eitaa logo
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
4.4هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.7هزار ویدیو
141 فایل
بسم‌ ِاللّٰھ نزدیك‌ترین‌حال ِ‌بنده‌به‌خداوند‌،حالت ِ‌سجود‌ست 🤍. - — - رفیق؛ اگه نمازت رو محافظت نکنی، حتی میلیاردها قطره‌ اشك هم برای اهل‌بیت بریزی؛ درآخرت نجاتت نمیده . -[ اولویتت #خدا باشه . - — - - تبلیغات ِچنل: @tabsajed⤷ *کپی‌مجاز‌ه‌به‌جزمحفل‌ها.
مشاهده در ایتا
دانلود
بِسـم‌ِرَب‌ِّنآمَــت‌ْکھ‌اِعجٰآزمیکنَد•• یـٰااُمٰـاهْ🌼•• سلام‌روزتون‌معـطربه‌نآم‌‌ امام‌صـٰآحِبَ‌الزمٰان؏💛.•
شاید دیگه به اونجا رسیدم که باید بگم : اصلا میشنوی این صدامو💔؟..
•❤️‍🩹🖇•
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
•❤️‍🩹🖇•
گره خورده دلم به پرهای عَلَمت،علمدار❤️‍🩹:) › ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ 「➜• @sajad110j
👣🧠ده خصلت آدمای موفق: 👑 درگیر آدم های منفی نمیشوند؛ 🕶 در مورد دیگران غیبت نمیکنند 👑 وقت شناس هستند؛ 🕶 بدون انتظار میبخشند؛ 👑 مثبت می اندیشند؛ 🕶خود بزرگ بینی ندارند؛ 👑قدردان هستند؛ 🕶مودب هستند؛ 👑 بهانه تراشی نمیکنند؛ 🕶 بدون برنامه ریزی مهربانند، نه فقط با اشخاصی که برایشان نفع دارند. ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ 「➜• @sajad110j」›
33.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وقتی با اکیپمون میریم کلاس آموزشی 😎😌 ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ 「➜• @sajad110j」›
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ پارت²²: چراغ آشپزخانه مدتی بود که سوخته بود. شب‌ها آشپزخانه نور زیادی نداشت؛ به محمد گفتم تا هر وقت فرصت داشت چراغ را عوض کند اما سرش شلوغ بود و هر وقت هم که خانه بود و فرصتش پیش می‌آمد هم من یادم می‌رفت که به او یادآوری کنم هم خودش فراموش می‌کرد. مدت زیادی تا عروسی نمانده بود. شاید یکی دو هفته! همه لباس‌ها را خریده بودیم و آماده برگزاری مراسم بودیم. تالاری که انتخاب کرده بودند تالار بزرگی نبود ولی پرنور بود و جایگاه عروس و داماد هم پر از گل‌های آفتابگردون و رزهای سفید بود؛ لباس رها هم دامن بلند و آستین‌های کار شده‌ای داشت که توی تن رها خیلی قشنگ می‌ایستاد. مهمانان زیادی دعوت نکرده بودیم شاید سرجمع ۲۵۰ مهمان بیشتر نداشتیم آن هم فامیل مادری و پدری رها و جواد به همراه ده بیست نفر از دوستان ما بود. تالار قسمت بیرونی داشت که با چمن مصنوعی و مجسمه‌های سنگی تزیین شده بود.جهیزیه را به درخواست خود کامل نخریده بود خودش می‌گفت:« اون چیزایی که لازمه رو می‌خرم بقیه‌اشو با هم جور می‌کنیم» رفته بودیم بازار تا برای محمد کت و شلوار بگیریم. هر مغازه‌ای می‌رفتیم یا رنگ دلخواه من را نداشت اگر هم من می‌پسندیدم محمد خوشش نمی‌آمد. مغازه‌ای نسبتاً بزرگ بود که کت‌هایش متفاوت و خوش رنگ بودند؛ محمد کت و شلواری خاکی رنگ را پسندید؛ تا به حال این رنگ از کت و شلوار نداشته بود. من هم گفتم:« ببین اگه بهت میاد همین خوبه» وقتی که پوشید دلم نمی‌آمد حتی از تنش در بیارم که توی کیسه بگذاریم. مات و مبهوت جوری نگاهش می‌کردم که یک لحظه خودش هم ترسید و با چند لحظه مکث پرسید: +ریحان؟ خوبی؟ _آره، تموم شد؟ بریم؟ برگشتنی شالی همرنگ با لباسم دیدم که رویش نگین کار شده بود و جنسش ساتن بود. محمد بدون اینکه من حتی اشاره‌ای بکنم داخل مغازه رفت و شال را خرید و برگشت و گفت:«خب خریدا تموم شد؟ » منم با حرکت سر حرفش را تایید کردم... ادامه دارد...
