از بهر ِ فراقت به کجا سر بزنم ؛
شوق دیدار ِ تو دارم ، به کجا پر بزنم .
- بسماللهِالذیخَلقَالـمهدی -
-
ایظهورتدردهارابهتریندرمان ، بیا💚 ִִֶֶָָ࣪࣪𖥻.
± از اینکه به سمتِخدا آهسته حرکت ؛
میکنی نترس ، از این بترس که برای
رسیدن بهش هیچ کاری نکنی !
توکلت ُعلیاللّٰه .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-دلبر ِ ایرانی ❤️🩹 ؛
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
-دلبر ِ ایرانی ❤️🩹 ؛
در حسرت ِ زیارت ِ تو رفت عمر ِ من . .
روزم به گریه طی شد و شبها به التماس : )
- شاه ِخراسان -
خسران واقعی اینه که تو زنده باشی ،
امامت هم زنده باشه ؛
اما هیچ ارتباطی بین شما وجود نداشته باشه .
- #آقایِغریـب ] -
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
بیابان هم باشی ، حسین آبادَت میکند ،
مثل ِکربلا ❤️🔥 .
- اقااباعبدالله .
آقا امیرالمؤمنین امام علی'ع' :
دنیا خوشحالیاش آلوده به غم است .
- #حـدیثآنه ] -
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهادت رامیدهند، اما به "اهل درد"
نه به بیخیالها .
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
شهادت رامیدهند، اما به "اهل درد" نه به بیخیالها .
مجنون ها رادر خیابانهای
منتهی به مزار ِشهدا میشود یافت .
- آسمانیها -
- بسماللهِالذیخَلقَالـمهدی -
-
ایظهورتدردهارابهتریندرمان ، بیا💚 ִִֶֶָָ࣪࣪𖥻.
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
-
من ُ ایوان ِ نجف ، قول ُ قراری داریم ،
او مرا مست کند ، من بروم قربانش💛!(:
-#مولاناعلی ] -
❤️🩹•°•
نوشته بود:
وقتی نصفه شب
بیدلیل از خواب بیدار میشی
و تا چند لحظه خوابت نمیبره،
واسه اینه که
یه فرشته بیدارت کرده.
چون اون موقع خدا کنارت نشسته
تا به درد و دلت گوش کنه(:
بخاطر همین میگن
وقتی یه دفعه از خواب
بیدار میشی و خوابت نمیبره
حتماً دعا کن
و آرزوهاتو به خدا بگو...♥️🖇
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
دیدی بعضی اوقات
انگار هیچکی کنارت نیست!؟
خدا اونجا برای لحظاتی
واقعیت رو میاره جلو چشت
که بگه تو غیرِ من کسیو نداری
ایبنده، بیشتر بیا سمتِ
تنها همدمت🫂
May 11
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
#رمانِسرباز #پارت۳٠🤍 فاطمه نفس عمیقی کشید و با آرامش گفت: _نمیتونی...من کاری که فکر میکنم درسته،
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمانِسـرباز
#پارت۳۱🤍
-اینا رو میگی که بذارم بری؟
-اولا اینقدر میفهمم که برای اینکه بذاری برم باید ازت تعریف کنم نه اینکه نداشته هاتو یادت بیارم.دوما الان اجازه رفتن تو هم دیگه دست خودت نیست.سوما تو که خوب میدونی من اگه بمیرم برام لطفه.تا اینکه زنده بمونم و اذیت شدن خانواده مو ببینم.بخاطر همین با آزار دادن اطرافیانم، آزارم میدادی.
هر دو سکوت کردن.مدتی گذشت.افشین گفت:
_نمیدونم چرا ولی میخوام کمکت کنم بری.
به در دیگه سالن اشاره کرد و گفت:
-ماشین من اونجاست.سویچ هم روشه. مستقیم میری.اونقدر میری که به یه جاده فرعی میرسی.اون جاده رو نیم ساعت با سرعت میری تا به موازات جاده اصلی میرسی.حدود بیست دقیقه دیگه میری تا بتونی به جاده اصلی بری.وقتی بری تو جاده اصلی دیگه در امانی.
