میگن امام رضاع ،
یه جوره خاصی رئوفه ؛
مثلاً از هر جای ِ عالم صداش کنی ..
همون لحظه نگات میکنه
میگه : جانم❤️🩹؟!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بدلیل عاشق کلیپ شدن فرستادمش شماهم کیفشو بکنید😂🌚🥺:))))))
یهوقتایی ..
انقدرخرابمحسینکهحتینمیشهبخوابمحسین
همونوقتاییکه؛
حرملازممهمونوقتاییکهنمیشهبرم💔":)
می گفت :
مراقب امام زمان ِ
گوشه قلبتون باشید ،
نزارید یادش خاک بخوره !
هر شب یه خلوتی
با آقا داشته باشیم ؛
یه عرض ارادتی ،
یه درد و دلی (:
هیچ چیز ارزش ِ اینو نداره
که جای آقارو تو
قلبامون بگیره ،
که هر چی شیعه میکشه
از فراموشی ِ
وجود امام زمانشه !💔
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
‹ يَاأيُّهَاالَّذِينَآمَنُوالِمَتَقُولُونَمَالَاتَفْعَلُونَ ›
ای کسانی که ایمان آوردهاید ،
چرا چیزی میگویید که خود
به آن عمل نمیکنید🚶🏻♂؟!
﷽
پرسیدند: یاعلی؛
قوی ترین آفریدهی پروردگار چیست؟!
فرمود: کوه!
اما آهن بر آن غالب است،
آهن هم مغلوب آتش است،
آتش نیز مغلوب آب است،
خودِ آب هم که مغلوب باد است،
انسان هم بر باد غلبه دارد
و آن را رام میکند؛
بنابراین از باد قویتر است.
اما؛
انسان خودش مغلوبِ غم است!
پس غموغصه؛
قویترین آفریدهی خداوند است...
| الغارات ج۱،ص۱۸۲
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
#رمانِسـرباز #پارتشانزدهم🤍 اما نقشه دیگه ای به ذهنش رسید. اون شب رضایت داد و فاطمه و پدر و برادرش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمانِسـرباز
#پارتهفدهم🤍
بعد امیررضا رو صدا کرد.امیررضا از اتاقش بیرون اومد و گفت:
-جانم بابا؟
-بیا بشین.
امیررضا نشست.حاج محمود به فاطمه گفت:
-اون پسره همکلاسیته؟
-نه.
-دانشگاه میاد؟
-گاهی میبینمش.
حاج محمود به امیررضا گفت:
_میتونی از این به بعد فاطمه رو هرجایی خواست بره،ببری و بیاری؟
امیررضا گفت:_بله،حتما.
-هروقت کاری برات پیش اومد یا نتونستی قبلش به من بگو،خودم میرم.
-چشم.
فاطمه گفت:
_ولی بابا اینجوری که شما و رضا از کار تون میفتین!
امیررضا گفت:
_من کاری مهمتر از مراقبت از آبجی کوچیکم ندارم.
به شوخی گفت:
_هنوزم بچه ای و باید مواظبت باشیم. پس کی میخوای بزرگ بشی نی نی کوچولو؟
-هروقت ظرف شستن یاد گرفتم،خان داداش
زهره خانوم و حاج محمود هم لبخند زدن. حاج محمود به امیررضا گفت:
_تو دانشگاه هم حواست بهش باشه ولی از دور.کسی متوجه نشه.
-چشم بابا،حواسم هست.
از فردای اون شب،
فاطمه دانشگاه میرفت.برای اینکه خیلی وقت امیررضا رو نگیره،کلاس هایی که استادش به حضور و غیاب حساس نبود،غیرحضوری میخوند.
باشگاه و جاهای مختلفی هم که قبلا میرفت، دیگه نمیرفت.امیررضا تو دانشگاه هم از دور مراقب بود.
چندبار افشین رو دید که روی نیمکتی سر راه فاطمه می نشست و خیره نگاهش میکرد.اما فاطمه حتی نگاهش هم نمیکرد.امیررضا هم هربار بیشتر عصبانی میشد.افشین هم برای اینکه امیررضا رو عصبانی کنه،اینکارو میکرد.
چند روز گذشت.
امیررضا،فاطمه رو رسوند خونه و دنبال کارهاش رفت.به مغازه ای رفت.وقتی از مغازه بیرون اومد،افشین جلوش ایستاد. با لحن تمسخرآمیزی گفت:
_تا کی میخوای راننده شخصی باشی؟
امیررضا عصبانی نگاهش میکرد.افشین گفت:
_نگاه و اخمت خیلی شبیه خواهرته.ولی چشم هات شبیه نیست،چشم های خواهرت خیلی قشنگ تره.