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ پارت²³: پلاستیک‌های خرید را گوشه اتاق گذاشتم. محمد به نشانه خستگی دستش را کشید و خمیازه را روانه کرد داخل خانه؛ شروع شد! یک خمیازه من می‌کشیدم ۵ دقیقه بعد محمد خمیازه می‌کشید. تا جای ادامه یافت که هر دویمان از خنده پهن شده بودیم کف پذیرایی کوچکی که حتی یک فرش ۱۲ متری هم برایش بزرگ بود که شاید ۵_۶ مترش را میز و مبل‌ها به تصرف درآورده بودند و فضای کمی برای ما باقی مانده بود. آشپزخانه هم ۶ متری بود با یک اتاق ۱۲ متری و یک اتاق ۶ متری؛ خانه بزرگی نبود اما همین که کنار هم بودیم و بیشتر لحظاتمان با خنده و شادی می‌گذشت، خدا را شکر می‌کردیم. اواخر بهار بود و هوا حسابی گرم شده بود. کمتر باران می‌بارید؛ مجبور نبودیم اکثر اوقات چتر به دست بیرون برویم. اوایل تیر عروسی برگزار می‌شد و چیز زیادی باقی نمانده بود. بعد از عروسی هم که قرار بود برویم مشهد و از آن طرف هم یک سری به گیلان بزنیم و برویم لب دریاو توی جنگل‌ها آتش روشن کنیم. سرسبزی درختان برایمان تازگی نداشت چون از بچگی در همان فضا بزرگ شده بودیم؛ فقط محمد بود که اگر به جای سرسبزی می‌رسیدیم، سریع موبایلش را در می‌آورد و شروع می‌کرد به چیلیک چیلیک عکس گرفتن. در همان لحظه هم برای عزیز می‌فرستاد. محمد اصالتاً اصفهانی بود و از بچگی هم اصفهان بزرگ شده بود. یک کلاس مخصوص تولید محتوا و عکاسی در رشت برگزار شده بود که هم من شرکت کردم هم محمد انجا اولین جایی بود که چشمان درشت و کشیده‌اش به چشمانم افتاد. نزدیک به یک ماه بعد با عزیز آمد خواستگاری و اینطور شد که یک سال بعدش با هم در بین الحرمین قدم می‌زدیم... ادامه دارد...
