛منم همینجور خیره به خوردنش نگاه میکنم. وقتی با اشتها غذا میخورد سیر میشوم.انگار تمام هدفم از درست کردن غذا دیدن غذا خوردن محمد مهدی بود. چند دقیقه ای سکوت میکند؛نه سکوت از روی حرف نداشتن،اتفاقا حرف زیاد داشتیم اما یا وقت نداشتیم برای صحبت ویا هر موقع که میشد باهم صحبت کنیم هرچه حرف گفته و نگفته بود از ذهنمان میپرید. محمد با جمله ای بحث را شروع میکند: +ریحانه،اگه من برم سوریه... جوری سرم را بالا آوردم که بنده ی خدا لحظه ای ترسید و حرفش را قطع کرد: _اگه تو بری سوریه؟ +والا اکثر رفیقام رفتن،منم خیلی وقته تو ذهنمه که برم،گفتم به تو بگم اجازه بگیرم،بعد اگه تو راضی بودی... حرفش را قطع میکنم: _من راضی نیستم،اگه یه وقت خدایی نکرده بری اونجا و اتفاقی برات بیوفته چی؟ +خب ،اگه راضی نیستی که بیخیالش میشم _بله ،بیخیالش شو،عزیز من تو هنوز جوونی تازه اول زندگیته میخوای کلی کار انجام بدی بعد بری اونجا ... +نترس،خدا به هرکسی مثل منو تو که لیاقت شهادت نمیده که نگاهی سنگین می اندازم: +به هرکسی مثل من لبخند زورکی میزنم و مشغول غذا میشوم... ادامه دارد...
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ پارت¹⁶: تصمیم جدی گرفته بود و مخالفت من سد راهش شده بود.ازآن روزی که ماجرا را مطرح کرده بود یکی دو هفته ای میگذشت.با خانواده ی احمدی(خواستگار ریحانه) قرار عقد را گذاشته بودیم.قرار بود نزدیک یک ماه دیگه رها و جواد عقد کنند و رها هم میرفت سراغ زندگی خودش و دوران مجردی اش تمام میشد.روزی نبود که بازار را زیر پا نگذارم برای خرید لباس و کفش؛عکاس مراسم خودم بودم.دوسالی میشد که عکاسی را به طور حرفه ای و با دوربین شروع کرده بودم. تقریبا نصف روز را برای ادیت و فتوشاپ عکس ها وقت میگذاشتم و بقیه روز هم کارهای روزمره؛ حالاکه داشتیم برای مراسم عقد و عروسی هم آماده میشدیم وقت سر خاراندن هم برایم نمانده بود.توی ذهنم تمام کار های روز و هفته را مرور میکنم و کتاب را ورق میزنم. محمد مهدی این اواخر تغییر کرده بود؛ حسابی توی خودش بود. کمتر حرف میزد و زیاد در خانه نمیماند؛ آرام و قرار نداشت.از حرف های رها فهمیده بودم مدتی است که جواد هم عزم رفتن دارد و منتظر برگزاری مراسم عقد و عروسی است. رهذ برعکس من هیچ مشکلی با رفتن جواد و حتی خدانکرده شهادتش نداشت؛ به خاطر همین هم عروسی سه ماه بعد از عقد برگزار میشد. خانوادگی داشتیم سنگ تمام میگذاشتیم برای لباس و کفشو کیف!صفحه سوم را که ورق میزنم موبایلم زنگ میخورد. محمد است؛ جواب میدهم: _سلام +سلام فرمانده،من دارم میام خونه، محموله ای تیری فشنگی چیزی نمیخوای؟ _نه سرباز، فقط یکم ماست بگیر +چشم فرمانده، کاری نداری؟ _نه فقط مواظب باش +چشم _حواستو جمع کنیا، آروم بیا گوشیتم خاموش نکن +باشه چشم، کاری نداری؟ _نه، دیگه نگم بهتا محمد، تصادف مصادف نکنی باز محمد چند ماه پیش قبل از عروسی تصادف کرده بود و پایش شکسته بود: +منم دوست دارم ریحانه جان، دیگه کاری نداری؟ _نه خدافظ +خداحافظت! تلفن را قطع میکند... ادامه دارد...
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ پارت¹⁷: فردا صبح مراسم عقد بود. همین قدر زود گذشت. شب خانه مامان مهمان بودیم؛ بساط اسم فامیل و بگو بخند به راه بود. پدر و مادر جواد تازه از سفر برگشته بودند، برای همین شب به مهمانی نیامدند و قرار را گذاشتند برای همان روز عقد یعنی فردا. سینی چای روی میز و بشقاب‌های میوه جلوی مهمان‌ها بود. آقا جواد و محمد از چند ماه پیش تا به حال که با هم آشنا شده بودند شده بودند رفیق گرمابه و گلستان هم! محمد جا که می‌خواست برویم به من می‌گفت:«یه زنگ بزن ببین جواد ورها هم میان یا نه» حالاکه فهمیده بود جواد هم قصد رفتن به سوریه را دارد، اصرارش بیشتر شده بود. من هم وعده سر خرمن به او داده بودم. بنده خدا فکر می‌کرد بعد از عروسی با جواد و چند نفر دیگر از دوستانش راهی می‌شود؛ که البته همینطور هم شد. بگذریم... نوبت بابا شد که حرفی از حروف الفبا انتخاب کند. بابا هم طبق معمول سین (س) را انتخاب کرد. همه مشغول نوشتن شدند؛ بازی در سکوت مطلق ادامه یافت. چند دقیقه بعد که رها زودتر از همه استُپ را گفت همه شروع کردند به بیان کردن اسم‌هایی که نوشتند. هر کس چیزی می‌گفت: +استُپ استُپ، خودکارا بالا +سمیه +سارا +سام +سمیرا مامان همینطور که دوبارت روی کاغذ خم میشد گفت:«همه ده بدین!» و بعد ادامه داد:«خب حرف بعدیو من میگم،با قاف(ق)» و باز هم همه مشغول نوشتن شدند. |چند ساعت بعد| به خانه که رسیدیم اولین کاری که کردم این بود که باتری دوربین را شارژ کنم که یه وقت برای عکاسی فردا شارژش تموم نشود. و اما اولین کار محمد در آن ساعت از شب فقط ولو شدن روی تخت و خواب بود... ادامه دارد...
انقدر پای تو می‌سوزم خودت خاکم کنی ؛ با همین بیچارگی خیلی هنر دارم حسین💔((:
•💛🪐•
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
•💛🪐•
نوش‌ جانش‌ بشود‌ هر که‌ حرم‌ رفت‌ حسین‌ ، خودمانیم‌ ، ولی‌ گاه‌ حسادت‌ کردم(:!💔👨🏿‍🦯 › ‹› ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ 「➜• @sajad110j
قلب، قلبِ من است؛ اما نبض‌ش تویی حسین جانم...
بریم سراغ حمایتی های امروز
حمایت کنید ،لف ندید ممنونم که کنارمون همیشه ❤️‍🩹