امیررضا که دنبال فرصت بود،
چنان مشتی به افشین زد که افشین یه کم دور خودش چرخید.چند مشت دیگه هم زد و افشین بدون اینکه از خودش دفاع کنه،روی زمین افتاد.روی سینه ش نشست و مدام به سر و صورتش ضربه میزد.
مردم جمع شدن و به سختی امیررضا رو جدا کردن. پلیس اومد....
#رمانِسـرباز
#پارتهجدهم🤍
پلیس اومد و هردو رو به کلانتری بردن. افشین از امیررضا شکایت کرد.
تو راهروی کلانتری نشسته بودن.با خونسردی گفت:
-خواهرت هم بخاطر تو هر کاری میکنه؟
امیررضا تازه متوجه شد،
که افشین از اول نقشه داشته عصبیش کنه تا باهاش درگیر بشه.عصبانی تر شد ولی سعی میکرد آرام باشه.اما افشین دست بردار نبود.گفت:
_بهتره فاطمه هم...
امیررضا بلند شد و با پا محکم تو دهان افشین زد.دهان افشین پر خون شد.
-اسم خواهر منو به زبان کثیفت نیار.
-داداش!!!
امیررضا و افشین سرشون رو برگردوندن. فاطمه بود که با تعجب و نگرانی به امیررضا نگاه میکرد.
امیررضا گفت:
_تو اینجا چکار میکنی؟!! برو خونه.
افشین گفت:
_داداشت چقدر برات مهمه؟ اون که بخاطر تو هر کاری میکنه.تو هم بخاطرش...
امیررضا نعره زد:
_دهان تو ببند آشغال
افسر پرونده از اتاق بیرون اومد و گفت: _چه خبره؟
به سربازی که مراقب امیررضا بود گفت:
_بیارشون تو.
امیررضا به فاطمه نگاه کرد و گفت:
_جان رضا برو خونه.
امیررضا و افشین رو بردن تو اتاق.
فاطمه همونجا روی صندلی نشست.به زمین خیره شده بود و اشک میریخت. حالش خیلی بد بود.بهتر که شد،دربست گرفت و رفت خونه.تو راه با پدرش تماس گرفت و جریان رو تعریف کرد.
-ببخشید بابا،شما بخاطر من خیلی اذیت میشین.
-دخترم،اگه مطمئنی کارت درست بوده پس قوی باش.شاید امتحانه که تا کجا پای ایمان و عقایدت میمونی.
-بابا،به رضا بگین من خونه م و پامو از خونه بیرون نمیذارم.خیالش راحت باشه.
افشین کسی رو مامور کرده بود بعد از اینکه با امیررضا درگیر شد و راهی کلانتری شدن به فاطمه خبر بده.
حاج محمود رسید.
این بار امیررضا با افشین تو اتاق کلانتری بود.حاج محمود نگاه گذرایی به افشین کرد و سمت امیررضا رفت.افشین به رفتار حاج محمود با پسرش هم با دقت نگاه میکرد.امیررضا تا متوجه پدرش شد، ایستاد و با احترام سلام کرد. حاج محمود پسرش رو بغل کرد و آرام نزدیک گوشش گفت:
_فاطمه گفت بهت بگم خونه ست و پاشو از خونه بیرون نمیذاره.خیالت راحت باشه.
افشین نمیشنید حاج محمود به پسرش چی میگه ولی دید که امیررضا نفس راحتی کشید.
حاج محمود از امیررضا جدا شد....
نام حسین سینه زنان را یکی یکی
با گریه گرد ِ کرب ُ بلا جمع میکند ؛
نزدیک ِ شصت روز خودش سفره پهن کرد
این سفره را امام رضا جمع میکند❤️🩹 👨🏿🦯(((:
بِسـمِرَبِّنآمَــتْکھاِعجٰآزمیکنَد••
یـٰااُمٰـاهْ🌼••
سلامروزتونمعـطربهنآم
امامصـٰآحِبَالزمٰان؏💛.•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
موقعیت :
وقتی پسر ِ ۶ماههت
عاشق ِ زیارت عاشوراست🥹♥️>>>
‹#قشنگیـآت›
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
-
- ودنیا بدونِ شما مفتش هم بس گران است . .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زود میگذره آره زود میگذره💔..
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
-
میفرمایندکھ:
قرآنمتنشبھگونہاےاسٺکہ
یڪفرصتےبھماداده،ڪہبھمانگاهمیده!
قرآنمتنشجوریهکہ
نگاهٺروتنظیممیڪنـہ! ❤️🩹
‹#استـاد_پناهیـان›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
- جهت زیبا سازی کانال :)🌱🥺
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
May 11
May 11