eitaa logo
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
4.5هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
141 فایل
بسم‌ ِاللّٰھ نزدیك‌ترین‌حال ِ‌بنده‌به‌خداوند‌،حالت ِ‌سجود‌ست 🤍. - — - رفیق؛ اگه نمازت رو محافظت نکنی، حتی میلیاردها قطره‌ اشك هم برای اهل‌بیت بریزی؛ درآخرت نجاتت نمیده . -[ اولویتت #خدا باشه . - — - - تبلیغات ِچنل: @tabsajed⤷ *کپی‌مجاز‌ه‌به‌جزمحفل‌ها.
مشاهده در ایتا
دانلود
🤍 حاج محمود از کلانتری با فاطمه تماس گرفت. -بفرمایید وقتی صدای آرام فاطمه رو شنید،دلش آرام شد. -سلام دخترم -سلام بابا جونم،خوبین؟ -خوبم،نگران من نباش،نگران هیچی نباش. -بابا شرمنده م. -همه دار و ندار من فدای یه تار موی تو. این چیزها که مهم نیست.من و مادرت روزهای سخت تر از این رو گذروندیم. دخترم قوی باش و توکل کن. شب حاج محمود و امیررضا رفتن خونه. حاج محمود سراغ فاطمه رو از زهره خانوم گرفت.زهره خانوم گفت تو اتاقشه. در اتاقش باز بود. فاطمه داشت نماز میخوند. ایستاد و با افتخار نگاهش میکرد.حاج محمود همیشه به داشتن همچین دختری افتخار میکرد. نمازش که تمام شد،برگشت سمت پدرش.بلند شد و گفت: _سلام بابای مهربونم. از اینکه فاطمه حالش خوب بود، خوشحال شد. -سلام دختر گلم،قبول باشه. -ممنون بابا جون.تا شما دست و صورت تون رو بشورین شام آماده میکنم.امشب غذای مخصوص سرآشپز داریم. امیررضا گفت: _یعنی امشب باید سر گرسنه روی بالشت بذاریم. -نه داداش جونم.حالا چون شمایی نون و پنیر بهت میدم. فاطمه غذا ماکارونی درست کرده بود. امیررضا گفت: _مامان،خوبه فاطمه گاهی خونه باشه ها،شما یه مرخصی میرین. رو به فاطمه گفت: _تو اصلا برا چی میری دانشگاه.بشین تو خونه به مامان کمک کن. -چیه داداش،از بردن و آوردن من خسته شدی؟ -نه،از بس تو ماشین حرف میزنی خسته شدم. رو به پدرش گفت: _چندبار از دست پرحرفی های فاطمه حواسم پرت شد و نزدیک بود تصادف کنم. -من پرحرف نیستم،شما کم حرفی.بوق ماشین گفت رضاجان یه چیزی بگو خواهرت بفهمه زنده ای. همه خندیدن. -تازه این خانمه که میگه درب خودرو باز است،گفت رضاجان علائم حیاتی ندارن. همه خندیدن. فردای اون روز، مثل همیشه امیررضا،فاطمه رو به دانشگاه برد.افشین هم نزدیک خونه حاج محمود بود.طوری که دیده نشه اوضاع خانواده حاج محمود رو بررسی میکرد. وقتی دید همه چیز عادیه و حتی امیررضا و فاطمه میخندن،تعجب کرد. چند روز بعد حاج محمود گفت: _حاج رسولی امروز اومد پیشم.بعد از کلی مقدمه که میدونم دزد اومده مغازه ت و اینجور چیزها،از فاطمه برای پسرش خاستگاری کرد. همه به فاطمه نگاه کردن....
