May 11
بِسـمِرَبِّنآمَــتْکھاِعجٰآزمیکنَد••
یـٰااُمٰـاهْ🌼••
سلامروزتونمعـطربهنآم
امامصـٰآحِبَالزمٰان؏💛.•
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
•❤️🩹⛓•
حسین به عباست قسمت به همه گفته ام اربعین کربلاییم میدانم رو سیاهم ولی بیاییم؟!
‹#دلتنگ_حـرم›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
با خیال حرمت زندگی ام میگذرد؛
خواب شیرین حرم،
آخر رویای من است❤️🩹 ..
بنر ساز میخوام
اگه کسی میتونه بیاد پیوی
جای هزینه اگه کانال داشته باشه براش 800الی1k ویو میزنم
@gomnam19
به رفیقش پشت تلفن گفت :
ذکر ِ ‹ الهیبهرقیه › بگو مشکلت
حل میشه ..
رفیقش یك تسبیح برداشت ، به
ده تا نرسیده ، دوستش زنگزد
و گفت سفر ِ کربلاش جور شده💔..!
‹ شهیدحسینمعزغلامی ›
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بدون کپشن!
‹#استـورۍ›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ #تمامِمن پارت¹⁷: فردا صبح مراسم عقد بود. همین قدر زود گذشت. شب خانه مامان مهمان بودیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
#تمامِمن
پارت¹⁸:
شومیزو دامن کــِرِم رنگم را میپوشم و شالم را میبندم. محمد هم یقه ی کت طوسی رنگش را مرتب میکند. میروم کنار آینه و کنارش می ایستم.موهای لَختش را با زور تافت بالا نگه داشته و مدام دکمه های کتش را باز و بسته میکند. بدون اینکه نگاهش را از روی خودش بردارد میپرسد:
+خوب شدم؟
_مگه میشه شما خوب نباشی؟اونم با کت و شلواری که من خریدم
+بله بله حق با شماست.
نگاهی به ساعت کاسیوش می اندازد و باعجله در اتاق را باز میکند:
+دیر شد بریم!
_کیف دوربین را برمیدارم:
_بریم!
|چند دقیقه بعد|
وارد اتاق محضر میشویم. دور اتاق حدود ۱۲تا صندلی است. مامان وبابا یک طرف و خانواده ی جواد یک طرف دیگر نشسته بودند. جواد یک خواهر ۱۳ساله و یک برادر متاهل داشت که همگی یک طرف نشسته بودند. با همه سلام و احوال پرسی کردیم و رفتیم سمت عروس و داماد؛ جوادبا کت و شلوار مشکی اش لاغر تر و بلند قد بنظرمیرسید.رها لباس گلبهی رنگ با آستین های مرواریدی و روسری سفید بر تن داشت. با دیدنش چشمانم برقی زد و دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم.به آغوش کشیدمش و حسابی تبریک گفتم. عاقد بعد از خواندن آیاتی شروع میکند:
+دوشیزه ی مکرمه، سرکارخانم رها میرعلمی، آیا بنده وکیلم شما را به عقد دائم و همیشگی آقای جواد حیدری در بیاورم؟
مادر جواد بلند میگوید:
+عروس رفته گل بچینه
و این امر سه بار تکرار میشود؛ بله! رها کوچولوی شش هفت ساله ی ما عروس شده بود.اشکی از سر ذوق روی گونه ام سر میخورد. جواد هم بله را میگوید و من دوربین را برای عکاسی روشن میکنم...
ادامه دارد...
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
#تمامِمن
پارت¹⁹:
از عقد ی یک ماه گذشته بود و تا عروسی فقط دو ماه مانده بود. همه ذوق و شوق عروسی و عجله برای خرید لباس داشتیم. از آن طرف اصرار محمد برای رفتن و مخالفت من برای نرفتنش هم داستانی شده بود. عزیز(مادر محمد) هم که پوکر بودن و بی حوصلگی محمد را دیده بود ماجرا را از من پرسیده بود و من هم که گفتم محمد عزم رفتن به سوریه را دارد عزیز هم شروع کرد به نصیحت من که بگذارم برود و امکان ندارد محمد شهید شود و اینجور حرف ها؛ که البته خودشان هم میدانستند محمد اگر برود ممکن است برنگردد و این هارا برای دلخوشی من میگفتند.مخالفت های من شدیدتر شده بود. در نبود محمداین فکر را میکردم که اگر مانع رفتنش شوم بعداً چگونه پاسخ امام زمان(عج) و حضرت زینب(س) را بدهم؟ اگر حضرت زینب(س) از من پرسید که در آن شرایط که حرم رو به نابودی بود چرا مانع رفتن محمد شدم چه بگویم؟ از طرفی هم فکر نبود محمد چشمانم را پر از اشک میکرد و بغضی را سر میداد در گلویم؛ دلم را به این گرم میکردم که محمد حتی اگر رضایت من را بگیرد متوجه میشود که من از ته ته دلم راضی نیستم و نمیرود؛ نمیدانستم همچین اتفاقی نخواهد افتاد.بگذریم...