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ پارت²⁴: صدای زنگ موبایلم درآمد روزم را با خمیازه شروع کردم و به صفحه موبایل نگاه کردم. ۸:۴۰ دقیقه بود! انگار سطل آبی سردی خالی کرده باشند روی سرم در آن لحظه فقط توانستم داد بزنم:«محمد!» وقتی که از خواب پرید و سکته ناقص و کامل را زد با آرامش خونسردی کامل گفتم:« دیرت شد» و بعد دویدم داخل پذیرایی تا محمد مسواک می‌زند و دست و صورتش را می‌شوید سفره صبحانه‌ای را سریع آماده کنم. صورتش را که با حوله خشک کرد سفره تقریباً آماده بود؛ البته نه کره را گذاشته بودم و نه پنیر و تنها چیزی که می‌توانست نوش جان کند نان و عسل بود. به سرعت نمی‌خورمی گفت و پرید داخل کمد و لباسی را شانسی بیرون آورد رفتم توی اتاق و گفتم: _نمیشه که چیزی نخوری +دیرم شده فرمانده تو پادگان یه چیزی می‌خورم _پادگان؟ چشمکی می‌زنند و می‌گوید:« همون محل کار» و کتش را می‌پوشد و شانه‌ای به موهای لختش می‌زند که از حالت به هم ریختگی و ژولی پولیَش درآید. بعد هم سریع خداحافظی می‌کند و کیف به دست در را می‌بندد. در را باز می‌کنم؛ خم شده و بند کفش‌هایش را می‌بندد. صاف می‌ایستد و می‌گوید + کاری نداری فرمانده جان؟ _کاش یه چیزی می‌خوردی تن صدایش را پایین‌تر می‌آورد و سرش را به صورتم نزدیک می‌کند:« نمی‌خورم» از همان اول هم لجباز بود؛ لجبازی دخترانه خاصی داشت و از آن طرف هم غیرت مردانگی خاص تری! سوار آسانسور می‌شود و همینطور که دست تکان می‌دهد درب آسانسور بسته می‌شود... ادامه دارد...
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ پارت²⁵: پس فردا شب عروسی بود. همه مخصوصاً مامان و بابا سنگ تمام گذاشته بودند برای برگزاری مراسم پذیرایی؛ فردا شب هم حنابندان برگزار می‌شد که امروز می‌رفتم برای خرید لباس برای حنابندان! شاید تعجب کنید ولی از یک ماه پیش تا حالا برای عروسی دنبال لباس بودم و فکر حنابندان را هم نکرده بودم؛ کیف دستیم رو روی دوشم می‌اندازم و چادر عربی که به خاطر سر خوردن از روی سرم خودم برایش کش دوخته بودم سر می‌کنم. یک ساعتی بیشتر نمی‌شد که محمد رفته بود سر کار و من مجبور بودم یا پیاده بروم و یا تاکسی بگیرم.درب پارکینگ را میبندم. پارکینگ آپارتمان خیلی تاریک بود برای همین با دیدن نور شدید آفتاب و حس کردن گرمای آن؛ چشمانم ناخودآگاه بسته شدند.راه افتادم به سمت فروشگاه لباسی که فاصله زیادی با خانه مان نداشت. |چند دقیقه بعد| تابلو فروشگاه را از دور میبینم. قدم هایم را تند تر میکنم؛ صدای نفس نفس زدنم را میشنوم.تلفنم زنگ میزند. آقا حامد(یکی از رفقای قدیمی محمد)است. یا صاحب الزمانی ناخودآگاه روی لبم می آید.آقا حامد سالی یک بار ممکن بود با من تماس بگیرد، آن هم اگر کار ضروری داشت. جواب میدهم: _ا... الو؟! +سلام خانم، خوب هستید؟ صدایش طوری بود که انگار روی موتور در حال داد زدن بود تا صدایش به من برسد: _سلام، ممنونم، امرتون؟ +عه... چیزه.. آقا محمد خونه ان؟ _نه خیر، طبیعتا الان باید سرکار باشه +راستش دیر کردن یکم، البته شما نگران نشینا! داریم دنبالش میگردیم... نفهمیدم کی و چطور تلفن را قطع کردم و شماره محمد را گرفتم. سه تا بوق خورد، جواب نداد... پنج تا بوق خورد، جواب نداد... هشت تا بوق خورد، جواب نداد... با همان سرعتی که آمده بودم برگشتم خانه؛ شروع کردم به دوباره تلفن زدن به محمد... ادامه دارد...