-تو چی؟ اونا زنده نمیذارنت.
تعجب کرد.پرسید:
-نگران منی؟!!...من سرشونو گرم میکنم تا بری.فقط با سرعت برو و پشت سرت هم نگاه نکن.
دست های فاطمه رو باز کرد.
فاطمه بلند شد،برای تشکر سر تکان داد و رفت. هنوز از در بیرون نرفته بود که در دیگه سالن باز شد و آریا وارد شد.وقتی فاطمه رو دید که داره میره،فریاد زد:
-بایست.
افشین هم داد زد:
-برو.
و یه میله آهنی برداشت،
و سمت آریا رفت.با فریاد آریا سه مرد دیگه هم وارد سالن شدن.با افشین درگیر شدن.افشین یکی از مردها رو با میله آهنی زد.
آریا سمت در رفت تا با ماشین دنبال فاطمه بره.افشین میله رو پرتاب کرد و به پای آریا خورد.دو نفر دیگه باهم میزدنش.
روی زمین افتاد و دیگه توان دفاع از خودش نداشت.آریا میله آهنی رو برداشت و بالای سر افشین ایستاد.میله رو بالا برد.
افشین که مرگ رو نزدیک دید،ترسید. چشمهاشو بست.
تو دلش گفت خدایا اگه واقعا وجود داری یه کاری بکن.
آریا میله رو پایین میاورد که در سالن از جا کنده شد.فاطمه با ماشین افشین با سرعت زیاد نزدیک میشد.آریا و مردهای دیگه ترسیدن و عقب رفتن.نزدیک افشین ترمز کرد.در عقب رو از داخل باز کرد و به افشین گفت:
-زود باش سوار شو.
افشین به سختی صندلی عقب سوار شد. هنوز درو نبسته بود که فاطمه با سرعت حرکت کرد.
هوا تاریک شده بود.هیچی دیده نمیشد.
-از کدوم طرف برم؟
-بهت گفته بودم دیگه..
-الان از اون یکی در اومدم بیرون..
-برو سمت راست.
روی صندلی دراز کشید.با خودش گفت...
#رمانِسـرباز
#پارت۳۲🤍
روی صندلی دراز کشید.
با خودش گفت برگشتن فاطمه اتفاقی بوده،ربطی به وجود داشتن خدا نداشت.
یک دفعه چیزی به شدت با ماشین برخورد کرد. به پشت سرش نگاه کرد. ماشین آریا بود.داد زد:
_گاز بده دیگه،رسیدن.
فاطمه با سرعت رانندگی میکرد.
-آخرشه..تندتر از این نمیره.
افشین تو دلش گفت خدایا غلط کردم،یه کاریش بکن.
ماشین روی تپه ای رفت.
تکان شدیدی خورد.فرمان از دست فاطمه رها شد و ماشین سمت راست چرخید. فاطمه ترمز کرد.ماشین ایستاد.صدای تصادف ماشینی تو بیابان پیچید.افشین و فاطمه به پشت سرشون نگاه کردن. ماشین آریا بود که تو دره سقوط میکرد.
فاطمه پیاده شد،
و افشین در رو باز کرد.متوجه شدن لبه یه دره بزرگ متوقف شدن.فاطمه روی زانو هاش افتاد و سجده شکر کرد.افشین به فاطمه نگاه کرد. سر از سجده برداشت. با اخم به افشین گفت:
_تو کلا عادت داری بری تو دره و قعر جهنم،آره؟!
لبخند کمرنگی زد و گفت:
_تو هم کلا عادت داری آدما رو از دره و قعر جهنم نجات بدی،آره؟
-آب داری تو ماشینت؟
-یه بطری تو داشبورد هست.
فاطمه بطری آب رو برداشت و گفت:
-میخوری؟
-نه،تشنه م نیست.
فاطمه دورتر رفت، تا بتونه وضو بگیره.
افشین هم دراز کشید و به اتفاقاتی که افتاده بود،فکر میکرد.
مدتی گذشت.