🤍 همه به فاطمه نگاه کردن. -چرا اینجوری نگاهم میکنین؟!! زهره خانوم گفت: _خب نظرت چیه؟ -کسی که تا حالا ندیدمش چطوری درموردش نظر بدم. امیررضا گفت: _امیرعلی پسر خوبیه،من میشناسمش. فاطمه به حاج محمود نگاه کرد.به امیررضا اشاره کرد و گفت: _خب بابا جون،عروس خانم پسندیدن، کی عروسی دعوتیم؟ امیررضا گفت: _خیلی پر رویی.دختر هم دخترهای قدیم. تا حرف خاستگار میشد،سرخ میشدن، میرفتن یه گوشه قایم میشدن. -چه خوب دخترهای قدیم رو میشناسی. با چندتا شون دوست بودی،ناقلا؟ -یکیش مامان گلم،دو تا خاله و یه عمه. -مامان بزرگ یادت رفت. -با مامان بزرگ دوست نبودم.اون موقع ها بابابزرگ غیرتی میشد. همه خندیدن. حاج محمود گفت: _پس میگم هفته دیگه بیان. -چهارشنبه باشه باباجون.چهارشنبه درسهام سبک تره. امیررضا گفت: _من آرزو به دل موندم که تو یه کم خجالت بکشی. دوباره همه خندیدن. چند روز گذشت. حال و هوای خونه حاج محمود برای افشین عجیب بود.اینکه کسی مدام آزارشون میده و فروشگاه حاج محمود رو خالی کردن، ولی اونا اونقدر آرام و خوشحالن،براش عجیب بود. هر روز تا آخر شب، نزدیک خونه شون بود.مراقب بود که دیده نشه.یه شب پسر جوانی رو دید که با دسته گل و شیرینی همراه پدر و مادرش،زنگ در خونه حاج محمود رو زد. خیلی تعجب کرد.تو همچین موقعیتی که دارن،خاستگار؟!! به پسر جوان دقت کرد. خوش تیپ و خوش هیکل بود.چهره ش مثل افشین نبود ولی خوب بود.پسر خوبی به نظر میومد و مهمتر از همه مذهبی بود.افشین احساس کرد فاطمه حتما بهش جواب مثبت میده. حاج محمود و زهره خانوم و امیررضا تو هال بودن و فاطمه تو آشپزخونه. بعد احوالپرسی و یه کم صحبت،زهره خانوم به فاطمه گفت چایی بیاره. فاطمه با سینی چایی وارد پذیرایی شد و سلام کرد.خانم و آقای رسولی با لبخند نگاهش کردن ولی امیرعلی سرش پایین بود. بلند شد و سلام کرد. بعد از پذیرایی چای،فاطمه کنار مادرش نشست.آقای رسولی درمورد پسرش صحبت میکرد.امیرعلی بیست و پنج سال داشت و پلیس راهنمایی و رانندگی بود. فاطمه و امیرعلی به حیاط رفتن،تا صحبت کنن....
🤍 فاطمه و امیرعلی به حیاط رفتن،تا صحبت کنن.فاطمه گذرا به امیرعلی نگاه کرد.جوان مودب و محجوبی به نظر میومد. مدتی صحبت کردن.فاطمه گفت: _من برای امشب دیگه حرفی ندارم.اما شاید لازم باشه بعدا باز هم صحبت کنیم. اگه برای شما حرفی،سوالی،نکته ای مونده، بفرمایید. -فعلا خیر. با هم رفتن داخل. فاطمه دو هفته زمان خواست تا فکر کنه. افشین تو ماشین منتظر بود.خانواده رسولی سمت ماشین شون میرفتن.خانم رسولی به امیرعلی گفت: -خب پسرم،نظرت چیه؟ امیرعلی لبخند محجوبی زد و گفت: -از اون چیزی که شما گفتین،خیلی بهتر بود. -پس مبارکه؟ -منکه مطمئنم،تا نظر فاطمه خانم چی باشه. پدر و مادرش خندیدن.سوار ماشین شدن و رفتن. ولی افشین هنوز همونجا بود و فکر میکرد. با خودش گفت اگه فاطمه ازدواج کنه باید بیخیالش بشم؟..ولی سیلی هایی که بهم زده چی میشه؟.. مشت های امیررضا؟.. لگدی که با پاش زد توی دهانم؟.. نه..تا من نگیرم، فاطمه حق نداره ازدواج کنه.