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ پارت²⁶: بعد از اینکه فهمیدم چرا محمد جواب تلفنش را نمی‌داده و در کل غیبش زده بوده به قدری حرص خوردم که تا دو روز کامل با او حرف نمی‌زدم و اگر هم چیز واجبی بود مثل خریدها به چیز دیگری اشاره می‌کردم. مثلاً تلفنم را برمی‌داشتم و روی گوشم می‌گذاشتم می‌گفتم:« آره خیارامونم تموم شده» محمد خودش می‌فهمید باید چه کار کند. آن روز که من هم دوستانش را نگران کرده بود رفته بود برای کارهای سوریه اش اقدام کند. یکی از دوستانش که یک دور سوریه رفته بود و برگشته بود می‌گفت:« نباید دیر بجنبی وگرنه نمی‌برن» و محمد از آن موقع هول و ولا در دلش راه داده بود که نکند جور نشود. حالا که من راضی شده بودم هر وقت هم دوستانش می‌گفتند احتمال داردکنسل شود؛ در چهره غم و ناراحتی نشان می‌دادم ولی در دلم سور به پا بود. همانطور که قبلاً هم گفتم دوری محمد برایم چیزی غیر قابل باور و بسیار سخت بود. به هر حال فکر اینکه وقتی بیدار می‌شوم صبحانم را تنها بخورم و شب آب هویج مهمانم نکند، سخت بود. اصلاً صبح با چه امیدی برای چه کسی صبحانه آماده بکنم؟ با کمال بی‌تفاوتی به اینها قبول کرده بودم تا محمد و جواد باهم عازم سوریه شوند. |چند ساعت بعد| امروز روز عروسی بود. با عجله با اقوامی که در خانه مامانینا دور هم جمع شده بودیم خداحافظی کردم و با چند نفر دیگر رفتیم آرایشگاه دنبال عروس؛ نفهمیدم چقدر طول کشید که رسیدیم به دم در آرایشگاه؛ ذوق و شوقم را نمی‌توانستم پنهان کنم. خواهر کوچولوی اذیت کنِ من عروس شده بود! همانی که تا دیروز اُملت را هم به زور درست می‌کرد. آرایشگاه چند طبقه بود و با لباس‌های مجلسی و آن همه پله بدون آسانسور تقریبا پدرمان درآمد تا برسیم طبقه آخر؛ لباس سفید و بلندش دورش ریخته بود و توری از موهایش به پایین آویزان بود. با آن آرایش ملیح آرایشگر شبیه بچگی‌هایش شده بود: صورتی گرد با چشمان درشت و کشیده و ابروهای پرپشت و سیاهش! وارد اتاق که شدیم از خود بیخود شدم و فقط آن لحظه توانستم عروس کوچولویم را بغل کنم. چقدر در این لباس بزرگ شده بود، خانم شده بود. فهمیده شده بود! برایش زندگی خوب و خوشبختی در کنار جواد آرزو کردم و بعد دستش را گرفتم و با شوخی گفتم: _روز اولی که نمیخوای دوماد معطل بمونه؟... ادامه دارد...
بِسـم‌ِرَب‌ِّنآمَــت‌ْکھ‌اِعجٰآزمیکنَد•• یـٰااُمٰـاهْ🌼•• سلام‌روزتون‌معـطربه‌نآم‌‌ امام‌صـٰآحِبَ‌الزمٰان؏💛.•
هدایت شده از شیخ السکوت ؛
با ترور شخصیت‌های بزرگ ما ، اسلام ما تأیید می‌شود . [ خمینی‌کبیر ] . .