نشست تا ببینه فاطمه کجاست.فاطمه دورتر نماز مغرب و عشاء میخوند.وقتی نمازش تمام شد،سمت ماشین رفت.جدی و با اخم گفت:
-خوبی؟
-تمام بدنم درد میکنه.
-خونریزی داری؟
-ظاهرا که نه ولی شاید خونریزی داخلی داشته باشم.
-از کدوم طرف بریم.از هرجایی تو بگی من برعکسش میرم.
افشین خندید و گفت:
-نمیدونم.
-چراغ قوه داری تو ماشینت؟
-صندوق عقب هست.
چراغ قوه رو برداشت،
و به اطراف نگاه کرد.چیزی پیدا نبود. گوشی افشین رو برداشت.رمز داشت.
-رمزشو باز کن.
افشین قفل شو باز کرد و دوباره به فاطمه داد.آنتن نداشت.عصبانی گفت:
_اینجا کجاست که آنتن هم نداره؟!!!
-بهتره که ندونی.
-به راهی که از کارخانه گفتی،مطمئنی؟
-آره.
-به نظرم بهتره همین راه رو برگردیم و از اونجا بریم.
-خوبه.
فاطمه پشت فرمان نشست و افشین صندلی عقب نشسته بود.هر دو ساکت بودن.فاطمه گفت:
_مطمئن بودم خدا کمکم میکنه.ولی فکرشم نمیکردم اینجوری.کی #جزخدا میتونست دل سنگ افشین مشرقی رو نرم کنه.کی #جزخدا میتونست نزدیک یه دره بزرگ از مرگ حتمی #نجاتمون بده.
یک ربع بعد به کارخانه متروکه رسیدن....
#رمانِسـرباز
#پارت۳۳🤍
یک ربع بعد به کارخانه متروکه رسیدن. کارخانه رو دور زد و از مسیری که قبلا افشین گفته بود،رفت.
تو دلش از خدا و امام حسین(ع) #تشکر میکرد و آرام اشک میریخت.افشین با تمسخر گفت:
-گریه میکنی جلوتو می بینی؟!
عصبانی گفت:
-من اگه الان با چشم های بسته هم رانندگی کنم هیچی نمیشه.بر و بیابونه. هیچی نداره.حتی دره هم نداره بندازمت پایین و از دستت راحت بشم.
افشین خندید و چیزی نگفت.
به جاده اصلی رسیدن.دوباره گوشی رو بهش داد تا قفل شو باز کنه.آنتن داشت. کنار جاده توقف کرد.ساعت ده بود.شماره پدرشو گرفت.حاج محمود گفت:
-بله.
-سلام باباجونم.
-فاطمه!! کجایی تو؟ خوبی؟
نگرانی از صدای حاج محمود معلوم بود.
-خوبم،باباجونم،خوبم.نگران نباشین.
-کجایی؟
-نمیدونم بابا.
به افشین گفت:
-کی میرسیم؟
-یه ساعت دیگه ورودی شهره.
-باباجونم،دو سه ساعت دیگه میام خونه.نگران نباشین.
حاج محمود عصبانی شد و جدی تر پرسید:
_فاطمه کجایی الان؟
-نمیدونم بابایی..تو جاده م.نمیدونم جاده کجاست.
-تنهایی؟
-نه.
-اون پسره عوضی هم هست؟
صدای حاج محمود بالا رفت.افشین هم شنید.
-بخیر گذشت بابا.نگران نباشید.میام خونه.
تماس رو که قطع کرد،
اینترنت گوشی رو روشن کرد.دو تا مداحی دانلود کرد.گوشی رو به دستگاه پخش ماشین وصل کرد.صدای مداحی تو ماشین پیچید.
افشین لبخندی زد و با خودش گفت تا حالا همچین صدایی تو ماشینم پخش نشده بود.
بیست دقیقه بعد مداحی ها تمام شد و یه دفعه آهنگ بدی پخش شد.فاطمه جاخورد و سریع قطعش کرد.خنده ش گرفت ولی لب گزید تا جلوی خندشو بگیره.اما افشین بلند خندید.
به ورودی شهر رسیدن.فاطمه گفت:
_میتونی رانندگی کنی؟
-چرا؟ خسته شدی؟