اما تصمیم گرفت صبر کنه تا ببینه نظر فاطمه چی هست. چند روز گذشت. فاطمه از پدر و مادرش خواست که امیرعلی رو تنها دعوت کنن.امیرعلی باز هم با دسته گل رفت خونه شون.باز هم اون موقع افشین اونجا بود و امیرعلی رو دید.بعد از پذیرایی و شام،امیرعلی و فاطمه رفتن تو حیاط که صحبت کنن. افشین بیرون منتظر بود. امیرعلی خوشحال تر و مطمئن تر از دفعه قبل از خونه بیرون اومد. سه روز بعد فاطمه و امیررضا و امیرعلی باهم رفتن بیرون.فاطمه میخواست امیرعلی رو بیشتر بشناسه. افشین تعقیب شون میکرد، تا بفهمه نظر فاطمه چی هست ولی از رفتار فاطمه معلوم نبود، جوابش مثبته یا نه. به رستوران سنتی رفتن. امیررضا به بهانه های مختلف فاطمه و امیرعلی رو تنها میذاشت. افشین فکر نمیکرد، اینجور آدمها وقتی میخوان ازدواج کنن، اینقدر باهم رفت و آمد کنن و حتی بیرون برن. از چهره امیرعلی معلوم بود، دوست داره با فاطمه ازدواج کنه ولی باز هم محجوب و سربه زیر بود.فقط دو بار کوتاه به فاطمه نگاه کرد. نمیفهمید چرا امیرعلی به فاطمه نگاه نمیکنه،چطور میتونه به چهره به این زیبایی خیره نشه؟ ولی فاطمه تمام مدت به امیرعلی نگاه نکرد.دوبار لبخند کوتاهی روی لبش اومد ولی زود محو شد.خیلی با احترام و رسمی با امیرعلی صحبت میکرد. امیررضا با لبخند به امیرعلی گفت: _داداش جان،دیر وقته دیگه.بهتره تشریف ببرید استراحت کنید..سرکار بودی،خسته ای. امیرعلی هم لبخند زد.خداحافظی کرد و رفت.ولی امیررضا و فاطمه هنوز نشسته بودن.افشین طوری که متوجه نشن، بهشون نزدیک شد تا بفهمه چی میگن. امیررضا گفت: -خب آبجی کوچیکه،نظرت چیه؟ -پسر خوبیه ولی...باید بیشتر فکر کنم. -وای از دست شما دخترها..چقدر ناز میکنی.از خدات هم باشه..خواهر من،بهتر از امیرعلی گیرت نمیاد ها،از من گفتن بود. -معلومه خیلی از دستم خسته شدی ها. -باید هر روز به ما سر بزنی ها،وگرنه من حوصله م سر میره. -بهتر،حوصله ت که سر بره،ازدواج میکنی. البته با این اخلاقی که تو داری، بیچاره اون دختر.ولی غصه نخور،خودم یه دختر شیرین مغز برات پیدا میکنم.
میگن تو قیامت ، اون مکان‌هایی که توش نماز می‌خونید ، میان و شهادت میدن ، نجاتت میدن ، مایهٔ افتخارت میشن🌱((: پس سعی کنید تو مسجد در نقاط ِ مختلف نماز بخونید ؛ اما نکته اینه که در خانه باید در محل ثابتی نماز رو ادا کنید تا اون محل به عنوان ِ مکان ِ عبادتتون در روز ِ قیامت بیاد کنارتون بشه و قوت قلبتون ..
بِسـم‌ِرَب‌ِّنآمَــت‌ْکھ‌اِعجٰآزمیکنَد•• یـٰااُمٰـاهْ🌼•• سلام‌روزتون‌معـطربه‌نآم‌‌ امام‌صـٰآحِبَ‌الزمٰان؏💛.•
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
-
میگن‌خیلۍ‌دوست‌داری‌پسرِفاطمه‌صدات‌کنن؛ پسـرِفاطمه،مگه‌من‌چقد‌ࢪزندم‌ڪه‌باید‌ این‌همه‌ازت‌دور‌باشم💔:)!؟ › ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ 「➜• @sajad110j
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
می رسد از جانب خدا مصلحت هایی که آرزویت بود🫀 ‹› ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ 「➜• @sajad110j