داغ ابراهیم بر دل ماند و اسماعیل رفت یک‌خبر،تسکینِ‌این درد است:"اسرائیل رفت!" ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ 「➜• @sajad110j
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔵حضرت آیت‌الله خامنه‌ای رهبر معظم انقلاب اسلامی: 🔵 رژیم صهیونیستی جنایتکار و تروریست با این اقدام زمینه‌ی مجازات سختی را برای خود فراهم ساخت و خونخواهی او را که در حریم جمهوری اسلامی ایران به شهادت رسید، وظیفه خود می‌دانیم. ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ 「➜• @sajad110j
دختر اسماعیل هنیه: کی میگه دلیلش ایرانه!! شما اعراب در کشورهای خود از او پذیرایی نمی کنید شما از ایران به ما نزدیکترید. اما ایران بهتر از شما پشتیبان ما بود و به همین دلیل حق ندارید در مورد ایران که از شما شرافتمندتر و به این معنا که پایتخت اسلام است صحبت کنید. و قتل پدرام را پای کشور ایران بگذارید.
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
هرچند ایرانم ولی قلبم عراق است ؛ من را نگاهم کن همین گوشه کنارم .. ‹
‌حجاب ، يعنی همين دقّت در برخورد که آلوده نشوى و آلوده نسازى ، كه اسير نشوى و اسير ننمايى . . ! _ استادحائری
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ پارت²⁷: ساعت ۲ نصف شب بود. بعد از عروس کشان و کلی دست زدن در خانه مامان و خود عروس و کمی ظرف شستن با خستگی راهی خانه شده بودیم. اینطور بودم که چشمم هر لحظه می‌پرید و سرم هر لحظه پایین می افتاد. جوری که هر بار خوابم می‌برد با افتادن دوباره سرم بیدار می‌شدم. شب‌های تابستان خنک بود. سرم را به شیشه تکه داده بودم که محمد از بس خواب توی سرش بود شیشه را پایین داد تا مثلاً هوای ماشین عوض شود؛ نمی‌دانست منِ بدبخت جوری از خواب می‌پرم که دیگر خوابم نبرد وسر درد تا صبح کلافه ام کند. خلاصه که وقتی به خانه رسیدیم نسکافه خوردم تا سردردم کمی آرام شود که تاثیری نداشت. رفتم روی تخت و پتو را روی سرم کشیدم و در افکار ای بچه‌گانه خودم غرق شدم؛ چیزی زیادی نگذشت که پلک‌هایم سنگین شد وبعد تاریکی... |چند ساعت بعد| فردای عروسی رسم داشتیم که برویم خانه عروس و برای او ناهار ببریم. خانه‌اش زیاد بزرگ نبود ولی خوش سلیقه آن را چیده بود. اکثر لوازم‌های آشپزخانه‌اش چوبی و مبل‌هایش را هم کِرِم رنگ خریده بود. دو خوابه بود و در یک اتاق کمدها و تخت بود و در دیگری کتابخانه و میز تحریر و میز اتو و دیگر خِرت و پرت ها؛ دوتا در داشت. یکی به حیاط میخورد و دیگری به طبقات بالاتر. رفتم پیش رها که درحال چای ریختن بود. سرم را به گوشش نزدیک کردم و گفتم:«معلومه سلیقت به من رفته!»... ادامه دارد...
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ پارت²⁸: زیپ چمدان را میبندم و با عجله به دنبال خودم میکِشمَش؛محمد هم یک ساک و کیف دوربین را گرفته بود. از اتاق که بیرون آمدم چمدان راگرفت و کیف دوربین را روی شانه ام انداخت. باردیگر گاز و آب و برق را چِک میکنم که مبادا قطره ی آبی هدر برود که آقا محمد تا یک هفته عذاب وجدان بگیرد و ما را هم مورد عنایت پروردگار قرار دهد. صدای قدم های تند و بعد هم قیژ قیژ در هنگام بسته شدن. با عجله چمدان و ساک را در صندوق عقب جا داد و سوار شد. نگاهش پر از ذوق بچگانه بود؛ این درخششو حس و حالش برایم چیز جدیدی نداشت. هروقت زیارتی میرفتیم یا حتی فکر میکردیم که به زیارت برویم این ذوق و درخشش بچگانه را میشد در چشم هایش دید. چشمان مشکی و پر ابهتش که گاهی قرمز بود و گاهی هم خیس! هرچند که محمد زیاد گریه نمیکرد، تمام گریه هایش مال وقتی بود که از درب حسینیه داخل میشد و صدای روضه سید ابراهیم به گوشش میرسید.یا وقتی که با آقا حامد گلزار شهدا را با روضه و مداحی هایشان روی سر میگذاشتند.میرسیم سرِ میدانی که با رها و جواد قرار داشتیم تا باهم راه بیوفتیم به سمت مشهد... ادامه دارد...