انگشتر یکی از همکارانش را قرض گرفته بود تا مدل مد نظرش را برای خرید انگشتر به من نشان دهد. مدل موبایلش هم آنقدر بالا نبود که بتواند نوشته های روی انگشتر را ثبت کند. آن شب کمی دیر کارش تمام شد و دیرهم به خانه برگشت. مدل انگشتر را که به من نشان داد بعد از نگاه انداختن به ساعت کاسیوش به همکارش پیامکی داد تا مطمئن شود که بیدارند؛ همکارش که جواب پیامکش را داد بدون معطلی رفت و انگشتر را داد و برگشت که مبادا همکارش از او دلخور شود...
ادامه دارد...
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
#تمامِمن
پارت²⁰:
کارت دعوتنامه عروسی را برای مائده فرستادم. تقریبا یک ماه دیگر مراسم عروسی برگزار میشد. چادر نمازم را روی سرم انداختم و سجاده را باز کردم دستم را بالا آوردم که نیت کنم که ناگهان در باز شد محمد سراسیمه رفت داخل اتاق و کشوی مدارک را باز کرد پشت سرش وارد اتاق شدم کمی نگاهش کردم و پرسیدم:
_چیشده تو چرا این شکلی هراسون اومدی؟
+ برای پیش ثبت نام باید شناسنامهمو ببرم با کارت ملی که ایشالا اگه خدا بخواد چند هفته بعد از عروسی راهی میشم سمت سوریه
غم عجیبی می افتد در دلم؛ مثل بچههای پنج شش سالهای که برای اولین بار مادر و پدرشان را ترک میکنند. شناسنامه کارت ملیش را برمیدارد و خداحافظی میکند و در را میبندد.
قفل موبایلم را باز میکنم. پیامکی از طرف رها آمده:
+آبجی میای بعد عروسی یه سر بریم مشهد؟ به جواد گفتم گفت به شما بگم با هم بریم که بیشتر خوش بگذره
تایپ میکنم:
_باشه اجی با محمد صحبت کنم ببینم چی میشه
هم من میدانستم هم خودش که محمد نگفته حرفم را قبول میکند و شروع میکند به فراهم کردن وسایل سفر از الان؛ خودش هم قبلاً پیشنهاد داده بود که با هم یک سفر خانوادگی برویم...
ادامه دارد...
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
#تمامِمن
پارت²¹:
با پیراهن آبی رنگی که طبق معمول با شلوار آبی که کمی پررنگتر از پیراهن است ست کرده؛ آب هویج به دست از بستنی فروشی که از قبل از عقد شده بودیم مشتری پروپاقرصش به سمت ماشین میآید. یکی از آب هویجها را به دست من میدهد و خودش سوار میشود. همیشه هر وقت هوس آب هویج میکردم لباسی تنش میکرد و ده دقیقهای بطری آب هویجی از همین مغازه میخرید. البته خودش هم آب هویج را خیلی دوست داشت؛ یعنی امکان نداشت از جلوی بستنی فروشی رد شویم و محمد آب هویج نگیرد . میتوانم بگویم آب هویج جزو اولویتهای زندگیش بود. کمی از آب هویج را در سکوت کامل میخوریم؛ از همان سکوتهای پر از حرف و خاطره که میتوانم بگویم آن یک سال زندگی مشترکمان پر از همین سکوتها بود. اصلاً نیازی به حرف زدن نبود! کافی بود لحظهای به چشمهایش خیره شوم؛ چشمهای مشکی و کشیده ی درشت که همیشه هالهای از سرمه داشت و وقتی حتی یک قطره اشک از آن جاری میشد مثل کاسه خون قرمز میشد؛ همه حرفهای گفته و ناگفتهاش را مثل یک تله پاتی میفهمیدم. وقتی میخندید و چروکهای ریزی دور چشمهایش به وجود میآمد. عزیز هم تایید میکرد که محمد چشمهای حساسی دارد. برایم در دوران عقد تعریف کرده بود که محمد در نوجوانی وقتی که در کارگاه نجاری کار میکرد تا بتواند خرج خانوادهاش را در بیاورد؛ تکه چوب کوچکی توی چشمش پریده بود و راهی بیمارستان شده بود...
ادامه دارد...