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ پارت²⁹: هفده هجده ساعتی میشد که در ماشین خشکمان زده بود و فکر به ادامه مسیر در آن گرما آزارمان میداد.نور آفتابِ غروب کمی میخورد در چشمهایش و از آن رنگِ تلخ و سیاهش به قهوه ای خوشرنگ و جذاب تغییر میکند. نمیدانم چرا نیم رخش را بیشتر دوست دارم. شروع میکند با صدای مردانه و بمَش مداحی مورد علاقه ام را بخواند؛ بغض میکند و اشکی ریز از گوشه ی چشمان آهویی اش سر میخورد و گونه اش را نمناک میکند.روی ردِ اشکش دستی میکشد و با لحنی که ته مایه ی خنده دارد میپرسد: +خب فرمانده جان چه خبر از سرباز ها؟ _من که فقط همین یدونه سربازو دارم، همینم انقد اذیت میکنه کم مونده اخراجش کنم +ای بابا! یه ذره رحم داشته باش فرمانده خشن خودش به حرفش میخندد. از آن خنده های عمیق با صدای بلند که کاری در دل آدم میکند که بیا و ببین! پوزخند میزند: +خشن هم نمیتونی باشی _الان این تعریف بود؟ +اره دیگه، انقدر لطافت داری نمیتونی خشن باشی در جوابش فقط سر تکان میدهم.به روبرو که خیره میشوم موبایلم زنگ میخورد. رها است... ادامه دارد...
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ پارت³⁰: ماشین رها و جواد از ما کمی جلوتر بود. جواب می‌دهم: _الو؟! +الو، سلام آبجی _سلام، خوبین، کجایین شما؟ + یکم جلوتر جلوی پمپ بنزین وایسین نمازو بخونیم بعد ادامه ی مسیر صدایش به زور به من میرسید: _باشه |چند روز بعد| سفر مشهد هم با تمام شیطنت ها و خنده ها و شوخی های محمد و جواد تمام شد. هر لحظه که وارد حرم میشدیم، موج افکار منفی مغزم را درد می آورد. محمد را بیشتر از همیشه دوست میداشتم. چهره اش مهربان تر شده بود و شوخی ها و شیطنت های بچگانه اش بیشتر. عزیز راست میگفت؛ همیشه میگفت شیطنت های محمد بخاطر این است که در بچگی بزرگی کرده و صبح تا شب مشغول کار و عرق ریختن برای در آوردن لقمه ای نان حلال بوده و حالا که بزرگ شده است بگذارید کمی بچگی کند. محمد بزرگ بود! خیلی بزرگ تر از سنش! چشم هایش اما هنوز پنج ساله بودند. وقتی از ته دل خوشحال میشد برق میزدند و وقتی روضه ای به گوشش میرسید خیسِ خیس! چشم هایش را دوست داشتم؛ اصلا، فقط چشم هایش نبود. من تک تک سلول های بدنش، تک تک حروفی که با چاشنیِ زردآلو از دهانش خارج میشد، تک تک حرکات و رفتارش و تک تک اشک هایی که از چشمش میریخت و خنده هایی که از لبش جاری میشد را دوست داشتم!محمد خاص بود، خیلی خاص... ادامه دارد...